• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 994
تعداد نظرات : 248
زمان آخرین مطلب : 5038روز قبل
دعا و زیارت

خنده عبرت : 

گویند: وقتی كه برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یكی از برادران كه یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟
یوسف با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد.
اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم بالیدم، اكنون می بینم همان برادرانم كه به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون كشیدند و مرا به چاه می افكنند.
این راز را دریافتم كه باید به غیر خدا تكیه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.
 
شنبه 1/3/1389 - 13:20
ادبی هنری

"خداونداما نمی توانیـم به درگاه تـو دعا کـنیم تا جنگ را پایان بخشی،زیرامی دانیـم دنیا را به ایـن شکـل آفـریده ای و انسان خود قادر است جادۀ  صلح را هموار کند."

"خداوندا ما نمی توانیم دعا کنیم قحطی و گرسنگی را از بیـن ببـری،زیرا مـنابعی به ما عـطا کرده ای که در صـورت استفادۀ عاقلانه از آن می تواند تمام دنیا را تغذیه کند." "خداوندا ما نمی توانیم دعا کنیم تبعیض نژادی را ریشه کن کنی، زیرا به ما دیدۀ بصیرت داده ای تا بتوانیم خوبی ها ی تمام انسانها را ببینیم.""خداوندا ما نمی توانیم به درگاهت دعا کنیم به ناامیدی هایمان پایان بخشی،زیراتوانایی از بین بردن نابسامانی ها را به ما عطاکرده ای."  "خداوندا ما نمی توانیم دعاکنیم بیماری را ریشه کن کنی،زیرابه ماقدرت تفکر داده ای تابه وسیلۀ آن راه علاج بیماریها راکشف کنیم." بنابراین به درگاهـت دعا خواهـیم کرد،به ما شـهامـت،قـدرت،اراده،آگاهی ،عـزمی راسـخ،صبـر،ایـمان وتاب تحمـل سخـتی ها را عطا کنی تا دیگـرلازم نباشـد بگوییـم،خدایا ما را به آرزوهایمان بـرسـان ...  
شنبه 1/3/1389 - 13:9
ادبی هنری
چند كلمه از بزرگان در مورد زن :یك زن چیزی جز شوهرش نمی خواهد ولی وقتی كه به او رسید همه چیز میخواهد. - زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ كنند ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. فئودور داستایوسكی - زنها مثل ماهی هستند.بدست آوردن آنها آسان و نگهداشتن آنها مشكل است. ولتر - زن اگر موافق باشد رحمت الهی است والا بلای آسمانی. روشنی - اختلاف زن و مرد در این است كه مردان همیشه آینده را می نگرنند و زنان گذشته را بخاطر می آورند.- زن مخلوقی است كه عمیق تر میبیند و مرد مخلوقی است كه دورتر را میبیند.عالم برای مرد یك قلب است و قلب برای زن عالمی است. گرابه - زنهایی كه سر پیری مقدس و مؤمن میشوند چیزی را به خدا تقدیم می كنند كه از بخشیدن آن به شیطان شرم دارند.
- زبان زن به منزله شمشیر اوست.همیشه آن را بكار میبرند تا زنگ نزند
- چنین است طبیعت زن: دوستت ندارد تا دوستش داری و چو دوستش نداری دوستت دارد. میگوئل بوفلر 
- شاهراه موفقیت پر است از زنهایی كه شوهران خویش را به پیش میبرند. توماس دوار - زنها پنجاه برابر بیشتر به ازدواج اهمیت میدهند تا به منصب وزارت.
- زن گردنبند است.دقت كن چه چیزی را به گردن میآویزی. امام جعفر صاذق
- مردان آفریننده كارهای بزرگند و زنان بوجود آورنده مردان. رومن رولان 
- دو چیز را دوست دارم و نمیخواهم آنی از آن منفك شوم.زن و عطر را. حضرت محمد (ص)- زنها هرگز نمیگویند ترا دوست دارم ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان كه درون آنها جای گرفتهای. رو شفوكو - من زنی را كه از خانه برای شكایت از شوهرش بیرون میآید دشمن دارم حضرت محمد (ص)- آسیاب و ساعت و زن همیشه نیازمند تعمیر هستند. پروربس - نه گفتن زن به معنی پاسخ منفی نیست. اس - پی - سیدنی - زنان امیال خود را بهتر از مردان پنهان می كنند.اما مردان بهتر از زنان امیال خود را كنترل می كنند. ریچارد استل - به قول قدیمی ها : زن بلاست ولی هیچ خونه ای بی بلا نباشه 
شنبه 1/3/1389 - 13:0
محبت و عاطفه
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى ازاو نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى داردرضایت کامل

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید از او به گرمی هر چه تمام تر استقبال کرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که خداوند روزی خوبی هایتان را به خودتان باز خواهد گرداند 
شنبه 1/3/1389 - 12:51
آموزش و تحقيقات
پروژه بسیار جالب یک دانشجو!! دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.
2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود! 
شنبه 1/3/1389 - 12:39
طنز و سرگرمی

برنامه نویس و مهندس :

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید … 
شنبه 1/3/1389 - 12:24
محبت و عاطفه
برای همه باباهای دنیا ((خواهش میکنم بخون و قدر بابا رو بیشتر بدون)  تو بابای منی . وقتی كوچیك بودم از من مراقبت كردی . هر وقت سرفه كردم زدی پشتم و هر وقت یه تیكه نون خوردم یه چیكه آب بهم دادی . مراقبم بودی زمین نخورم و اگر خوردم دستمو گرفتی و بلندم كردی و شلوارمو تكوندی و نازم كردی . اسممو تو مدرسه نوشتی تا بتونم بخونم و بنویسم تا یه ذره از حیوون بیشتر باشم برام كیف و دفتر و روپوش خریدی منو سلمونی بردی بابای من بخاطر نمره بیستام بوسم كردی و بخاطر شیطونیهام یه كمی اخم كردی تو منو كتك نزدی اگرم زدی میگم نزدی كیه كه ثابت كنه زدی ؟ برام كتاب كنكور خریدی كه تست بزنم و از اول صبح تا ظهر منتظرم موندی تا بیام بیرون و بگم پزشكی قبولم یا نه تو بزرگ شدن منو دیدی من سفید شدن موهات رو ندیدم تو موفقیتها و خوشی منو دیدی من غصه ها و خستگیهای تو رو ندیدم تو بابای منی و اما من فردا نمیتونم بهت تبریك بگممثل اینكه فردا تولد بابای آدم خوباس و مثل اینكه روز پدر هم هست اما تو آروم اون پائین خوابیدی و من دستم بهت نمیرسه برای همه لطفائی كه بهم كردی لااقل یه بار دیگه صورتت رو با همون ته ریشهای سفید ببوسم بچه ها بازم به دنیا میان و زمین میخورن و مدرسه میرن و پزشكی قبول میشن و خستگی و موهای سفید بابا رو نمیبینن اما من تو همه روزهائی كه از عمرم مونده یعنی همه روزهائی كه تو نیستی وقت دارم به آلبوم نگاه كنم پیر شدنت رو ببینم خنده هات رو كوتاهتر شدن قد تو یا بلندتر شدن قد خودم و اخر آلبوم عكس یه تیكه سنگ كه حماقت كردم و گفتم عكست رو روش بكشن و زیرش نوشته متوفی به تاریخ ..... بابای من روزت مبارك
شنبه 1/3/1389 - 12:21
داستان و حکایت
مرد ثروتمند و باتقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال درآورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.

مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.

ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مأمور در بهشت به او گفت:آ« ورود با چمدان ممنوع است.آ» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید:آ« داخل چمدان چه آورده ای؟آ» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت:آ« سنگ فرش خیابان؟!آ»

فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه های از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیایان ها همه از طلای ناب!
 
جمعه 31/2/1389 - 16:23
داستان و حکایت
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:
-
آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت:
-
بله، شما چه عقیده ای دارید؟ من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت: همسر تو گوژپشت خواهد بود.» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود
جمعه 31/2/1389 - 16:22
داستان و حکایت
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢
۵
ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک
۵
ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند
 
جمعه 31/2/1389 - 16:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته