• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1481
تعداد نظرات : 1410
زمان آخرین مطلب : 4099روز قبل
شعر و قطعات ادبی
  پروردگارا!  سینه ام پر از اندوه و چشمانم در تلاطم قطره های اشک مانده است. دلم می خواهد  پرنده ای بودم تا برای لحظه هایی هم که می شد به سوی آسمان پرواز می کردم و در خنکای لطف بیکران تو احساس آرامش می کردم. خدای مهربان! در لحظه های دعا وقتی دست هایم بال پرواز می شوند باران لطف و رحمت خود را  بر وجود خسته ام

 نازل کن

يکشنبه 12/10/1389 - 11:8
سخنان ماندگار

وقتی یک شمع روشن می کنی اول خودت در روشنی قرار می گیری، وقتی هم که خاموش می کنی همین طور ، یعنی اول خودت در تاریکی قرار می گیری .

حال یادمان باشد خوبی مثل روشن کردن شمع و بدی مثل خاموش کردن آن است.

يکشنبه 12/10/1389 - 11:5
شعر و قطعات ادبی

    بشنو از نی چون شكایت ها می كند 

  از سر ببریده ای هر دم حکایت ها می کند 



 بشنو از نی چون شکایت ها کند 



 وز لب خشکیده ای هر دم حکایت ها کند



 بشنو از نی در ره دلدادگی 



 در زه دلدادگی فرزانگی 



 بشنو از نی آن به غایت راستین 



 حامل راس حسین اندر زمین



 بشنو از نی از زمین کربلا



 ناله و نفرین و آه و نینوا



 بشنو از نی چون حکایت ها کند



 از بدی های زمین هر دم شکایت ها کند 



 بشنو از نی از زبان اهل دل 



 راستگویان در سرای اهل دل 



 بشنو از نی واقعه از کربلا 



 کاروان کی میرسد در نینوا ؟



 بشنو از نی ، آن زمان سلطان حسین 



 

بی بدن قرآن قرائت می کند راس الحسین

 

 

جمعه 10/10/1389 - 16:34
اهل بیت

 آیت الله اراکی فرمود:


شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم


چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟


با لبخند گفت: خیر


سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟


گفت: نه


با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟


جواب داد: هدیه مولایم حسین است!


گفتم چطور؟


با اشک گفت:


آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد


آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :


به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.



منبع: کتاب آخرین گفتارها
جمعه 10/10/1389 - 16:30
مهدویت

 

    

دوباره شنبه شد ولی به در نگاه میکنم

 

 ولی دوباره روز بعد کمی گناه میکنم

  

دلم گرفته می شود دوشنبه ها بدون تو

 

 گلایه از ستاره و طلوع ماه میکنم

  

دوازده ستاره را سه شنبه میشمارم و

 

 به انتظار یک نگاه نظر به راه میکنم

  

چهار شنبه می شود و قول میدهی که زود

 

 شبانه های تیره را شبی پگاه میکنم

  

چه بعض ها که در گلو نشست و جابجانشد

 

 نیامدی و درد و دل به چاه میکنم 

  

و جمعه من به خاطر شکستن طلسم تو  

 

 کنار شمعدانیم به در نگاه میکنم 

  

غروب شد نیامدی و مثل جمعه های قبل 

 

 به جای بغض در گلو دوباره آه میکنم 

 

 

جمعه 10/10/1389 - 16:21
سخنان ماندگار

همه تربیت ها برای اینست که روح بشر در برابر حوادث شکست ناپذیر شود،

تنش با شمشیر ها قطعه قطعه،

ثروتش به باد،

فرزندانش کشته،

 خاندانش اسیر،

ولی روحش ثابت و محکم بماند.

شهید مطهری

پنج شنبه 2/10/1389 - 8:47
داستان و حکایت
 

 

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!"  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." 

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت.  سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت.  همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.

نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.  ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.  گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد.  پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند.  هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد.  امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.

کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.  بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.  مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست.  او میخواست راز این آرامش را بداند.  همه رفتند؛ او ماند و دخترک.  کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.  سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.

دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است."  گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛

این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!

پنج شنبه 2/10/1389 - 8:43
داستان و حکایت

شیطان می خواست كه خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر كارش پذیرفت.

 

حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی كه آدم را مهم جلوه می‌داد، عینك‌هایی كه دیگران را بی‌اهمیتنشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود كه توجه همه را جلب می‌كرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده كه آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فروكند، و ضبط صوت‌هایی كه فقط غیبت و دروغ را ضبط می كرد.

 

شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.

 

یكی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید كه هیچكس به آن‌ها توجه نمی‌كرد. اما خیلی گران بودند. تعجب كرد وخواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.

 

شیطان خندید و پاسخ داد: فرسودگی‌شان به خاطراین است كه خیلی از آن ها استفاده كرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می كردند،مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند.

 

با این حال قیمت شان كاملاً مناسب است. یكی "شك" است و آن یكی "عقدة حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می كنند.

 

اللهم انّا نعوذ بك منْ نزغات الشّیطان الرّجیم و كیدهِ و مكآئدهِ،

 خدایا به تو پناه می بریم از فتنه انگیزیهای شیطان و از حیله و مكرهای گوناگونش،

 

 

و من الثّقة بامانیّهِ و مواعیدهِ و غرورهِ و مصآئدهِ

 

و از تكیه كردن به آرزوها و وعده ها و فریب او و در افتادن به دامهایش،

  

و انْ یُطمعَ نفسهُ فی اضلالنا عنْ طاعتكَ

 

و از طمع بستن او به گمراه كردن ما از راه بندگیت ...

  

دعای هفدهم صحیفه سجادیه

 
پنج شنبه 11/9/1389 - 8:31
شعر و قطعات ادبی

ما را رها کنید در این رنج بی حساب


با قلب پاره پاره و با سـینه‌ای کباب

  

عمری گذشت در غم هجران روی دوست


مرغم درون آتش و ماهـــی بـــــرون آب

  

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی


پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

 

از درس و بحث و مدرسه‌ام حاصلی نشد


کـــی می توان رسید به دریا از این ســراب

  

هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم


چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

  

این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند


در خرقه‌شان به غیر “منم” تحفه‌ای میاب

  

ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر


پنهان نمـــوده‌ایم چو پیــــــری پس خضاب

  

دم بر نیــار و دفتر بیهوده پــاره کن


تا کی کلام بیهده، گفتـار ناصـواب

 

 
پنج شنبه 11/9/1389 - 8:27
اهل بیت

عجب ایامی است;

ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه می رود;

محمد با علی به غدیر;

و حسین با ابوالفضل به کربلا

 

الهی من کجایم!؟

 

یك زن میان محملی اندر غم و تاب و تب است

 ****

این زن صدایش آشناست ای وای من این زینب است

  ****

هر دم به گوشم می‏رسد آوای زنگ قافله

***

 این قافله تا كربلا دیگر ندارد فاصله

 
دوشنبه 8/9/1389 - 14:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته