• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 663
تعداد نظرات : 403
زمان آخرین مطلب : 3279روز قبل
شعر و قطعات ادبی
عجب خوابی 
بصر بسته 
نگاه قلب ها خسته 
تو هستی ؟ یا که من هستم؟ 
دو چشمانم به روی هم 
دلم تا آسمان روشن 
نمی دانی ؟ تو می دانی؟ 
مگر این آخرین بار است 
دلم پر می کشد تا اوج 
میان آسمان و ابر 
میان عالم بالا 
خدایا ... 
ای خدای من 
مگر آمد به سر، عمرم 
مگر دنیا، می میرد 
مگر من مرده ام آیا؟ 
ولی گویا، رویا نیست 
از این بالا 
پر از وهم است 
پر از نیرنگ و مکاری 
پراز گریه پر از زاری 
من و یک عالمه رویا 
همه رفتند 
همه آمال و آینه 
همه شادی 
همه یاران دیرینه 
خدای من نمی خواهم 
نمی آیم در این دنیا 
عجب تاریک و بی روح است 
همه مدهوش و حیرانند 
خدای من 
عجب خوابی 
نمی آیم در این دنیا 
نمی آیم در این دنیا 
شنبه 15/8/1389 - 8:34
داستان و حکایت

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت . 
با اینكه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
 دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 
بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
 مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد 
یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود . 
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید ، 
با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. 
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود ، 
ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد 
و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد. 
زمانیكه مادر اتومبیل  خود را به كنار دخترك رساند ، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید :
" چكار می كنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟" 
دخترك پاسخ داد،" من سعی می كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد."

شنبه 15/8/1389 - 8:33
داستان و حکایت
خرگوش از كلاغی بر سر شاخه پرسید
كه آیا من نیز میتوانم چون تو نشسته ، كار نكنم؟
كلاغ پاسخ داد: چرا كه نه
خرگوش بنشست بی حركت
.روباهی از ره رسید و خرگوش بخورد
نتیجه اخلاقی
. لازمه ی نشستن و كار نكردن بالا نشستن است

شنبه 15/8/1389 - 8:31
داستان و حکایت
گنجشكی از سرمای بسیار قدرت پرواز از كف بداد و در برف افتاد
.گاوی گذر همی كرد و تپاله بر وی انداخت
.گنجشك ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
.گربه ای آو ز بشنید، جست و گنجشك بدندان بگرفت و بخورد
نتیجه اخلاقی
. هر كه گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد
.هر كه از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد
..گر خوشی، دهان ببند و آواز، بلند مخوان

شنبه 15/8/1389 - 8:31
سخنان ماندگار
 پول شخصیت نمی خرد
شنبه 15/8/1389 - 8:30
سخنان ماندگار

 گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد،

فقط دستی است برای گرفتن دست او،

و قلبی است برای فهمیدن وی

 به دور از جدی بودن باشیم


شنبه 15/8/1389 - 8:27
سخنان ماندگار
راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
شنبه 15/8/1389 - 8:27
سخنان ماندگار
 زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
شنبه 15/8/1389 - 8:27
سخنان ماندگار
مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی
شنبه 15/8/1389 - 8:26
سخنان ماندگار
 همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

شنبه 15/8/1389 - 8:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته