• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 37
زمان آخرین مطلب : 5385روز قبل
شعر و قطعات ادبی

رفت و چه ساده رفت که انگار او نبود

گویی حبیب این دل افگار -او نبود

 

آن عشق آتشین که شده شهره در بلاد

یک سویه کرد باطل و انکار - او نبود؟

 

دل در شگفت مانده و با خود به پرسش است

آنکس که بود بهر من ابرار - او نبود؟

 

آیا کسی که گفت به قند لبان تو

با شور کرده روزه ام افطار - او نبود؟

 

هر گاه می شنید ، دلم جای دیگریست

می داد صد اشارت و اخطار - او نبود؟

 

گو ای محب چه شد که چنین گشته کار تو

 آنکس که داشت وصل تو اصرار - اونبود؟

جمعه 26/4/1388 - 11:58
شعر و قطعات ادبی

گلی دیدم به گلخانه که روی تو در آن پیدا
قرار خویش داد از کف زشوقش این دل شیدا


بگفتم من الا ای دل چه شد - دیوانه گردیدی؟
گل است این نیست دلدارت - بگو او را چرا چیدی؟


اگر اینگونه می خواهی وصال دلبرت بینی
نبینی جان من بلکه -  سرای آخرت بینی


به روز و شب شده کارم که دنبال تو باشم من
بدان این را که بعد از این غلام تو نباشم من


صباح و لیل از دستت شده تاریک و بس محزون
چنین پیش آوری بر من همی سازی مرا مجنون


نه دیگر بر لب خسته نشاط خنده میبینم
چو خود را در لوای تو غلام و بنده میبینم

 

جوان هستم ولی مانم به پیری زار و افتاده
چنین باشد الا مردم سزای حب دلداده


دل شیدا چو بشنید این به ناگه از تپش واماند
بگفت ای یار من بشنو حبیب از عاشقان جا ماند


به من اینسان مزن طعنه گه گل را یار خود بینم
نباشد در توان من بجایش لاله بگزینم


تپش های من محزون دگر بهر حیاتت نیست
اگر از یار برگردی گریزی جز وفاتت نیست


چه شد اینسان بریدی دل - زدلدار وفادارت
که زخم لب زنی هر دم به قلب زار و بیمارت


تو خود گفتی که جان و دل فدای آن سمن آسا
تو خود بودی ز بهر او غمین و واله و شیدا


تو خود روز و شبت کردی سیاه و تار و ظلمانی
تو خود رفتی سراغ او بسی خاموش و پنهانی


تو خود عاشق شدی بر او - که جانت شد نفسهایش
تو خود بودی همه عطشان - برای لعل لبهایش


تو خود گشتی چو مجنونی اسیر آن بت زیبا
تو خود گفتی که گشتم من چو مجنون واله ی لیلا


تو خود کردی که صد لعنت به نفس پر تمنایت
نبودی ای محب لایق که سازد عشق شیدایت

جمعه 26/4/1388 - 11:56
شعر و قطعات ادبی

رفته بودم کربلا در صحن آن یار شریف

دیدم آنجا بر نوشته نام گلها را ردیف

 

بود هفتاد و دو آیت روی یک مصحف زنور

هر یکی از آن دلیران - صد هزاران را حریف

 

پنجه کردم در شباک و بوسه دادم بی قرار

گفتم ای مولا فدایت - لیتنی کنتُ الیف

 

سیل اشک از دیده جوشان آمد و دل غرقه شد

شد زدوده دل ز زنگار و بسی شد او نظیف

 

پاک شد چون دل به ناگه آمد این احساس دست

گشته ای محرم حبیبا نزد معبود لطیف

 

کاش این احساس خوب بندگی دائم بُدی

تا محب باشد همیشه - طاهر و پاک و عفیف

 

حبیب الله ادیبی / خوزستان/رامشیر

پنج شنبه 25/4/1388 - 16:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته