• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 805
تعداد نظرات : 920
زمان آخرین مطلب : 4314روز قبل
داستان و حکایت
یك روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یك‌دفعه گریه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی كرد و سعی كرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌كند. برادرم اشك‌هایش را پاك كرد و دوید سمت كوچه تا با دوستانش بازی كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه كردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی كشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشیده بود. او یك چشم مامان را نكشیده بود و آن را به صورت یك گودال سیاه نقاشی كرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودكار قرمز یك دایره بزرگ كشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشك‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پیاز سرخ می كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را كامل نقاشی می‌كنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه كردم...


مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هایم را پاك كرد و گفت عزیزم گریه نكن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یك پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور كه هست می‌بینند ولی دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری كه دیگر نقاشی‌هایت را درست بكشی...

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی كلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشكلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم كه ایشان را هم ملاقات كنم.

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره كرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز كرد. معلم نقاشی كه هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای كرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یكدیگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی كه می‌شناخت هم احوال‌پرسی كرد و از اینكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی كرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیكه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم...

مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش میكنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یك قدم نزدیكتر آمد و خواست چیزی بگوید كه مامان گفت: فكر می‌كنم نمره 10 برای واقع‌بینی یك كودك خیلی كم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز كرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی كرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌كه داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌كرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط كشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم دیروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!

و طوری كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب كشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌كنی؟

گفتم آخه من یه دخترم!!!!!

نویسنده: زهرا آقایان
سه شنبه 11/8/1389 - 16:1
سخنان ماندگار
گفته هایی تعمق برانگیز

باد می وزد … میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی تصمیم با تو است . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن . .. . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جائی نخواهد برد . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *   مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ... . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همیشه داشتنی ها خواستنی نیست . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به کم نور ترین ستاره ها قانع باش ، که چشم همه به سوی پر نور ترین ستاره هاست . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * فکر کردن به گذشته ، مانند دویدن به دنبال باد است . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *   آدمی ساخته افکار خویش است ، همان خواهد شد که به آن می اندیشد . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *   کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *   هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت جبران را بده . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است پس همیشه امید داشته باش . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حقیقت را با واقعی

سه شنبه 11/8/1389 - 16:0
اهل بیت

حسین هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

ستار گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، یكماه تکیه راه می‌اندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

قدرت سامورایی! شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری ...!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

فرشید پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند و آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع) را در بساطش پهن ...!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند و تا آخر سال هم مشتری‌هایش را!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

قادر روزهای تاسوعا و عاشورا قمه می‌زند و علم می‌کشد ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمی‌افتد!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

سیامک چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا نزدیک مدارس دخترانه است در دسته‌های عزاداری اسفند دود می‌کند!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

نیما پشت ماکسیمایش می‌نویسد "من سگ کوی حسینم" ولی هیچ وقت از چارلی! سگ ۱۱ماهه‌اش دور نمی‌شود!

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

 شرکت لبنیات شیر تو شیر! ۳۰شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را می‌دوشد!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

به جای آنکه ما بر مصیبت مولا بگرییم، مولا بر مصیبت ما می‌گرید!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

حاج آقا ....، ۹شب مردم را به تقوی دعوت می‌کند ولی در شب دهم سر زود پایین آمدن از منبر با هیت امنا دعوا می‌کند!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

هیت امنای مسجد ...علیه السلام! درست وقت اذان ظهر عاشورا اطعام عزاداران را شروع می‌کنند و بعد از آن با انرژی و فلوت! سینه می‌زنند و گریه می‌کنند !

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...

کل یوم عاشورا

یعنی...۱۰ روز و شب ...غم گریه

کل ارض کربلا

یعنی...چند مسجد و چند تکیه !

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی خورشید عصر عاشورا غروب کرد

او هم می‌رود

تا سال بعد !

تا یاد بعد! 

دوشنبه 10/8/1389 - 13:27
داستان و حکایت
حكایت میرداماد

جوانی به نام محمد باقر  در اتاق خود در  حوزه علمیه مشغول مطالعه بود  به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست  و با انگشت  به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.

دختر گفت :  شام چه داری ؟؟!

طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد  و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و  محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر  اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود

  لذا  شاه دستور داده بود تا افرادش  شهر را بگردند  ولی هر چه گشتند  پیدایش نکردند .

 صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج  شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی  پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...

 

محمد باقر  گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد  شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟

و بعد از تحقیق  از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

محمد باقر ده  انگشت خود را نشان داد و شاه  دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!

لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا  وسوسه می نمود  هر بار که نفسم  وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم  آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس  مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند ...

 شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی  می دارند...

شنبه 10/7/1389 - 16:55
داستان و حکایت

یك درس بزرگ ...

لبخند را فراموش نكنید


دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت . 
با اینكه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
 دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 
بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
 مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد 
یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود . 
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید ، 
با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. 
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود ، 
ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد 
و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد. 
زمانیكه مادر اتومبیل  خود را به كنار دخترك رساند ، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید :

" چكار می كنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟" 
دخترك پاسخ داد،" من سعی می كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد."

 

در طوفانها لبخند را فراموش نكنید
چهارشنبه 7/7/1389 - 17:2
شعر و قطعات ادبی
این هم شعری از شاعر باذوق "صادق علی حق پرست" که منشور کوروش را به نظم کشیده است.

جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد

بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید

به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان

برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر

چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادما ن مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود

براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری

پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است

غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

درود بر کوروش کبیر که باعث افتخار ایران زمین و تمام آزاد اندیشان سراسر گیتی است
چهارشنبه 7/7/1389 - 12:6
خانواده
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه

چهارشنبه 7/7/1389 - 12:3
محبت و عاطفه
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
 
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند





کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود




اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم


دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه




بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت



بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو
۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم



بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه




کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی
۱۰ تا دوست داشتیم




بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم
۱ ساعت بعد از یادمون میرفت




بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی
۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه




بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه



بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی




بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره


بچه که بودیم بچه بودیم


بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

چهارشنبه 7/7/1389 - 12:2
طنز و سرگرمی

یک معما

- ١٠ تا جعبه قند داریم.

- هر جعبه از ١٠٠٠ حبه قند تشکیل شده.

- وزن هر حبه قند ١٠ گرمه.

این وضعیت تو همه جعبه‌ها همین طوریه ولی فقط یکی از جعبه‌ها حبه‌هایی با وزن ٩ گرم داره.

حالا یه ترازو داریم که یک بار مصرفه. یعنی فقط میشه یه بار با اون وزن کرد و بعد از اون دیگه از کار می‌افته.

می‌خوایم با استفاده از این ترازو و تنها با یک بار وزن کردن بفهمیم کدوم جعبه وزن کمتری داره.(از حبه قند‌های ٩ گرمی پر شده).

حالا چیکار کنیم؟

بشین روش فكر كن .....

جواب داره و سرکاری نیست .....

خودتون رو تست کنید .....

پاسخ در انتهای همین ایمیل موجوده ......

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

و اما ......

جواب معما :

ابتدا جعبه‌ها را شماره گذاری می‌کنیم:

جعبه ١ و جعبه ٢ و جعبه ٣ و جعبه ٤ و .....

سپس از هر جعبه به تعداد شماره جعبه، حبه قند بر می‌داریم، مثلا از جعبه اول یک حبه قند و از جعبه دوم ٢ حبه قند و از جعبه سوم ٣ حبه قند و .....

جمعا ٥٥ حبه قند می‌شود، قاعدتا به وزن ٥٥٠ گرم

سپس این مجموعه ٥٥ حبه قند را با ترازو وزن می‌کنیم.

فکر کنم دیگه بقیش واضح باشه

هر مقدار گرمی که از ٥٥٠ گرم کمتر باشد برابر با شماره جعبه‌ای است که حاوی حبه قند‌های ٩ گرمی می‌باشد.

دیدید چقدر ساده بود؟!

سه شنبه 6/7/1389 - 14:46
شخصیت ها و بزرگان
دعوت سفارت آمریکا از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا


19 دیماه 1332 تهران

آقای محترم استاد علی اکبر دهخدا صدای آمریکا در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر خودتان را اعلام فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد .

ضمناً در نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد.

بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال به عمل خواهد آمد.

با تقدیم احترامات فائقه :
سی. ادوارد. ولز
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا

 

پاسخ استاد علی اکبر دهخدا

جناب آقای سی. ادوارد. ولز،
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا


نامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .

شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده آمریکا، مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده من نتیجه ندارد ...
و چون اجازه داده اید که نظریات خود را دراین باره بگویم واگرخوب بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم :

بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسیا مملکتی به اسم ایران هست که در خانه های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد ...
یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ایران می آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد، و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.

و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون، و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می شود.

اینهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا به طوری که انگلیسی ها ایران را معرفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند ...
در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.

سه شنبه 6/7/1389 - 14:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته