• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 449
تعداد نظرات : 661
زمان آخرین مطلب : 4480روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

وقتی پروانه ی عشق در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد ،

تازه قصه ی زندگی شروع می شود ،

زیرا دیگر نه می تواند پرواز کند نه بمیرد .
 

يکشنبه 10/11/1389 - 22:41
شعر و قطعات ادبی

 

برای درد غریبی ، دوا شدن سخت است

میان مردم کافر ، خدا شدن سخت است

میان این همه سقراط پوچ و خیالی ...

برای حل معما ، چرا شدن سخت است

دوشنبه 4/11/1389 - 22:12
شعر و قطعات ادبی

 

انتظار بیهودست

انتظار سنگی ست

برای توازن حیات

و سرنوشت ما چنین بوده است

ببین که چگونه تقدیر

خودش را بخواب خواهد زد

تا عادت کنیم به فاصله ها

وبدانیم خورشید بی ما طلوع خواهد کرد

وما در لابلای خاطره ها خواهیم پوسید

افسوس که قانون سرنوشت

تسلیم ما نشد

وما پنهان شدیم از چشمهای روز و شب

تنها در لفافه های عاشقانه ی خویش

حیات داشتیم

و شوق ترنم صدایمان

لبریز شاعرانه بود

برای دوباره بودن

اما تو

تکرار نخواهی شد

زیرا تو برای ابدیت آمده بودی

از عبورهای رنگی

برای معنا شدن در خویش

ناب و بی همتا

ماندی و خواهی ماند

و من هرگز ماءیوس نیستم از این عشق

که اینجا

در خاکی دیگر

در هر فصلی که بی تو خواهم داشت

تصویری از تو خواهم بود تا ابد

 

دوشنبه 4/11/1389 - 22:10
شعر و قطعات ادبی

 

خسته ام
دیگر از این فریاد ها
خسته  از  بی  مهری  و بیدادها
خسته  از    دلبستگی    و یادها
خسته  از    شیرین و از فرهادها
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته 
خسته ام
خسته ام
 خسته ام
خسته
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی
خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام از این همه بیگانگی
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته 
خسته ام
خسته ام
 خسته ام
خسته
خسته ام از گردش چرخ فلک
خسته از تنهایی و شبهای تک
خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دد و دوز و کلک
 خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته

خسته ام  دیگر از این آوارها
خسته از سنگینی دیوارها
خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها بیش تر
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها بیش تر
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته
خسته ام
خسته ام
خسته ام
خسته

يکشنبه 26/10/1389 - 18:53
شعر و قطعات ادبی

 

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست....
این چندمین شب است كه خوابم نبرده است؟!
رویای تو مقابل من گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای من مقابل تو تو كه نیستی
دكتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش یواش از هوش می ...روم
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می كنی و من مرده ام
آن كس كه نیست خسته شده از هر آنچه هست
من از ...كمك!همیشه...كمك!...خسته تر...كمك!
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست
((با احتیاط حمل شود چون شكستنی است))
یكهو جیرینگ بغض كسی در گلو شكست

 

يکشنبه 26/10/1389 - 0:9
داستان و حکایت

 

یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا هم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود.

شنبه 25/10/1389 - 14:39
داستان و حکایت

 

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...





اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكنی. سرت را به زیر افكن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی كه از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی كه مسحور شیطان میشوی. از او حذر كن كه یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری كه خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....





و من بی آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.





شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هیچ مگو....



گفتم: به چشم.





در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی كه مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.





هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا كسی كه نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می كردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟





قطره اشكی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...





به خدا نگاهی كردم مثل همیشه لبخندی با شكوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنكه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.





با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش كه او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشكنی كه او بسیار شكننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی كه در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟



من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نكن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهیای این دیدار كنم...



من اشكریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید كردی ؟!



خدا گفت: من؟!!



فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!



خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...



و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تكرار میكند

شنبه 25/10/1389 - 14:36
شعر و قطعات ادبی

 

در كنار خطوط سیم پیام

خارج از ده دو كاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران

آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی

زیر رگبار و تازیانه باد

یكی از كاجها به خود لرزید

خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا

خوب در حال من تأمل كن

ریشه‌هایم ز خاك بیرون است

چند روزی مرا تحمل كن


كاج همسایه گفت با نرمی

دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی

ناگهان از برای من افتاد

مهر بانی بگوش باد رسید

باد آرام شد ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم

کَم کَمَک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت

دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند وچندی بعد

ده ما نام یافت کاجستان

جمعه 24/10/1389 - 17:5
شعر و قطعات ادبی

 

من شمال ِ نقشه ام

تو در جنوب


نقشه را


کاش دستی از میانه تا کند!

جمعه 24/10/1389 - 16:43
محبت و عاطفه

 

 

دل من می خواهد تو کنارش باشی

 

و به قول حافظ اندرین ظلمت شب، آب حیاتش باشی

 

دل تو...

 

می خواهد؟

چهارشنبه 22/10/1389 - 16:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته