• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 296
زمان آخرین مطلب : 3853روز قبل
ادبی هنری
منظومه ها پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست.
شنبه 3/12/1387 - 17:59
ادبی هنری
سرودی برای مادران پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
 زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش...
شنبه 3/12/1387 - 17:49
ادبی هنری
قیصر امین پوراگر داغ رسم قدیم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود اگر گوش سنگین این کوچه‌ها فقط یک نفس می‌توانست طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد اگر آسمان می‌توانست یک‌ریز شبی چشم‌های درشت تو را جای شبنم ببارد اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس انداز می‌کرد اگر آسمان سفره‌ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز می‌کرد و می‌شد به رسم امانت گلی را به دست زمین بسپریم و از آسمان پس بگیریم اگر خاک کافر نبود و روی حقیقت نمی‌ریخت اگر ساعت آسمان دور باطل نمی‌زد اگر کوه‌ها کر نبودند اگر آب‌ها تر نبودند اگر باد می‌ایستاد اگر حرف‌های دلم بی اگر بود اگر فرصت چشم من بیشتر بود اگر می‌توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم تو را می‌توانستم ای دور از دوریک‌بار دیگر ببینم

 

جمعه 2/12/1387 - 17:16
محبت و عاطفه

شعاری برای زیستن

حرمت اعتبار خودرا هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه .و آرمان های خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن تنها تو می دانی که "بهترین" در زندگانیت چگونه معنا می شوداز کنار آنچه باقلب تو نزدیک استآسان مگذربر آنها چنگ در انداز ، آنچنانکه بر زندگی خویش که بی حضور آنان ، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد.با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.هر روز همان روز را زندگی کن و بدینسان تمامی عمر را به کمال زیسته ای  و هرگز امید را از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری.همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستدو هراسی به خود راه مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد.تنها پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است برخیز و بی هراس خطر کن ، درهرفرصتی بیاویزوهم بدین سان است که به مفهوم "شجاعت" دست خواهی یافت.آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشارتر شودو هرگاه که آن راتنگ در مشت گیری آسانتر از کف رودپروازش ده تا پایدار بماندرؤیاهایت را فرومگذار که بی آنان زندگانی را امیدی نیستو بی امید زندگی را آهنگی نباشد از روزهایت شتابان گذر مکنکه در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ی سرآغاز خویشکه حتی سرمنزل مقصود را گم کنیزندگی مسابقه نیست ، زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هرگامشترنم خوش لحظه ها جاری است.
جمعه 2/12/1387 - 12:18
دعا و زیارت

الهی ! چه عزتی فراتر از این که بنده ی تو باشم ؟ و چه فخری بالاتر از این که « تو » خدای من باشی ؟ تو آنگونه خدایی هستی که من دوست دارم ، پس از من آن بنده ای را بساز که تو دوست داری !
گوشه ای از مناجات حضرت علی (ع)

چهارشنبه 30/11/1387 - 19:20
ادبی هنری

 زن عشق می كارد و كینه درو می كند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازاتش با تو برابر...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....

برای ازدواجش  در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی....

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛  عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این, رنج است.

 

شهید دکتر علی شریعتی

چهارشنبه 30/11/1387 - 19:15
ادبی هنری

نمی دانم ...

نمی دانم پس از مرگ چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم ،

که از خاک گلویم سوتکی سازد ،

گلویم سوتکی باشد ،

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او

یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدین سان بشکند درمن

سکوت مرگبارم را...

اب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدین سان بشکند درمن

سکوت مرگبارم را...

شهید دکتر علی شریعتی

چهارشنبه 30/11/1387 - 19:9
ادبی هنری

خدایا ...

خدایا به من زیستنی عطا کن، که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ، و مردنی عطا کن که بربیهودگیش سوگوار نباشم . برای اینکه هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند. خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نان ونام برایم نیاورد ، قدرتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ، تا از آنهایی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند ، نه از آنهایی که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند .

چهارشنبه 30/11/1387 - 19:6
خاطرات و روز نوشت
فرازی از وصیت نامه دکتر علی شریعتی

فرزندم! تو می‌توانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی.
اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد
و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است،
که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد
و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد.
رفاه، خوشبختی، موفقیت‌های روزمره زندگی و خیلی چیز‌های دیگر به آن صدمه می‌زند.
تو هر چه می‌خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
اگر پیاده هم شده‌است سفر کن. در ماندن، می‌پوسی.
هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسان‌ها و تمدن‌ها است.
اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته‌ای، کر باز گشته‌ای.
افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است.
در اروپا مثل غالب شرقی‌ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان.
این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته‌های ماست.
از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه‌ای به بیرون می‌گشایند و پا به درون اروپا می‌گذارند،
سر از فاضلاب شهر بیرون می‌آورند حرفی نمی‌زنم که حیف از حرف زدن است.
این‌ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را
با متن راستین اروپا عوضی گرفته‌اند.
چقدر آدم‌هایی را دیده‌ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده‌اند و با یک فرانسوی آشنا نشده‌اند.

فلان آمریکایی که به تهران می‌آید و از طرف مموش‌های شمال شهر و خانواده‌های قرتی ِلوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می‌شود،
تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده‌است؟

اگر به اروپا رفتی
اولین کارت این باشد که در خانواده‌ای اتاق بگیری که به خارجی‌ها اتاق اجاره نمی‌دهند.
در محله‌ای که خارجی‌ها سکونت ندارند.
از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش.

با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو.
در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
« کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پیغمبرانه‌است.

واقعیت، خوبی، و زیبایی؛
در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی‌ارزد.
نخستین، با اندیشیدن، علم.
دومین، با اخلاق، مذهب.
و سومین، با هنر، عشق.
(عشق) می‌تواند تو را از این هر سه محروم کند.
به این هر سه، دنیای بزرگ پنجره‌ای بگشاید و شاید هم دری ...
و من نخستینش را تجربه کرده‌ام و این است که آن را"دوست داشتن" نام کرده‌ام.
که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می‌بخشد
و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می‌کشاند و خوب شدن.
و هم زیبایی و زیبایی‌ها (که کشف می‌کند،که می‌آفریند)
چقدر در این دنیا بهشت‌ها و بهشتی‌ها نهفته‌است. اما نگاه‌ها و دل‌ها همه دوزخی است.
همه برزخی است که نمی‌بیند و نمی‌شناسد. کورند و کرند.
چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی‌شنوند.
همه جیغ و داد و غرغر و نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است!
چقدر مایه‌های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته‌است!
زندگی کردن وقتی معنی می‌یابد که فن استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی ...
تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می‌کنم،
تصادف با یکی دو روح فوق‌العاده‌است،
با یکی دو دل بزرگ،
با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است.
چرا نمی‌گویم بیشتر؟
بیشتر نیست. «یکی» بیشترین عدد ممکن است.
در پایان این حرف‌ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می‌کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم.
هیچوقت خیانت نکردم
و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است.
و عزیزترین و گران‌ترین ثروتی که می‌توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان،
و من تنها اندوخته‌ام این و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم.
و حماسه‌ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.
یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود
و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی‌شناخت
و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم
و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده‌است که
« شرافت مرد همچون بکارت یک زن است.»
اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی‌تواند.
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ‌ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم
و آن «متن مردم» است
و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم.
ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده‌ایم
و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش‌های ماست.
و آخرین سخنم به آن‌ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی
مرا ناشناخته و قالبی می‌کوبیدند، این که:

دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود
چهارشنبه 30/11/1387 - 19:3
ادبی هنری
 
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشكوه می آفرینند.
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كویر است.
دکتر شریعتی
چهارشنبه 30/11/1387 - 18:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته