• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 994
تعداد نظرات : 248
زمان آخرین مطلب : 5038روز قبل
خواستگاری و نامزدی
احساساتپسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بیماری روحیه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ی بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت .  دختر نگاهی به او کرد و پرسید : - می توانم کمکتان کنم؟ در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت : - من یک لوح موسیقی می خواهم . یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت : - میل دارید این را برایتان کادو کنم؟  و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد . ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد . بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت! چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت : - تو دیر تماس گرفتی!! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت. دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد  که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!! مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود " تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . " یادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت! مادر گفت : - پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد .
جمعه 31/2/1389 - 16:18
طنز و سرگرمی

فواید پنبه
بهروز از دوستش پرسید : پنبه چه فایده ای دارد ؟
دوستش جواب می دهد که نمی داند .
بهروز می گوید : پس راهنمایی ات می کنم . مثلا پیراهن تنت از چی درست شده ؟
دوستش جواب می دهد : از پیراهن کهنه پدرم !

جمعه 31/2/1389 - 16:11
طنز و سرگرمی
کیف
کانگورو پدر میگه : عزیزم بچه کجاست ؟ کانگورو مادر میگه : وای کیفـمو زدن
جمعه 31/2/1389 - 16:10
طنز و سرگرمی

کوره
اولی می گوید : باز هم از کوره در رفتی ؟
دومی جواب داد : پس می خواستی حتما همان جا بمانم و بسوزم؟!

جمعه 31/2/1389 - 16:9
طنز و سرگرمی
عشق
غضنفر : آقا کارت پستالی دارین که روش نوشته باشه  تو تنها عشق منی ؟ فروشنده : بله . غنفر: پس لطفا 16 تا ازاین کارت ها به من بدین .
جمعه 31/2/1389 - 16:8
طنز و سرگرمی

اشتباه
معلم ریاضی رو به دانش آموز می کند و می گوید : نمی فهمم چطور تو یک نفر می توای اینقدر اشتباه مساله ها را حل کنی ؟
دانش آموز جواب داد : آقا اجازه ! بابامون هم کمکمون کرد !

جمعه 31/2/1389 - 16:6
طنز و سرگرمی

مورچه
یکی به غضنفر میگه : اون مورچه که بالای کوهه رو می بینی ؟ میگه : اونکه چشمش بازه یا اون که چشمش بستست ؟

جمعه 31/2/1389 - 16:6
طنز و سرگرمی
تصادف
مردی معتاد شلوارش را پشت و رو می پوشد و به خیابان می رود . در این هنگان با یک اتومبیل تصادف می کند . راننده نگاهی به او می اندازد و می گوید :خوشبختانه هیچی نشده .
مرد معتاد جواب می دهد : شی شی هیچی نشده ، شلوارم 180درجه شرخید
جمعه 31/2/1389 - 16:4
طنز و سرگرمی
سیب
یه روز 3 تا دیوانه را می خوان آزاد کنن به اولی موز نشون میدن ، میگه : خیار نرسیده . به دومی نارنگی نشون میدن ، میگه : پرتقال پنچر . به غضنفر سیب نشون میدن ، میگه خوب سیبه . آزاد که میشه میگه : دروغ گفتم : گلابی بود
جمعه 31/2/1389 - 16:3
طنز و سرگرمی

دنده ماشین
مردی هالو کنار راننده نشسته بود . پس از چند کیلومتر راه رفتن ، راننده برای استراحت پیاده شد ، دید که دنده ماشین نیست . از مرد هالو پرسید : کو دنده ؟ مرد گفت : از اول راه تا حالا دیدم که می خواستی آن را بکنی ، اما نتوانستی ، من برایت کندم !

جمعه 31/2/1389 - 16:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته