• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 471
تعداد نظرات : 173
زمان آخرین مطلب : 4904روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

 

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

 

 

عاشقانه

 

 

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

 

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای تپش های  سوزان من

 

آتشی در سایهء مژگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر

 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

 

ای در بگشوده بر خورشیدها

 

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

 

 

ای دل تنگ من و این بار نور؟

 

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش از اینت گر که در خود داشتم

 

هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

 

 

درد تاریکیست درد خواستن

 

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

 

سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش، نیش ماران یافتن

 

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

 

 

 

 

 

آه، ای با جان من آمیخته

 

ای مرا از گور من انگیخته

 

چون ستاره، با دو بال زرنشان

 

آمده از دور دست آسمان

 

جوی خشک سینه ام را آب تو

 

بستر رگهایم را سیلاب تو

 

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

 

با قدمهایت قدمهایم براه

 

 

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

 

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

 

گونه هام از هرم خواهش سوخته

 

آه، ای بیگانه با پیرهنم

 

آشنای سبزه واران تنم

 

آه، ای روشن طلوع بی غروب

 

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه، آه ای از سحر شاداب تر

 

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

 

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

 

 

این دگر من نیستم، من نیستم

 

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

 

آه می خواهم که بشکافم ز هم

 

شادیم یک دم بیالاید به غم

 

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

 

همچو ابری اشک ریزم های های

 

 

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

 

در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

 

این شب خاموش و این آوازها؟

 

 

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

 

گاهوار کودکان بیقرار

 

 

 

خفته در لبخند فرداهای من

 

رفته تا اعماق دنیا های من

 

 

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

 

اینهمه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی

 

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

 

جمعه 9/12/1387 - 9:38
شعر و قطعات ادبی

وصل

آن تیره مردمکها، آه

 

آن صوفیان سادهء خلوت نشین من

 

در جذبهء سماع دو چشمانش

 

از هوش رفته بودند

 

 

 

دیدم که بر سراسر من موج می زند

 

چون هرم سرخگونهء آتش

 

چون انعکاس آب

 

چون ابری از تشنج بارانها

 

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

 

تا بی نهایت

 

تا آنسوی حیات

 

گسترده بود او

 

 

 

دیدم در وزیدن دستانش

 

جسمیت وجودم

 

تحلیل می رود

 

دیدم که قلب او

 

با آن طنین ساحر سرگردان

 

پیچیده در تمامی قلب من

 

 

 

ساعت پرید

 

پرده بهمراه باد رفت

 

او را فشرده بودم

 

در هالهء حریق

 

می خواستم بگویم

 

اما شگفت را

 

انبوه سایه گستر مژگانش

 

چون ریشه های پردهء ابریشم

 

جاری شدند از بن تاریکی

 

در امتداد آن کشالهء طولانی طلب

 

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

 

تا انتهای گمشدهء من

 

 

 

دیدم که می رهم

 

دیدم که می رهم

 

 

 

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد

 

دیدم که حجم آتشینم

 

آهسته آب شد

 

و ریخت، ریخت، ریخت

 

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

 

 

 

در یکدیگر گریسته بودیم

 

در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را

 

دیوانه وار زیسته بودیم

 

جمعه 9/12/1387 - 9:37
شعر و قطعات ادبی

 

گوش دادم

 

گوش دادم به همه زندگیم

 

موش منفوری در حفرهء خود

 

یک سرود زشت مهمل را

 

با وقاحت می خواند

 

جیرجیری سمج و نامفهوم

 

لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود

 

و روان می شد بر سطح فراموشی

آه

 

من به یاد آوردم

 

در حباب کوچک

 

روشنایی خود را

 

در خطی لرزان خمیازه کشید.

 

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:45
شعر و قطعات ادبی

 

دریافت

 

 

 

در حباب کوچک خود

 

روشنائی خود را می فرسود

 

ناگهان پنجره پر شد از شب

 

شب سرشار از انبوه صداهای تهی

 

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

 

گوش دادم

 

در خیابان وحشت زدهء تاریک

 

یک نفر گوئی قلبش را

 

مثل حجمی

 

زیر پا له کرد

 

در خیابان وحشت زدهء تاریک

 

یک ستاره ترکید

 

گوش دادم...

 

 

 

نبضم از طغیان خون متورم بود

 

و تنم...

 

تنم از وسوسهء

 

متلاشی گشتن.

 

 

 

روی خط های کج و معوج سقف

 

چشم خود را دیدم

 

چون رطیلی سنگین

 

خشک میشد در کف، در زردی، در خفقان

 

 

 

داشتم با همه جنبش هایم

 

مثل آبی راکد

 

ته نشین می شدم آرام آرام

 

داشتم لرد می بستم در گودالم

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:44
شعر و قطعات ادبی

میان تاریکی

 

ترا صدا کردم

 

سکوت بود و نسیم

 

که پرده را می برد

 

در آسمان ملول

 

ستاره ای می سوخت

 

ستاره ای می رفت

 

ستاره ای می مرد

 

ترا صدا کردم

 

ترا صدا کردم

 

تمام هستی من

 

چو یک پیالهء شیر

 

میان دستم بود

 

نگاه آبی ماه

 

به شیشه ها می خورد

 

 

 

ترانه ای غمناک

 

چو دود بر می خاست

 

ز شهر زنجره ها

 

چون دود می لغزید

 

به روی پنجره ها

 

 

 

تمام شب آنجا

 

میان سینهء من

 

کسی ز نومیدی

 

نفس نفس می زد

 

کسی به پا می خاست

 

کسی ترا می خاست

 

دو دست سرد او را

 

دوباره پس می زد

 

 

 

تمام شب آنجا

 

ز شاخه های سیاه

 

غمی فرو می ریخت

 

کسی ز خود می ماند

 

کسی ترا می خواند

 

هوا چو آواری

 

به روی او می ریخت

 

 

 

درخت کوچک من

 

به باد عاشق بود

 

به باد بی سامان

 

کجاست خانهء باد؟

 

کجاست خانهء باد؟

 

بر او ببخشائید

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که گاهگاه

 

پیوند دردناک وجودش را

 

با آب های راکد

 

و حفره های خالی از یاد می برد

 

و ابلهانه می پندارد

 

که حق زیستن دارد

 

بر او ببخشائید

 

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

 

که آرزوی دور دست تحرک

 

در دیدگان کاغذیش آب می شود

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که در سراسر تابوتش

 

جریان سرخ ماه گذر دارد

 

و عطرهای منقلب شب

 

خواب هزار سالهء اندامش را

 

آشفته می کند

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که از درون متلاشیست

 

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد

 

و گیسوان بیهده اش

 

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

 

 

 

ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی

 

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

 

بر او ببخشائید

 

بر او ببخشائید

 

زیرا که محسور است

 

زیرا که ریشه های هستی بارآور شما

 

در خاک های غربت او نقب می زنند

 

و قلب زودباور او را

 

با ضربه های موذی حسرت

 

در کنج سینه اش متورم می سازند.

 

 

بر او ببخشائید

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که گاهگاه

 

پیوند دردناک وجودش را

 

با آب های راکد

 

و حفره های خالی از یاد می برد

 

و ابلهانه می پندارد

 

که حق زیستن دارد

 

بر او ببخشائید

 

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

 

که آرزوی دور دست تحرک

 

در دیدگان کاغذیش آب می شود

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که در سراسر تابوتش

 

جریان سرخ ماه گذر دارد

 

و عطرهای منقلب شب

 

خواب هزار سالهء اندامش را

 

آشفته می کند

 

 

 

بر او ببخشائید

 

بر او که از درون متلاشیست

 

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد

 

و گیسوان بیهده اش

 

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

 

 

 

ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی

 

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

 

بر او ببخشائید

 

بر او ببخشائید

 

زیرا که محسور است

 

زیرا که ریشه های هستی بارآور شما

 

در خاک های غربت او نقب می زنند

 

و قلب زودباور او را

 

با ضربه های موذی حسرت

 

در کنج سینه اش متورم می سازند.

 

می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر

 

ضربه سم ستور بادپیمایش

 

می درخشد شعله خورشید

 

برفراز تاج زیبایش.

 

 

 

می كشم همراه او زین شهر غمگین رخت.

 

مردمان با دیده حیران

 

زیر لب آهسته می گویند

 

«
دختر خوشبخت! . . .»

 

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:44
شعر و قطعات ادبی
«در انتظار دره ها رازیست»

 

این را به روی قله های کوه

 

بر سنگهای سهمگین کندند

 

آنها که در خط سقوط خویش

 

یک شب سکوت کوهساران را

 

از التماسی تلخ آکندند

 

 

 

«در اضطراب دستهای پر،

 

آرامش دستان خالی نیست

 

خاموشی ویرانه ها زیباست»

 

این را زنی در آبها می خواند

 

در آبهای سبز تابستان

 

گوئی که در ویرانه ها می زیست

 

ما در تمام میهمانی های قصر نور

 

از وحشت آوار می لرزیم

 

 

 

اکنون تو اینجائی

 

گسترده چون عطر اقاقی ها

 

در کوچه های صبح

 

بر سینه ام سنگین

اکنون تو اینجائی

 

 

 

چیزی وسیع و تیره و انبوه

 

چیزی مشوش چون صدای دوردست روز

 

بر مردمک های پریشانم

 

می چرخد و می گسترد خود را

 

شاید مرا از چشمه می گیرند

 

شاید مرا از شاخه می چینند

 

شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند

 

شاید...

 

دیگر نمی بینم

 

 

 

ما «هیچ» را در راهها دیدیم

 

بر اسب زرد بالدار خویش

 

چون پادشاهی راه می پیمود

 

افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

 

افسوس ما دلتنگ و خاموشیم

 

خوشبخت، زیرا دوست می داریم

 

دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:43
شعر و قطعات ادبی

 

در سایهء فرّار خوشبختی

 

در سایهء نا پایداریها

 

 

 

شبها که می چرخد نسیمی گیج

 

در آسمان کوته دلتنگ

 

شبها که می پیچد مهی خونین

 

در کوچه های آبی رگها

 

شبها که تنهائیم

 

با رعشه های روحمان، تنها-

 

در ضربه های نبض می جوشد

 

احساس هستی، هستی بیمار

 

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:42
شعر و قطعات ادبی

غزل

«امشب به قصهء دل من گوش می کنی»

 

«
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی»

 

ه.ا.سایه

 

 

 

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

 

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

 

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

 

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

 

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

 

با برگ های مرده همراه می کنی

 

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

 

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

 

ای ماهی طلائی مرداب خون من

 

خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

 

تو درهء بنفش غروبی که روز را

 

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

 

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

 

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

 

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:42
شعر و قطعات ادبی

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

 

من به نومیدی خود معتادم

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

 

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

 

ماه سرخست و مشوش

 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

 

ابرها، همچون انبوه عزاداران

 

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

 

 

 

لحظه ای

 

و پس از آن، هیچ.

 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

 

و زمین دارد

 

باز می ماند از چرخش

 

پشت این پنجره یک نامعلوم

 

نگران من و تست

 

 

 

ای سراپایت سبز

 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

 

باد ما با خود خواهد برد

 

باد ما با خود خواهد برد

 

 

پنج شنبه 8/12/1387 - 10:41
شعر و قطعات ادبی

شعر سفر

 

 

 

همه شب با دلم کسی می گوید

 

«سخت آشفته ای زدیدارش

 

صبحدم با ستارگان سپید

 

می رود، می رود، نگهدارش»

 

 

 

من به بوی تو رفته از دنیا

 

بی خبر از فریب فرداها

 

روی مژگان نازکم می ریخت

 

چشمهای تو چون غبار طلا

 

تنم از حس دستهای تو داغ

 

گیسویم در تنفس تو رها

 

می شکفتم ز عشق و می گفتم

 

«هر که دلداده شد به دلدارش

 

ننشیند به قصد آزارش

 

برود، چشم من به دنبالش

 

برود، عشق من نگهدارش»

 

 

 

آه، اکنون تو رفته ای و غروب

 

سایه می گسترد به سینهء راه

 

نرم نرمک خدای تیرهء غم

 

می نهد پا به معبد نگهم

 

می نویسد به روی هر دیوار

 

آیه هائی همه سیاه سیاه

 

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

 

 

در شب کوچک من ، افسوس

 

باد با برگ درختان میعادی دارد

 

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

چهارشنبه 7/12/1387 - 10:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته