• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 31
زمان آخرین مطلب : 2681روز قبل
اخلاق
جمعه 23/3/1393 - 18:33
آلبوم تصاویر

 

 

 

جمعه 23/3/1393 - 18:32
اخلاق
جمعه 23/3/1393 - 18:30
لطیفه و پیامک

یادش بخیر یه زمانی مامور آبخوری بودن اُبهتی داشت واسه خودش !
هِــی روزگار … !

******************

پیامک شوهر به زن : نترس ، من از پله های اداره افتادم و خانم .....، من رو که بیهوش بودم رسوند بیمارستان
الان بهوش اومدم ، احتمال خونریزی مغزی هست پای چپ و دنده راستم شکسته .
زن : خانم .....کیه ؟؟؟

********************

ﻓﻮﺍﻳﺪ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ
ﺑﺎﺱ ﺧﺮﺕ ﺑﺮﻩ …
ﺧﺮﺕ ﺑﻴﺎﺩ …
ﺧﺮﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻲ …
ﺧﺮﺧﻮﻥ ﺑﺎﺷﻲ …
ﺧﺮﭘﻮﻝ ﺑﺎﺷﻲ …
ﺧﺮﺕ ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ …
ﺍﺻﻦ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﺍﻳﻦ ﺧﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺴﺘﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺩ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ، ﺧﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﮔﻲ ﺩﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺧﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ !؟

*******************

سه شنبه 20/3/1393 - 2:2
طنز و سرگرمی

چشم و هم چشمی این روزها !!! خانوم اولی: ما دیگه برای این مرحله ی یارانه ثبت نام نکردیم…
خانوم دومی: وا! یعنی مرحله ی قبل میگرفتین؟!
خانوم سومی: حالا این یارانه یارانه که میکنین اصن چی هست؟!!!!

*******************

اولین فکری که با دیدن یه کارت دعوت عروسی به ذهنمون میرسه:
دخترا : چی بپوشم؟
پسرا : شام چی میدن!

**********************

بابام : پسرم اون چهارتا سیم که آویزونه رو میبینی ؟
من : آره !
بابام : خب دوتاشو بردار.
من : برداشتم !
بابام : چیزی حس نمیکنی ؟
من : نه !
بابام : حالت خوبه ؟
من : آره !
بابام : خب پس به اون دوتای دیگه اصلا دس نزن چون برق داره !

*************************

بابام داشت با عصبانیت نصیحتم می کرد منم داشتم چایی میخوردم
یه دفعه گفت تو چیکاره ای ؟ منم با جدیت تمام چاییو بهش نشون دادم گفت : من یک کاپیتان هستم :)

****************************

داداشم زد شیشه ادکلونو شیکوند ،
با عجله میگه زود باش چند تا لباس بیار بکشیم روش حیفه !
تو کف مدیریت بحرانشم …
  ********************

 

سه شنبه 20/3/1393 - 1:55
داستان و حکایت

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
سه شنبه 6/3/1393 - 7:27
داستان و حکایت


جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت
که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
سه شنبه 6/3/1393 - 7:17
داستان و حکایت
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش
راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک
کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح
داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه
را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای
کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من
می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از ماموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلب تان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

مانع ذهن است ، نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
دوشنبه 5/3/1393 - 17:34
داستان و حکایت
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند:
بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

سقراط در پاسخ گفت:
بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین نقطه آتن بروم
و با صدای بلند به مردم بگویم:
ای مردم،چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین
سال های زندگی خود را به جمع کردن ثروت و پول و طلا می گذرانید،
در حالی که آن گونه که باید و شایددر تعلیم و تربیت
اطفالتان که مجبور خواهید شد
ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید،همت نمی گمارید؟!
دوشنبه 5/3/1393 - 17:25
داستان و حکایت
همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت.
وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته .
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و...
ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد..
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم.
دوشنبه 5/3/1393 - 17:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته