• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 108
زمان آخرین مطلب : 5395روز قبل
ادبی هنری
زیاد وقت صرف ساختنم نكردند؛ با هر چی كه دم دستشون بود ساختنم همین قدر كه دیگران باور كنند كه وجود دارم. و من هر وقت كه بارون می باره و گودال جلوی پام پر از آب می شه و آینه ای می شه واسه دیدنم؛ چشمهام پر از اشك می شه و به خودم می گم: بیچاره پرنده ها! حق دارند ازم بترسند. دلم كلی می گیره. شاید اگر من رو یك كمی بهتر می ساختند، حالا یه مترسك تنهای تنها توی دنیای به این شلوغی نبودم.

سه شنبه 16/4/1388 - 19:48
ادبی هنری
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ایستاده‌ بود. مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند؟ پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد یافت و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ كه‌ باید!
مسافر رفت و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود...
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست...

مسافر بازگشت. رنجور و نا امید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده بود! به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید، جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت وحالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست...

سه شنبه 16/4/1388 - 19:42
خواستگاری و نامزدی
"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری ای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت:
در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

سه شنبه 16/4/1388 - 19:39
ادبی هنری

آدمک آخر دنیاست، بخند
آدمک مرگ همین جاست، بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی  
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست، بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست، بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست، بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست، بخند
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست، بخند


سه شنبه 16/4/1388 - 19:36
ادبی هنری
رابرت داوینسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود، در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرّع و التماس از او خواست پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هیچ هزینهای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش میمیرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای جالبی برایت دارم، آن زنی که از تو پول خواست اصلاً بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده است او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است!

سه شنبه 16/4/1388 - 19:32
ادبی هنری
دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!
سه شنبه 16/4/1388 - 19:31
طنز و سرگرمی
تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند
اما بعد از ازدواج تقریبا هر چیزی می تواند سبب جدایی آنان شود!
- سامرست موام

مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج می کردند!
- اچ.ال.منکن

قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج، مرد قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود!
- هلن رولان



اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن. اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده نگه دار و اگر می خواهی مادام العمر در عذاب باشی ازدواج کن!
- ضرب المثل چینی

ازدواج، سطل آشغال احساسات است.
- لرد ویول

مرد به زن: عزیزم ممنونم ازت! تو اعتقاد به دین رو به زندگیم آوردی!
چون من قبل از ازدواج معتقد بودم جهنم اصلا وجود نداره!

سه شنبه 16/4/1388 - 19:27
طنز و سرگرمی
توجه: خواندن این متن اصلا به خانم ها توصیه نمی شود!
1- نخونید!
2- اگر خوندید بدوبیراه نگین!
3- اگر گفتین به من نگید!



شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم ""فال قهوه روسی یخ زده"" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته ""شوهرت واست یه انگشتر می خره"" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یكشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم كلاسهای "روش خود اتكایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام كنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!

دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممكنه طول بكشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!

سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم كه می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو كه می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممكنه طول بكشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای كلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام كنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم كه میگن خیلی كلاس داره مگه نه؟ ممكنه طول بكشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!

پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی كه تازه از كانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی ""خسته "" شدم! چیه همش مثل كلفتها كنج خونه! به هر حال چون ممكنه طول بكشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

جمعه
مرد: عزیزم! امروز چی ناهار داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی كشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه كه انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟
!
سه شنبه 16/4/1388 - 19:25
طنز و سرگرمی
سوال‌های زیر را از بچه‌های 5 تا 10 ساله پرسیده‌اند. اما انگار جواب‌های آنها خیلی هم بچه گانه نیست!

بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟

«84 سالگی! چون در آن سن مجبورنیستید کار کنید و می‌توانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.»
جودی، 8 ساله

«مهد کودکم که تمام بشود، می‌روم و برای خودم دنبال زن می‌گردم»
تام، 5 ساله

در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه می‌گویند؟

«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می‌گویند و این معمولا باعث می‌شود که از هم خوش‌شان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.»
مایک، 10 ساله

مساله حیاتی: بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟

«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!»
لینت، 9 ساله

«بابا این چیزها سردرد می‌آورد. من فقط یک بچه‌ام. من همچین بدبختی‌هایی نمی‌خواهم.»
کنی، 7 ساله

چرا دو نفر عاشق هم می‌شوند؟

«هیچ کس نمی‌داند چه اتفاقی می‌افتد، ولی من شنیده‌ام که یک ربط‌هایی به بویی که آدم می‌دهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن می‌خرند.»
جین، 9 ساله

«می‌گویند یکی به قلب آدم تیر می‌زند و این حرف‌ها، ولی مثل اینکه بقیه‌اش این قدر درد ندارد.»
هارلن، 8 ساله

عاشق شدن چطوری است؟

«مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی.»
راجر، 9 ساله

«اگر عاشق شدن مثل یادگرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمی‌خواهم. خیلی طول می‌کشد!»
لئو، 7 ساله

نقش خوش‌تیپی در عشق

«اگر می‌خواهید کسی که در حال حاضر جزئی از خانواده‌تان نیست، دوستتان داشته باشد، خیلی مهم نیست که خوشگل باشید.»
ژوانه، 8 ساله

«فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوش‌تیپم. اما هنوز کسی پیدا نکرده‌ام که با من ازدواج کند.»
گری، 7 ساله

«زیبایی یک چیز ظاهری است، نمی‌تواند خیلی ماندگار باشد.»
کریستینه، 9 ساله

چرا عشاق دست هم را می‌گیرند؟

«می‌خواهند مطمئن شوند که حلقه‌هایشان نمی‌افتد، چون خیلی بالایش پول داده‌اند.»
دیو، 8 ساله

عقاید محرمانه درباره عشق

«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون می‌دهد، اتفاق نیفتد.»
آنیتا، 6ساله

«عشق آدم را پیدا می‌کند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی. من از 5 سالگی تلاش می‌کنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم می‌کنند.»
بابی، 8ساله

«خیلی دنبال عشق نیستم. فکر می‌کنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست.»
رژینا، 10 ساله

ویژگی‌های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید

«یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبض‌هایی هست که باید پرداخت کنید.»
آوا، 8 ساله

راه‌هایی که می‌شود کسی را عاشق خودتان کنید

«به آنها بگویید که فروشگاه‌های زنجیره‌ای شکلات دارید.»
دل، 6 ساله

«یک سری کارها را نکنید مثلا اینکه کتانی سبز بدبو داشته باشید... ممکن است با این کارتان توجه کسی را جلب کنید اما توجه، عشق نیست.»
آلونزو، 9 ساله

«یکی از راه‌هایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیب‌زمینی سرخ کرده.»
بارت، 9ساله

چطوری می‌شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می‌خورند عاشق هم هستند؟

«فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمی‌دارد یا نه. این راهی است که می‌شود فهمید عاشق شده یا نه.»
جان، 9 ساله

«عاشق‌ها فقط به هم خیره می‌شوند و غذایشان سرد می‌شود. بقیه بیشتر به غذا توجه می‌کنند.»
براد، 8 ساله

«اگر یکی از آن دسرهایی سفارش بدهند که با آتش درست می‌کنند، عاشقند. چون یعنی قلب خودشان هم آن جوری است... توی آتش»
کریستینه، 9 ساله

وقتی مردم می‌گویند: دوستت دارم، به چه فکر می‌کنند؟

«به خودشان می‌گویند: بله واقعا دوستش دارم. ولی کاش می‌شد حداقل روزی یک بار دوش بگیرد.»
میشله، 9ساله

چطور می‌شود عاشق ماند؟

«اسم زنتان را فراموش نکنید... این کار کل عشق را نابود می‌کند.»
راجر، 8 ساله

«همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث می‌شود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون نمی‌گذارید.»
رندی، 8ساله

سه شنبه 16/4/1388 - 19:22
طنز و سرگرمی
یک کشیش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در یک کلیسا در روستایی به ایراد خطابه پردازد، راهی طولانی را از منزلش تا آن کلیسا پیمود.
او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خیلی زود حرکت کرده بود، علیرغم وجود طوفان و بارش شدید برف به موقع به آنجا رسید.
وقتی وارد کلیسا شد فقط یک مرد روستایی در آنجا نشسته بود، کشیش قدری منتظر شد تا شاید افراد دیگری نیز به کلیسا بیایند، پس از گذشت زمان و نیامدن کس دیگری، او به آن پیرمرد روستایی نزدیک شد و گفت: فقط شما تشریف آورده اید، به نظر شما من باید چکار کنم؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت: من فقط یک کشاورز هستم و چیز زیادی نمی دانم، اما این را می دانم که اگر فقط یک اسب هم در اصطبل داشته باشم، باید به آن غذا و خوراک بدهم.
کشیش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جایگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خیلی جدی گرفت. سخنانش بسیار هیجان انگیز و گرم شد. وقتی به قسمت پایانی سخنرانی رسید و به ساعتش نگاه کرد دید یک ساعت و نیم از زمانی که سخنرانی را شروع کرده است، می گذرد.
در پایان از جایگاه پایین آمد و دوباره سراغ پیرمرد رفت و پرسید: خوب، چطور بود؟
پیرمرد لحظاتی فکر کرد و گفت: من یک کشاورز هستم و چیز زیادی نمی دانم، اما این را می دانم که اگر فقط یک اسب در اصطبل داشته باشم، همه بارها را روی دوش او نمی گذارم

سه شنبه 16/4/1388 - 11:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته