• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 429
تعداد نظرات : 826
زمان آخرین مطلب : 4743روز قبل
ادبی هنری


خدایا

درباغهای یاد تو قدم  میزنم و هر گلی را کلمه ای میبینم با گل سرخ و بنفشه مینویسم (( عشق )) و با ارکیده و داودی می نویسم ((تو )) ای خدای مهربان ُای پناه

گنجشکهایبی آب و نان ُاجازه می دهی سرم رابر شانه تو بگذارم و چون باران بهاری ببارم ؟

ایخدای مهربان خم می شوم و به نام تو خرده ریزه های خورشید را از روی قله هاو دشتهاجمع می کنم و باران را با خونم می آمیزم به نام تو نردبانی می گذارم و از آسمان بالا

میروم.. .


دوشنبه 5/5/1388 - 18:17
شعر و قطعات ادبی

 

دخترك خنده كنان گفت كه چیست 
راز این حلقه زر 
راز این حلقه كه انگشت مرا 
این چنین تنگ گرفته است به بر 
راز این حلقه كه در چهره او 
این همه تابش و رخشندگی است 
مرد حیران شد و گفت 
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است 
همه گفتند : مبارك باشد 
دخترك گفت : دریغا كه مرا 
باز در معنی آن شك باشد 
سالها رفت و شبی 
زنی افسرده نظر كرد برآن حلقه زر 
دید در نقش فروزنده او 
روزهایی كه به امید وفای شوهر 
به هدر رفته هدر 
زن پریشان شد و نالید كه وای 
وای این حلقه كه در چهره او 
باز هم تابش و رخشندگی است 
حلقه بردگی و بندگی است
 
فروغ فرخزاد 

 

شنبه 3/5/1388 - 9:47
خانواده

 


گفتم:خسته‌ام

گفت:لاتقنطوامن رحمة الله

ازرحمت خدا نا امید نشید(زمر/53)

 

گفتم:انگار، مرا فراموش کرده ای 

 گفت:فاذکرونیاذکرکم 

 منویاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)

 

گفتم:تا کی باید صبر کرد؟ 

گفت: و مایدریک لعل الساعة تکون قریبا 

تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63)

  

گفتم:تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟ 

گفت:واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله 

 کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)

   

گفتم:خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است،یک اشاره‌کنی  تمامه!  

گفت: عسیان تحبوا شیئا و هو شر لکم   

شایدچیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)

 

گفتم:انا عبدک الضعیف الذلیل،اصلا چطور دلت میاد؟   

گفت: انالله بالناس لرئوف رحیم

خدانسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربان است (بقره/143)

 

گفتم:دلم گرفته 

گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا 

(مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا  شاد باشند (یونس/58)

 

گفتم:اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله

گفت: انالله یحب المتوکلین 

خداآنهایی را که توکل می‌کنند دوست دارد (آل عمران/159)

   

گفتم: خیلی چاکریمولی این بار،انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! یادت باشد که

گفت: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسرالدنیا و الآخره

بعضی از مردم خدا را  فقط به زبان عبادت می‌کنند. اگه خیری به آنها برسد،امن وآرامش پیدا می‌کنند و اگر بلایی سرشان بیاید تاامتحان بشوند، رو گردان میشوند.خودشان تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنند(حج/11 ) 

 

گفتم:چقدر احساس تنهایی می‌کنم

 گفت: فانیقریب 

من که نزدیکم (بقره/186)

 

گفتم:تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد به تو نزدیک بشوم 

گفت: واذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع،و با صدای آهسته یاد کن(اعراف/205)

  

گفتم:این هم توفیق می‌خواهد! 

گفت: ألاتحبون ان یغفرالله لکم 

دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/22)

  

گفتم:معلومه که دوست دارم مرا ببخشی

گفت: واستغفروا ربکم ثم توبوا الیه

پس ازخدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/90)

 

گفتم:با این همه گناه... آخر چه کاری  می‌توانم بکنم؟ 

گفت: المیعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده 

مگرنمی‌دانید خداست که توبه را از بنده‌هایش قبول می‌کند؟! (توبه/104)

 

گفتم:دیگر روی توبه ندارم 

گفت: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب  

(ولی)خدا عزیزو دانا است، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/2-3)

  

گفتم:با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟ 

گفت: انالله یغفر الذنوب جمیعا 

خداهمه‌ی گناه‌ها را می‌بخشد (زمر/53)

  

گفتم:یعنی اگر بازهم بیابم؟ بازهم مرا می‌بخشی؟

گفت: و منیغفر الذنوب الا الله 

به جزخدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/135)

 

گفتم:نمی‌دانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم می‌زند؛ ذوبم می‌کند؛عاشقمی‌شوم،توبه می‌کنم… 

گفت: انالله یحب التوابین و یحب المتطهرین 

خدا هم توبه‌ کننده‌ها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/222)

  

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک  

گفت: الیس الله بکاف عبده ؟

خدابرای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36)

 

گفتم:در برابر این همه مهربانیت چه کار می‌توانم بکنم؟ 

گفت:یاایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما     

ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید.او کسی هست که خودش وفرشته‌هایش بر شمادرود و رحمت می‌فرستند،تا شمارا از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان  است. (احزاب/41-43)

 

گفتم:هیچ کسی نمی‌داند تو دلم چه می‌گذرد 

گفت: انالله یحول بین المرء و قلبه  

خداحائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)

  

گفتم:غیر از تو کسی را ندارم 

گفت : نحن اقرب الیه من حبل الورید 

ما ازرگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16)

 

گفتم : ...

گفت : ... 

 

 

جمعه 2/5/1388 - 10:27
شعر و قطعات ادبی

كنار دریا، باآب همزبان بودم 

 

میان توده رنگین گوش ماهی ها،

ز اشتیاق تماشا چو كودكان بودم !

به موج های رها شادباش می گفتم !

به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،

به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،

كه راست گفتی،بیرون ازین جهان بودم .

 

نهیب زد دریا،

كه : - مرد !

این همه در پیچ تاب آب مگرد !

چنین درین خس وخاشاك هرزه پوی، مپوی !

مرا در آینه آسمان تماشا كن !

دری به روی خوداز سوی آسمان واكن !

دهان باز زمین در پی تو می گردد !

از آنچه بر تونوشته ست، دیده دریا كن !

زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !

بگرد و خود رادر آن كرانه پیدا كن !   

 

فریدون مشیری

 

دوشنبه 29/4/1388 - 12:4
خواستگاری و نامزدی

چارلی چاپلین به دخترش:

تا وقتی قلب عریان كسی را ندیدی، بدن عریانت را نشانش نده

 هیچ گاه چشمانت را،برای کسی که معنی نگاهت رانمی فهمد  " گریان مکن "

 قلبت را خالی نگه دار، اگر هم یه روزی خواستی كسی را در قلبت جای دهی

 سعی كن كه فقط یك نفر باشد، به او بگو كه تو رابیش تر از خودم

 وكمتر از خدا دوست دارم،زیرا كه به خدا اعتقاددارم وبه تو نیاز...

 

دوشنبه 29/4/1388 - 12:0
شعر و قطعات ادبی

 

 

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم

و از « دانش » ، طعامم دادند

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند

و از « مهر » نوازشم کردند

 و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم

       «دکتر علی شریعتی» 

 

 

دوشنبه 29/4/1388 - 11:58
خاطرات و روز نوشت

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم

 و حرفهایِی هست برای نگفتن ...

حرفهایی که سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

سرمایه هر کسی به اندازه حرفهاییست

که برای نگفتن دارد...

حرفهایی بی قرار و طاقت فرساکه همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند ...

اینان در جستجوی مخاطب خویشند

آرام می گیرند اگر یافتند و

 اگر نیافتند روح رااز درون به آتش میکشند

***دکتر علی شریعتی***

 

 

يکشنبه 21/4/1388 - 15:12
شعر و قطعات ادبی

به خدا که میگشتم !

آگهی می کردم

از بالای برج تولد !یا هر چه که هست

صدایت می زدم

حالا چه کنم که ماهی ها روزنامه ندارند

و من ....آنقدرنفس

که تمام دریارا جستجویت کنم !

پس چرا اینآفتاب یک صبح

لیوان دریا راسر نمی کشد تا...ته؟

تا...پیدایتکنم

به گواهی مقیاسن گاهم

قدت ...از همه ماهی ها بلندتر است!

پس ...دست بلندکن

شاید ببینمت....!

 

يکشنبه 21/4/1388 - 15:10
دانستنی های علمی

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تاچیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمیشویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام اوثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تاخانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ اومهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدندولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


يکشنبه 21/4/1388 - 15:8
شعر و قطعات ادبی

 شقایق گفت باخنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش،

حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ وزیبایی.

 نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهاییکه زمین تبدار و سوزان بود

 و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

 ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهرهاش پیدای پیدا بود

 ز آنچه زیر لب می گفت  شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبانگفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اشرا و بسوزانند،

 شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد.

چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را  بسیصحرای سوزان را

به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگهبه روی من،

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا باریشه از خاکم جداکرد

 و به ره افتاد و او می رفت و من در دست اوبودم  او هرلحظه سر را رو به بالاها 

تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش،زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت.

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحراکه آبی نیست،

 به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای برمن برای

 دلبرم هرگز دوایی نیست  و از این گل که جایینیست

 خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفتو من در دست اوبودم

 وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایانکو ؟

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمامجان من می سوخت

 که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شددلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

 نشست و سینه را با سنگ خارایی  زهم بشکافت.

 اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

 زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجابود با غم رو به رو می کرد

 نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من میداد و بر لب های او فریاد

 بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمانای گل

 ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد.

 

شنبه 20/4/1388 - 11:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته