• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 416
تعداد نظرات : 359
زمان آخرین مطلب : 4572روز قبل
داستان و حکایت
                                                                                
 
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برایچیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالیمشغول باز کردن بستهبود.موش لب هایش را لیسید وبا خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزهافتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریدهبود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه یحیواناتبدهد . او به هرکسی که می رسید ، میگفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحبمزرعه یک تله موش خریدهاست ...
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش،برایت متأسفم . از این به بعد خیلیباید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری بهتله موش ندارم ، تله موش هم ربطی بهمن ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت »: آقایموش من فقط می توانم دعایت کنم که تویتله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موشبه من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعایمن پشت و پناه تو خواهد بود
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاورفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکانداد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاویتوی تله موش بیفتد.!» او این را گفت وزیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدشد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اینفکربود که اگر روزی در تلهموش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانهپیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و بهسوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ،موشنبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود کهدمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تلهموش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد وصدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعهبا شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و بهطرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید اورا فوراً به بیمارستان رساند. بعد ازچند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که بهخانه برگشت ، هنوز تب داشت . زنهمسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برایتقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچغذایی مثل سوپ مرغ نیست .
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفتوساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانهپیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روزبهخانه آن ها رفت و آمد می کردند تاجویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دارمجبور شد ، میش را هم قربانی کند تاباگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا اینکهیک روز صبح ، در حالی که از درد بهخود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلیزود در روستا پیچید. افراد زیادی درمراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مردمزرعه دار مجبور شد ، از گاوش همبگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیکتدارک ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبانبستهای فکر می کرد که کاری به کار تله موشنداشتند!
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:43
داستان و حکایت
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و…
با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت.
نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
“هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد”
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:42
داستان و حکایت
روزی پلنگی وحشی به دهكده حمله كرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شكار
پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شكارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریك شد و یكی از جوانان دهكده با اظهار اینكه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاكم كرد.
شیوانا با خوشحالی گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچیان نشان داد و با زخمی كردن جوانی كه به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.
یكی از جوانان از شیوانا پرسید:”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی كنید؟ در حالی كه شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”
شیوانا گفت:
” ترس جوان و باور او كه پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذیر حس كند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست كه در تیم شكارچیان كسانی حضور دارند كه از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:41
داستان و حکایت
روزی خوکی نزد گاو ماده مزرعه میرود و با اندوه و یاس فراوان به گاو میگوید : "میتونم یک سوالی را ازت بپرسم ، اما خواهش میکنم که رک و بی پرده پاسخم را بده . بهت قول میدهم که از پاسخت ناراحت نشم . "
گاو با کمال حیرت می گوید : خوب بپرس .
خوک : گرچه میدانم که تو فقط به اهالی روستا شیر میدهی ولی مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسیس و کالباس درست میکنند و خیلی هم لذت میبرند . اما با این وجود هیچکس از من تعریفی نمی کند و کسی مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترین چراگاه ها و علوفه های تازه برای تو فراهم است اما من باید تفاله و آشغالها را بخورم . دلیل این کم لطفی از طرف مردم چیست ؟

گاو با لبخندی پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حالیکه زنده ام نفعم به مردم میرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم میرسه.
نتیجه گیری:
بیائید بگونه ای زندگی کنیم که دیگران وجودمان را احساس کنند. خیر رساندن و شاد کردن مردم را می باید در وجودمان پرورش دهیم
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:40
داستان و حکایت

نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى
کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده
بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت
انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر
مىریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش

پنج شنبه 7/7/1390 - 23:39
داستان و حکایت
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسیداستاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

پنج شنبه 7/7/1390 - 23:38
طنز و سرگرمی
مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض بکرد : یا شیخ خوابی دیدم بس عجیب ،
خواب دیدم گدای سر چهار راه از من کمک قبول نکردی و بگفت که تو تحریمی.
شیخ فرمود : کمی دیر خواب دیدی. گامبیا و امبیا و سنگال نیز ایران تحریم بکرده اند.
حیرانم ازاین عجایب تودرتو***دگران را برق بگیرد مارا جرقه ی پتو!
و مریدان همی گریستند.

--------------------------------------------

مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار bbc ، اخبار بیست و سی بدیده ای.
و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.

--------------------------------------------

شیخ را پرسیدند : از برای چه ساکتی ؟
فرمود : سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست.
و مریدان از هوش برفتندی.

--------------------------------------------

روزی شیخ به گشت و گذار در نت همی پرداخت و لکن سرعت اینترنت ایران به سرعت الاغ پیر لنگ لوکی می مانست
که کُره ای در شکم دارد و باری بر کول !
پس هیچ سایتی نبود مگر آن که تا لود شدنش شیخ چهار رکعت نماز همی گذاردی.
نوبت به لغت نامه دهخدا برسید . شیخ به انگشت تدبیر اینتر بزد و …
بالا آمد آن صفحه ی نحس شوم *** دق دهنده ی مردم مرز و بوم
پس شگفتی مریدان را درگرفت. شیخ را پرسیدند : یا شیخ این لغت نامه ای بود. این دیگر چرا ؟
شیخ بگریست …
لغتنامه مملو زلغات کهن و نو***چه ربطی داشت به سیاست و پو.ر.نو
که چنینش کردند پیلتر و مسدود *** گناه دهخدای ادیب دیگر چه بود ؟
و مریدان آنقدر بگریستند و نعره کشیدند تا تسمه موتورشان بسوخت.

--------------------------------------------

مریدی بر سر زنان نزد شیخ برفت رقعه ای به شیخ داد و عرض کرد یا شیخ قبض گازتان آمد.
فغان و ناله از مریدان برخاست.
شیخ گریان فرمود : کاش قبض روح می شدیم و قبض گاز نمی شدیم ، حال آن کلنگ بده ببینم.
مرید عرض کرد : یا شیخ این کلنگ نیست قبض است.
فرمود : هرچه که هست خانه مان را ویران بکرده.
پس نیک در قبض نگریست که صفرهایش از قبض برون زده بود.
فرمود : به گمانم هیزم نیز گران گشته. بگردید و تپاله جمع کنید که گر آن هم گران شود بی گمان بیچاره ایم.
خوشا تپاله و وفور بی مثالش *** نه به این گاز و بهای بی زوالش
و مریدان خون بگریستند .

--------------------------------------------
شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:36
داستان و حکایت

                                                                                                      

 

 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

پنج شنبه 7/7/1390 - 23:35
داستان و حکایت
 
                                                                                          
 
یک روز یک روستایی داشت به تنهایی قدم می زد و در رویای آینده خود فرو رفته بود. زیر یک درخت ایستاد تا قدری استراحت کند و با خود فکر کرد : "کاشکی من ثروتمند بودم".

وقتی به خانه برگشت با شگفتی ملاحظه کرد که در محل خانه اش به جای کلبه او، یک خانه بزرگ قرار دارد و داخل آن پر از انواع جواهرات است. فورا ً فهمید که درخت آرزوها را یافته است. آن مرد جوان این موضوع را با هیچ کس در میان نگذاشت که ثروتش را از کجا بدست آورده است. همان شب آن دهکده را ترک کرد و دیگر هرگز در آنجا دیده نشد.


اما یک سال بعد با تبری به سراغ آن درخت آمد و ناسزاگویان ضرباتی بر آن وارد کرد. او در حالی که گریه می کرد می گفت تو به من نگفتی مورد حسد مردم قرار می گیرم و حالا بیچاره شده ام. من دیگر نمی توانم به کسی اطمینان کنم و نمی دانم که اگر کسی مرا دوست دارد بخاطر خودم است یا ثروتم. من شب و روز نگرانم که همه چیزم را از دست بدهم. چون بلد نیستم با این همه پول چکار کنم. او آنقدر به درخت ضربه زد تا خسته شد، اما درخت نیفتاد.


***


زمانی چند گذشت تا اینکه یک روز زن جوانی از همان روستا که در جنگل سرگردان بود برای استراحت زیر همان درخت نشست. او همانجا آرزویی به ذهنش رسید : "چقدر خوب بود که من مشهورترین زن دنیا می شدم."


وقتی به خانه رسید گروه کثیری از خبرنگاران با دوربین تلویزیونی شان در آنجا جمع شده بودند. به محض آنکه آنها زن جوان را شناختند با جیغ و فریاد اطراف او را گرفتند. زن از فشار جمعیت از حال رفت. فردا صبح که به هوش آمد دید خبرنگاران با دوربینهایشان هنوز آنجا هستند، دستی برایشان تکان داد و سوار یک ماشین لموزین شد و دیگر در آن حوالی دیده نشد.


اما سال بعد او پنهانی با یک تبر به طرف درخت آرزوها آمد و در حالی که دائما ً ناسزا می گفت، ضربات محکمی به آن درخت وارد کرد. او می گفت : "تو به من نگفتی که دیگر هیچکس مرا تنها نخواهد گذاشت. نگفتی من بدون اینکه مردم به من خیره شده باشند هیچ کجا نمی توانم بروم. به من نگفتی که کوچکترین پریشان احوالی من به صورت یک تراژدی بزرگ در رسانه ها منعکس می شود و هر روز صد ها نفر از من درخواست کمک می کنند، در حالی که من به سختی زندگی خودم را اداره می کنم! او ضربه محکمی به درخت آرزوها زد، اما درخت نیفتاد.


***


زمان های بیشتری گذشت تا اینکه روزی یک زن جوان که می خواست مادر شود،در جنگل قدم می زد. وقتی به زیر آن درخت رسید و از خیال داشتن یک کودک خوشحال بود با خود می اندیشید که من در این دنیا هیچ چیز جز عشق فرزند و شوهرم را نمی خواهم. چقدر خوب خواهد بود که آنها همیشه مرا دوست داشته باشند.


وقتی به خانه رسید شوهرش او را در آغوش گرفت و به او بسیار محبت کرد. دو هفته بعد کودکش متولد شد و از آن لحظه که کودک چشم گشود، عاشقانه به مادرش خیره شد.


مدتها از این تاریخ گذشت تا اینکه مادر دوباره به جنگل بازگشت. زن با لباس های کهنه و پاره پاره و با تبری در دست ناسزاگویان و خشمگین به آن درخت ضربه وارد کرد. او می گفت شوهرم آنقدر مرا دوست دارد که حاضر نیست از کنار من دور شود و به سر کار برود و حالا پولی برای گذران زندگی نداریم. کودکم در تمام لحظات گریه می کند، مگر اینکه من در کنارش باشم. گرچه آنها واقعا ً به من عشق می ورزند، اما من دیگر آرامش ندارم، من بدبخت ترین زن روی کره زمین هستم.
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:34
داستان و حکایت
                                                                                        
 
 
داستان خسرو و شیرین و نقش فرهاد در آن یكی از غمناك ترین داستانهای ادبی ماست. این داستان به صورت كاملا خلاصه در اینجا آورده می شود و در انتها به روایتی دیگر و به شکل مفصل تر خواهد آمد:

«شیرین» دختر پادشاه ارمنستان و «خسرو» شاهزاده ایرانی، از نوادگان «انوشیروان» بود. «شاپور» یكی از همرهان خسرو كه در ضمن نقاش زبر دستی هم بوده و عجیب آنكه اگر شاپور نبود ماجرایی بنام شیرین و فرهاد یا خسرو بوجود نمی آمد!


شاپور در كنار چشمه ایی(!) شیرین رو می بینه و وصف زیبایی اونو به گوش خسرو می رسونه و شاید هم تصویری از شیرین برای خسرو نقاشی می كنه. خسرو علاقمند به دیدن شیرین میشه و شاپور رو به سراغ شیرین می فرسته.


روزی كه شیرین همراه دختران و ندیمه هاش به شكارگاه اومده بود، شاپور عكسی از خسرو (كه خیلی زیبا بوده) را به صورت تابلویی بزرگ نقاشی می كنه و بر درختی در مسیر شیرین آویزون می كنه. وقتی شیرین عكس خسرو را می بینه به شدت توجهش جلب میشه! دختران همراهش برای جلوگیری از پیشامدهای احتمالی، عكس خسرو رو پاره می كنند!


ولی شاپور فردا دوباره نقاشی دیگری از خسرو می كشه و دوباره بر روی درخت، در مسیر شیرین، آویزون می كنه ... و سه بار این كار رو انجام میده و هر بار عكس رو پاره می كنند! سومین بار، شاپور خودش رو به شیرین نزدیك می كنه و موضوع رو توضیح میده.


حالا شیرین ندیده! عاشق خسرو شده و سوار بر اسب تندرو «شبدیز» به سمت مدائن می تازه.جالب اینه كه همون موقع خسرو هم به سمت ارمنستان میاد و این دو همدیگر رو در محلی ملاقات می كنند ولی چون شیرین برای آبتنی لباسهاشو در آورده بوده، خسرو دختری از دور می بینه ولی نزدیك نمیشه و شیرین هم صورتش رو با گیسوانش می پوشونه و این دو همدیگر رو از نزدیك نمی بینند و بنابراین همدیگر رو نمی شناسند!


البته آن دو بعدا باهم ملاقات می كنند و حتی سر موضوعی به اختلاف می رسند و خسرو با دختری بنام «مریم» ازدواج می كنه! هر چند مریم بعدا فوت می كنه!......... شیرین دوست داشته كه خسرو پادشاه بشه تا بعد باهم ازدواج كنند! ولی وقتی خسرو به پادشاهی می رسه، از بد روزگار پدر شیرین هم می میره و ناچارا شیرین هم شاه ارمنستان میشه و باز نمی تونند آنها با همدیگه ازدواج كنند!

***
و اما نقش فرهاد:
شیرین دوست داشت كه بین شكارگاه و قصرش جاده درست كنه كه مسیرش كاملا كوهستانی و سنگلاخ بوده ... به «فرهاد» می سپارند (كه سنگ تراش ماهری بوده) ... ولی اون وقتی شیرین رو می بینه عاشقش میشه و بی آنكه بدونه چه كار می كنه از عشق شیرین شروع به كندن كوه ها و جاده سازی می كنه!! خبر به گوش خسرو می رسه. خسرو، فرهاد رو احضار می كنه و اونو از عشق شیرین برحذر می داره! ولی فرهاد گوشش بدهكار نیست. یك روز كه شیرین برای دیدن كار فرهاد به پیشش اومده بوده اسبش سرنگون میشه و شیرین به زمین می افته. فرهاد شیرین رو روی كولش می ذاره و تا قصر میبره! و از اون موقع عشقش صد برابر میشه.

وقتی خسرو می بینه كه عشق فرهاد به شیرین هر روز بیشتر میشه حیله ایی می كنه و بهش قولی میده! كه اگر در مسیر بین قصر خسرو و قصر شیرین دره ایی عمیق ایجاد كنه كه خسرو نتونه به قصر شیرین بره اونوقت دست از شیرین بر خواهد داشت! البته هدف خسرو از اینكار از بین بردن فرهاد بوده... ولی فرهاد با جدیت شروع می كنه به كندن كوه و هر روز با جدیت بیشتر...!! خسرو وقتی این جدیت فرهاد رو می بینه ناچارا دست به حیله ایی دیگر میزنه و به دروغ به فرهاد خبر می آورند كه شیرین مرده! و افسوس كه فرهاد با شنیدن خبر، همون دم با تیشه بر سر می كوبه و می میره!


«بیستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد!»

***
خسرو پسری داره از مریم ... اون هم عاشق شیرین میشه! و كمر به قتل پدر می بنده و بالاخره خسرو رو می كشه! و به شیرین درخواست ازدواج میده! شیرین بهش میگه بعد از دفن پدر...! وقتی پدر رو داخل معبد دفن می كنند، شیرین همه رو بیرون می كنه تا با جنازه خسرو خلوت كنه! پس از مدتی می بینن كه خبری نیست وقتی در معبد رو باز می كنند می بیند كه شیرین پهلوی خودش رو با خنجر شكافته و خسرو رو در آغوش گرفته و همان طور جان به جان آفرین تسلیم كرده! و به قولی آن دو بالاخره بهم رسیدند ولی بعد از مرگ!

*********************


در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند:


هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می شود و نام او را پرویز می نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی مانند .

هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه می شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می کند : اسب خسرو را می کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی اش تجاوز شده بود ، می بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ی روستایی می شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می بیند . انوشیروان به او مژده می دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می باشند : دلارامی زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد .

مدتی از این جریان می گذرد تا اینکه ندیم خاص او - شاپور - به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه ای که بر سرزمین ارّان حکومت می کند ، سخن را به برادر زاده ی او ، شیرین ، می کشاند . سپس شروع به توصیف زیبایی های بی حد او می نماید ، آنچنان که دل هر شنونده ای را اسیر این تصویر خیالی می کرد و حتی می گوید اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست . سخنان شاپور ، پرنده ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی دارد و خواهان این پری سیما می شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می فرستد .

هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین می رسد ، در دیری اقامت می کند و به واسطه ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می شود . پس تصویری از خسرو می کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می زند . شیرین آن را در حین عیش و نوش می بیند و دستور می دهد تا آن نقش را برای او بیاورند . شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او ، آن تصویر را از بین می برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه ، سرزمین پریان است ، از آنجا رخت برمی بندند و به مکانی دیگر می روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود ، می بیند و از خود بیخود می شود . وقتی دستور آوردن آن تصویر را می دهد ، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می دانند و رخت سفر می بندند . در اقامتگاه جدید ، باز هم تصویر خسرو ، شیرین را مجذوب خود می کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی دارد و چنان شیفته ی خسرو می شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از وی ، از هر رهگذری سراغ او را می گیرد ؛ اما هیچ نمی یابد .
در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می گذرد . شیرین او را می خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید . شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود ، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده ، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی آورد . شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است ، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد . شیرین که دیگر در عشق روی دلداده ی نادیده گرفتار شده بود ، سحرگاهان بر شبدیز می نشیند و به سوی مدائن می تازد .

از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید ، قصد ترک مدائن می کند . قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می کند که اگر شیرین به مدائن آمد ، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می گیرد .

در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه ای تن خود را می شوید ، متوجه حضور خسرو می شود . هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می بندند ، ولی هرکدام به امید رسیدن به یاری زیباتر (بدون آنکه همدیگر را بشناسند) از این عشق چشم می پوشند؛ خسرو به امید شاهزاده ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می گذراند .

شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید ؛ اما اثری از خسرو نبود . کنیزان ، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می کوشیدند . شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد ، بسیار حسرت خورد .

رقیبان به واسطه ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند ، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد . از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید . اما دیگر نه از صدای گام های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش .
شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد . شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد ، نزد خسرو به اران آورد . هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند . به دنبال شنیدن این خبر ، شاه جوان عزم مدائن می کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند . دگر باره شیرین قدم در قصر می نهد به امید اینکه روی دلداده ی خود را ببیند ؛ اما باز هم ناامید می شود .

در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود ، بهرام چوبین علیه او قیام می کند و با تهمت پدرکشی ، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می نماید . خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می یابد ، جان خود را برداشته و به سوی موقان می گریزد . در میان همین گریزها و نابسامانی ها ، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود ، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود . دو دلداده پس از مدت ها دوری ، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود . خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد . مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت ، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید . شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد .


خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند ؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد . سرانجام پس از اظهار نیاز های بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین ، خسرو دل از معشوقه ی خود برداشت و عزم روم کرد . در آنجا مریم ، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت . اما در عین داشتن همه ی نعمت های دنیایی ، از دوری شیرین در غم و اندوه بود . شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود .

مهین بانو در بستر مرگ ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می کند زیرا تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
پس از مرگ مهین بانو ، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پر کند . اما همچنان از دوری خسرو ، ناآرام بود . پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد .
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود ، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید . سه روز به رسم سوگواری ، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نوا های باربد ، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند ، او را طلب کرد . باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن های خود انتخاب کرد و نواخت . خسرو نیز در ازای هر نو ، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت .
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت ، عشق شیرین در دلش تازه شده بود . با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد ؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد . خسرو که دیگر نمی توانست عشق سرکش خود را مهار کند ، شاپور را به طلب شیرین می فرستد . اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد .
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد . از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور ، کار بسیار مشکلی بود ، شاپور برای رفع این مشکل ، فرهاد را به شیرین معرفی کرد .

در روز ملاقات شیرین و فرهاد ، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد . این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد . هنگامی که از نزد او بیرون می آید ، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند . فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه ، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت . شیرین به عنوان دستمزد ، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد . فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت ، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد . پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد . خسرو ، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد ، شیرین و عشق او را فراموش کند .


فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می رود . نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت ، آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت . روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد . در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود . اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد . خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می رسد . او که دیگر شیرین را ، از دست رفته می بیند ، به دنبال چاره است .

به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود . هنگامی که پیک خسرو ، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می رساند ، او تیشه را بر زمین می زند و خود نیز بر خاک می فتد . شیرین از مرگ او ، داغدار می شود و دستور می دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند . خسرو نامه ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می فرستد و او را به ترک غم و اندوه می خواند . پس از گذشت ایامی از این واقعه ، مریم نیز می میرد و شیرین در جواب نامه ی خسرو ، نامه ای به او می نویسد و به یادش می آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد ، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند . خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می یابد که جواب آنچنان سخنانی ، این نامه است . بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش های بسیاری نمود اما همچنان بی نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی ، دور از دسترس . خسرو که از جانب شیرین ، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیبایی اش را شنیده بود به اصفهان رفت . اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند .
خسرو که می دانست شاپور تنها مونس شب های تنهایی شیرین بود ، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد . شیرین نیز در این تنهایی ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد . روزی خسرو به بهانه ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت . شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود ، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر ، منزل داد . سپس خود به نزد شاه رفت . شاه نیز که از نحوه ی پذیرایی میزبان ناراضی بود ، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می دارد و تاکید می کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می تواند به عشق او دست یابد . پس از گفتگویی طولانی و بی نتیجه ، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می گردد . با رفتن خسرو ، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می شود و او را دلتنگ می کند . پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می شود و به کمک شاپور ، دور از چشم شاه ، در جایگاهی پنهان می شود . سحرگاهان ، خسرو مجلس بزمی ترتیب می دهد . شیرین نیز در گوشه ای از مجلس پنهان می شود . در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید و باربد از زبان خسرو . پس از چندی غزل گفتن ، شیرین صبر از کف می دهد و از خیمه ی خود بیرون می آید . خسرو که معشوق را در کنار خود می یابد به خواست شیرین گردن می نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می آورد . خسرو پس از کام یافتن از شیرین ، حکومت ارمن را به شاپور می بخشد . خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می شنود و عمل می کند .

در راه آموختن علم ، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می دهد و در آن سؤالاتی درباره ی چگونگی افلک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می پرسد . پس از چندی ، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است ، به سفارش بزرگ امید ، او را بر تخت می نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می فکند . شیرویه با به دست گرفتن قدرت ، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود . یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود ، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه ای جگرگاهش را درید . حتی در کشکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد . شیرین به واسطه ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی جان یافت و ناله سر داد . در میانه ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر ، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد . شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت . صبحگاهان ، که خسرو را به دخمه بردند ، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد . بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند ، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
پنج شنبه 7/7/1390 - 23:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته