• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 805
تعداد نظرات : 920
زمان آخرین مطلب : 4321روز قبل
داستان و حکایت

فروتنی فریاپت

اردوان (سومین پادشاه اشكانی و فرزند تیرداد یكم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیكان ، كاخ فرمانروایی را ترك گفت و در میان مردم قدمی می زد . به درمانگاه شهر كه رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشك خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی كه كشیده قدردانی كنیم . چون وارد درمانگاه شد كودكی را دید كه پایش زخمی شده و پزشك پایش را معالجه می نماید .

مادر كودك كه هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشك می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .

پادشاه رو به زن كرده و گفت مگر فرزند پادشاه این بلا را بر سر كودكت آورده و مادر گفت آری كودكم در میانه كوچه بود كه فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلایی را بر سر كودكم آورد .

پادشاه گفت مگر فرزند پادشاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی كردند ..

پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشك به زن اشاره نمود كه این كسی كه اینجاست همان پادشاه ایران است ..

زن فكر می كرد به خاطر حرفی كه زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دو نیم می كنند . پسر پادشاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا اینگونه كردی و فرزند گفت متوجه نشدم .و كودك را اصلا ندیدم .

پدر گفت از این زن و كودكش عذرخواهی كن ......

فرزند پادشاه رو به مادر كودك نموده عذر خواست پادشاه ایران كیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زورگویی و اذیت خلق خویش نیست .

زن با دیدن این همه فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاد و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید .

و پادشاه ایران اردوان در حالی كه از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیك رفتاری باشد. . .


اندیشمند یگانه كشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یك كودك باشد.
سه شنبه 6/7/1389 - 14:36
داستان و حکایت
روزهای سخت

بانو کاساندان نزد فرزند خویش کمبوجیه آمد و گفت : پدرت مدتهاست تا دیر وقت درگیر رایزنی با رایزنان دربار است و من از این همه کار او نگرانم . تندرستی پادشاه فراتر از هر چیز دیگریست .
کمبوجیه نزد پدر خویش ، فرمانروای ایران کوروش آمد و دید سخت در اندیشه است و رایزنان از آنچه رخ می دهد می گفتند .
پس از پایان کار فرزند رو به پدر کرد و گفت مادر از این همه کار شما نگران است
پدر گفت : روزهای سخت امروز ، فر بسیاری برای بهروزی میهنمان در پی دارد و این ارزشی بیش از تن درستی دارد .
تلاش ها و از خودگذشتگی کورش بزرگ باعث شد امروز اینگونه شیفته او باشیم .
همانگونه که ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : روزهای سخت بهایی ست که باید برای سرافرازی پرداخت .

سه شنبه 6/7/1389 - 14:35
تاریخ
نامه تاریخی و ماندگار سپهسالار ارتش ایران , رستم فرخزاد به برادرش


یکی نامه سوی برادر به درد نبشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بد گمان
گنهکار تر در زمانه منم از ایرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست نه هنگام فیروزی و فرهیست
ز چارم همی بنگرد آفتاب کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهره است ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگ است پیش همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنی ها بینم همی وز او خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر تاج و آن تخت و داد دریغ آن بزرگی و فر و نژاد
که از این پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زبان
برین سال چهار صد بگذرد کزین تخم گیتی کسی نسپرد
از ایشان فرستاده آمد بمن سخن رفت هرگونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبار زمین را ببخشیم با شهریار
و از آنسو یکی بر کشایند راه به شهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز از آن پس فزونی بجوئیم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران نجوئیم دیهیم کند آوران
شهنشاه را نیز فرمان بریم گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار کردار نیست جز از گردش کژ پرگار نیست


برین نیز جنگی بود هر زمان که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که با من بجنگ اندراند به گفتار ایشان همی ننگرند
چو می روی طبری و چون ارمنی بجنگ اند با کیش اهریمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران که گوپال دارند و گرز گران
همی سرفرازند که ایشان که اند به ایران و مازندران بر چه اند
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد بگرز و شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی بکار آوریم بر ایشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر که جز گونه گشتست بر ما بمهر
چو نامه بخوانی خرد را مران بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گرد کن خواسته هر چه هست پرستنده و جامهای نشست
همی تا آذرآبادگان (آذربایجان) به جای بزرگان و آزادگان
همیدون گله هر چه داری ز اسپ ببر سوی گنجور آذرگشسب
ز زابلستان هم ز ایران سپاه هر آنکس که آیند زنهار خواه
بدار و بپوش و بیارای مهر نگه کن بدین گرد گردان سپهر
کز و شادمانیم وز با نهیب زمانی فراز و زمانی نشیب
سخن هر چه گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرا نیز روی
دردوش ده از ما و بسیار پند بده تا نباشد بگیتی نژند
ور از من بد آگاهی آرد کسی مباش اندر این کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپج کسی که نهد گنج با دست و رنج
همیشه به یزدان پرستی گرای بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار نه بیند مرا زین سپس شهریار


تو با هرکه از دوده ما بود اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم
رهایی نیابم سرانجام از این "خوشا باد نوشین ایران زمین"
چو گیتی بود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمه نامدار ارجمند نماند جز شهریار بلند
بکوشش مکن هیچ سستی بکار به گیتی جز او نیست پروردگار
ز ساسانیان یادگار او است و بس کزین پس نبیند از این تخمه کس
دریغ این سر تاج و این مهر و داد که خواهد شدن تخم شاهی به باد
تو پیروز باش و جهاندار باش ز بهر تن شه بتیمار باش
گر او را بد آید تو شو پیش اوی به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد این رنجهای دراز شود ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید بروز دراز نشیب درازاست پیش فراز
بپوشند از ایشان گروهی سپاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش نه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش
برنجد یکی دیگری بر خورد بداد و ببخشش کسی ننگرد
شب آید یکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب دیگریست کمر بر میان و کله بر سرست


ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی سواری که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر کمتر آید ببر
رباید همی این از آن و آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بهتر از آشکار شود دل شاه شان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پسر بر پدر پدر همچنین بر پسر چاره گر
شود بنده بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید بکار
بگیتی کسی را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
ز ایران و از ترک و ز تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنام بکوشد از این تا که آید بدام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد خورش کشک و پوشش کلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان


چنین بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببرید مهر
مرا تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر نگشتی بزخم اندر آورد سیر
نبرد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی با منند درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کین بیش بیرون شود ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهر کس آگاه نیست ندانند کین رنج کوتاه نیست
چو برتخمه بگذرد روزگار چو سود آید از رنج و از کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد دل شاه ایران بتو شاد باد
که این قادسی گورگاه من است کفن جوشن و خون کلاه من است
چنین است راز سپهر بلند تو دل را بدرد برادر مبند
دودیده ز شاه جهان بر مدار فدا کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز اهریمنی چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت که پیونده را آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد بگوید جزین هر چه اندر خورد
دوشنبه 5/7/1389 - 11:29
داستان و حکایت
یك روز زندگی          
 
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید كه هیچ
 زندگی نكرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز از عمرش خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سكوت كرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزیزم، اما یك روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یك روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یك روز... با یك روز چه كار می توان كرد؟ ..."

خدا گفت: "آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند، گویی هزار سال زیسته است و آنكه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به كارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی كن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حركت كند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف كنم.."

آن وقت شروع به دویدن كرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد كه دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .....

او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمینی را مالك نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...

اما در همان یك روز دست بر پوست درختی كشید، روی چمن خوابید، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان یك روز زندگی كرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زیست!"


زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
دوشنبه 5/7/1389 - 9:39
تاریخ
با سلام شاید برایتان جالب باشد که جمله ای را به زبان باستان ترجمه کنید شاید
برایتان جالب باشد که بخواهید بدانید اسم شما را به زبان پارسی باستان (میخی) چطور
مینوشتند
پس کلیک کنید <
http://payperlead.mihanblog.com/extrapage/mikhi>
دوشنبه 5/7/1389 - 9:28
اخلاق
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم..»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند، اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود.
شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود
دوشنبه 5/7/1389 - 9:27
شعر و قطعات ادبی
پیش از اینها فكر میكردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق كوچكی از تاج او

هر ستاره پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او كهكشان

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچكس از جای او آگاه نیست

هیچكس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این كار خداست

پرس و جو از كار او كاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، كورت می كند

تا شدی نزدیك ،دورت می كند

كج گشودی دست، سنگت می كند

كج نهادی پای، لنگت می كند

تا خطا كردی عذابت می كند

در میان آتش آبت می كند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می كردم همه از ترس بود

مثل از بر كردن یك درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تكلیف ریاضی سخت بود

*****

تا كه یكشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یك سفر

در میان راه در یك روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا كجاست<

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یك لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه كرد

با دل خود گفتگویی تازه كرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی كینه است

مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز كرد

سفره دل را برایش باز كرد

می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....

*****

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیك تر

از رگ گردن به من نزدیك تر….
يکشنبه 4/7/1389 - 17:31
داستان و حکایت
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

يکشنبه 4/7/1389 - 17:26
فلسفه و عرفان
و خدا گفت:

و خدا گفت من همه جا با شما بوده و هستم و خواهم بود . حتی در جهنم نیز شما را تنها نخواهم گذاشت و همراه با من وارد آنجا شده و من هستم که شما را از آنجا عبور می دهم . جایی بس وحشتناک که نه زمان در آن وجود دارد و نه مکانی محسوب می شود. هرچند که شما آنجا را مکان می پندارید. همانگونه که به علت عدم وجود زمان آن را جاویدان نیز می انگارید. تنها چیزی که وجود دارد آتشی است از جنس آگاهی ، که این آتش برای شما تلخ و برای من شیرین است. زیرا به کمک این آتش است که حایل بین من و شما، که همان حجاب ناشی از گناهان شما بوده است سوزانیده شده و پس از آن ما به یکدیگر رسیده و بعد از پیمان نخست ، بار دیگر شما را باز می یابم تا برای آزمایش آخر، این بار همه قدرت خود را در اختیار شما بگذارم.

اینک ما به هم رسیده ایم . چیزی که ظاهرا منتظرش بودید و وصالی که طلبش را داشتید. اما نه به اندازهای که من مشتاق بودم. شما من را بخشنده می دانید ، ولیکن اصلا حد آن  را نمی دانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید ولیکن میزان این بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمید. وقتی که همه قدرت خود را به شما ببخشم . فقط در آنجاست که مفهوم بخشنده و مهربان را خواهید فهمید.

حالا من هستم و شما ، و با داشتن همه قدرت من و احساس بی نیازی، آیا باز هم طالب من خواهید بود؟

من برای رسیدن به شما مرگ و جهنم را خلق کردم تا نشانی بر رحیم بودن من باشد و نشانی بر قدرت خلاقیتی که ناشی از شوق رسیدن به شما بوده است و شما نا آگاه و بی خبر از آن هر لحظه در آه و ناله و فریاد و طغیان نسبت به من قرارداشته اید!

مرگ و جهنم همچون داروهای تلخی هستند که مادری با دلسوزی تمام به طفل خود به زور می خوراند تا او را درمان کند ولی خود بیش از طفلش تلخی دارو را می چشد و طفل بی خبر از همه جا و بدون اطلاع از عشق مادر گریان و نالان است، از اینکه چرا چنین خشونتی نسبت به او اعمال می شود.

بدون مرگ و جهنم ما هرگز به یکدیگر نمی رسیدیم، و حداقل من عاشقی ناکام باقی می ماندم و شما در نیازمندی ابدی ! ولیکن شما بعد از این وصال همین که مطمئن شدید که عاشق "ســیــنـــه" چاک کاملا در اختیار شماست و شما سوار بر اریکه قدرت او می توانید یکه تازی کنید و جانشین او گشته اید، با او چه می کنید؟

من رحمان بودم تا بتوانم بازیگوشی ها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم دنبال او باشم و سایه رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم. در عوض شما، نمیدانید که با من چه کرده اید!!!

ای کاش من نیز می توانستم مانند شما شکایت های خود را بجایی ببرم!!!

اما از این بابت ناراضی نیستم ، زیرا که من هم شما را دارم و می دانم که بالاخره از یکدیگر راضی خواهیم شد.

آری من به شما می رسم و همه چیزخود را به پای معشوق خود تقدیم می کنم و در آن صورت آنجا بهشت شما خواهد بود. نه آن بهشت روز نخست که بهشت نا آگاهی بود، بلکه در جایی که بهشت آگاهی است.. بهشتهایی که شما آنها را بر اساس آگاهیها، دانسته ها و میل و سلیقه های خود بنا خواهید کرد و پس از کسب این تجربه می فهمید که همه چیزعاشق شما ، در اختیار شماست و می توانید با قدرتی که در اختیار دارید جهان ها خلق نموده و بر ابعادی سایه بگسترانید که هرگز تصورش را نداشتید.و به زودی یقیین حاصل می کنید که شما خدا هستید.

آن زمان که شما خدا شدید ، می خواهید بدانید که با من چه خواهید کرد؟ شاید اگر همه داستان را بدانید برای من عاشق گریه کنید!!!

برای مظلومیت من،

هرچند که ممکن است از نظر شما گفتن مظلوم در مورد من درست نباشد!

برخی از شما پس از کسب اطمینان از خدا بودن خود و احساس بی نیازی نسبت به من، خواهید گفت که حالا که خدا هستیم و بی نیاز به او چرا برای خود خدایی نکنیم؟

وفقط عده اندکی خواهند بود که خدایی در وحدت را انتخاب کرده و بسوی من آمده و با من یکی خواهند شد.

بله خدای در وحدت و خدای در کثرت!

خدای در وحدت و خدای در کثرت، آخرین آزمایش است و شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟

شاید بگویید که برای اتخاذ چنین تصمیمی وقت بسیار باقی است. بله هست اما ،شما امروز همان کاری را انجام میدهید که دیروز مقدمه اش را چیده اید، و امروز نیز مقدمه کارهای فردا را تدارک می بینید و احتمال دارد فردا همان کاری را انجام می دهید که امروز انجام می دهید.

پس همین امروز مرا دریابید، تا حرکت شما کسب آگاهی و تمرینی برای فرداها باشد. جایی در لامکان و لازمان ،تا شما حتما مرا انتخاب کنید، خدای در وحدت را و خدایی را که عاشق شماست.

مرا دریابید.
يکشنبه 4/7/1389 - 17:24
سخنان ماندگار

درد من تنهایی نیست؛ بلكه مرگ ملتی است كه گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب، این حماقت را حكمت خداوند می‏نامند.

 

گاندی

شنبه 3/7/1389 - 17:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته