• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1291
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5547روز قبل
دعا و زیارت
عمر بن سعد را بهتر بشناسید

در ماجراى حضرت مسلم بن عقیل و دستگیرى آنحضرت در درگیرى جنگ ، او را اسیر كرده نزد ابن زیاد آوردند.
پس از آنكه حضرت مسلم (ع ) یقین كرد كه او را خواهند كشت ، خواست وصیت كند، در آنجا عمر بن سعد را دید، به او فرموود: ((بین من و تو خویشاوندى هست ، اكنون احتیاج به تو پیدا كرده ام ، لازم است كه نیازم را برآورى ولى این نیاز، سرّى است كه تنها باید تو بدانى )).
عمر سعد دنیاپرست كه تنها به دنیاى خود فكر مى كرد، حاضر نبود كه با مسلم (ع ) بطور سرّى صحبت كند مبادا ابن زیاد به او ظنین گردد.
اما خود ابن زیاد به عمر سعد گفت : ((در مورد حاجت پسر عمویت ، خوددارى مكن )).
در این هنگام عمر سعد برخاست و با حضرت مسلم (ع ) به كنارى رفت ولى ابن زیاد آنها را مى دید.
حضرت مسلم علیه السّلام به او چنین وصیت كرد:
1- شمشیر و زره مرا بفروش و با پول آن قرض مرا ادا كن چرا كه از آن وقتى كه به كوفه آمده ام تا حال ، ششصد درهم (و به قولى فرمود: هزار درهم ) قرض گرفته ام .
2- پیكرم را پس از قتل ، از ابن زیاد بگیر و دفن كن .
3- و براى امام حسین (ع ) نامه بنویس و در آن نامه جریان قتل مرا گزارش ‍ كن .
عمر سعد بلند شد و نزد ابن زیاد آمد و همه این اسرار را فاش نمود، كه ابن زیاد با آن خباثتش عمر سعد را خائن خواند.
در اینكه به وصیت حضرت مسلم (ع ) عمل نشد، فعلا كارى نداریم ، آنچه در اینجا مطرح است ، اوج خباثت و پستى عمر سعد است ، كه اسرار نماینده امام حسین (ع ) را فاش نمود، با اینكه ((كتمان سرّ)) از دستورات مؤ كد اسلامى و اخلاقى انسانى است .
ولى در این اسرار، نكته مهمى جلب توجه مى كند و آن اینكه حضرت مسلم (ع ) وقتى وارد كوفه شد، حدود 20 هزار نفر با او بیعت كردند و اموال بسیار در اختیار او گذاشتند ولى او از بیت المال مسلمین برنداشت به گونه اى كه هنگام شهادت ششصد یا هزار درهم مقروض با اینكه 64 روز در كوفه صاحب اختیار، و والى و فرماندار از طرف امام برحق بود.
نمایندگان و والیان و سرپرستان امور باید این درس بزرگ را از حضرت مسلم (ع ) شهید آغازگر كربلا بیاموزند

دوشنبه 21/11/1387 - 15:55
دعا و زیارت
دعاى على (ع ) در مورد دوست مخلص خود

عمرو بن حمق یكى از یاران مخلص و دوستان صمیمى امیرمؤمنان على (ع ) است ، در جنگ صفّین كه جنگ سختى بین سپاه على (ع ) با لشكر معاویه بود، به على (ع ) عرض كرد: ((ما به خاطر تحصیل مال و یا خویشاوندى ، با تو بیعت نكرده ایم ، بلكه بیعت ما با تو براساس پنج چیز است :
1- تو پسر عموى رسول خدا (ص ) هستى 2- تو داماد آنحضرت و همسر حضرت زهرا (ع ) هستى 3- تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى 4- تو نخستین فردى هستى كه به پیامبر (ص ) ایمان آوردى 5- تو بزرگترین مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با كفار، از همه بیشتر است .
بنابراین اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنیم ، و دریا را از آب تهى سازیم تا جان بر تن داریم سر از فرمان تو برنتابیم و دوستانت را یارى نموده و با دشمنانت ، دشمن مى باشیم )).
امیر مؤمنان (ع ) براى این دوست مخلص خود چنین دعا كرد:
اللهمّ نوّر قلیه بالتّقّوى واهده الى صراط مستقیم :
((خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منوّر گردان و به راه راست هدایتش ‍ كن )).
سپس فرمود: ((اى ((عمرو!)) كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت ))
عمرو بن حمق سرانجام بدستور معاویه به شهادت رسید و سرش را از بدنش جدا كردند و به نیزه زدند و براى همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند.
امیر مؤمنان على (ع ) روزى به او فرمود: ((تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تن جدا كرده و مى گردانند و این سر، نخستین سرى است كه در تاریخ اسلام ، از جائى به جاى دیگر منتقل مى شود، واى بر قاتل تو)).
همانگونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و ((عمرو)) با اینكه مى دانست به دشواریهاى بسیار سختى گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه اى از خط على (ع ) خارج نشد، و دعاى على (ع ) در وجود او دیده مى شد، او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت

دوشنبه 21/11/1387 - 15:54
دعا و زیارت
)) پاسخ امام به سؤال عروس

در اوائل سالهاى پیروزى انقلاب ، اتفاق مى افتد كه بعضى تقاضا مى كردند تا حضرت امام خمینى (مدظله ) عقد ازدواج آنها را بخواند، در یكى از این مراسم ، دختر خانمى كه براى مجلس عقد آمده بود، امام به او فرمود: ((شما مرا وكیل كنید تا شما را به ازدواج این مرد درآورم )).
دختر در جواب امام عرض كرد: ((من شما را در دنیا وكیل مى كنم به شرط اینكه شما در آخرت از من شفاعت كنید)).
امام پس از اندكى درنگ ، فرمود: ((معلوم نیست كه من در آخرت شفاعت كنم ولى اگر خدا اجازه شفاعت داد از تو شفاعت مى كنم

دوشنبه 21/11/1387 - 15:53
دعا و زیارت
عوامل حقیقى كامیابى :4- استقامت و پشكار
پافشارى و استقامت میخ سزد،
از عبرت بشر گردد
برسرش هر چه بیشتر كوبى
پافشاریش بیشتر گردد
صبر و شكیبائى و استقامت بردبارى از شیوه مردان بزرگ و كامیاب جهان است . صبر شكیبائى كه یك فضیلت عالى انسانى است گاهى با یك رذیله اخلاقى به نام سستى و تنبلى و دست روى دست گذاردن و تن به تقدیر و قضا دادن و زیر بار هر گونه تعدى و ستم رفتن اشتباه مى شود. در صورتى كه شكیبائى بردبارى و استقامت و پشتكار، ضامن سعادت و كامیابى است ، و بیحالى و بیعارى و سستى و تنبلى موجب تیره روزى و بدفرجامى . اكنون ما این دو حالت متضاد را با نقل مثالهاى گوناگون از هم جدا مى سازیم :
1- باغبانى مى خواهد در داخل باغ چمن و گلستانى داشته باشد كه بوى گلها شامه واردین را معطر كند و الوان مختلف گلها چشمها را خیره سازد و به محیط باغ صفاى مخصوصى بخشد. باغبانى كه چنین آرزوئى را در سر مى پروراند باید در طریق آرزوى خود تن به كار داده ، سوز گرما و سرما را بر خود هموار سازد. با نیش خار همدم گردد و وقت و بیوقت به باغ سركشى كند. ما این گونه تحمل رنج را براى هدف عالى صبر و شكیبائى مى نامیم .
2- بازرگانى كه در طلب سود و بالا بردن سطح ثروت خویش است باید رنج سفر دریائى و زمینى و هوائى را تحمل كند. دانشجوئى كه مى خواهد بهترین نمره را بیاورد و سیاستمدارى كه مى خواهد قلوب ملت را متوجه خویش سازد، باید با استقامت زائدالوصفى مقدمات كار و عقیده خود را انجام دهد. اینجاست كه حافظ شیرازى مى گوید:
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
ممكن است تصور شود كه این عامل پیروزى به نام استقامت پشكار باید در دومین رمز موفقیت كه به نام كار و كوشش ‍ گذشت ادغام گردد. در صورتى كه چنین نیست . چه بسا افرادى در آغاز كار روح كار و كوشش دارند ولى موقعى كه به شدائد و سختیها بر مى خورند فوق العاده ناتوان مى شوند. لذا باید بردبارى را پشتوانه كار و كوشش شمرد و انگیزه اى براى ادامه كار دانست .
موفقیتها یكنواخت نیست ، دیر و زود دارد، هرگز نبایست انتظار داشت در همه كارها یكنواخت و یكزمان موفق گردیم . وضع كارها با هم فرق دارد، چه بسا كارهاى آسانى در شرائط پیچیده اى قرار مى گیرند. وانگهى استعداد و شایستگى یكسان باشند، ولى هوش و درك آنها از نظر درجه و شدت و ضعف با هم فرق داشته باشد. چه بسا ممكن است یك نفر كارى را در ظرف یك سال بیاموزد و مشكلات آن را در همان مدت برطرف سازد.این دلیل آن نیست كه همه بایست آن را در همان مدت بیاموزند.
مى گویند: جرج استفن ، مهندسى كه معروف به ((پدر راه آهنها)) گردید، در كسب دانش بكندى پیش مى رفت ولى اولین لكوموتیو جهان به دست او ساخته شد و نخستین قطار مسافربرى را او در سال 1825 میلادى به راه انداخت .
دانشمندان مى گویند دو نوع نبوغ وجود دارد: نبوغ دیررس و نبوغ زودرس . و صفحات زندگانى نوابغ جهان گواه قطعى بر این تقسیم است .
ما نیز مى گوئیم كامیابى دو جور است :
كامیابى نزدیك ، و كامیابى دور. به علت دیر شدن كامیابى نباید دست از كار كشید و موفقیت را محال و ممتنع دانست .
ابوجعرانه ، دانشمند و عالم بزرگ اسلامى ، به ثبات و استقامت معروف است . وى كه درس استقامت را از یك حشره به نام جعرانه فرا گرفته است مى گوید:
در مسجد جامع دمشق كنار ستون صافى نشسته بودم كه دیدم این حشره قصد دارد روى آن سنگ صاف بالا برود و بالاى ستون كنار چراغى بنشیند. من از اول شب تا نزدیكیهاى صبح در كنار آن ستون نشسته بودم و در بالا رفتن این جانور دقت مى كردم . دیدم 700 بار از روى زمین تا میانه ستون بالا رفت و در اثنا شكست خورده ، به روى زمین افتاد؛ زیرا آن ستون صاف بود و پاى او را روى آن قرار نمى گرفت و در وسط مى لغزید.
از تصمیم و اراده آهنین این حشره فوق العاده در تعجب فرو ماندم . برخاستم وضو ساختم و نماز خواندم . بعد نگاهى به آن حشره كردم و دیدم بر اثر استقامت شاهد مقصود را در آغوش كشیده و كنار آن چراغ نشسته است .
پافشارى و استقامت میخ
سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هر چه بیشتر كوبى
پافشاریش بیشتر گردد
دموستن از سخنوران بزرگ امریكاست . او در فن خطابه پى در پى با شكست روبرو مى شد و زبانش مى گرفت . و براى تكمیل فن خطابه ، در زیر زمین ، به تمرین مى پرداخت .
گاهى با تراشیدن نصف سرو صورت ، قیافه خنده آورى پیدا مى كرد، و بدین وسیله مجبور مى شد، ماهها در خانه بماند، و مشغول تمرین خطابه گردد.
سرگذشت سكاكى دانشمند قرن هفتم هجرى بسیار جالب است . وى در سى سالگى تحصیل را آغاز نمود. با اینكه آموزگار او از موفقیت وى ماءیوس بود، او با شور و پشتكار عجیبى مشغول تحصیل شد.
آموزگار براى درك هوش و زمینه فهم وى مساءله ساده اى را طرح كرد و آن یك مساءله از فقه شافعى بود كه پوست سگ با دباغى پاك مى شود. و استاد آن را چنین مطرح ساخت : ((پوست سگ با دباغى پاك مى شود.)) سكاكى آن را زیاد تكرار كرد و با شور و شوق آماده درس پس دادن بود.
فرداى آن روز معلم در میان انبوهى از شاگردان از سكاكى پرسید كه مسئله دیروز چه بود؟ سكاكى ناگهان گفت : ((سگ گفت پوست استاد با دباغى پاك مى شود.)) در این لحظه شلیك خنده شاگردان و معلم بلند شد. ولى روح آن نوآموز سالمند به اندازه اى توانا بود كه از این عدم موفقیت در امتحان شكست نخورد و ده سال تمام در این راه گام زد. ولى به علت بالا بودن سن ، تحصیل او رضایتبخش نبود.
روزى براى حفظ درس به صحرا رفته و اثر ریزش باران را روى صخره اى مشاهده كرد. او از دیدن این منظره پند گرفت و گفت : ((هرگز دل و روح من سختتر از این سنگ نیست . اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش كند، به طور مسلم اثر نیكوئى در روان من خواهد گذارد)).
او به شهر بازگشت و با شور زائدالوصفى مشغول تحصیل شد و بر اثر استقامت و پشتكار، یكى از نوابغ ادبیات عرب گردید. وى كتابى در علوم عربى انتشار داد كه مدتها محور تدریس در دانشكده هاى اسلامى بود.
(6)
چشمه سارى از كوهساران سرازیر مى شود و در مسیر راه به صخره ها و موانع زیادى برمى خورد كه چه بسا ساعاتى از پیشروى آب جلوگیرى كرده ، و در برابر آن مقاومت سرسختانه نشان مى دهند. آب با كند و كاو ریز ریز و پى گیر خود هر لحظه از نیروى موانع مى كاهد و با باز كردن منافذ و دریچه هاى ریز راهى براى خود باز مى كند. این مثل را كه حقیقتى است قابل توجه ، مرحوم ملك الشعراء بهار بنظم در آورده است :
جدا شد یكى چشمه از كوهسار
بره گشت ناگه بسنگى دچار
به نرمى چنین گفت با سنگ سخت
كرم كرده راهى ده اى نیكبخت
ولى سنگ چون خو گران بود سر
زدش سیلى و گفت دور اى پسر
نجنبیدم از سیل دریا گراى
كه اى تو، كه پیش تو جنبم زجاى
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد
به كندن در ایستاد و ابرام كرد
بسى كند و كارید و كوشش نمود
كزین سنگ خارا رهى برگشود
ز كوشش به هر چیز خواهى رسى
به هر چیز خواهى كماهى رسى
كسانى كه مشغول كارهاى اجتماعى هستند بیش از دیگران به صبر و حوصله و ثبات و استقامت نیازمندند و بدون بردبارى هرگز گامى به پیش نخواهند برد.
یكى از فلاسفه انگلستان عقیده داشت كه هیچ كس در انجام كارى ناتوان نیست . وى روزى با یك اسب سوار ماهر همسفر شد. در اثناء راه به دیوار كوتاهى رسیدند. سواركار ماهر با یك ضربه بر اسب از بالاى دیوار پرید. فیلسوف مزبور خواست همان كار را انجام دهد ولى موفق نشد و از اسب به زمین افتاد. از زمین برخاست و دومرتبه اسب را زد تا از روى دیوار به آن سوبپرد لكن باز از روى اسب افتاد. بار سوم بر اثر سعى و ثبات موفقیت به دست آورد.
اودوبون ، حیوان شناس معروف امریكا، دویست تصویر از پرندگان گوناگون را روى كاغذ ترسیم كرده و هنگام مسافرت همه را در صندوقى گذارده بود.در غیاب وى تمام اوراق طعمه موشها شده بود. وى موقعى كه در صندوق را باز كرد، زحمات خود را بردباد دید. بسیار متاءثر شد ولى در پرتو سعى و استقامت همه تصاویر را از نو ترسیم كرد.
یكى از دوستان كارلایل جلد اول تاریخ فرانسه را از وى عاریت گرفت و این نسخه منحصر بفرد در خانه . دوست وى براثر اشتباه خدمتگزار خانه طعمه آتش گردید. ولى او با صبر و استقامت كامل تمام كتاب را از نو نوشت .
هاروى ، كاشف گردش خون در بدن ، هشت سال مشغول آزمایش بود تا به نظریه خود یقین و اطمینان پیدا كرد. سپس ‍ آن را با دلائل ساده ابزار نمود. صداى مخالفت از هر طرف بلند شد. گروهى او را مجنون و دیوانه خواندند و دوستانش ‍ وى را ترك كردند. او با كمال ثبات و استوارى به دفاع از عقیده خود پرداخت و اكنون كشف وى یكى از مسلمات علوم طبیعى است .
دوشنبه 21/11/1387 - 15:51
دعا و زیارت
عوامل حقیقى كامیابى :3 ایمان به هدف
نشان مرد مومن با تو گویم : اگر مرگش رسد خندان بمیرد
ایمان به هدف محرك باطنى و درونى است كه خواه ناخواه انسان را به سوى هدف مى كشاند. از آنجا كه حب ذات در انسان ریشه عمیقى دارد و ریشه آن هرگز گسستنى نیست ، هر گاه انسان مطمئن باشد كه سعادت و كامیابى او در گرو فلان كار است ، خواه ناخواه به سوى آن مى رود.
فردى كه به صحت و تندرستى خود علاقه دارد، روزى كه بیمار مى وشد داروى تلخ را به آسانى مى خورد و خود را زیر چاقوى جراحان قرار مى دهد. چرا؟! زیرا مى داند بهداشت و عافیت او در گرو دارو خوردن ، جراحى و بریده شدن عضوهاى فاسد است .
غواصى كه یقین دارد در دریا جواهرات گرانبهائى وجود دارد با عشق خاصى خود را در كام امواج آن قرار مى دهد، ولى اگر اعتقاد و ایمان از بیمار و غواص سلب شود، دست روى دست گذارده ، نه دارو مى خورد، و نه در امواج دریا فرو مى رود.
در پرتو این ایمان ، انسان كه كمیابى و نیل به هدف را در سر مى پروراند سختیها و مرارتها را آسان مى شمارد و با خار و تیر همبستر مى گردد و نمى نالد. گاهى براى عشق به هدف مى كند. با چهره باز به استقبال مرگ مى رود و با نشاط فراوان در راه هدف جان مى سپارد.
نشان مرد مومن با تو گویم
اگر مرگش رسد خندان بمیرد
این همان عشق و علاقه و اعتقاد و ایمان به هدف است كه فضانوردان را تا آستانه مرگ مى كشاند و براى گشودن طلسم آسمانها و تسخیر كرات سماوى آنان را به تلاش همه جانبها وادار مى كند.
چهارده قرن پیش در بیابان بدر، مسلمانان كه شماره آنها از 313 نفر تجاوز نمى كرد، و از نظر ابزار جنگى و دفاعى تجهیز كافى نداشتند. با ارتش مجهز و نیرومند قریش روبرو شدند.
احتمال پیروزى مسلمانان از نظر محاسبه یك كارشناس نظامى بسیار ناچیز بود و هرگز تصور نمى شد كه این گروه ناچیز سزازمان یك ارتش نیرومند را درهم كوبند. ولى برخلاف پندارهاى مردم مادى و كارشناسان ماده پرست ، یك اقلیت داریا نیروى ایمان به هدف ، در ظرف چند ساعت بر یك ارتش مجهز پیروز گردید.
علت كامیابى و پیروزى این اقلیت همان ایمان به هدف بود كه مرگ و شهادت را براى آنها آسان كرد.
این حقیقتى است كه خود دشمن به آن اعتراف كرد زیرا پیش از نبرد قهرمانى از سپاه دشمن مامور شد كه قدرت مادى و روحى سپاه مسلمانان را ارزیابى كند و گزارش صحیحى در این باره به فرماندهى كل قوا تسلیم نماید. او پس از یك بررسى صحیح چنین گزارش داد:
مسلمانان اگر چه از نظر شماره در اقلیت هستند ولى از نظر توانائى روحى و استقامت در راه عقیده خود بسیار ممتازند. آنان جمعیتى هستند كه جز شمشیرهاى خود پناهگاهى ندارند. تا هر نفر از آنها یك نفر از شما را نكشد كشته نخواهد شد. هر گاه به تعداد خودشان از شما كشتند دیگر زندگى چه سودى خواهد داشت .
سرباز مومن به هدف از هیچگونه جانبازى و فداكارى مضایقه نمى كند و میدان نبرد با حجله عروسى براى او فرق ندارد. چنین نمونه هاى بارزى در تاریخ اسلام و سایر ادیان وجود دارد.
گردانى از ارتش اسلام اسیر روم مسیحى گردید و در دادگاه نظامى دشمن همه به اعدام محكوم شدند. به فرمانده گردان پیشنهاد شد كه اگر به آئین مسیح بگرود، دادگاه راءى خود را پس خواهد گرفت . فرمانده مسلمان كه هدف را بالاتر از جان خویش مى پنداشت و مى دانست كه اگر حتى به ظاهر دست از اسلام بردارد، و به آئین مسیح بگرود، علاوه بر اینكه به آئین خود كه آن را بالاتر از جان خویش مى داند اهانت كرده ، سبب خواهد شد كه سائر سربازان اسلام كه در همان زمان در جبهه هاى جنگ با كمال مردانگى مى جنگیدند، شهامت خود را از دست بدهند و روح تسلیم بر آنها حكومت نماید.
لذا با صراحت پیشنهاد دادگاه را رد كرد. دادگاه به فرمانده كه نامش حذافه بود وعده داد كه اگر آئین مسیح علیه السلام را انتخاب كند، با دختر قیصر ازدواج خواهد كرد و به پست هاى عالى گمارده خواهد شد. وى بازپیشنهاد دادگاه را رد كرد. قیصر كه خود در دادگاه حاضر بود دستور داد یكى از سربازان اسلام را در دیك داغ پر از روغن زیتون بیندازند تا حذافه ببیند كه حكم دادگاه قطعى است و شوخى بردار نیست . او با دیدگان خود دید كه گوشتهاى سرباز از استخوانهایش جدا شده و جسدش در میان دیگ روغن بالا و پائین مى رود. در این لحظه حذافه سخت گریست و آنان تصور كردند كه وى از ترس به گریه افتاده است . وى فورا رو به آنها كرد و چنین گفت :
من هرگز از این سرنوشتى كه در انتظارم است گریان نیستم . من از این جهت گریه مى كنم كه یك جان بیش در اختیار ندارم تا آنرا فداى اسلام سازم . ایكاش به شماره موهایم جان داشتم و آن را فداى عقیده خود مى ساختم .
حضار از این ایمان راسخ انگشت تعجب به دندان گرفتند و به بهانه خاصى او را با هشتاد سرباز ازاد ساختند.
(4)
تا چند پیش در جهان سیاست مساله اى به نام ویتنام وجود داشت . یك ملت پابرهنه و مسلح به نیروى تیر و كمان ، در پرتو ایمان و اعتقاد به هدف ، اقتصاد و ارتش امریكا را به زانو در آورد و در حقیقت یك ویت كنگ براى آمریكا یك میلیون دلار خرج تراشید.
در سال 1965، امریكا 80000 تن بمب برفراز ویتنام جنوبى (مناطق تحت اختیار ویت كنگها) و ویتنام شمالى ریخته است ، و بیش از 15 میلیارد و 800 ملیون دلار در سال 1966 خرج كرده است .
(5)
كشیشان بودائى در میدان هاى سایگون خود را آتش مى زنند و بدون آنكه كمترین لرزش در سیمایشان مشاهده شود، مانند مشعل مى سوزند و بودائیان در اطرافشان سرود مذهبى مى خوانند. این معلوم ایمان راسخى است كه سرزمین آنها را میدان مبارزه شرق و غرب كرده است .
ولى براى تقویت اراده افسران و سربازان امریكائى لازم است هر ماه دسته اى از هنر پیشه ها با مخارج گزاف براه افتند و به زندگى تیره آنها با تشكیل محافل و مجالس رقص صفاى مادى بخشند.
سربازان ویتنامى براى هدف مشخص مى جنگند و هدف آنها خاتمه دادن به دوران استعمار و آزاد زیستن است . ولى سرباز امریكائى نمى داند براى چه مى جنگد. زیرا سرزمین وى با سرزمین ویتنام هزاران فرسنگ فاصله دارد.
ایمان به هدف آثار فراوانى دارد. بزرگترین آثار ایمان همان جانبازى و فداكارى است و در كتاب آسمانى مسلمانان تصریحات زیادى نسبت به این موضوع شده است
دوشنبه 21/11/1387 - 15:50
دعا و زیارت
پایان دوران فراق و جدایى 
خاندان یعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشته و به دنبال این سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آنها عوض ‍ شده است ، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خویش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آنها نزدیك تر مى شد، علاقه شان به دیدار شوهران و پدران خود نیز بیشتر مى شد.
تنها بزرگ این خاندان یعنى یعقوب روشن ضمیر بود كه با حركت كردن كاروان فلسطین از مصر جمله اى فرمود كه حكایت از پیدا شدن یوسف و پایان دوران فراق و جدایى مى كرد.
قرآن كریم مى گوید: و چون كاروان از مصر بیرون آمد و پدرشان یعقوب گفت : من بوى یوسف را مى یابم اگر مرا سبك عقل نخوانید
(143) از بیان جمله اخیر معلوم مى شود یعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غیبى یا از روى فراست ایمان درك كرده و فهمیده بود، نمى توانست به صراحت اظهار كند، زیرا از تكذیب و تمسخر و سرزنش اطرافیانش بیم داشت ، لذا فرمود: ... اگر مرا سبك عقل نخوانید (144) و گفته حضرت نیز صحت داشت ، چون بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى دیرین خود هستى (145) یعنى ما اكنون در فكر آینده سرپرستان خانواده خود هستیم تا هر چه زودتر بیایند و ما را از گرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از یوسف و فرزندى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بیشتر گم شده و یا نابود گشته است . سخن مى رانى ؛ بعید نیست از این جمله استفاده شود كه سخن مزبور را براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالا در این سفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است - چنان كه گروهى از مفسران احتمال داده اند - و ظاهر مسئله بیان كننده آن است كه مقصودشان از گواهى دیرین همان افراط در محبت یوسف بوده ، چنان كه در آغاز داستان نیز گفتند: یوسف و برادرانش نزد پدر محبوب تر
از ما هستند.... و به راستى پدر ما در گمراهى آشكارى است

بارى اینها به جاى آن كه پدر غم دیده و بلا كشیده و خود را تسلیت دهند و از ضمیر روشن و دل آگاه او كه با عالم غیب ارتباط داشت و براى رفع مشكلات خود استمداد جویند و از این سخن امیدوار كننده یعقوب كه خبر ار یك تحول كلى و در زندگیشان مى داد و همگى را از رنج و بلا مى رهانید، خوشحال شوند، و در عوض به تكذیب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه اى بر زخم هاى یعقوب افزودند. از گفتارشان نیز معلوم است كه اظهار امیدوارى یعقوب به آینده با شكوه ، آنها را بیشتر ناراحت و مایوس ‍ گردانید.
به هر صورت انتظار خیلى زود پایان یافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسید و احتمالا پیشاپیش كاروان یكى از پسران یعقوب را دیدند كه با شتاب از راه رسیدند و با چهره اى خوشحال و قیافه اى خندان سراغ یعقوب را گرفت و پیش از هر چیز خود را به او رسانده و پیرآهن یوسف را به صورت او انداخت و یعقوب بینا گردید و سپس مژده زنده بودن یوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانید. آشنایان حضرت یعقوب تازه فهمیدند پدر كنعانى از این روز پر شكوه مطلع بوده و حقیقتى را در آن خبر داد، ولى آنها از روى نادانى سخن او را حمل بر گم راهى دیرین و سبك عقلیش كردند.
نا گفته پیداست این تحول عجیب ، روحیه فرزندان و نزدیكان یعقوب را نیز عوض كرد و همان گونه كه در وقت شناختن یوسف ، برادران خود احساس ‍ شرمندگى كرد و زبان به عذر خواهى گشودند؛ در این جا نیز گرچه با بینا شدن پدر كمال مسرت و خوشحالى را پیدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و سختى در پوست خود نمى گنجند، اما از یعقوب خجالت كشیده و در برابرش احساس شرمندگى و خطا كارى مى كنند و در این فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
یعقوب خردمند پس از شنیدن این مسرت بخش و بینا شدن دیدگان خود، قبل از هر چیز را تقویت نیروى ایمان آنان این جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتم كه از لطف و عنایات خدا چیزها مى دانم كه شما نمى دانید.
(146)
یعنى در آن روزى كه شما بنیامین را به مصر بردید و در مراجعت گفتید او دزدى كرده است ، گفتم : من امیدوارم كه خدا بنیامین و آن فرزند دیگرم را به من باز گرداند. ولى شما در مورد محبت یوسف از من ایراد گرفتید و سرانجام من این حرف را به شما گفتم من از خدا چیزهایى مى دانم كه شما نمى دانید و در فرصت هاى دیگر نیز همه جا شما را به لطف پنهانى خدا امیداور كرده و شما را به آینده درخشان زندگى دل گرم مى كردم ، اما شما سخنانم را باور نداشتید و گاهى مسخره ام مى كردید! حتى در همین سفر آخر به شما گفتم : به جست و جوى یوسف و برادرانش بروید و از رحمت خدا مایوس نشوید اكنون دانستید آن چه مى گفتم حقیقت داشت و انسان خدا پرست باید در سخت ترین دشوارى و نومید كننده ترین اوضاع به لطف خدا امیدوار باشد و مغلوب یاس و نومیدى نگردد؟
پسران یعقوب اندرز پدر بزرگوارشان را به جان و دل پذیرفتند و به حقیقتى كه یعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط یك مشكل دیگر برایشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نیز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در این مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى یوسف و آن همه غم و اندوه یعقوب گردیده بود، و از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پیشگاه پروردگار متعال شفیع و واسطه شود، تا خداوند گناهانش را بیامرزد. بدین منظور رو به پدر كرده ، گفتند: پدر جان از خدا براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى ما خطا كار بوده ایم
(147) و بعید نیست منظورشان از این گناه آن قسمتى بوده كه به بنیامین و خود یعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقیما با یوسف ارتباط داشته ، قبلا حضرت وعده آمرزش خدا را به آنها داده و بدین ترتیب براى ایشان استغفار كرده بود.
یعقوب بزرگوار نیز در سیماى فرزندانش شرمندگى و پشیمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بیند كه حقیقتا وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگین گناهانش بیمناك و نگرانند؛ لذا وعده استغفار داد و به آنها فرمود: در آینده نزدیكى براى شما از پروردگار خود آمرزش ‍ خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است
چنان كه روایت و اخبار هست دعایش را در این باره به ساعتى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با این وعده اطمینان بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعایش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش ‍ خداى تعالى مطمئن سازد.
در حدیثى است كه امام صادق (علیه السلام ) فرمود: یعقوب به آن ها وعده داد در سحر شب جمعه (148) كه وقت استجابت دعاست براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حدیث دیگرى مى فرماید: آمرزش آنها را به وقت سحر موكول كرد. در بعضى از نقل ها چنین آمده است : یعقوب بیست سال تمام به درگاه خداوند مى ایستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست و فرزندانش نیز پشت سرش به صف مى ایستادند و به دعایش آمین مى گفتند تا خدا توبه شان را پذیرفت . روایت شده جبرئیل دعاى زیر را به یعقوب تعلیم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:
یا رجاء المومنین لا تخیب رجائى ، و یا غوث المومنین الغثنى ، و یا عون المومنین اعنى ؛ یا حبیب التوابین تب على واستجب لهم ؛
(149) اى امید مومنان امیدم را به نومیدى مبدل مكن و اى فریاد رس مومنان به فریادم برس و اى یاور مومنان كمكم ده و اى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذیر و دعاى اینها را مستجاب فرما
.
خداى تعالى نیز طبق روایتى به وى وحى فرمود: كه من آنها را آمرزیدم . از این قسمت داستان یعقوب و پسران وى مطلب دیگرى نیز به دست مى آید كه پاسخ دندان شكنى براى آن دسته مغرضانى است كه به پیروان مكتب اهل بیت عصمت خرده و ایراد مى گیرند و مى گویند چرا شما براى رفع نیازمندى هاى خود پیغمبر و امام را به درگاه خدا شفیع قرار مى دهید و به آنان متوسل مى شوید؟ و چرا خود مستقیما به درگاه خدا نمى روید و حاجت هاى خود را از او نمى خواهید؟ تا جایى كه پیروان فرقه وهابیه پا را فراتر نهاده و نسبت هاى ناروایى در این باره به شیعه داده اند و ذهن هاى دیگران را آلوده ساخته اند.
در این جا مى بینیم خداى تعالى از قول فرزندان یعقوب حكایت مى كند آنها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به یعقوب كه مقرب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پیش گاه خداى تعالى داشت ، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و یعقوب نیز كه یكى از پیامبران بزرگ الهى است در خواستشان را پذیرفت و در جواب آنها نفرمود كه شما خودتان مستقیما به درگاه خدا بروید و از او آمرزش بخواهید، بلكه خود شفیع آنان شد و خداوند دعایش را مستجاب و گناهانش را آمرزید.
از این جا معلوم مى شود براى شخص حاجتمند توسل به پیغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقربترند و واسطه قرار دادن آنها براى برآورده شدن حاجت ها در پیش گاه خداوند، گذشته از این كه اشكالى ندارد، عمل مشروع و پسندیده اى است و قبل از اسلام نیز در ادیان گذشته و ملت هاى متدین دیگر سابقه داشته است .
در قرآن كریم آیات بسیارى در این باره هست كه این مطلب به خوبى از آن ها استنباط مى شود و دانشمندان بزرگ شیعه نیز به آنها استشهاد كرده اند
دوشنبه 21/11/1387 - 15:47
دعا و زیارت
شادى و شعف 
پسران یعقوب دیگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند، زیرا اولا با شناختن یوسف دیگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزدیك ترین افراد به عزیز مصر دانسته و غرور و عظمتى در آنها پدید آمده و از این جهت خیالشان آسوده شده است . ثانیا نوید بینا شدن پدر و دور نماى آینده لذت بخش زندگى و آمدن به مصر و در اختیار گرفت پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آنها را سرمست كرده و از نظر گذشته نیز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جز این ندارند هر چه زودتر به كنعان رفته و این خبر مسرت بخش را به پدر بدهند و به او بگویند یوسفى را كه به ما دستور دادى به جست و جویش ‍ برویم ، در مهم ترین پست هاى مملكت مصر یافتیم و بنیامین نیز صحیح و سالم در كنارش از بهترین زندگى ها بهره مند بود. سپس با انداختن پیراهن یوسف بر صورت پدر او را بینا كرده و خانواده یعقوب را به سوى مصر حركت دهند و شاید در بردن پیراهن و دادن این مژده بزرگ به پدر بر یكدیگر سبقت جستند.
مرحوم طبرسى در تفسیر خود نقل كرده است یوسف به برادران فرمود: پیرآهن مرا باید از آن كسى براى پرد ببرد كه با اول برد یهودا گفت : من بودم كه پیرآهن آغشته به خون را براى او بردم و بدو گفتم گرگ یوسف را خورد یوسف فرمود: پس تو پیراهن را برایش ببر و هم چنان كه غمگینش ساختى اكنون خرسندش كن و به وى مژده اى بده كه یوسف زنده است .
یهودا پیرآهن را گرفت و با سر و پاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه اى كه یهودا همراه داشت هفت گرده نان بود. وى پیش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان و نزد پدر رسانید.
(142)
در جاى دیگر نقل شده است یوسف دویست مركب با سایر لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرد
دوشنبه 21/11/1387 - 15:46
دعا و زیارت
اعتراف به گناه 
در چنین موقعیتى براى پسران راهى جز اقرار به فضیلت و برترى یوسف و چاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فرزندان اسرائیل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطا كار بودیم
(139) یعنى هم در این فكر كه خیال مى كردیم مى توانیم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنیم خطا كردیم ، و هم در رفتارمان خطا كار و گنه كاریم و اكنون امید عفو و بخشش از تو داریم .
یوسف صدیق نیز با همان بزرگوارى و جوانمردى مخصوص به خود براى رفع نگرانى و اضطرابى كه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود: امروز بر شما سرزنشى نیست
(140) و از جانب من آسوده خاطر باشید شما را عفو كرده و گذشته را نادیده مى گیرم و از طرف خداى تعالى نیز مى توانم این نوید را به شما بدهم و از وى بخواهم كه خدا نیز از گناه شما درگذرد، زیرا او مهربان ترین مهربانان است .
پسران یعقوب نفس راحتى كشیدند و گذشته از احساس غرور عظمتى كه در پناه عزیز مصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام یوسف هم راحت شد و با وعده اى كه یوسف داد تا از خداى تعالى نیز برایشان آمرزش ‍ بخواهد از این نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.
اما مشكلشان تنها این بود كه یوسف از خطاهاى آنها چشم پوشى كند و به دنبال آن خداى تعالى گناهشان را بیامرزد. اینها بر اثر آن افكار شیطانى كه سبب شد یوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهیده یعنى حسد و رشكى كه بدو بردند و موجب شد تا برادر عزیز خود را به قعر چاه اندازند و بگویند او را گرگ خورده ، پدر بزرگوار خود را به مصیبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش در فراق یوسف ، چشمانش نابینا و از قوه بینایى محروم گردید. و در همان مسیر مكرر به پدر خود نسبت گمراهى داده و زبان جسارت و بى ادبى به ساحت قدس آن پیامبر بزرگوار الهى گشوده بودند اكنون كه یوسف گم شده پیدا شده و دروغشان آشكار گردیده است ، با چه رویى نزد پرد بازگردند و این ناراحتى و شكنجه روحى را تا زنده اید چگونه تحمل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارى كردند پدر پیرشان از نعمت بینایى محروم شد. تا وقتى كه این واقعه نیز پیش نیامده بود، پسران اسرائیل از نابینا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان یعقوب مصیبت عظیمى بود كه بزرگ خانواده در حال نابینایى به سر برد و نتواند به خوبى از آنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بیشترى آنها را فرا گرفته و نمى دانند این مشكل بزرگ را چگونه حل كنند و همچنین حوادث بعدى ....
در این وقت ناگهان یوسف جمله اى گفت و ضمن حل كردن این مشكل بزرگ آنها را نیز غرق در تعجب و شگفتى نمود، عزیز مصر در تعقیب سخنان قبلى خود این جمله را گفت : این پیراهن مرا ببرید و روى صورت پدرم بیندازید كه بینا مى شود و آنگاه شما با خاندانتان همگى پیش من (141) آیید
پسران یعقوب كه شاید تا آن موقع از نبوت یوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورى و غیر صورى موجودات این جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پیش خود فكر كردند، چگونه ممكن است پیراهنى كه چند متر پارچه بیشتر نیست ، بتواند دیدگان نابیناى پدر ما را بینا كند و قوه بینایى او را بازگرداند؟ از طرفى یوسف را نیز شخص اغراق گویى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گوید، مقرون به صحت و حقیقت است و همین سبب شد ابهت و عظمت بیشترى از وى در دل ایشان به وجود آید و با این جمله فهمیدند، همان گونه كه خداى تعالى یوسف را از نظر مقام و علم هم امتیاز فوق العاده اى به وى بخشیده است و پروردگار مهربان از هر نظر وى را مشمول عنایت خویش قرار داده است .
دوشنبه 21/11/1387 - 15:43
دعا و زیارت
اما بدانید كه ... 
پسران یعقوب سراپا گوش شده اند و دقیقا به سخنان عزیز مصر كه اكنون فهمیده اند همان برادر كوچكشان یوسف است گوش فرا مى دهند. از طرفى شوق بى اندازه اى به آنان دست داده بود و در پوست خود نمى گنجیدند و نمى دانستنند یوسف چه مى خواهد بگوید و آنها از كجا باید سخن خود را آغاز كنند، و از سوى دیگر عرق شرم و خجالت از رفتار گذشته در پیشانى شان نشسته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها و بى ادبى هاى خود عذر بیاورند.
مطلب دیگرى كه براى آنها به صورت معما درآمده و به آن فكر مى كنند این است كه مى خواهند بدانند یوسف از كجا به این مقام رسیده و به چه وسیله به این منصب مهم در مصر گماشته شده است و احتمالا افكار دیگرى نیز به مغزشان خطور كرده و از خود مى پرسند: او كه تربیت شده دامن یعقوب و بزرگ شده خانه پیامبران الهى است ، مسلما از زد و بندهاى سیاسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبرا و پاك است . و روحیه بلند و با عظمت او و خاندان او عظمت او و خاندانش و چاپلوسى هاى بى جا مبرا و پاك است . روحیه بلند و با عظمت او و خاندانش هیچ گاه به او اجازه نمى دهد كه براى رسیدن به این منصب ها و مقام هاى موهوم و خیالى همه چیز را فدا كند و پا روى شرف و انسانیت خود بگذارد، بدیهى است كه یك نظر غیبى در كار بوده و خداى تعالى روى لیاقت و شایستى یوسف یا به پاس حسن خدمت و انجام وظیفه بندگى او خواسته تا مختصرى از پاداش بى حد او را در این جهان به وى ارزانى دارد و دوستى و علاقه شدید او را در دل هاى مردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهرا در اختیار او بگذارد، یا خواسته تا در این سال هاى قحطى ، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختیار و اداره مردم الهى و شخصى دادگر و دلسوز قرار دهد و میلیون ها جمعیت از خطر نابودى و هلاكت برهاند.
این افكار و این هیجان ها و اضطراب ها سبب شده بود كه فرزندان یعقوب به دقت به سخنان یوسف را گوش دهند و ببینند چه مى گوید و سر گذشت خود را تا رسیدن به مقام فرمانروایى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش به اینجا بكشد كه تمامى آذوقه و خوراك میلیون ها مردم در اختیار و قبضه او قرار گیرد و علاقه و محبتش در اعماق دل ها جاى گیرد و مردم تا سر حد پرستش او را دوست بدارند .
یوسف صدیق نیز فرصتى به دست آورد كه تا یكى دو تا از حقایق مسلم این جهان را گذشته از این كه جنبه آموزشى و تربیتى دارد، مردم را به خداى عالم و آفریننده بزرگ جهان هدایت كرده و موجب تقویت رو ح ایمان و معنویت آنان مى شود، گوشزد كند و رمز عظمت و سعادت حقیقى را براى برادران و مردم دیگر بیان فرماید. او وقتى برادران را آماده شنیدن دید، سخن خود را این گونه ادامه داد: آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پیشه سازد، خداوند پاداش نیكوكاران را تباه نمى كند
(138)
فرزند برومند یعقوب و پیامبر بزرگ الهى ضمن این كه رمز موفقیت و عظمت خود را براى برادران بیان مى كند، این حقیقت را نیز گوشزد مى كند كه پاداش نیكوكاران در پیشگاه پروردگار جهان ضایع نمى شود و خداى تعالى مردمان با تقوا و شكیبا را بى اجر نمى گذارد.
برادران یوسف كه مبهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود به سختى پشیمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطایشان ندارند. در ضمن این حقیقت را نیز درك كرده اند كه با تمام كوشش و تلاشى كه در خوار كردن یوسف كردند، چون خداى بزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمام نقشه هاى او اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنیدن هم نبودند امروز در برابر روى خود مى بیند.
آنها كه حتى حاضر به شنیدن خواب یوسف كه حكایت از برترى آینده وى بر آنها مى كرد نبودند و یوسف را خیلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتوان روزى از نظر نیرو و شخصیت در ردیف آنان قرار گیرد، یك روز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترین مقام هاى سیاسى و اجتماعى را به او عنایت كرده و میلون ها نفر هم چون پسران یعقوب و برتر و بالاتر از آنان نیز محكوم امر و نهى او هستند.
آنان كه حاضر نبودند یوسف حتى نزد پدر نیز از آنان محبوب تر باشد و این مقدار امتیاز را هم بر وى روا نمى داشتند، اكنون مى بینند پروردگار متعال محبتش را در قلب میلیون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حد عشق یوسف را دوست مى دارند و گذشته از فرمانروایى ظاهرى بر دل ها نیز حكومت مى كند.
آنان كه در آن روز حاضر نشدند یك پیرآهن را در تن یوسف بگذارند و در برابر درخواست او كه از آنها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و این پوشش مختصر را براى سرما و گرما در تنش بگذارند، مسخره اش مى كردند و در پاسخش مى گفتند از ماه و خورشید و ستارگانى كه در خواب دیده اى درخواست كن تا به كمكت بیایند، امروزه خود را در كمال خوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروایى یوسف مى بینید كه براى تهیه لقمه نانى خشك دست نیاز به درگاهش دراز كرده و از وى مى خواهند تا از روى فضل و كرم قدرى گندم براى سد جوعشان دهد.
دوشنبه 21/11/1387 - 15:42
دعا و زیارت
یوسف را شناختند 
پسران یعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چیز فكر مى كردند و تنها چیزى كه به فكرشان نمى رسید، این مطلب بود كه ممكن است این شخصیت بزرگى كه روزها آنها را به این خوارى در برابرش ‍ واداشته همان برادر كوچكشان یوسف باشد، با شنیدن این جمله ناگهان یكه خورده و همین مسیر فكرشان عوض شد و خیره خیره به سیماى عزیز مصر نگاه كردند.
با خود مى اندیشیدند چه شد ناگهان عزیز مصر نام یوسف را به میان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره یوسف پیش كشید!
مثل این كه عزیز در اتفاق هاى گذشته و آزارهایى كه ما به یوسف كردیم همه جا خود آنها همراه ما بود! و باز فكر كردند شاید بنیامین آنها را به او گفته است .
اما دوباره با خود گفتند بنیامین هم كه در آن موقع حضور نداشتند و كسى جز خود آن ها و یوسف از این ماجرا اطلاعى ندارد! و تا كنون نیز به كسى اظهار نكرده اند.
كم كم به یادشان افتاد عزیز مصر در سفرهاى قبلى نیز از حال پدر و برادران دیگرشان جویا مى شد و دقیقا به گزارش هایشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنیدن مصیبت هاى پدرشان یعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارى مى كرد و در پى آن به یاد پذیرایى گرمى كه عزیز مصر در سفر اول از آنها كرد و كالاهایشان را در بنه و بارشان گذاشت و افتاد و همچنین اصرار عزیز براى آوردن بنیامین در سفر اول و سپس نگه داشتنش با آن تدبیر در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم كه به آنها گفت : بروید و از یوسف و برادرش بنیامین جست و جو كنید و از لطف خدا مایوس نشوید و اینها و مطالب دیگر یكى پس از دیگرى زنجیروار از پیش نظرشان عبور كرد و ناگهان به این كفر افتادند شاید این شخصیت بزرگ یعنى عزیز مصر همان برادرشان یوسف است كه كاروانیان او را به مصر آورده و جریان حوادث او را به این مقام رسانده است .
این فكر لحظه هاى هم چون برق به مغزشان تابید و آنها را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در قیافه عزیز مصر بیشتر دقت كنند، آنان با تاملى كه در سیماى یوسف كردند، این فكر را تقویت كرد و خواستند بپرسند: آیا تو همان یوسف برادر ما هستى ؟ اما مى ترسیدند اگر حدیسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان یوسف برادر خودشان باشد كه بدون هیچ گونه جرم و تقصیرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنینى وضعى آنها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رویى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده گفتند: آیا تو همان یوسفى ؟ گفت : آرى من یوسفم و این هم برادر من است كه تحت لطف و عنایت خداى تعالى قرار گرفته و خدا بر ما منت نهاده است
(137) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزیده و در هر پیش آمدى مرا حفظ فرموده است .
یعنى خداى تعالى بود كه با لطف و عنایت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزیز مصر جایم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانید و درخواستم را اجابت فرمود و در زندان جایم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه ....
خلاصه تاكنون همه جا لطف عمیم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنیامین نیز مانند خودم پیوسته مورد عنایت بى دریغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته و از نعمت هاى الهى برخوردار است .
دوشنبه 21/11/1387 - 15:41
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته