• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4572روز قبل
ادبی هنری

آن روز که تنهاییم را تقسیم کردم قاچی را به تو دادم ، حال تو نیز طعم تنهایی را خواهی چشید ، ای قلب تنها !

 

تا صبح بیدار ماندم شاید خورشید را ببینم ، افسوس که خورشید کنارم بود . فقط از ترس اینکه مبادا چشمهایم

 

کور شود نورش را به ماه قرض داده بود .

 

ساعتم را کوک کردم تا صبح بیدار شوم ، مانده ام با این سوأل ! ساعت برای بیدار شدنش چه چیزی را کوک می کند ؟

 

شاید هم عزم و اراده اش را .

 

يکشنبه 10/5/1389 - 13:14
خانواده

دوست دارم روزی که خزان زندگیم فرا رسید و برگ های عمر این درخت بی بار و بر یکی یکی به زمین افتاد ،

 

تیشه ای به درخت تنم نزنند و الوار تنم هیزمی برای آتش جهنم نشود .

 

دوست دارم این درخت بی برگ را در برزخ امان دهند تا تولدی دوباره ،

 

تا رویشی در بهار بهشت ، بهاری که خزانی ندارد .

 

پس چرا برای به دست آوردن چیزی که دوست دارم زحمتی نمی کشم ؟

 

دوست داشتن یعنی این ؟!!

 
چهارشنبه 30/4/1389 - 18:0
شعر و قطعات ادبی

شیشه ای شکست

 

دل سنگ هم متلاشی شد

 

سنگ قصه ی ما

 

روزی سقوط کرد

 

از دامنه ی یک کوه

 

گشت همسایه ی رودخانه

 

در گذر امواج

 

هر روز آب پاشی شد

 

یک روز بارانی

 

رهگذری تنها

 

سنگ را از دل خاک بیرون کشید

 

نفرین بر تنهایی

 

سنگ بیچاره

 

طعم کینه را امروز باید می چشید

 

سرنوشت انگار باید

 

جور دیگری رقم می خورد

 

آه ، چه زود !

 

طوفان سرنوشت

 

سنگ را به دست یک لجباز

 

به آن رهگذر مغرور می سپرد

 

انگشتانی در هم فشرده

 

و سنگی محبوس

 

اسیر مشتی گره خورده

 

دل شیشه را باید می شکست ؟

 

راهی نمانده بود انگار

 

به فکر فرو رفت

 

در انتظار راه دیگری باید می نشست !

 

آن روز با خود گفت

 

حال که دل شیشه ای می شکند

 

دل سنگ به چه می ارزد ؟

 

دلی ساده و ارزان و مفت

 

رهگذر او را پرتاب کرد

 

گفت سنگ مفت ، گنجشک هم مفت

 

شیشه ای شکست

 

دل سنگ هم متلاشی شد

 

همان دو خط اول !

 

نمی دانم چرا شعرم

 

باز هم درگیر این حواشی شد

 

چهارشنبه 30/4/1389 - 17:57
خانواده

امواج دریایی نیلگون

 

عطش ظهری به طعم تابستان

 

شربتی با عطر دلتنگی دنیا

 

ظاهرش اما به رنگ خون

 

از زهر که شیرین تر است !

 

می نشینم لب ساحل

 

دور از چشم ماهی ها

 

در بی نهایت غرق خواهم شد

 

دست و پا زنان در خاطرات

 

و دریای آبی بیکران

 

سوار بر قایق امواج

 

مرا پارویی نیست جز باد و باران

 

خیره به ابرهایی موج گونه

 

که پشت خورشید گشته اند پنهان

 

می دزدند نگاه خویش را از چشمان من

 

حواسم به ابرها پرت شد

 

باز خورشید را ندیدم

 

نور زردی پر رنگ

 

چشمهایم را کور کرد

 

باز هم دیر رسیدم !

 
دوشنبه 28/4/1389 - 17:34
شعر و قطعات ادبی

از کسی پرسیدم :

 

-          (( راه اندیشه کجاست ؟ ))

 

با تحیر پرسید :

 

-          (( از کدامین شهری ؟ ))

 

گفتم :

 

-          (( از شهر " ببینید و نپرسیدم " ))

 

گفت :

 

-          (( عافیت در این است

      که ندانی ره اندیشه کجاست ! ))

 

                                                      محمد زهری

 
شنبه 26/4/1389 - 14:30
ادبی هنری

عزم را جزم کن ، چشم هایت را با آب بندگی بشوی و پنبه های نخواستن را از گوش هایت بیرون بکش

 و معجون انکار را کنار بگذار و جام عشق را سر بکش .

 

بیا به زمان قفلی از جنس صبرزنیم ، شاید که مشق عشق را رقم زنیم .

 

می خواهم دُرّ فیروزه ای ذهنم را از دریای مواج هستی بستانم .

 
شنبه 26/4/1389 - 14:27
خانواده

آخر این راه

 

آه . . . جداییست !

 

من به سویی

 

تو به سمتی دیگر

 

راهمان یکی نبود انگار

 

پایان این جاده نیز تنهاییست

 

آن لحظه ی دیرهنگام

 

چشمهایی بسته

 

اشک هایی روان چون سیل

 

از تلخی رویایی بی سرانجام

 

و آخرین سلام

 

خداحافظ . . . !

 

نامت را نمی گویم

 

گر بگویم تمام می شود

 

این شعر ناتمام . . .

پنج شنبه 24/4/1389 - 16:6
شعر و قطعات ادبی

می خواهم عشق بماند و

 

 اشک بماند و

 

لبخندی که هدیه ی لبهای توست

 

می خواهم تو باشی و

 

من باشم و

 

زندگی

 

و سیارگان

 

سرشاری

 

از انعکاس ما

 

رؤیا زرین

 
دوشنبه 21/4/1389 - 12:54
ادبی هنری

از ستاره ها به سوی مهتاب ، پلکانی از جنس نور می سازم تا راه آسمان را گم نکنم .

 

وقتی قلم عقل را بر دفتر دل گذاشتم ، چیزی جز خود نیافتم ، اما وقتی قلم دل بر دفتر عقل نهادم ، چیزی

جز تو نیافتم .

 

خاطرات تلخ را به قلب خسته ام وصله کردم ، صاحبان آن ها را در گورستان دل به خاک سپردم و فاتحه فراموشی

 برایشان خواندم .

 
دوشنبه 21/4/1389 - 12:50
خانواده

چشمم به جعبه ی مداد رنگی افتاد

 

جعبه ای با شش رنگ

 

و مدادهایی از جنس خاطره

 

آه ! چه زود جای خود را به آن قلم موهای سنگی داد

 

مداد شمعی ، آبرنگ ، گواش

 

یک مشت ابزار دیگر

 

و مدادهایی دور افتاده از افکار یک نقاش

 

مداد آبی آسمانی

 

دلی به رنگ آن روزها

 

آسمانی ابری

 

نه اینگونه طوفانی و بارانی

 

دیگری به رنگ سبز

 

با طراوت چون بهار

 

اکنون اما در حصار دو مرز

 

نومیدی و آن دیگری هم ترس

 

مداد دیگر قرمزی آتشین است

 

پر حرارت ، پر شور

 

اما این روزها نمی دانم

 

چرا دلم همیشه غمگین است ؟

 

زرد آن به رنگ خورشید

 

خورشیدی که سالهاست غروب کرده ست

 

بارانی که دیر زمانیست

 

چشمهایم را مرطوب کرده ست

 

و مدادی به رنگ صورتی

 

رنگ رویاهایم

 

آرزوهایی خط خطی

 

و خواب هایی که مرا به آرزوهایم می رساند

 

دیگری به رنگ آن کلاغ سیاه

 

زمزمه می کرد این نجوا را

 

آسمان شب نیز زیباست

 

تاریکی خواهد پوشاند زخم های این دنیا را

 

و تنها جعبه ای مانده ست از آن روزها

 

مدادهایم را سالهاست گم کرده ام

 

جمعه 18/4/1389 - 15:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته