• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4572روز قبل
شعر و قطعات ادبی

امروز همین ته استکان آرامشم را سر می کشم

 

خودم را برای خودم ذخیره می کنم

 

کاغذهای کلمات کم حرف لوله می شوند

 

تا وقتی که این زندگی مشجر بماند

 

تا وقتی که یک دنیا جواب بی سوأل داریم ...

 

تا وقتی که یک قافله ، یک کاروان دیوار

 

فرو می روند توی چشم هامان

 

و عینک ها کور می شوند ...

 

صبر می کنم ... صبر .

 

شبی کوچه ها شوکه می شوند از بس که طلوع می شود !

 

آن گاه صدایم فرو می ریزد . سکوت را پاره پاره می کنم .

 

لب های خواب آلود را بیدار

 

آن گاه پسر بچه ها ، پدر بچه می شوند

 

و پدر بچه ها ، پدر بزرگ !

 

آن گاه تمام کاغذهای لوله شده را باز می کنم .

 

این هوای خسته را مشت و مال می دهم

 

و بعد تنفس عمیق ...

 

به عمق بودن .

 

                                                                                                            زینب مقیسه

 
شنبه 1/3/1389 - 14:8
ادبی هنری

به کجا می باید رجوع می کردم ؟

 

ناگه گالیله ستاره بخت مرا روشن ساخت و نیوتن طعم راز سیب دنیا را به كامم شیرین ساخت و مندلیف به

 

 عناصر وجود بشری‌ام تكیه زد و اما بر فراز اندیشه‌های نوخجسته خیری می‌زنم تا شاید انیشتن با بارهای

 

 مثبتش مرا به خود جذب كند و از بهشت دستانش، مرا با نبوغ اندیشه‌های نو به خدا رهنمون سازد.

 

در كالبد فلاسفه چه می‌گذرد؟

 

آن‌گاه كه شاه‌چراغ لحظات در قلب ادیسون زنده شد، تازه فهمیدم دنیا چه خاموش انگاشته بود من و تو را

 
شنبه 1/3/1389 - 14:6
دعا و زیارت

امام حسن مجتبی و امام حسین علیهما السّلام و عبدالله بن جعفر، شوهر حضرت زینب سلام الله علیها برای حج،

 

 زیارت خانه خدا از مدینه حركت كردند. بار و بنه آن ها را كاروانیان از پیش برده بودند. آن ها در طول مسیر،

 

 دچار گرسنگی و تشنگی شدند. در راه به خیمه پیرزنی بر خوردند. از او نوشیدنی  در خواست  كردند!.

 

پیرزن گفت: آب و نوشیدنی در خیمه نیست ولی در كنار خیمه گوسفندی است. می‏توانید شیر آن را بدوشید و استفاده

 

 كنید. آن ها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند. آن گاه از او خوراكی خواستند.

 

پیرزن گفت: جز همین گوسفند، مالك چیزی نیستم. یكی از شما آن را ذبح كنید تا من برای شما غذایی تهیه كنم؟!.

 

 یكی از آن ها گوسفند را ذبح كرد و آماده طبخ نمود. پیرزن نیز، برخاست و غذایی تهیه كرد. آن ها بعد از صرف

 

 غذا لختی بیاسودند. وقتی گرمای هوا شكسته شد، برخاستند و آماده ‏رفتن شدند. به پیرزن گفتند: ای زن! ما افرادی

 

 از قریش هستیم كه اراده زیارت حجّ بیت الله را داریم. چون بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبّت تو را بدهیم!.

 

آن ها رفتند. چون شوهر پیرزن آمد و جریان را شنید، خشمناك شد. او را سرزنش كرد. گفت: وای بر تو! گوسفند را

 

 برای كسانی كه نمی‏شناسی سر می‏بری! آن گاه به من می‏گویی: افرادی از قریش بودند؟!.

 

این جریان گذشت. پس از مدّتی، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه كشانید. سرمایه و كسب و

 

 كاری نداشتند. در شهر مدینه به جمع‏آوری سرگین مشغول شدند. از این طریق امرار معاش می كردند وزندگی خود

 

 را می‏گذراندند.

 

روزی پیرزن عبورش به در خانه كریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السّلام افتاد. امام حسن مجتبی علیه السّلام

 

 نزدیك در خانه بود. پیرزن از آنجا گذشت. چون امام حسن مجتبی علیه السّلام پیرزن را دید شناخت. پیرزن امام

 

 حسن مجتبی علیه السّلام را نشناخت. كریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) به خدمت كارش دستور داد؛ به دنبال

 

 پیرزن برو و او را نزد من بیاور.

 

او با سرعت رفت و پیرزن را باز گرداند. امام حسن مجتبی علیه السّلام به پیرزن فرمود: آیا مرا می‏شناسی؟!.

 

پیرزن گفت: نه!.

  

امام حسن مجتبی علیه السّلام فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!.

 

پیرزن گفت: پدر و مادرم به قربانت!.

 

امام حسن مجتبی علیه السّلام دستور داد تعدادی گوسفند برای او خریدند. مقداری پول هم به پیرزن داد. آن گاه وی را

 

 به نزد امام‏ حسین علیه السّلام فرستاد.

 

امام حسین علیه السّلام از پیرزن پرسید: برادرم چه به تو داد؟!

 

عرض كرد: تعدادی گوسفند و مقداری پول!.

 

امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند. سپس او را به نزد عبدالله بن

 

 جعفر فرستاد.

 

عبدالله از آن پیرزن پرسید: حسن و حسین (ع) به تو چه دادند؟!.

 

پیرزن پاسخ داد: تعدادی گوسفند و مقداری پول...!.

 

عبدالله نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند.

  

شنبه 1/3/1389 - 14:3
خانواده

چه کنم خدای مهربان من ؟

 

آسمان نیز اشک هایش

 

باران صبحگاهی را می گویم

 

محرم ندانست بر چشمان من

 

نمی دانم ، شاید هم

 

آن روز که آسمان می بارید

 

به گوشش نخورده بود داستان من

 

بگذار از آغاز برایت بگویم

 

نه ! بیزارم از گفتن آن

 

همان به که نامحرم بمانی

 

ترسم فرا رسد روزی

 

جار زنند اسرار مگویم را

 

آن روز تو تنها کسی نیستی که می دانی . . .

 
پنج شنبه 30/2/1389 - 14:57
ادبی هنری

به من بگو نشانی تو را از چند قاصدک بپرسم تا به منزل تو برسم ، همچون مهمان ناخوانده !

 

چگونه پرنده دلم را به سمت تو پرواز دهم تا به اوج برسد ، جایی که پای هیچ جاذبه ای در میان نباشد ؛

 

به من بگو چند واژه را کنار هم بگذارم تا به معنی تو برسم ؛

 

چگونه همسفر طلایی خورشید شوم تا از طلوع سپیده عشق ، به غروب سرخ انتظار برسم ؛

 

به من بگو کبوتر خسته دلی که برحرم عشق تو می نشیند ، چه آوایی سر می دهد ؛

 

چگونه همراه گندم زارها ، رقص باد را زمزمه کنم ؛

 

ساعت غفلت خود را چگونه تنظیم کنم تا به وقت تو بیدار شود ؛

 

به من بگو آن زمان که وسعت مهربانی ات را چون مادری دلشوز بر سرم می کشی تا کودکی بهانه گیر به خواب عمیق

آرزوها فرو رود ، چگونه توصیف کنم ؛

 

بگو چگونه می توانم توصیفت کنم در حالی که غیر قابل وصفی ؛

 

چه رازی بین سکوت مرموز شب است که انتظار روز پر هیاهوی فردا را دارد ؛

 

راز آن موج های اسیر چیست که با رسیدن به ساحل انتظار آزاد می شوند ؛

 

به من بگو چگونه باید خود را بیابم تا به تو برسم با وجودی که تو، کنار منی ؛

 

بگو چطور کلمات را به بازی بگیرم تا جمله ها از عطر مستانه تو بوی معنی بگیرند ؛

 

چطور ابرهای سیال ، دستاویز باران می شوند تا بذر زندگی مدام جوانه زند ؛

 

چقدر زلالند قطره های شیشه ای چشمانم که به سوی دریای معرفت تو روانند ؛

 

چقدر خواندنی می شود جمله هایی که از جنس تو ساخته ام .

 

بگو چگونه تشبیه کنم تو را ، آن سان که شایسته ات باشد ؛

 

به من بگو با این که حضورت را گاه و بی گاه حس کرده ام ، چگونه پرده غفلت ، باز دلم را از تو جدا کرد ؛

 

ای همه وجودم بارها مرا خوانده ای ، اما نخواندم این کتاب خواندنی که تو را خواندنی تر می کند .

 

خوب می دانم ، نمی دانم آن چه را که می دانی ، به من بگو . . .

 

                                                                                                سمانه کلهر

 

پنج شنبه 30/2/1389 - 14:54
دعا و زیارت

شخصی اراده ی حجّ نمود. پسرش پرسید: « پدر جان اراده ی كجا داری؟!.»

 

گفت: « به زیارت بیت الله می روم.» پسر خیال كرد، هر كس خانه ی خدا را ببیند، خدا را هم خواهد دید.

 

گفت: « پدر جان من را نیز همراه خود ببر.»

 

پدر گفت: « صلاح نیست تو را ببرم! »

 

پسر اصرار كرد. پدر ناچار او را همراه خود برد. به میقات رسیدند. جامه ی احرام بستند. لبیك گویان داخل حرم شدند.

 

به محض ورود، پسر آن چنان متحیر شد كه فوری بر زمین افتاد و روح از بدنش جدا شد. پدر را ترس احاطه كرد.

 

گفت: « كجا رفت فرزند من؟!چه شد پاره ی جگر من؟! »

 

از گوشه ی بیت صدایی بلند شد: « تو خانه را می طلبیدی، آن را یافتی؛ ولی پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید. او

 

هم به مراد خود رسید. »

 

در این هنگام از هاتفی صدایی شنید كه می گفت: «إنّه لیس فی القبر و لا فی الارض و لا فی الجنّة، بل هو فی مقعد

 

صدق و عند ملیك مقتدر... یعنی: او نه در قبر است و نه در زمین و نه در بهشت، بلكه او در بهترین جاها و پیش پادشاهی قدرتمند است.»

 

                   حج؛ زیارت كردن خانه، بود             حجّ ربّ البیّت؛ مردانه، بود

 

پنج شنبه 30/2/1389 - 14:45
دعا و زیارت

شخصی با بستگان خود برسر میراث اختلاف داشت. كارشان به درگیری كشید.

 

مفضّل از یاران امام صادق علیه السّلام متوجه درگیری شد. آن دو را به خانه ی خود دعوت کرد. با چهار صد درهم میان

 

 

آن دو آشتی برقرار كرد. با پرداخت درهم ها اختلاف بر طرف شد.

 

آن گاه مفضّل گفت: «بدانید پولی كه برای حل اختلاف پرداختم از امام صادق علیه السلام بود؛ آن حضرت علیه السلام به

 

 من فرمان داده است، هر جا دو تن از شیعیان اختلاف داشتند آنان را صلح دهید. »

 
پنج شنبه 30/2/1389 - 14:40
شعر و قطعات ادبی

هر دارو که علاج بود

                                                                                       


 در خانه داشتم

 


 اما تنم در باد

 


به تماشای غزلهای آخر می رفت

 


امروز را بی تو خفتم

 


فردا که خاک را به باد بسپارند

 


تو را یافته ام

 


 مگر تو نسیم ابر بودی

 


که تو را در باران گم کردم ؟

  

                                                                     احمد رضا احمدی

 

چهارشنبه 29/2/1389 - 13:59
شعر و قطعات ادبی

سوختم زآتش دل محرم اسرار کجاست ؟

 

مردم از هجر طبیب دل بیمار کجاست ؟

 

  

جلوه ی یار بود از در و دیوار پدید

 

چشم حق بین تو کو ؟ دیده ی هشیار کجاست ؟

 

  

گل فراوان زند از خاک سر اندر گلزار

 

لیک در گلشن گیتی گل بی خار کجاست ؟

 

  

دل عشاق کند گرم به امید وصال

 

وعده ی وصل کجا ؟ لذت دیدار کجاست ؟

 

 

 

دلم از گفتگوی شیخ ریایی شد تنگ

     

ساقیا میکده کو ؟ خانه ی خمار کجاست ؟

 

  

تا مرا وا رهد از تیرگی شام فراق

 

یا رب آن شمع دلفروز شب تار کجاست ؟

 

  

مردم از غصه تنهایی و بی همنفسی

 

تا برد غم ز دلم مونس غمخوار کجاست ؟

 

  

گیرم از طبع فشانم در و گوهر (( یکتا ))

 

آنکه بر گوهر من هست خریدار کجاست ؟

 

                                             مجید اوحدی (( یکتا )) 

 
چهارشنبه 29/2/1389 - 13:56
ادبی هنری

با پا بنشین و با دست بنشان انگشتر یاقوت سبز خاطرات را بر انگشتان سپید باور من.

 

اشك‌های قلم‌ها را بر دستمال‌های كاغذی بنویسیم.

 

آرزوها مثل میوه‌ها رنگی‌اند؛ مهم اینه كه آرزوت هرچی كه هست، بتونی با پوست بخوریش، می‌دونی كه خاصیتش

  بیشتره !
چهارشنبه 29/2/1389 - 13:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته