• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 16
زمان آخرین مطلب : 5580روز قبل
رويا و خيال
دو خط موازى زاييـده شدند . پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشيد. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشـان تپيـد. و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند. خط اولى گفت:ما مى توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. و خط دومي از هيجان لــرزيد. خط اولـي گفت: و خانه اى داشته باشيم در يك صفحه دنج كـاغذ . من روزها كار ميكنم. مي توانم بروم خط كنار يك جاده دور افتاده و متروك شوم ،يا خط كنار يك نردبام. خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خـــلوت. خط اولــي گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگي خوشي خواهيــم داشـت. در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازي هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تكرار كردند: دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند. دو خط موازي لـرزيدند. به همديگــر نگـاه كردند. و خط دومي پقي زد زير گريـه . خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد . حتمأ يك راهي پيدا ميشود .خط دومي گفت: شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. و دوباره زد زير گريه. خط اولي گفت: نبايد نا اميد شد. ما از اين صفحه كاغذ خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم. بالاخره كسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند. خط دومي آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيد. از زيردر كلاس گذشتند. و وارد حياط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد. آنها از دشتها گذشتند ..... ، از صحراهاي سوزان ..... ، از كوههاي بلند ..... ، از دره هاي عميق .......، از درياها ....... ،از شهرهاي شلوغ..... سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند. رياضيدان به آنها گفت: اين محال است.هيچ فرمولي شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چيز را خراب ميكنيد. فيزيكدان گفت: بگذاريد از همين الآن نا اميدتان كنم. اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت. پزشك گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي درمان است. شيمي دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد. رسيدن شما به هم مساوي است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي شود . سيـارات از مدار خارج مي شوند. كرات با هم تصادم ميكنند. نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد. فيلسوف گفت: متاسفم... جمع نقيضين محــال است. و بالآخره به كودكي رسيدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم ميرسيد. نه در دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد...... دو خط موازي او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل ميگرفت. «آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست ميدادند.» خط اولي گفت: اين بي معني است. خط دومي گفت:چي بي معني است؟ خط اولي گفت:اين كه به هم برسيم. خط دومي گفت: من هم همينطور فكر ميكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند. يك روز به يك دشت رسيدند. يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بودو نقاشي ميكرد.خط اولي گفت:بيـا وارد آن بوم نقاشــي شويم و از اين آوارگي نجات پيــدا كنيم. خط دومي گفت: شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم. خط اولي گفت:در آن بوم نقاشي حتمأ آرامش خواهيم يافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش. نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد. و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت. و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم ميرسيد.
چهارشنبه 16/8/1386 - 10:15
دعا و زیارت
خدايش با او صحبت كرد .... خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد» خدا لبخندي زد و پاسخ داد: « زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟» من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟» خدا جواب داد.... « اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند» «اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند» «اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند» «اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند» دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت.... سپس من سؤال كردم: «به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟» خدا پاسخ داد: « اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند» « اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند» «اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند» « اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند» « ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است» « اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند» « اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند» « اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند» باافتادگي خطاب به خدا گفتم: « از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم» و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟» خدا لبخندي زد و گفت... «فقط اينكه بدانند من اينجا هستم» « هميشه»
چهارشنبه 16/8/1386 - 10:13
محبت و عاطفه
روزی ، زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند: " بیا در دریا شنا کنیم ." برهنه شدند و در آب شنا کردند ، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت . زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوش اش را نیافت ، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار ، لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت . تا این زمان نیز ، مردان و زنان ، این دو را باهم اشتباه می گیرند . اما اندک افرادی هم هستند که چهره ی زیبایی را می بینند ، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد ، او را می شناسند . و برخی نیز چهره ی زشتی را می شناسند ، و لباس هایش او را از چشم های اینان پنهان نمی دارد .
چهارشنبه 16/8/1386 - 10:9
رويا و خيال
شیطان ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.
چهارشنبه 16/8/1386 - 10:0
محبت و عاطفه
از کودکی پرسیدند: عشق چیست ؟ گفت : بازی. از نوجوانی پرسیدند:عشق چیست ؟ گفت : رفیق بازی. از جوانی پرسیدند : عشق چیست ؟ گفت : پول و ثروت. از پیــری پرسیدند : عشق چیست ؟ گفت : عمر. از عاشقی پرسیدند: عشق چیست؟چیزی نگفت! آهی کشید و سخت گریست
پنج شنبه 10/8/1386 - 12:56
محبت و عاطفه
ناگهان چقدر زود دير ميشود خسته ام از آرزوها ، آرزوهاى شعارى شوق پرواز مجازى ، بال هاى استعارى لحظه هاى كاغذی را روز و شب تكرار كردن خاطرات ء بايگانى ، زندگى هاى ادارى آفتاب ء زرد و غمگين ، پله هاى رو به پايين سقف هاى سرد و سنگين ، آسمان هاى اجارى با نگاهي سرشكسته , چشمهاي پينه بسته خسته از درهاي بسته , خسته از چشم انتظاري صندلي هاي خميده , ميزهاي صف كشيده خنده هاي لب پريده , گريه هاي اختياري عصر جدول هاى خالى ، پارك هاى اين حوالى پرسه هاى بى خيالى ، نيمكت هاى خمارى رونوشت روزها را روى هم سنجاق كردم شنبه هاى بى پناهى ، جمعه هاى بى قرارى عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها خاك خواهد بست روزى ، باد خواهد برد بارى روى ميز خالى من ، صفحه باز حوادث درستون تسليت ها ، نامى از ما يادگارى شعر از زنده یاد: قیصر امین پور روحش شادباد ودر آرامش
پنج شنبه 10/8/1386 - 11:4
محبت و عاطفه
حرف خاموش حرف خاموش مرا از نگهم باز بپرس در سکوت نگهم ناله ء غم بسيار است در کلامی چو نگنجد همه اندوه ء دلم دلم ا هر چه کلام است دگر بيزار است میروم با دل ء خود گوشه بگیرم در خویش آنچه بیهوده نماید ..به خدا... ؛گفتار؛ است آه از اين روز وشبء یکسره در غم بودن آخر این قصه ء ما قصه ء قلبی زار است برو ای آنکه ز حالء دلء ما بیخبری دل ء ما از همه اندوهء جهان بیمار است گوئیا خنده زدن در همه دنیا جرم است و دگر شادی ایام فقط پندار ا ست ما زخود هیچ نگفتیم ُو چه محکوم شدیم سر ما بی گنه اینجا بروی دار است دل ز این وادی غمناک به روزی ببرم قلبء من یکسره در حسرت یک دیدار است دلء من یکسره در حسرت یک دیدار است
پنج شنبه 10/8/1386 - 11:2
شعر و قطعات ادبی
بخواب چگونه بخوابم روح بی قرارم را ، هر چه سر بر بالش می گذارم مثل کودکی که دلش درد می کند تقلا می کند ... خسته م به من نیایشی بیاموزید که آتشم را فرو بنشاند. ...
پنج شنبه 10/8/1386 - 10:59
شعر و قطعات ادبی
تقديم به تنهاييت باراني ات شده ام ، در تنهايي سرودهً خويش باراني ات شده ام ، شايد تا انتهاي ظلمت شب وباز آسمان بارانيست دروغ نمي گويم ، قلبم دروغ بلد نيست تو ، لحظه لحظه هاي سبزت ، هميشه سرشار بوده است چگونه خزان شدي شكوه نگاهت ، عطر آرامش را هديه مي داد هميشه... چه شد كه اينك من... بايد بيايم... و دستهايت را پرواز بدهم اگر نبود غروب مبهم عشق رسيدن ، معني نداشت بدون فاصله ، عشق بي رنگ است حالا تو بگو فرشته ًشهرعشق آيا تو نيز بارانيم مي شوي؟ گاهي؟
پنج شنبه 10/8/1386 - 10:48
شعر و قطعات ادبی
دلم را خوش نخواهم كرد دلم را جز به فريادي، كه شايد روزي از لب هاي خاموشت به پا خيزذ ، خوش نخواهم كرد من ندارم چشم بينايي ، ولي سر تا به پا گوشم كه شايد روزي از دنياي خاموشي خود بگريزي و دركوچه هاي تنگ فريادت بگويي حرفي و دل شاد گرداني دل سردم دلي را كه هميشه باخته در يك نبرد نابرابر، با يك احساسي كه اسمش نيز نمي دانم ! دلم را خوش نخواهم كرد حتي به سو سوي كم اميد چشمانت به روزي كه درون من ببيني و بفهمي عشق را دلم را خوش نخواهم كرد حرفي بزن آخر ، فرياد كن اسمم صدايم كن كه مدت هاست نشنيدم صدای آرامت را  صدايم كن تو كه خوب مي داني ، من ، دلم را جز به فريادي كه شايد روزي از لب هاي خاموشت بپا خيزد ؛ خوش نخواهم كرد صدايم كن
پنج شنبه 10/8/1386 - 10:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته