• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4586روز قبل
خانواده

وصلت ثانیه های پیاپی

 

تولد دقیقه ای دیگر

 

لحظه ای در گذر از ایستگاه زندگی

 

به ساعت رسیدن این دقایق تا به کی ؟

 

ساعت ها نیز خواهند گذشت

 

طلوع روزی خاکستری

 

غروب خورشید و حرف هایی برای گفتن

 

رؤیت قرص کامل ماه

 

فرجام این ماه نیز بی خبری

 

چه سال هایی که باید رفت

 

تا به کی بیهوده رفتن ؟

 

هدیه عمر را چه آسان پس می دهیم

 
شنبه 4/2/1389 - 12:54
ادبی هنری

گفتند پاییز که رفت می آیی ، چه پاییزها که به غروب نشست و چه نارنجی خورشیدها که در دل کوه فرو رفت ، اما نیامدی .

 

گفتند پرستوهاکه از کوچ بازآیند ، می آیی . پرستوی مهاجر ، بال پروازش را به سوی خورشید گشود و چون نقشی بر دلش نشست و بازگشت ؛ اما نیامدی .

 

گفتند بید مجنون که جوانه زدن آغاز کند ، می آیی . بید پیر در عالم دیوانگی جوانه کرد و جوانه ها یک به یک به وادی جنون کشیده شدند ، اما نیامدی .

 

گفتند باران که ببارد با قطراتش می آیی ، آسمان بغض کرد و تاب باریدن نداشت ، بارید . قطره قطره بارید ، اما نیامدی .

 

گفتند شقایق که صحرانشین شود ، می آیی . شقایق وحشی شد و بیابان گرد ، اما نیامدی .

 

آقای من ! نه به غروب پاییز ، نه به کوچ پرستو ، نه به جوانی بید ، نه به قطره باران ، نه به شقایق وحشی ، تو را قسم به قنوت دست هایی که تمنای حضور تو را دارند ؛ بیا .

 

مولای من ! تو را به حرمت آنانی که هر جمعه دلشان به غروب می نشیند ، قلب شان به کوچ می رود ، امید وصال در دل شان جوانه می زند و آسمان چشمان شان می بارد و چون شقایق ، بیابان گرد تو می شوند ؛ بیا ...

 

                                                                                    زینب مهرنژاد

 
جمعه 3/2/1389 - 12:56
خاطرات و روز نوشت

تنها خواهر عزیزم ، فهیمه جان تولدت مبارک

 

تنها مونس تنهایی هایم ،همراه همیشگیم ،  خواهر کوچکترعزیزم ، ورودت به سن 23 سالگی رو بهت تبریک میگم .

 

امیدوارم امسال بهترین سال زندگیت باشه .

 

من و تو یه سال و نیم با هم تفاوت سنی داریم واسه همین فکر می کنم از اون خواهر برادرها هستیم که خوب همدیگه رو درک می کنیم .

 

می دونم امروز واست یه روز خاصه هم واسه تولدت هم واسه یه خاطر دیگه ، واسه همین بهت دو بار تبریک میگم .

 

یک دسته گل رز و یک آسمان ستاره همراه با آرزوی سلامتی و عشق جاودان برای تو خواهر عزیزم

 

تولدت مبارک عزیزم

 

پنج شنبه 2/2/1389 - 11:59
دعا و زیارت

روزی رسول خدا (ص) با یارانش نشسته بود که جوانی نیرومند ، از کنار آنان عبور کرد ، یکی پرسید: در این وقت صبح به

 

 کجا می روی ؟ گفت : به دکانم در بازار . همنشین پیامبر (ص) گفت : اگر در این وقت صبحگاهی برای عبادت خدا

 

برمی خاست بهتر بود . پیامبر (ص) فرمود : این گونه نیست . کسی که برای تأمین معاش خود و خانواده به بازار می رود ،

 

 گویی که در راه خدا قدم برمی دارد.

 

دوشنبه 30/1/1389 - 16:28
خانواده

عفت چشمان روشن

 

پاکی گل های مریم

 

رد پای قطره های باران

 

کور سویی از لبخند تو و من

 

ای عابرین کوچه های ذهنم

 

دست بردارید از این کوی و برزن

 

کوچه ای بن بست

 

ته این کوچه ، آن آخر

 

فریادی به گوش می رسد :

 

مرور تک تک آن ها

 

بگذار حک شود در این دفتر

 

خاطره ای بیش نیست ....

 

 

دوشنبه 30/1/1389 - 16:25
شعر و قطعات ادبی

این خودبینی ها ، این بازی های ظالمانه همه چیز را از ما ربودند :

 

امید را ، عشق را ، زندگی را ...

 

و حقمان پایمال داستان روزگار شد

 

داستانی که خود بازیگر آن بودیم

 

و این لحظه ها هم طلای هنر را از ما دزدیدند

 

همه استعدادهایمان ضایع شد

 

سوار بر قطار لحظه هایی شدیم که بازگشت نمی شناخت

 

فقط می شد نگاهی به عقب کرد ، از پنجره بی بازگشت لحظه ها

 

هنگامی که نگاهمان رو به عقب بود ، شهاب آینده چه زود آمد و رفت

 

چه ناکام شد آرزوهایمان به واسطه خودکامگی هایمان

 

سایه شوم نا امیدی را خواهم کشت

 

پرده های سیاه خودخواهی را کنار خواهم زد

 

طناب خورشید را خواهم کشید

 

خانه نفرین شده تنهایی را ویران خواهم کرد

 

روشن خواهم کرد این دخمه خاکستری را

 

سد فاصله ها را خواهم شکست

 

تا سیلاب دوستی همه را غرق کند

 

چنان انقلابی به پا خواهم کرد تا همه دست گرم عدالت را بفشارند

 

تا تقسیم ریاضی عقل جا بیفتد

 

تا سر فصل همه قصه ها این شود :

 

سهم من و تو یکی است

 

                                                                                                سمانه کلهر

 

يکشنبه 29/1/1389 - 16:36
ادبی هنری

امیری اسبی لاغر و مردنی را به مردی بخشید . اسب به اندازه ای لاغر بود که تا منزل رسید ، مرد.

 

 

آن مرد نامه ای به این شرح به امیر نوشته و فرستاد : ((یا امیر اسبی که به من اعطا نمودی .

 

 

سریعترین اسب جهان بود ، چون فاصله دنیا و آخرت را در یک ساعت طی نمود .))

 

شنبه 28/1/1389 - 17:27
خانواده

مسافر قطار زندگی ام

 

نشستم در کوپه ای تنها

 

قطار در ایستگاهی می ایستد

 

صدای جیغ ترمز می پیچد در فضا

 

از راهرو به گوش می رسد صدای پایی

 

مسافری پا به کوپه می گذارد

 

او نیز چون من تنهاست

 

پیموده است مسیر طاقت فرسایی

 

هنوز نیامده

 

می خواهد پیاده شود

 

ایما و اشاره اش را نفهمیدم

 

دل انگار برای لحظه ی جدایی باید آماده شود

 

باز قطار می ایستد

 

صدای بسته شدن در کوپه

 

صدایی دیگر نیز می آید

 

صدای غالب در قطار

 

صدای شکستن این دل ساده می شود

 

می آیند همسفرانی ، اما

 

زود رخت بر می بندند

 

این قصه ادامه دارد انگار

 

تا روزی که از قطار پیاده شوم

 

آن لحظه که چشم ببندم بر این دنیا

 
شنبه 28/1/1389 - 17:25
ادبی هنری

می دانم روزی خواهی آمد با کبوترانی که دل شکسته مرا گواهند .

 

اشک هایم نشانه غم بزرگی است که درون سینه ام خانه کرده

 

و دیدگانم رو به سوی افقی است که درآن خورشید صبحگاه و شامگاه می آید و می رود.

 

و تو هر روز مرا به بهانه دیدن رویت به این وادی می خوانی.

 

چه کسی گفت که تو را باید با صدای بلند خواند . تو نخوانده هم صدای مرا می شنوی .

 

من تو را با ضربان قلبم ، با بند بند وجود تب دارم ، با قطرات اشکم و با دستانم که پر از نیاز است می خوانم

 ، تو صدای مرا می شنوی.

                                                                                                             زینب مهر نژاد
پنج شنبه 26/1/1389 - 14:28
شعر و قطعات ادبی

ای کاش صدف لبالب از در می شد

 

از عطر ظهور ، آسمان پر می شد

 

آن آینه ای که از خدا سر شار است

 

می آمد و نان سنگ ، آجر می شد

 

شعر : هادی فردوسی

پنج شنبه 26/1/1389 - 14:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته