• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3397روز قبل
شعر و قطعات ادبی

دنیا فقط به عشق نیاز دارد، عشق شیرین.

این را وقتی بیش از همیشه غمگینم می فهمم.

بهتر است عاشق باشیم و ببازیم تا اینکه هرگز عاشق نباشیم . (آلفرد تنیسون )

دوشنبه 15/1/1390 - 10:18
شعر و قطعات ادبی

طفل زمین خورده

بغض فروخورده ام ،چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام ،چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزرده ام ،چگونه نگریم؟

مرد مگر گریه میکند ؟چه بگویم ؟
طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ،چگونه نگریم!
پرسشم از راز بیوفایی او بود
حال که پی برده ام ،چگونه نگریم

پنج شنبه 11/1/1390 - 23:58
شعر و قطعات ادبی
” پریشانم
به قله که می رسم
باور نمی کنم
می دانم این دایره سرگردان است
می چرخد و اوجم را وارونه می کند”
پنج شنبه 11/1/1390 - 23:53
شعر و قطعات ادبی

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بكشد

رود را از جگر كوه به دریا بكشد

گیسوان تو شبیه‌است به شب اما نه

شب كه اینقدر نباید به درازا بكشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بكشد

عقل یكدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد

زخمی كینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته‌ام كار به اینجا بکشد

یكی از ما دو نفر كشته به دست دگری‌است

وای اگر كار من و عشق به فردا بكشد


 

پنج شنبه 11/1/1390 - 23:26
شعر و قطعات ادبی

مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بساز
د

چهارشنبه 10/1/1390 - 18:22
شعر و قطعات ادبی

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا               

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را         

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             

  آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

چهارشنبه 10/1/1390 - 18:19
شعر و قطعات ادبی

 با همه ی بی سر و سامانیم
    باز به دنبال پریشانیم
    طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
    در پی ویران شدنی آنیم
    آمده ام بلكه نگاهم كنی
    عاشق آن لحظه طوفانیم
    دلخوش گرمای كسی نیستم
    آمده ام تا تو بسوزانیم
    آمده ام با عطش سالها
    تا تو كمی عشق بنوشانیم
    ماهی برگشته ز دریا شدم
    تا تو بگیری و بمیرانیم
    خوبترین حادثه می دانمت
    خوبترین حادثه می دانیم؟
    حرف بزن ابر مرا باز كن
    دیر زمانی ست كه بارانی ام
    حرف بزن، حرف بزن سالهاست
    تشنه یك صحبت طولانیم
    ها... به كجا می كشیم خوب من؟
    ها... نكشانی به پریشانیم!

    

سه شنبه 9/1/1390 - 15:30
داستان و حکایت
 

گل سرخی برای محبوبم

 


جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد
دوشنبه 8/1/1390 - 17:35
شعر و قطعات ادبی

شده ام پرتاب
مثل سنگی که بلغزد بر آب
خطر غرق شدن
مثل یک دایره دور سر من می چرخد......

شنبه 6/1/1390 - 22:47
شعر و قطعات ادبی

images?q=tbn:ANd9GcRkNVsFajRK3drQ75H4dEtIMHI1PaxYlZd44aHJeimages?q=tbn:ANd9GcSWVQcmJ3qM4YUGbEJJB44r75RqUEtpe5Htj6Q6geJnOEgUUx0zVQ

... گوش کن! بهار می خواند ما را!

به فصلی تازه !

حالی نو !

... گوش کن! فصل، فصل پرواز خیال است تا اوج بودن!

دستانت گرمت را در سرمای دستانم حلقه کن

چشمانت را ببند

تا به یک فصل شیدایی قدم بگذاریم!

جمعه 5/1/1390 - 20:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته