• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3397روز قبل
شعر و قطعات ادبی

  خسته و مانده

از عاشقی کردن بی معشوق

،لِه می‌شوم

زیر آواری از نهیب "من چه کردم"ها.

گیج و منگ

در سوگ آن جاودانه،

_عشقی یا توهمی از آن به وسعت آسمان_

آن پیوسته 

به ذره‌های هواسبزدانه‌ها، قطره‌ها

می‌گریم و می‌کوبم که بی او چه کنم؟ 

 که با او چه می‌کردم...

و از توحش بی عشقی

،یورتمه می‌روم

تا تنبیهی از جنس هرزگی!

پنج شنبه 1/2/1390 - 16:47
شعر و قطعات ادبی
کاش زمان به عقب برمی گشت و من از میان جغرافیای زندگیم راه دوم را برمی گزیدم!
چهارشنبه 31/1/1390 - 17:15
شعر و قطعات ادبی

تمام جاده های جهان را


 

به جستجوی نگاه تو آمده ام ، پیاده ،!

 

 

این تو و این پینه های پای من


 

حالا بگو در این تراکم تنهایی


 

مهمان بی چراغ


 

نمی خواهی ؟!

چهارشنبه 31/1/1390 - 15:43
شعر و قطعات ادبی
قناعت می کنم در شادی قناعت می کنم در کامیابی قناعت می کنم در بیان حقیقت قناعت می کنم به سکوت***غرق می شوم در صبوری غرق می شوم در نخواستن غرق می شوم در نگفتن ِ " دوستت دارم "چه مرتاض ِ گناهکاری !
پنج شنبه 25/1/1390 - 17:28
شعر و قطعات ادبی
باران می خواهم بی هیچ تحمل هوا می خواهم بی هیچ کتمان در این هوای بارانی تو را می خواهم بی هیچ تحمل کتمان***چه بغض بسته ای ست تمنادر این زمین کویری ترک خورده چه جان خسته ای ست در من در این بی کرانۀ ابری .
پنج شنبه 25/1/1390 - 17:28
شعر و قطعات ادبی
به من او که بدی آموخت تو بودی ... تو بودی - منو اتیش زد و خود سوخت تو بودی
چهارشنبه 24/1/1390 - 18:0
سخنان ماندگار

نخستین تابش عشق ،آخرین تابش عقل است

                            آنتوان برت

چهارشنبه 24/1/1390 - 10:18
شعر و قطعات ادبی

ای عشق به جز درد و محن همسفرت نیست


تو فوق زمانى و زمان در نظرت نیست


در این شب جمعه به نم اشك بگویم


این جمعه نیا هیچ كسى منتظرت نیست!!!


ای كه یك گوشه چشمت غم عالم ببرد


حیف باشد كه تو باشی ومرا غم ببرد ...

 

اللهم کل لولیک الفرج

پنج شنبه 18/1/1390 - 22:46
شعر و قطعات ادبی
غم آبادی به نام زندگی ساختم بی تو

 

ز بیم شام تنهایی،به غم پرداختم بی تو

به زیر ران ما،اسب جوانی بود و شادی ها

رمیدی از من و تنهای تنها،تاختم بی تو

ز تو من خواستم تا یوسف کنعان من باشی

ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو 

پس از آن دوستی ها،عاشقی ها،آشنایی ها

برای خود در این غمخانه،زندان ساختم بی تو

چنان در خویش میگریم که مژگان هم نمیداند

به لبهایت قسم،لبخند را نشناختم بی تو

میان پاکبازان سر فرازم،زانکه این هستی 

   قماری بود و یکسر"هستی ام"را باختم بی تو!

**مهدی سهیلی**

پنج شنبه 18/1/1390 - 22:43
داستان و حکایت

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و

قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی

 مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

سه شنبه 16/1/1390 - 20:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته