• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 884
تعداد نظرات : 337
زمان آخرین مطلب : 5074روز قبل
ادبی هنری
داستان روبلینگ – واقعی

در سال ۱۸۸۳ مهندس جوانی به نام “جان روبلینگ” به همراه پسرش “واشنگتن” تصمیم گرفت پل “بروکلین” را؛ که بین مانهاتان و بروکلین قرار دارد؛ بسازد. اجرای این پروژه با توجه به امکانات آن دوره، کاری بسیار سخت بود و مهندسین و کارشناسان، آنها را از انجام این کار بر حذر می داشتند ولی آن ها نپذیرفتند و طراحی پل را شروع کردند. بعد از اتمام طراحی با سرمایه گذاری چند بانک معتبر، کار اجرای این پل عظیم آغاز گشت.

چند ماه بعد از شروع کار، حادثه وحشتناکی رخ داد و بر اثر آن جان روبلینگ درگذشت و پسرش به شدت مجروح شد. واشنگتن جوان بر اثر ضربه شدید مغزی توانایی راه رفتن و حرف زدن خود را از دست داد. همه فکر می کردند که اجرای پروژه متوقف می شود زیرا جان و واشنگتن تنها کسانی بودند که از نحوه ساخت این پل خبر داشتند .

اما مغز واشنگتن با تمامی این مشکلات همچنان خوب کار می کرد و بسیار دل نگران اتمام این پروژه ناتمام بود و بالاخره بعد از مدتها اندیشیدن، به این فکر افتاد که چاره کار، اختراع نوعی رمز ارتباطی است. او فقط قادر به حرکت یک انگشت خود بود و از طریق همین انگشت و لمس دست، همسرش با او ارتباط برقرار کرد و از طریق ضربه زدن با این انگشت، به مهندسین خود دستورالعمل های ساخت پل را آموخت تا این که بالاخره بعد از گذشت ۱۳ سال تلاش بی وقفه ی او و همکارانش ، ساخت پل بروکلین به پایان رسید و نام روبلینگ ها تا ابد جاویدان ماند.
جمعه 24/2/1389 - 11:10
ادبی هنری
معجزه ی عشق

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.


بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !
جمعه 24/2/1389 - 11:8
ادبی هنری
نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…
جمعه 24/2/1389 - 11:7
ادبی هنری
داستان عاشقانه زیبا
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
جمعه 24/2/1389 - 11:4
ادبی هنری
چرچیل راننده تاكسی
 
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”
جمعه 24/2/1389 - 11:3
ادبی هنری
آرزو

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی …. دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:
خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!

پری چوب جادوییش و چرخوند و………
اجی مجی لا ترجی

و آقا ۹۲ ساله شد!

پیام اخلاقی این داستان:
مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ، ولی پریها……………. مونث هستند !!!!!!!

نتیجه اخلاقی برای اقایون:
:اگه یه پری جلوتون حاضر شد مواظب ارزوهاتون باشین!
جمعه 24/2/1389 - 11:2
ادبی هنری
کشاورز و الاغ

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
جمعه 24/2/1389 - 11:0
ادبی هنری

هیچكاك

قبول حقیقت از بیان حقیقت سخت تر است. 

جمعه 24/2/1389 - 10:26
اخبار
شركت گوگل اولین گوشی هوشمند خود را با كمك دوست قدیمی خود یعنی htc كه توانایی های زیادی در ساخت گوشی های هوشمند دارد را به بازار عرضه كرده است .این گوشی دارای سیستم عامل اندروید،دوربین 5 مگاپیكسل،صفحه نمایش OLED،پشتیبانی از دو میكروفون می باشد.
پنج شنبه 23/2/1389 - 20:4
دانستنی های علمی

لطفه هر گونه راهنمایی در مورد موبایل و خرید گوشی داشتید در بخش نظرات سوال خود را مطرح نمایید.

 

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 20:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته