• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 319
تعداد نظرات : 701
زمان آخرین مطلب : 3775روز قبل
موسيقي

در گوشه ی تنهایی ها شبم به هوایت روشن

با توشه ی شیدایی ها دلم به صفایت روشن

چون شمع شب افروزم جان پیش تو می بازم

در پای تو می سوزم با یاد تو می سازم

آینه ی ساده بودم دل را به تو داده بودم

با حیرت دیدن تو شکستم در این دشت کجایی

با شوق دمیدن تو نشستم که ای من درایی

با یادت شب هایم در جاده ی حیرانی همواره چراغانی

به سویت باز آیم با موج پریشانی در اوج پشیمانی

دریای خروشانم من بی تابم و سوزانم من شیــــــــــدایم

هم صحبت ماه و طوفان تا ساحل تو سرگردان تنهـــــــــــایم

من همسفر شب بودم تو همنفس خورشیدی

دیدی که زغم فرسودم بر جان و دلم تابیدی

با یادت شب هایم.....  

چهارشنبه 23/11/1387 - 18:27
خاطرات و روز نوشت

خدایا !!کمکم کن تا این زمستون به سر نرسیده به جای عاشقی واژه ی دیگری را اختراع کنم....**

سه شنبه 22/11/1387 - 19:52
ایرانگردی
 

 

 

هنوزم فانوس این دهكده ام

 

حرمت نفت و طلا تو خونمه

 

تو رو با تموم حرفا دوس دارم

 

اسمتون هنوز سر زبونمه

  

واسه كاشیكاریات دلواپسم

 

واسه حوضای عمیق نقاشی

 

واسه آینه كاری طاقای نور

 

واسه گنجشككای اشی مشی

  

هنوزم ساقه ی لاله های تو

 

تازه از اشكای پنهون منه

 

مشتی از خاكتو بردار و ببین

 

تو رگاش نفت تو  و خون منه

  

 اگه من مثل درختا ایستادم

 

ریشه هام تو دستای تو محكمه

 

رگام از تو خون می گیره شب و روز

 

 منو با اسم تو می شناسن همه

  

مال من باش و نذار ستاره ها

 

مث فانوسای مرده بد بشن

 

وقتی سرما می زنه زمستونا

 

از سر نعش درختا رد بشن

 

  

دوشنبه 21/11/1387 - 17:48
دانستنی های علمی
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ثروتمندان بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . افراد دیگر غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . با این وجود کسی تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یک فرد روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار دارد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت بود و پادشاه در آن نامه نوشته بود : « هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد. »  
يکشنبه 20/11/1387 - 18:28
خانواده
کاش آدم ها هم دگمه ی Restart""" داشتن!!!
يکشنبه 20/11/1387 - 18:28
شعر و قطعات ادبی
 

باز که تو خیس گریه ای سهم چشاتُ کم داری

 ابری و تا آخرشم گریه کنی کم میاری  

کی حرفاتُ گوش می کنه  وقتی همه رهگذرن

 کی عاشقه وقتی همه از دل تو بی خبرن  

دلت که بارونی بشه کنار گلدون می شینی

 ابرا که دلتنگی کنن عکسشُ از دور می بینی 

بهم بگو ازین همه دربدری سهم توکو

 غیر یه حس نیمه جون تو قاب عکس روبرو  

سهم چشات یه خاطره س تو غربت چار دیواری

 گریه حریفت نمی شه وقتی به یادش میاری                                                                              عبدالجبار کاکایی

 

شنبه 19/11/1387 - 18:56
ادبی هنری
 
گفتم :بهار

خنده زد وگفت:ای دریغ دیگر بهار رفته نمی اید!

گفتم: پرنده

گفت: اینجا پرنده نیست اینجا گلی كه باز كند به خنده نیست!

گفتم :درون چشم ت
و
گفت: دیگر نشان از باده مستی دهنده نیست !

اینجا جز سكوت سكوتی گزنده نیست!

شاعر : حمید مصدق
جمعه 18/11/1387 - 21:9
خاطرات و روز نوشت

امشب کنار ماه می نشینم و با ستاره ها آواز می خوانم...

امشب می خواهم با ستاره ها تا سحر از تو حرف بزنم

امشب پنجره را باز می گذارم،تا دور دستها خیره می شوم و عمق هزاران دریای بیکران را می بینم..

امشب دلم را برایت می فرستم و تا اوج آسمان آبی برایت زمزمه می کنم...

بیا ...

بیا....همه ی ما چشم انتظارت هستیم....

پنج شنبه 17/11/1387 - 12:31
موسيقي

 به من مومن نگو وقتی که حتی       واسه یه لحظه هم عاشق نبودم

به من که این همه از رستگاری      فقط دم می زدم عاشق نبودم

یه عمره از دلم ترسیدم و باز         دم آخر منو دیونه کرده

حالا می ترسم این دیونه حالی       یه روز جداشه برنگرده

چه آسون اشک معصوم تو یک شب     چکید و دامن دینم رو تر کرد

غبار عادت و از قلب من شست       نمی دونم چه طور اما اثر کرد

همه دارو ندارم مال چشمات         اگه پشتش بهشتی باشه یا نه

اگه دنیای من پیش از قیامت          داره با چشم تو می پاشه یا نه

    احسان خواجه امیری

سه شنبه 15/11/1387 - 18:22
طنز و سرگرمی
روزی ، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود ، گفت :
ای افلاطون ، تو مرد زشتی هستی
افلاطون گفت : عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی
اما آنچه كه دارم ، همه هنر است ، ولی تو نمی توانی آن را ببینی
هنر تو ، تنها همین حرفی بود كه گفتی
بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی
بدان كه قبل از گفتن تو ، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم
بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم
تا دو زشتی در یك جا جمع نشود
تو مردی زیبا رو هستی ، اما سعی كن
با رفتار و كارهای زشت خود ، این زیبایی را به زشتی تبدیل نكنی..
شنبه 12/11/1387 - 20:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته