• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 42
زمان آخرین مطلب : 4722روز قبل
دانستنی های علمی

روزى حجاج بن یوسف ثقفى خونخوار و وزیر عبدالملك بن مروان خلیفه عباسى در بازار گردشى مى كرد. شیر فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد كه مى گفت :
این شیر را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آینده روى هم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد، یك میش ‍ تهیه مى كنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه در آمد آن سرمایه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمایه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى كند با همین لگد چنان مى زنم كه دنده هایش خورد شود؛ همین كه پایش را بلند كرد به ظرف شیر خورد و همه آن به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیر فروش پرسید: براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلویش بشكند، اینك به كیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .

شنبه 4/2/1389 - 13:18
دانستنی های علمی
امیر تیمور گورگان  در هر پیشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هیچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :
وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ویرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خویش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعیف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا مى برد.
چون دقیق نظر كردم و شمارش نمودم دیدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این كردار مورچه چنان قدرتى در من پدیدار گشت كه هیچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم .
با خود گفتم : اى تیمور تو از مورى كمترى نیستى ، برخیز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم
شنبه 4/2/1389 - 13:17
دعا و زیارت
مرد یهودى و فقیر با شخصى آتش پرست كه مال زیاد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت ؛ از یهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چیست ؟
گفت : عقیده ام آن است كه جهان را آفریدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نیكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بریزم .
یهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چیست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نیكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نیكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفریدگارى است . یهودى گفت : این قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسایل مسافرت مى كنى و من با پاى پیاده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمایى .
آتش پرست از شتر پیاده شد و سفره غذا را در مقابل یهودى پهن كرد یهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگیرد. مقدارى راه كه با یكدیگر حركت كردند، یهودى ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فریاد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آیا این جزاى احسان من است كه مرا در بیابان تنها بگذارى ، فایده اى نكرد. یهودى با فریاد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدایا من به این مرد نیكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
این گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپیموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ایستاده و یهودى را بر زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله یهودى بلند شد: اى مرد نیكوكار تو میوه احسان را چشیدى و من پاداش بدى را دیدم ، اینك به عقیده خودت از راه احسان رومگردان و به من نیكى كن و مرا در این بیابان رها مكن .
او بر یهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خویش سوار كرد و به شهر رساند
شنبه 4/2/1389 - 13:16
دعا و زیارت
امام موسى بن جعفر علیه السلام به بالین یكى از دوستانش آمد كه در حال جان كندن بود، و حالش به گونه اى بود كه به سؤ ال هیچكس پاسخ نمى داد.
حاضران خطاب به امام هفتم كرده و عرض كردند:
(اى پسر رسولخدا(ص ) دوست داریم حقیقت مرگ را شرح دهى و بفرمائى كه این بیمار ما اكنون در چه حالیست ؟
امام فرمود: مرگ براى مؤ من ، وسیله تصفیه و پاكسازى است ، مؤ منان را از گناه مى شوید، براى آنان آخرین ناراحتى است ، و كفاره آخرین گناهانشان است ، در حالى كه كافران ، هنگام مرگ از حسناتشان جدا مى شوند، و آخرین لذت خود را در دنیا مى چشند (كه پاداش كار خوب آنها كه احیانا انجام داده اند مى باشد).
و اما این شخص بیمار كه در حال جان كندن است ، به كلى از گناهانش پاك شد و تصفیه گردید آنگونه كه لباس چركین را در آورده و لباس پاك مى پوشد، او هم اكنون شایستگى آنرا دارد كه در سراى همیشگى آخرت ، با ما اهلبیت ، محشور شود
شنبه 4/2/1389 - 13:15
خواستگاری و نامزدی

پادشاهى در بیابان از سپاهش (شاید براى شكار صید) دور شد و در بیابان گرسنه و تشنه و خسته ماند و نزدیك بود به هلاكت برسد، از دور خیمه اى دید، خود را به آنجا رساند، دید یك زن با پسرى در خیمه است ، پادشاه از مركبش پیاده شد.
آن زن او را نشناخت ، ولى مهمان نوازى مى كرد، و تنها یك گوسفندى كه داشت ، ذبح كرد و غذاى مطبوعى آماده نمود و پادشاه را از هلاكت نجات داد.
پادشاه به شهر آمد، فرداى آن روز، فرستاد تا آن زن و فرزندش را نزد او بیاورند.
ماءموران رفتند و آن زن و فرزندش را به دربار آوردند، پادشاه به وزراى خود گفت : این زن مرا در چنان حالى ، نجات داده ، به نظر شما چه پاداشى به او بدهم .
یكى گفت : هزار اشرفى ، دیگرى گفت هزار گوسفند و....
پادشاه گفت : همه شما اشتباه كردید، این زن و فرزند، تمام هستى خود را كه یك گوسفند بود براى من ، ذبح كردند، من اگر خواسته باشم تلافى كنم ، باید تمام هستى خود را به آنها ببخشم
اینجا مناسب است این گفتار را به عنوان بهره بردارى از داستان فوق بیفزائیم : امام حسین علیه السلام از هستى خود در راه خدا گذشت خداوند هم آنچه به حسین علیه السلام و دوستانش بدهد بجا و شایسته است

 

شنبه 4/2/1389 - 12:35
دعا و زیارت

چادرنشینى مسلمان بشهر آمد داخل مسجد شد، دید مردى با خشوع نماز میگذارد. توجهش به وى معطوف گردید. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز میخواندى ، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار غیر صائم است . مرد اعرابى كه مجذوب او شده بود گفت در شهر كارى دارم كه باید آنرا انجام دهم ، بر من منت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم . او پذیرفت و چادرنشین با اطمینان خاطر شتر را به وى سپرد و از پى كار خود رفت . نمازگزار ریاكار با دور شدن اعرابى بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترك گفت . پس از ساعتى مرد چادرنشین برگشت ولى نه از نمازگزار اثرى دید و نه از شتر. در اطراف و نواحى مسجد جستجو كرد، نتیجه اى نگرفت . بیچاره سخت ناراحت و متاءثر گردید و یك شعر گفت كه مفادش این بود: نمازش بشگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت ، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.

 

پنج شنبه 2/2/1389 - 13:26
دعا و زیارت

در اعلام الورى از محمد بن اسماعیل و او نیز از محمد بن فضیل نقل كرده كه اختلاف نمودند رواة اصحاب ما در مسح دو پا كه آیا از سر انگشتان تا ساق پا است یا از ساق پا تا سرانگشتان است على بن یقطین نامه اى بموسى بن جعفر علیه السلام نوشت كه یا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخط شریف خود چیزى بنویسید تا بر آن عمل كنیم بسیار خوبست .
جواب رسید كه اى على بن یقطین باید اینطور وضو بگیرى . سه مرتبه مضمضه میكنى و سه مرتبه اشتنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو میدهى و آبرا بداخل محاسن خود میرسانى بعد تمام سر و روى گوش و داخل آنرا مسح میكنى و سه مرتبه دو پایت را تا ساق میشوئى مبادا مخالفت با دستوریكه دادم بنمائى همینكه نامه بعلى بن یقطین رسید از فرمایش امام علیه السلام در شگفت شد زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود؛ ولى گفت امام و پیشواى منست هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و بهمان طریق عمل میكرد تا اینكه از او پیش هرون الرشید سخن چینى كردند.
هرون بیكى از خواص خود گفت درباره على بن یقطین خیلى حرف میزنند و من چندین مرتبه او را آزمایش كرده ام و خلاف آن ظاهر شده است . آنشخص گفت چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمیشویند خوبست امیرالمؤ منین بطوریكه او مطلع نشود از محلى ببینند چگونه وضو میگیرد با این آزمایش كشف واقع خواهد شد. هرون مدتى صبر كرد تا اینكه روزى على بن یقطین را بكارى در منزل واداشت و وقت نماز رسید. على بن یقطین در اطاق مخصوصى وضو مى گرفت و نماز میخواند. همینكه موقع نماز شد هرون در محلیكه على او را نمى دید ایستاده و مشاهده میكرد.
على بن یقطین آب خواست و بطوریكه امام علیه السلام دستور داده بود وضو گرفت هرون دیگر نتوانست صبر كند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچكس را درباره تو قبول نمى كنم . از اینرو على بن یقطین در نزد هرون بمقام ارجمندى رسید.
پس از جریان نامه موسى بن جعفر علیه السلام باو رسید در آن نامه نوشته بود یا على بعد از این وضو بگیر بطوریكه خداوند واجب كرده .
صورتت را یك مرتبه از روى وجوب بشوى و مرتبه دوم از جهت آنكه شاداب شود و دستهایت را از مرفق همانطور شستشو ده و با بقیه رطوبت دستها سرو پاهایت را از سر انگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو مى ترسیدم برطرف شد.

پنج شنبه 2/2/1389 - 13:24
دعا و زیارت

یكى از تجار نیشابور چون خیال مسافرت داشت كنیز خود را بشیخ ابى عثمان حمیرى برسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شیخ بچهره او افتاد و چون زنى زیبا و با ملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شیخ بى اختیار اسیر عشق و پایبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گردید و آتش عشق و اشتیاق در دل او هر آن بیشتر شعله ور میگشت ، شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد كرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموریت پیدا نمود از نیشابور بطرف رى حركت كند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درك كند.
ابوعثمان بجانب رى حركت كرد هنگامیكه بآنجا رسید در كوچه ها از منزل شیخ یوسف جستجو مینمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقیق میشدند كه چرا مثل این شخصى از منزل مرد فاسق و بدكارى سؤ ال مینمایند! او را سرزنش و ملامت میكردند، شیخ از این وضع متحیر و سرگردان شد و از روى ناچار بطرف نیشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جریان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر كرد كه بهر طریق ممكن است باید شیخ یوسف را ملاقات كنى و از روحانیت و انفاس قدسیه او استفاده نمائى ، این مرتبه چون اراده حركت كرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى كه گرفته بود منزل شیخ یوسف را در محله باده فروشان پیدا كرد.
همینكه وارد اطاق شد در یكطرف شیخ ، بچه اى زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او شیشه اى كه محتوى آن شراب مینمود مشاهده كرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال كرد علت انتخاب منزل در چنین محلى كه همه مشروب فروش و یا باده نوشند چیست ؟ با اینكه هیچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شیخ گفت این خانه ها متعلق بدوستان و بستگان ما بود یكى از ستمكاران از آنها خرید و باین كارها اختصاص داد، ولى خانه مرا نخریدند، از آن پسرك زیبا و شیشه شراب نما سؤ ال كرد شیخ یوسف گفت این پسر فرزند واقعى منست و داخل شیشه جز سركه چیزى نیست ابى عثمان گفت در اینصورت پس چرا با مردم طورى رفتار میكنید كه نسبت بمقام شما سوءظن پیدا كرده و خود را در معرض تهمت قرار میدهید؟
شیخ یوسف گفت براى اینكه مردم درباره من عقیده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق و خوبى نشناسند تا كنیزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و در این دلباختگى بسوزم و داروى خاموش كردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم . از شنیدن این سخن ابوعثمان بشدت گریه اش گرفت و در خدمت او درد خویش را بدرمان رسانید.

پنج شنبه 2/2/1389 - 13:21
دعا و زیارت

صاحب دررالمطالب مینویسد كه على (ع ) در بین راه متوجه زن فقیرى شد كه بچه هاى او از گرسنگى گریه میكردند و او آنها را به وسائلى مشغول میكرد و از گریه بازمیداشت . براى آسوده كردن آنها دیگى كه جز آب چیز دیگرى نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال كنند برایشان غذا تهیه میكند. باینوسیله آنها را خوابانید. على علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب بهمراهى قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائى با انبانى آرد و مقدارى روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا كرد اجازه دهند او بردارد ولى حضرت راضى نشدند. وقتى كه بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقدارى از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذاى مطبوعى تهیه كرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سیر شدند.
على علیه السلام براى سرگرمى آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صداى مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع !) بچه ها نیز یاد گرفتند و از پى آنجناب همینكار را كرده و مى خندیدند مدتى آنها را سرگرم داشت تا ناراحتى قبلى را فراموش كردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اى مولاى من امروز دو چیز مشاهده كردم كه علت یكى را میدانم سبب دومى بر من آشكار نیست اینكه توشه بچه هاى یتیم را خودتان حمل كردید و اجازه ندادید من شركت كنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم براى چه كردید؟
فرمود وقتى كه وارد بر این بچه هاى یتیم شدم از گرسنگى گریه میكردند خواستم وقتى خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند.

پنج شنبه 2/2/1389 - 13:20
دعا و زیارت

 انس مى گوید: روزى در محضر رسول اكرم (ص ) نشسته بودیم ، حضرت بطرفى اشاره كرد و فرمود: عنقریب مردى از این راه میآید كه اهل بهشت است . طولى نكشید كه پیرمردى از آن راه رسید در حالیكه آب وضوى خویش را با دست راست خشك میكرد و به انگشت دست چپش نعلین خویش را آویخته بود. پیش آمد و سلام كرد. فرداى آنروز و همچنین پس ‍ فردا، رسول اكرم (ص ) همان جمله را تكرار كرد و همچنین پیرمرد از راه آمد.
عبدالله بن عمرو بن عاص كه هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبى گرامى را شنیده بود تصمیم گرفت با وى تماس بگیرد و از عبادات و اعمال خیرش آگاه گردد و بداند چه چیز او را بهشتى ساخته و باعث رفعت معنویش شده است . از پى او راه افتاد و با وى گفت من از پدرم قهر كرده ام و قسم یاد نموده ام كه سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت میكنى بمنزل شما بیایم و این مدت را نزد تو بگذرانم . پیرمرد قبول كرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله مى گوید: در این سه شب ندیدم كه پیرمرد براى عبادت برخیزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعیكه در بستر پهلو به پهلو میشد ذكر خدا میگفت . او تمام شب را میآرمید و چون فجر طلوع میكرد براى نماز صبح برمیخاست ، اما در طول این مدت از او درباره كسى جز خیر و خوبى سخنى نشنیدم .
سه شبانه روز منقضى شد و اعمال پیرمرد آنقدر در نظرم ناچیز آمد كه میرفت تحقیرش نمایم ولى خود را نگاهداشتم . موقع خداحافظى به او گفتم كه بین من و پدرم تیرگى و كدورتى پدید نیامده بود براى این نزد تو آمدم كه سه روز متوالى از نبى اكرم (ص ) درباره ات چنین و چنان شنیده بودم ، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم . اكنون متوجه شدم عمل بسیارى ندارى ، نمیدانم چه چیز مقام تو را آنقدر بالا برده كه پیامبر گرامى درباره ات سخنانى آنچنانى گفته است . پیرمرد پاسخ داد جز آنچه از من دیدى عملى ندارم . پسر عمرو بن عاص از وى جدا شد و چند قدمى بیشتر نرفته بود كه پیرمرد او را صدا زد و گفت : اعمال ظاهر من همان بود كه دیدى اما در دلم نسبت بهیچ مسلمانى كینه و بدخواهى نیست و هرگز به كسیكه خداوند به او نعمتى عطا نموده است حسد نبرده ام . پسر عمرو بن عاص گفت : همین حسن نیّت و خیرخواهى است كه تو را مشمول عنایات و الطاف الهى ساخته و ما نمى توانیم این چنین پاكدل و دگر دوست باشیم .

پنج شنبه 2/2/1389 - 13:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته