• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4537روز قبل
داستان و حکایت

60: سبحان الله خیلى كارساز است
وقتى سلیمان (علیه السلام) بر بساط بود و باد بساطش را حركت مى داد برزگرى به بالا نگاه كرد و چشمش به شوكت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روى شگفتى گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملك عظیمى داده است.
باد صدایش را بگوش سلیمان رسانید، دستور داد بساط و فرش را پائین آورد و نزد برزگر فرود آمد و فرمود:
یك سبحان الله كه خداوند قبول فرماید بهتر از این ملكى است كه خدا به من داده است.
رازش نیز معلوم است حالا ملك سلیمان كجاست؟ اما سبحان الله آن مؤمن ثابت و نورش موجود است، لذا در قرآن مجید مكررا امر به تسبیح شده، همچنین در روایات و از پیغمبر و اهل بیت (علیه السلام) رسیده.
از حضرت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده كه: كسى كه پس از هر نماز تسبیحات اربعه را بخواند سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله والله اكبر خداى تعالى او را از هفتاد بلا دور مى كند كه سهل ترین آن فقر است و اگر كسى بر آن مداومت كند خدا او را از سوختن و خراب شدن ساختمان بر او و غرق شدن نگه مى دارد و عاقبت به شر نمى شود و از مردن بد نجات مى یابد.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 5/7/1389 - 13:47
داستان و حکایت

59: لطف خدا به آن جوان
در روایت دارد كه در زمان حضرت داوود نبى (علیه السلام) جوانى به ایشان سخت ارادتمند و علاقه شدید داشت، هر روز متصل خدمت داوود مى رسید كه زبور مى خواند.
این جوان چنان مبهوت مى گردید كه عقب هیچ كارى نمى رفت. خلاصه یك روز ملك الموت به دیدن داوود آمد، در ضمن ملاقات داوود، نظر تندى هم به جوان كرد.
داوود (علیه السلام) پرسید: مثل اینكه نظر خاصى به رفیق ما كردى؟
گفت: بله هفته دیگر چنین روزى وعده من و این جوان است داوود (علیه السلام) پرسید: حتمى است؟
عزرائیل گفت: بله یك هفته به عمر این جوان بیشتر نمانده است. گفت و رفت. داوود از بس این جوان را براى خدا دوست داشت، خیلى متاثر شد. از او دلجوئى كرد. ضمن گفتگو با جوان پرسید: آیا ازدواج كرده اى؟ گفت: نه.
داوود با خود گفت: این جوان یك هفته دیگر به عمرش نمانده، زن هم نگرفته. به فكر افتاد كه همسرى برایش پیدا كند تا اقلا این یك هفته لذتى از دنیا و زن بگیرد. به یك نفر از بنى اسرائیل كه با اخلاص و محبت بود، پیشنهاد كرد دخترت را امشب براى خدا به این جوان صالح تزویج كن. او فورا اطاعت كرده. آن مرد شریف دخترش را دید و دختر هم تسلیم شد. وسائلى فراهم كرد و همان شب مجلس عروسى برپا شد. روزها هم مى آمد خدمت جناب داوود تا روز هفتم. روزى كه داوود منتظر بود كه خبر مرگ جوان را بیاورند و داوود براى تشیعش حاضر شود دید خبرى نشد.
خود جوان آمد، داوود چیزى نگفت. اجمالا پس از گذشتن یك هفته ملك را مى بیند از او مى پرسد چطور شد جوان نمرد، گفت: مرگش رسیده بود، لكن شما و پدر دختر و خود دختر كارى كردید كه رحم خدا را متوجه او كردید محبت هایى كردید كه حب الهى را بحركت آوردید، چون چنین كردید ندا رسید ما از شما اولى هستى، به این جوان محبت و رحم كنید، لذا بر عمرش افزود.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 5/7/1389 - 13:47
داستان و حکایت

58: چگونه با این غلام رفتار شد
غلامى را مى خواستند بفروشند، مشترى براى خردنش آماده بود. غلام با صداى بلند گفت: هركس مى خواهد مرا بخرد شرطى دارد و آن این است كه هنگام پنج وقت نماز باید آزاد باشم.نمازم باید پشت سر پیغمبر خدا باشد، هركه مى خواهد مرا بخرد.
بالاخره یك مشترى پیدا شد و او را خرید به شرط اینكه پنج وقت ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح آزاد باشد برود در مسجدالنبى پشت سر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نمازش را بخواند و برگردد.از همان روز كه او را خرید پنج وقت این غلام مرتب پشت سر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نماز مى خواند.
مدتى بدین منوال گذشت. چند روزى رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) او را ندید. احوالش را پرسید، گفتند: یا رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)! بیمار شده است.
فرمود: مى خواهم به عیادتش بروم. با اینكه غلام در اجتماع آن روز كاملا بى ارزش بود، اما رسول خدا باطنش را مى دید. ظاهرش غلام است، اما حقیقتش از دوستان خداست.
رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نزدش تشریف آوردند و كنارش نشست. از او دلجوئى فرمودند. بعد از سه روز احوالش را پرسید، گفتند، یا رسول الله در حال جان دادن است. حضرت فرمودند: به بالینش برویم.
پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) تشریف آوردند و آن غلام نیز از دنیا رفت. رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) جنازه اش را به كسى نداد، خود رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بدن غلام را غسل دادند و كفنش كردند و بر او نماز خواندند و دفنش كردند. طورى با او رفتار كرد كه صداى خیلى از مهاجرى و انصار در آمد. سر و صدا كردند. به گوش رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) هم رسید كه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) كارهایى براى این غلام مى كند كه براى ما نمى كند. اینقدر به اسلام خدمت كردیم، ما كه صف اول هستیم. اما براى یك غلام سیاهى چه مى كند. این آیه شریفه نازل شد و پیامبر بر ایشان تلاوت كردند.
یا ایها الناس انا خلقناكم من ذكر او انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم
ترجمه: ((اى مردم، ما شما را از یك مرد و زن آفریدیم و در تیره ها و قبیله ها قرار دادیم، تا یكدیگر را بشناسید، ولى گرامى ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست.))

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 5/7/1389 - 13:46
داستان و حکایت

57: ما پرندگان در آسمان تخم مى كنیم
در زمان حضرت سلیمان (علیه السلام) خداوند هفتاد هزار نوع پرنده كه هر نوعى به شكل و رنگ مخصوص بودند، مانند ابر بالاى سر آن حضرت پدید آورد. حضرت سلیمان از معاش و روزى آنها و از اینكه چگونه تخم مى كنند و چگونه بچه مى آورند از آنها سؤالاتى كرد.
آنها جواب دادند و گفتند: اى سلیمان! بعضى از ما در هوا تخم مى كنیم و در هوا بچه مى آوریم، برخى از ما تخم خود را در بال هاى خود حفظ مى كنیم تا بچه بیاوریم و گروهى از ما تخم را در منقار خود نگه مى داریم تا بچه آوریم و عده اى از ما نه تخم مى كنیم و نه بچه مى آوریم اما نسل ما تا ابد باقى است.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 5/7/1389 - 13:44
داستان و حکایت

56: خداوند مى فرماید: پند او فریب است
شیطان به حضور حضرت موسى (علیه السلام) آمد و گفت: مى خواهى تو را هزار و سه پند بیاموزم.
فرمود: آنچه كه مى دانى من بیشتر مى دانم، نیازى به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض كرد: یا موسى خداوند مى فرماید:
هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسى به شیطان فرمود:
سه پند از هزار و سه پندت را بگو.
شیطان گفت:
1 - چنانچه در خاطرت انجام دادن كار نیكى را گذراندى، زود شتاب كن وگرنه تو را پشیمان مى كنم.
2 - اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستى، غافل از من مباش! كه تو را به زنا وادار مى كنم.
3 - چون غضب بر تو مستولى شد، جاى خود را عوض كن وگرنه فتنه به پا مى كنم.
اكنون كه تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش ‍ قرار گیرم. موسى بن عمران خواسته وى را به عرض خداوند رسانید، ندا رسید یا موسى! شرط آمرزش شیطان این است كه برود روى قبر آدم و او را سجده كند. حضرت موسى امر پروردگار را به وى فرمود.
شیطان گفت: یا موسى من موقع زنده بودن آدم وى را سجده نكردم، چگونه حالا حاضر مى شوم، خاك قبر او را سجده كنم!

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:16
داستان و حکایت

55: 12هزار نفر كشته شدند
روزى حضرت سلیمان (علیه السلام) با گروه عظیم و بى نظیرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخیر او قرار داده است مشاهده كرد، به خود بالید و به قدرت خود نظر كرده و گویا خود پسندى نمود.
در این هنگام كمى آن مركب عظیم ((بساط)) كج شد و تعداد 12 هزار نفر از لشكریانش هلاك شدند، با چوب روى مركب ((بساط)) زد و گفت: اعتدال یا بساط عدالت پیشه كن! و از ظلم دور باش! اى بساط. بساط در جواب گفت:
در صورتى من از مرز عدالت خارج نمى شوم كه شما نیز به عدالت رفتار كنى.
سلیمان دانست كه ((بساط)) از طرف خداوند، ماموریت دارد.
حضرت سلیمان به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست كه به خود بالیده و افتخار به خویشتن نموده است.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:13
داستان و حکایت

54: یك هفته وسط دریا بى هوش بود
محدث جزائرى در انوار نعمانیه مى فرماید: در مسافرت دریایى در كشتى نشسته بودم كشتیبان برایم تعریف كرد كه در سفرى یك نفر از مسافرین كشتى براى قضاى حاجت به محل مخصوص كشتى رفت ((در كشتى هاى بادى محل مخصوصى در كنار كشتى براى این منظور معین نموده اند))، ناگهان موج بزرگى به پایش زد و او را در دریا انداخت. مسافر بى چاره به زیر آب فرو رفت و من به شاگردانم كه در شنا مهارت فوق العاده داشتند گفتم: زود خودتان را به او برسانید و نجاتش دهید.
پس از مدتى یكى از شاگردان او را برگرداند همه خوشحال شدیم، رویش ‍ حوله اى انداختیم و به اصطلاح گرمش كردیم.پس از مدتى كه به حال آمد رویش را عقب زدیم دیدیم همسفر ما نیست بلكه شخص دیگرى است.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:7
داستان و حکایت

53: 70 سال عبادت عابد چه شد
در اخبار رسیده نسبت به یكى از عابدهایى كه 70 سال روزها روزه و شبها براى افطارش دو دانه انار از درختى در نزدیكیش استفاده مى كرد و در این هفتاد سال سرگرم عبادت بود و خیلى هم به عمل خودش خوش بین بود، خیال مى كرد خیلى از خدا طلبكار است، لذا حساب اجرش را كردند معلوم شد در مقابل دو دانه انار كه خداوند بدون زحمتى برایش فراهم مى آورد، اعمالش برابر نیست. بلكه در روایت دارد وقتى رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: همه به فضل خدا به بهشت مى روند، عرض كردند: حتى شما؟ فرمود: بلى، حتى من.
این فضل خداست كه بشر را از خاك بلند مى كند و به فوق افلاك مى رساند لذا به ما دستور رسیده كه از فضل خدا بخواهید و در دعا مى گوئى: خدایا به فضلت با من معامله كن نه با عدلت، اگر پاى حساب عدل در كار بیاید انسان هیچ ندارد.

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:6
داستان و حکایت
52: همه آنها را مى آمرزم
سید بحرانى نقل فرموده: پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیه السلام)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد كردند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (علیه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شیعیانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) علیهم صلوات الله نیز همین را فرمودند:
جبرئیل نازل شد و عرض كرد: حق تعالى مى فرماید: من از شما بیشتر ایشان را دوست دارم همه آنها را مى آمرزم
كه تنها راه امید همین است وگرنه با این ضعف در برابر مكر شیطان و با این بى عملى به كجا میرسیم.
سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان یك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتیم

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:4
داستان و حکایت

51: تو چه كردى و خدا با تو چه مى كند
در تفسیر منهج الصادقین داستان لطیفى از ذوالنون مصرى نقل كرده است مى گوید:
روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم. از خانه بیرون آمدم ناگاه دیدم عقربى به سرعت حركت مى كند. با خود گفتم: با این سرعت حتما ماموریتى دارد، آن را دنبال كردم. به كنار رود نیل رسید. تا كنار آب آمد قورباغه اى خودش را به ساحل رسانید، پشتش را به دیواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نیل رفت. من گفتم: حتما سرى است. خودم را با قایق به آن طرف رودخانه رساندم. دیدم قورباغه خودش را به دیواره رودخانه چسبانید و عقرب پیاده شد و باز به سرعت حركت كرد تا رسید به نزدیك درختى كه زیر آن جوانى مست افتاده و مار بزرگى هم روى سینه اش نشسته و سرش را نزدیك دهان جوان مست مى آورد كه عقرب خودش را به گردن مار رسانید و نیش خود را به او زد.سمى داشت كه مار سمى را از كار انداخت، آن وقت برگشت.
با پایم به جوان مست زدم، گفتم:
واى بر تو، برخیز ببین تو چه كردى و خدا با تو چه مى كند؟
جریان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روى پاى ذوالنون افتاد و توبه كرد

داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده

دوشنبه 29/6/1389 - 14:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته