• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1481
تعداد نظرات : 1410
زمان آخرین مطلب : 4094روز قبل
شعر و قطعات ادبی

شب های دراز بی عبادت چه کنم


طبعم به گناه کرده عادت چه کنم


گویند کریم است و گنه می بخشد


گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم...

 

اللهم عجل لولیک الفرج 

جمعه 14/8/1389 - 17:24
شعر و قطعات ادبی

 

کاش وقتی زندکی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم.....

کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم....

کاش وقتی آسمان بارانیست اززلال چشمهایش تر شویم....

کاش شب وقتی تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم....

کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم.....

کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار ه دلها وا کنیم......

کاش رسم دوستی را ساده تر مهربانی تر آسمانی تر کنیم......

کاش در نقاشی دیدار مان شوق ها را ارغوانی تر کنیم.......

کاش وقتی شا پرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم

پنج شنبه 13/8/1389 - 9:34
داستان و حکایت

میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد

كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و

 برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود

اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

 وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند

.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی كند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند.

پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد

و البته چشم دردش هم تسكین می یابد

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.

راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن كند.

او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید :" بله .

اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته.

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه ای بوده كه تاكنون تجویز كرده ام.

برای مداوای چشم دردتان،  تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و

هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ،

بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری.

تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

 

 آسان بیندیش راحت زندگی كن!

دوشنبه 10/8/1389 - 10:27
داستان و حکایت

زمستان بود،

سرد و سوزناک.

سید حسن مدرس داشت آرام آرام از پله های مجلس شورای ملی بالا می رفت که صدایی شنید:

« سلام عرض دارم جناب آیت الله»

مدرس سرش را بالا گرفت و جواب سلام داد ،

می شناختش. 

یکی از نماینده های وطن فروش و درباری بود.

قبل از اینکه مدرس قدم از قدم بردارد با چاپلوسی ادامه داد :

« حضرت آقا! مراقب باشند با این یقه ی باز لباستان، سرما نخورند، هوا خیلی سرد است.» 

مدرس نگاه تند و تیزی به او انداخت و فورا جواب داد:

« شما به جای اینکه به فکر باز بودن یا بسته بودن یقه من باشید بروید مواظب دروازه ی مملکت باشید تا باز نماند و بیگانه ها این طور ثروت مملکت را غارت کنند

   
دوشنبه 10/8/1389 - 10:8
اخلاق

یک کاسه خالی بگذار روی آب مواج دریا و

تماشا کن و

ببین چگونه به رقص می آید،

 چرا؟

چون به دریا تکیه کرده است .

در آخر هم عاقبت بخیر شده و

لبریز و سرشار از آب می شود و

در آغوش دریا جای می گیرد .

توکل چیزی در همین مایه هاست.

یعنی وقتی به خدا که دریای لطف و لطافت است تکیه می کنی،

چنان شاد و بانشاط می شوی که به رقص،

وجد و طرب می آیی.

نیست کسبی از توکل خوب تر(مولانا)

 
يکشنبه 9/8/1389 - 8:27
شعر و قطعات ادبی

در خانۀ ما هوایش عالی است

 

جای پرنده ها اینجا خالی است

 

آنها که پرواز کردند به عشق

 

عشق را درنوردیدند و رسیدند بهشت

 

شاهد راه عشق شدند و شهید

 

عاشق راه حق گشتند و سعید

 

يکشنبه 9/8/1389 - 8:22
شعر و قطعات ادبی

اگر تلفن روی آیفون باشد، شما حاضرید هر چیزی را بگویید؟!

عالم هم روی آیفون خداست ؛

هم صوتی و هم تصویری ،

یعنی خدا هم تصویر ما را می بیند هم صدای ما را می شنود؛

« انه بعباده خبیر بصیر... او به بندگان آگاه است و بینا»

پس یک خرده با انضباط رفتار کنیم ،

یک خرده با احتیاط زندگی کنیم.

  
شنبه 8/8/1389 - 8:55
داستان و حکایت

مردی از اهل جَبَل ، علاقه و محبت شدیدی به حضرت امام جعفر صادق (ع) داشت . هرسال به قصد زیارت آن حضرت راهی مکه می شد و آقا از او پذیرایی می فرمودند . او به علت عشق و علاقه ای که به امام داشت، چند روزی در مدینه و در منزل امام می ماند

 .

در یکی از سفرها ، خدمت امام صادق (ع) عرض کرد؛ آقا من سالهاست مزاحم شما هستم، دلم می خواهد خودم در مدینه خانه ای داشته باشم و هر سال که آمدم به آنجا بروم و مزاحم شما نباشم . بعد ده هزار دینار به امام (ع) داد و عرض نمود : از دوستانتان تقاضا نمایید که تا وقتی بر می گردم زحمتی را متقبّل شوند و برای من خانه ای بخرند که وقتی آمدم به خانه ی خود بروم  ودیگر مزاحم شما نشوم .

 

امام پول را دریافت کرد و او رفت . وقتی سال بعد برگشت ، خدمت امام صادق (ع) رسید . امام (ع) فرمود : خانه خریداری شد. آنگاه نوشته ای به دست او دادند و فرمودند : این هم قباله اش. مرد آن را گرفت و خواند .

 

بسم الله الرحمن الرحیم . این قباله ی خانه ای است که جعفربن محمد ، آن را برای (اسم مرد جبلی ) در فردوس برین تهیه کرده است که 4 حدّ دارد ؛ یک حدّش خانه ی رسول خدا (ص) ، حدّی به خانه ی علی (ع) ، حدّی به خانه ی امام حسن (ع) و حدّی به خانه ی امام حسین (ع) ؛ خدا انشاءالله مبارک کند .

آن مرد وقتی آن را خواند ، گریه اش گرفت . بعد گفت: آقا من راضی شدم ، به من خیلی عنایت فرمودید . امام (ع) فرمودند : آن ده هزار دیناری که به من دادی ، به مصرف مستحقّّان رساندم و ضامن شدم که این خانه را در بهشت به تو بدهند. مرد خیلی خوشحال شد و رفت. وقتی به خانه اش در جَبَل رسید ، همه ی اهل خانه اش را جمع کرد و گفت : من از شما خواهش می کنم وقتی مُردم، این قباله را در کفنم بگذارید . مدتی گذشت و او از دنیا رفت وآن قباله را در کفنش گذاشتند. روز بعد که سر قبرش رفتند ، دیدند آن قباله روی قبر افتاده و پشت آن نوشته شده :

امام صادق (ع) به وعده شان وفا کردند .

شنبه 8/8/1389 - 8:50
سخنان ماندگار

گل و گیاه را اول صبح آب می دهند چون جذب بیش تری دارد .

ما آدم ها همین طوریم ،

اگر بخواهیم برکات بیشتری جذب کنیم باید سحر خیز باشیم و صبح خیز ،

صبح توی دستگاه خدا خیلی قیمت دارد

و خدا به آن سوگند خورده است.

 

عجب ملکی است ملک صبحگاهی       

 در آن کشور بیابی هر چه خواهی

 
چهارشنبه 5/8/1389 - 22:34
داستان و حکایت

روزی نایب السلطنه ، از طرف ناصرالدین شاه ، به ملاقات حاجی ملاعلی کنی ، بزرگ ترین روحانی پایتخت رفته بود .

 حاج ملاعلی کنی به واسطه ی درد پایی که داشت ، ابتدا از نایب السلطنه عذر خواست و بعد پای خود را دراز نمود .

نایب السلطنه ، از این رفتار سخت ناراحت شد و گفت : آقا من هم پایم درد می کند ؛ با اجازه شما دراز کنم .

 حاجی ملاعلی کنی فورا در جواب او گفت : آقای نایب السلطنه !

 من که پایم را دراز می کنم دستم را از ستم کوتاه کرده ام ؛

 شما هم دستت را کوتاه کن و پایت را دراز نما ؛

 ما چه حرفی داریم !

 
چهارشنبه 5/8/1389 - 22:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته