• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4573روز قبل
دعا و زیارت

روزی ، کسی به حضور پیامبر (ص) رسید تا حاجتش را بگوید ، اما وقتی رودرروی رسول خدا (ص ) ایستاد ، نتوانست

 

سخنش را بگوید و هیبت پیامبر (ص) چنان در او اثر کرد که زبانش بند آمد .

 

پیغمبر خدا با دیدن این وضع ، ناراحت شدند و فرمودند : (( آیا دیدار من ، زبانت را بست ؟ ))

 

سپس خود را به او نزدیک کرد و در آغوشش گرفت . در همان حال فرمود : (( نترس و سخنت را بگو . من از جابران و

 

 پادشاهان نیستم که با من راحت نباشی ، من پسر زنی هستم که با دست خویش از گوسفندان شیر می دوشید .

 من را مانند برادر خود بدانید . ))

 
دوشنبه 10/3/1389 - 23:55
شعر و قطعات ادبی

مى‏توان با یك گلیم كهنه هم‏

 

روز را شب، نیز شب را روز كرد

 

مى‏توان با هیچ ساخت‏

 

مى‏توان صد بار هم‏

 

مهربانى را

 

خدا را

 

عشق را

 

با لبى خندان‏تر از یك شاخه گل تفسیر كرد

 

هم‏چو آب چشمه‏اى پاك و زلال

مى‏توان در فكر باغ و دشت بود

 

عاشق گل‏دشت بود

 

مى‏توان این جمله را در دفتر فردا نوشت:

 

عشق از هر چیز دیگر بهتر است

 

                                                            نجمه كورش ‏رستم ‏آبادى

دوشنبه 10/3/1389 - 0:7
انتقادات و پيشنهادات

سلام به دوستای گلم و همچنین مسئولان عزیز قسمت ثبت مطلب

 

 

ببخشید ، می خواستم یه انتقاد از مسئولان بخش ثبت مطلب داشته باشم .

 

بعضی وقتا مطالب خیلی دیر تأیید میشه .


 

حیف زحمت بعضی افراد و هزینه اینترنت و خیلی چیزای دیگه ای که واسه ثبت مطلب صرف می کنند نیست ؟

 

خوبه بعضی وقتها هم انتقاد پذیر باشیم و اگه کسی از ما انتقاد کرد به دیده جان قبول کنیم .

 

نه اینکه جواب اون نفر رو ندیم و انتقادش رو ندیده بگیریم ، یا اینکه ازش بخواهیم خط مشیش رو عوض کنه.

 

در آخر هم از مسئولان ثبت مطلب تشکر می کنم و واسه این صریح صحبت کردنم هم معذرت خواهی می کنم .

 

این حرف دل من و بعضی از دوستان عزیزم بود .

 
پنج شنبه 6/3/1389 - 1:11
خانواده

شاید آن روزها دلتنگ تو بودم

 

کودکی بهانه گیر

 

رها از دستان مادر

 

به فکر اشعار نو بودم

 

بهانه ی تو در سر داشتم

 

دریغا به جای تو

 

چه علف های هرز!

 

ندانسته آفت به جان این باغچه می کاشتم

 

دور از تو ثانیه هایم می گذشت

 

در پارک گم می شدم

 

باز به دنبال سرسره و الاکلنگ

 

چشم نمای مردم می شدم

 

تاب بازی دیگر بس است

 

مادرم را می خواهم !

 

پنج شنبه 6/3/1389 - 0:29
شعر و قطعات ادبی

دل از بهار نگاهت جوانه می‌گیرد

 

و عاشقانه برایت بهانه می‌گیرد

 

 

غزل برای سرودن چون بركه‌ای آبی

 

همیشه ماه رخت را نشانه می‌گیرد

 

 

غروب هستم و آری به رنگ پاییزم

 

و با وجود دلم هم ، زمانه می‌گیرد

 

 

به حكم عشق تو هم مثل این غزل، دریا

 

فقط ز موج حضورت ترانه می‌گیرد

 

 

منم و غم و شبی مملو از پریشانی

 

و آتشی كه ز غم‌ها زبانه می‌گیرد

 

                                                شیما گل رودی

 
چهارشنبه 5/3/1389 - 0:37
شعر و قطعات ادبی

در کوره راه غمزده این سراب تلخ

 

راهی به دشت سبز محبت

 

گشوده نیست .

 

بسیار همچو من

 

آرام و خسته دل

 

آشفته از طویلی این راه بی نشان

 

معلوم نیست 

 

       عاقبت

 

کدام دست توانا

 

این کوره راه غمزده را با عشق

 

بر شاهراه انس و محبت

 

پیوند می  دهد ؟

 

تنهاترین کسم

 

تنها که هیچوقت

 

تنهایی مرا

 

صدای بال کبوتری

 

                        نشکسته است

 

باز آی ای عزیز

 

                        بشکن سکوت سرد تنم را

 

                                                       بشکن

 

مگذار

 

        در قطب تلخ فراموشی

 

                                    منجمد شوم

 

                                                                        مرید محمدی

 

دوشنبه 3/3/1389 - 15:24
ادبی هنری

شاگردی از استادش پرسید :((عشق چیست؟)) استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را

 

 بیاور.اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد

 

 به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید :((چه آوردی؟)) و شاگرد با حسرت جواب داد :

 

 ((هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار

 

 رفتم.))

 

 استاد گفت : عشق یعنی همین! شاگرد پرسید : پس(( ازدواج چیست؟)) استاد به سخن امد که به جنگل برو وبلندترین

 

 و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی. شاگرد رفت و پس از

 

 مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: ((چه شد؟)) او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را

 

 که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم. استاد گفت : ((ازدواج یعنی همین!!!))

 

دوشنبه 3/3/1389 - 15:21
دعا و زیارت

مأمون عازم شكار شد. به عده ای نوجوان برخورد كرد. آن ها تا چشمشان به مأمون افتاد فرار كردند. امام جواد علیه

 

 السّلام، به جای خود ایستاد. مأمون دید همه ی بچه ها پراكنده شده اند ولی نوجوان ی سر جای خود ایستاده با تعجب

 

 گفت : «چرا تو هم مثل همه فرار نكردی؟! ».

 

امام علیه السّلام جواب داد : «  برای چه بروم؟! راه را تنگ نكردم تا برای تو باز شود.جرمی مرتكب نشدم كه

 

 وحشت داشته باشم. این گمان را دارم تو كسی را كه گناهی نداشته باشد آسیبی نمی رسانی ».

 

مأمون از چهره ی جذاب امام و كلمات او حیرت زده پرسید : «اسم تو چیست؟! ».

 

حضرت علیه السّلام فرمود : «  محمّد ».

 

پسر چه كسی هستی؟!

 

حضرت علیه السّلام فرمود: « فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السّلام ».

 

باید فرزند آن حضرت باشی.

 

امام، جواد الائمه علیه السّلام بعد از شهادت پدر در مسجد رسول الله صلّی الله علیه و آله وسلّم به منبر رفت، فرمود:

 

 «من محمّد فرزند علی الرّضا، جوادالائمه، آگاه به انساب مردم، آشنای به اسرار، عالم علم اولین و آخرین و ... .

 

اگر مخالفت اهل باطل و دولت اهل ضلالت نبود، هر آینه چیزهایی را می گفتم كه اولین و آخرین را به شگفتی وا

 

می داشت. در این هنگام امام علیه السّلام به خود خطاب كرد و فرمود: « یا مُحَمّد اصمُتْ كَما صمَتْ آباوُكَ مِنْ

 

 قَبْلِ  یعنی؛  ای محمّد ساكت باش و لب فرو بند همان طور كه پدرانت لب فرو بستند ».

 
دوشنبه 3/3/1389 - 15:17
شعر و قطعات ادبی

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر

 

این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر

 

  

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف

 

ابرهای سربه راه، بیدهای سر به زیر

 

  

ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان

 

ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

 

  

آیه آیه ات صریح سوره، ای سوره ات فصیح

 

مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

 

  

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان

 

مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

 

  

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن

 

با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

 

  

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

 

دیدمت ولی چه دور، دیدمت ولی چه دیر

 

  

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها

 

این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

 

  

دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر

 

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

  

                                                                     قیصر امین پور

 
دوشنبه 3/3/1389 - 0:23
شعر و قطعات ادبی

الفباى درد از لبم مى تراود

 

نه شبنم، كه خون از شبم مى تراود

 

سه حرف است مضمون سى پاره دل

 

الف. لام. میم. از لبم مى تراود

 

چنان گرم هذیان عشقم كه آتش

 

به جاى عرق از تبم مى تراود

 

ز دل بر لبم تا دعایى برآید

 

اجابت ز هر یاربم مى تراود

 

زدین ریا بى نیازم، بنازم

 

به كفرى كه از مذهبم مى تراود

                                                          قیصر امین پور
شنبه 1/3/1389 - 14:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته