• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 619
تعداد نظرات : 415
زمان آخرین مطلب : 5607روز قبل
محبت و عاطفه

وقتی بزرگ میشی ....

وقتی بزرگ می شی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی .
وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت شور بزنه برای جوجه قمری هایی که مادرشون بر نگشته .
فکر می کنی آبروت می ره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند .
وقتی بزرگ می شی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونۀ خورشید رو از نزدیک ببینی .
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی .
وقتی بزرگ می شی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرا ستاره ها چی بازی می کنند .
اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازیه قدیم تو - انقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی .
وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی .
اون روز دیگه خیلی دیر شده ......
فردای اون روز تو رو به خاک میدند و می گند : " خیلی بزرگ شده بود . "
شنبه 8/4/1387 - 11:49
محبت و عاطفه

 

اسب سرکش در سینه لیلی

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم.
لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، 
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده،
این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.

 

                                *******************

شنبه 8/4/1387 - 11:47
ادبی هنری

در مورد آینده

    رام فقیر، تو با شروعی بزرگ آغاز کرده ای: با چیزی ندانستن. هیچ چیز نمی تواند از این بزرگتر باشد. در این ندانستن، گل های بسیار بسیار زیادی شکوفا خواهند شد، در این ندانستن فروتنی اصیل رشد خواهد کرد؛ در این ندانستن تو سپاسگزاری عمیقی خواهی یافت....
انسان دانش آلوده با غبار بسیار زیاد پوشیده شده است __ و غبارهای کثیف. آینه ی او با چنان لایه های ضخیمی از دانش پوشیده شده که دیگر قادر به بازتاب نیست.

 ندانستن یعنی که تمام غبارها برداشته شده و آینه ات تمیز است. اینک می توانی دورترین ستارگان را بازتاب بدهی.

" چیزی نمی دانم و ذهنی پیچیده ندارم؛ مانند کودکان هستم: رویاها و جاه طلبی ها درحال شکسته شدن است و آینده تماماٌ ناشناخته.

زیبایی آینده در همین است، اگر شناخته شده بود، بسیار زشت می بود. اگر می دانستی که فردا صبح همسرت تو را می بوسد... خود همان بوسه یک شکنجه ی کافی است! ولی اینکه آن را از قبل بدانی؟! نمی توانی تمام شب را بخوابی زیرا که فردا صبح خواهد آمد!

اگر آینده را می دانستی، زندگی تمام ماجراجویی اش، تمام شعف و رازهایش را از دست
می داد. این همان ناشناخته است که تو را هرلحظه به تعجب وا می دارد و بازهم به تعجب وامی دارد. انسانی که همه چیز را در آینده بداند __ فقط به مصیبت او فکر کن: او می داند که سی سال دیگر در تاریخی مشخص "خواهم مرد". او می داند که در تاریخی مشخص "ازدواج خواهم کرد" او می داند که پس از ازدواج چه اتفاقی خواهد افتاد... هر روز یک مشاجره،
هر روز یک جنگ!

باابن وجود، مردم عجیب هستند و نزد ستاره شناس ها یا کف بین ها می روند تا درمورد آینده بدانند. آنان از دانستن گذشته راضی نیستند. این بقدر کافی آنان را شکنجه داده است، رنج کافی برده اند __ بااین وجود رنج بیشتری را می خواهند!

در کلکته که بودم یک ستاره شناس را نزد من آوردند. او در آن منطقه از کشور مشهور بود. من با انسان بسیار خوبی زندگی می کردم __ به ندرت می توان با چنین انسانی برخورد کرد __ نام او سوهان لعل دوگارSohanlal Dugar  بود. ما در جیپورJaipur  به طرز عجیبی
با هم آشنا شده بودیم. من برای جمعی سخنرانی می کردم واو جزو حاضرین بود.
من نمی دانستم که او کیست __ یکی از ثرومندترین مردان کشور بود و به یقین ثروتمندترین فرد در کلکته. پس از شنیدن سخنانم، با یک بسته بزرگ اسکناس نزد من آمد و پای مرا لمس کرد و آن بسته اسکناس را کنار پای من قرار داد. گفتم، "من عشق و احترام تو را می پذیرم، ولی نیازی به آن پول ندارم. اگر وقتی به پول نیاز داشتم... می توانی آدرس خودت را برایم بنویسی."

وقتی که هدیه اش را رد کردم __ او تقریباٌ هفتادو پنج یا هشتاد سال داشت __ اشک های درشتی از چشمانش جاری شد. گفتم، "آیا تو را آزرده ام؟"

او گفت، "تو رنج و فقر مرا درک نمی کنی. من یکی از ثروتمندترین مردم این کشور هستم، ولی من فقط پول دارم و نه هیچ چیز دیگر. پس وقتی کسی پول مرا رد می کند، مرا رد کرده است. من چیز دیگری ندارم به تو بدهم. می توانی فقط آن را بپذیری و جلوی چشم من آن را آتش بزنی __ این به خودت مربوط است. وقتی که آن را پذیرفتی، به من ربطی ندارد که با آن چه بکنی، ولی نمی توانی آن را رد کنی. من مردی بسیار فقیر هستم، زیرا هیچ چیز دیگر غیر از پول ندارم."

موقعیت دشواری بود: من پول را قبول کردم و به سازمانی که آن سخنرانی را ترتیب داده بود دادم، ولی آن پیرمرد یکی از بهترین دوستان من شد. در آن زمان تفاوت سنی ما خیلی زیاد بود.

او گفت، "اگر تو واقعاٌ پول را پذیرفته باشی، هروقت به کلکته می آیی باید در منزل من بمانی."

گفتم، "مشکلی نیست، در منزل تو می مانم."

او واقعاٌ یک روح بزرگ بود. خانه اش یک کاخ بود و تهویه مطبوع مرکزی داشت. در آن زمان کلکته پایتخت هند بود، قبل از دهلی نو؛ و کاخ فرماندار سلطنتی هم در آنجا بود.
هیچ پشه و مگسی در آن خانه وجود نداشت. بااین وجود، وقتی من غذا می خوردم او به روش قدیم هندوستان، با بادبزنی از جنس خیزان روبروی من می نشت و آن را حرکت می داد.
گفتم، "اینجا مگس و پشه ای نیست و تهویه مطبوع هم کار می کند و واقعاٌ سرد است.
این باد زدن واقعاٌ غیرضروری است، فقط کنار من بنشین."

او گفت، "نه، چون  من امروز ثروتمندترین هستم، ولی شاید فردا نباشم. شاید این کاخ از دست برود و این تهویه مطبوع هم برود. ولی تو به من قول داده ای که در منزل من بمانی. پس من توجهی به این کاخ و تهویه مطبوع ندارم. پس تنها این بادبزن است که تو را خنک نگه می دارد و پشه ها را می راند. گفتم، "این نگرانی زیادی در مورد آینده است. وقتی اتفاق افتاد می توانی چنین کنی، ولی حالا؟"

گفت، "من زندگیم براساس ستاره شناسی و کف بینی قرار دارد. و من بهترین ستاره شناس خودم را فراخوانده ام تا جدول تولد تو را و کف دست تو را ببیند."

نمی توانستم آن پیرمرد را بیازارم پس گفتم، "باشد، هروقت که آمد...."

ستاره شناس آمد و من به او گفتم، "من اعتقادی به ستاره شناسی ندارم. حتی اگر درست باشد، من مایلم علمی را که آینده ی مردم را به آنان نشان بدهد نابود کنم. آینده باید ناشناخته باقی بماند. ولی نیاز به نابود کردن نیست، زیرا این علمی تقلبی است و من به تو ثابت خواهم کرد که تقلبی است."

او گفت، "تو نمی دانی... من بزرگترین ستاره شناس در بنگال هستم. خواهم دید که چگونه اثبات می کنی." او خیلی چیزها در مورد آینده ی من گفت و سپس مزد خودش را طلب کرد. دستمزد او هزار روپیه بود. و من قبلاٌ به سوهان لعل دوگار گفته بودم که تو به او چیزی
نمی پردازی و من خودم با او به توافق می رسم.

پس آن پیرمرد ساکت ماند. ستاره شناس بازهم از من خواست که دستمزدش را بدهم.
گفتم، "تو باید می دانستی که این مرد به تو پولی نخواهد داد. تو حتی این آینده ی نزدیک را هم نمی دانی __ که این مرد تا پنج دقیقه ی دیگر تقاضای تو را رد خواهد کرد!.... و حالا در مورد تمام زندگی آینده ی من سخن می گویی. تو حتی در مورد زندگی خودت هم نمی دانی که هزار روپیه از دستت رفته است. این دلیل من است که این علمی کاذب است. تو می توانی مردم را گول بزنی زیرا مردم به دانستن آینده خیلی علاقه دارند. تو درک نمی کنی که اگر آنان آینده را می دانستند، زندگی تمام شور وشوقش را از دست می داد. وقتی زاده می شدی، می توانستی کارت کوچکی با خودت بیاوری که تمام وقایع زندگی روی آن چاپ شده بود. آنوقت فکر می کنی که آن زندگی ارزش زندگی کردن را داشت؟"

زندگی هیجان و شعف دارد زیرا که آینده ناشناخته است.
ناشناخته بودن آینده زیباترین پدیده است، انسان حتی لحظه ی بعدی خودش را نمی داند.

گزیده ای از کتاب "روح عصیانگر" سخنان اوشو در فوریه 1987

ترجمه آقای محسن خاتمی

 

شنبه 8/4/1387 - 11:43
آموزش و تحقيقات

طالع بینی انسانها و شناخت خصیت آنها از روی حرف اول اسم آنان !!!

توجه : در این روش به دلیل وجود نداشتن حروف "گ.پ.چ.ژ"باید به جای این حروف معادل فارسی آنما را قرار دهید .مثال : (ژچ گ)=ج (پ)=ب .

 الف: خوش اخلاق و خوش رفتار و در باطن میانه رو و با همه ملاحظه کند و خونگرم میباشد و با همه کس زود صمیمی میشود ودر زندگی در جنگ و جدال و گفتگو به سر میبرد و پیراهن سیاه بر او نامبارک می باشد و محنت بسیار می کشد و هر چه را طلب کند زود بیابد و مریضی وی همیشه در باد قولنج گردن وپهلو می باشد.
 ب : فردی خوش قیافه و زیبا وبا محبت و رفیق باز و همیشه مغرور و جیب او خالی و قدر مال دنیا را نداند.
 ج : فردی باشد زیبا و خوش اخلاق وبا محبت و او همیشه از مریضی شکم رنج میبرد و این مریضی هر چند وقت یکبار اشکار میشود و دو وجه دارد یا سیاه چهره و قوی استخوان یا سفید پوست و بزرگ اندام و همیشه سرگردان واشفته می باشد و از کار خود حیران است
 د: او فردی با دیانت و پر فکر وبشاش و زیبا چهره و جنگجو است و قدر مال دنیا را نمی داند و همیشه در حال ترقی می باشد
 ه : او فردی است که همیشه اطرا فیان را امر ونهی کند و زیبا چهره وتند خو و اتشی مزاج و طبع او گرم میباشد
 و: فردی است که همیشه به دیگران کمک می کند و گاهی مغرور میشود و زبان بد پشت سر او باشد و دیگران بدی او را میگویند
ز: زیبا و خوش اخلاق و با محبت و خونگرم و در هر کاری مقرراتی است و در زندگی برای او سحری می کنند و در زندگی شکست بزرگی می خورد و همیشه از درد سر و زانو در عذاب میباشد و نسبت به زندگی دلسرد می گردد و حیران و سر گردان میشود
 ت: او فردی است خوش جهره و خوش اخلاق کم خواب و هرگاه مرتکب گناه میشود سریع توبه میکند و اگر دل کسی را برنجاند بسیار نگران و در پی ان است که دلجویی کند و همیشه احساس تنهایی عجیبی در خود دارد
 ث: فردی است ثابت قدم و پر اراده و در هر کاری ثابت قدم می باشد خوش اخلاق و پر عقل است و پیشانی او پهن میباشد و در زندگی هرگز محتاج نخواهد شد

ح: او فردی زیبا و خوش اخلاق و حق گو و کینه ای و حرف را در دل نگه دارد و همیشه در بحث و جدل وجنگ به سر میبرد
خ: فردی است زیبا چهره با چشمانی درشت با محبت و مقرراتی و هر چه سعی میکند رزقش بسیار شود موفق نمی شود و او فردی است عشقی و تنبل و کاهل در کارها و باید این کار را ترک کند تا در زندگی موفق و سر بلند شود
ر: او فردی است خوش اخلاق میانه رو و اتشی و همیشه اطرافیان در پشت سر او بد گویی کنند و او فردی است طمعکار و زیبا چهره وخوش گذران و اگر ایمان خود را حفظ کند به هر مقام و منزلتی که بخواهد میرسد و دست او همیشه از پول دنیا تهی است
 س : او فردی میباشد پر استعداد و با ذوق و سلیقه و همیشه بهترین اجناس را انتخاب می کند و بسیار مغرور ومتکبر میباشد و هر کاری که میل داشت انجام میدهد و با اطرافیان خود در نزاع و لجبازی بسر میبرد فردی باشد اتشی مزاج و همیشه در چشم اهل واعیان پر هیبت به چشم میاید
ش: او فردی است مشفق ومهربان و جنگجو و عصبانی و خونگرم و زبان او تلخ است و هر چه در دنیا به او ضرر برسد از دست و زبان خود میخورد و اگر زبان خود را نگه دارد از بلا محفوظ میماند و بسیار لجباز است
ص : فردی است حرف شنو و دهن بین و هرکس هر حرفی را با او در میان بگذارد سریع باور میکند نترس و خشن و خوش اخلاق و با محبت و همیشه در حال ترقی و فکر میباشد

 
ض : او فردی است خوش اخلاق و زیرک ودانا وکینه توز و همیشه نگرانی خود را در ظاهر بروز نمیدهد و پیشانی او پهن است و کمان ابرو دارد و در کارها بسیار دقیق میباشد و هرگز یاد خدا را فراموش نمی کند و به دنبال هر کار زشتی توبه می کند و فردی زرنگ است
 ط :او فردی است پاک و خوش اخلاق و عشقی و خوش گذران و خو نگرم و پیراهن سیاه براو خوشایند نیست و دوستی بسیار میکند
 ظ : او فردی است که ظاهر و باطنش یکی است و خشک ومقرراتی میباشد و اطرافیان پشت سر او بد گویی کنند و قدر مال دنیا را نداند و در سینه و اعضا خالی دارد که نشان اقبال است و دنبال دوست رود و خواهان ان است که با دوستان تفریح کند
 ع : او فردی باشد بلند مرتبه و پر گذشت و خوش اخلاق و بخشنده و مقرراتی وخشک و او هرگز قدر مال دنیا را نمیداند و در دوستی با دیگران پاینده و متعصب و در اول زندگی رنج بسیار کشد و قدر مال دنیا را نداند
 غ: زیبا چهره با گذشت و خشک و مقرراتی و احساس نا امیدی کند در فکر میرود و به گذشته واینده خود می اندیشد دانا وعالم است و زندگی را با صلح وصداقت دوست دارد
 ف : او فردی است اتش مزاج و تند خو و جاهل و زیبا چهره و جنگ جو و خون گرم و نترس از ناحیه هر چند وقت یک بار مریض و رنج میکشد و در زندگی چند بار شکست میخورد ولی در اینده به مقام و منزلت خوبی میرسد
 ق: فردی است قادر وتوانا و زیرک و دانا و در هر کاری نقشه بسیار میکشد و موفق میشود هم زیباست و هم خوش اخلاق و فردی است خوش گذران و قدر مال دنیا را نداند و گاه گاهی با ملایمت و یا خصومت برخورد میکند
 ک: او فردی است زیبا وخوش اخلاق و زیرک و دانا و زیرک و خشک و مقرراتی و زبان او تلخ است و همیشه دیگران از زبان او در عذاب میباشند با یک کلمه حرف دیگران را برنجاند و همیشه در حال ترقی و فعالیت باشد
 ل: فردی است زیبا چهره و خوش اخلاق و یکدنده و همیشه جدایی اختیار کند و غرور خاصی دارد قدر مال دنیا را نمی داند و همیشه متعصب اطرا فیان نزدیک خود میباشد
م : خوش اخلاق و با محبت و خون گرم ونترس و همیشه اطرافیان پشت سرش بد گویی کنند و در روبرو از او تعریف و تمجید کنند او فردی باشد خوش چهره و چشمان درشتی دارد و در کارهای خود همیشه کاهلی دارد و زود عصبانی میشود و سریع خاموش میشود عشقی میباشد و در تمام کارها تقاضای کمک کند

ن: او فردی است زیبا و خوش اخلاق و کینه توز و دم دمی مزاج میباشد گاهی اوقات بسیار خوب و گاهی اوقات بسیار بد و مقرراتی وخشک میشود همچون قاضی میباشد ودر حقوق خود ودیگران به میزان برخورد کند
 ی :او فردی است پر فکر وزیبا و با هر کس در افتد بر او غالب گردد دم دمی مزاج میباشد و گاهی بسیار خوب و گاهی بسیار خشک و مقرراتی است او فردی است چهار شانه و از مریضی شکم گاه گاهی رنج میبرد

 

شنبه 8/4/1387 - 11:41
اخبار



 

هر زن در طول عمرش به طور متوسط 346 کیلومتر لباس اتو می کند!

 

بر اساس یک تحقیق که از سوی یک شرکت تولید کننده وسایل الکتریکی و خانگی منتشر شده است یک زن در طول عمرش به طور متوسط 346 کیلومتر لباس اطو می کند!

بر اساس این تحقیق یک زن در طول یک سال به طور متوسط 6 کیلومتر لباس اتو می کند. این به معنای 24 ساعت اتو کردن مداوم است.

مردان نیز در طول عمرشان به طور متوسط 117 کیلومتر لباس اتو می کنند. ضمن آنکه 45 درصد مردان گفته اند: " برای آنکه بار دیگر اتو نکنند این کار را به بدترین شکل ممکن انجام داده اند!"

25 درصد مردان گفته اند که لباسهایشان را مادرانشان اتو می زنند. اکثر مخاطبان این تحقیق گفته اند بهترین زمان برای اتو کردن بعد از ظهر روز یکشنبه (روز تعطیل در کشورهای غربی) است.

به گزارش وبلاگ ترجمه اخبار ترکیه، در این تحقیق 25 درصد افراد گفته اند اتو کردن باعث آرامش بخشیدن به آنان می شود ضمن آنکه 20 درصد افراد نیز گفته اند اتو کردن را به عنوان فرصتی برای فرار از شلوغی خانواده می شناسند

 

شنبه 8/4/1387 - 11:39
محبت و عاطفه

گرمی سلامم آتش خاطره هاست.... پذیرایش باش گر چه میان ما فاصله هاست
--------------------------
به جنگل سوخته خاطراتم سوگند،درخت یادت را باغبان خواهم بود تا ابد
----------------------
اگه چشمات تر شد، اگه دلت تنگ شد، اگه دیگه نبود کسی،امید و هم نفسی، بدون که هست اینجا کسی ، که تو واسش همه کسی
-----------------------------
دلم می خواست بهانه ای باشی برای فراموش کرده همه چیز
اما حالا دلم می خواهد بهانه ای باشد برای فراموش کردن تو
----------------------
وقتی عشقت را از دست دادی دیگه سعی نکن به دستش بیاری
درست مثل چینی شکسته می مونه که حتی اگه بندش هم بزنی دیگه به زیبایی گذشته نیست.
----------------------
از پاسخ من معلمان آشفتند. از حنجره شان هر چه در آمد گفتند
اما به خدا هنوز هم معتقدم  از جاذبه تو سیبها افتادند
--------------------------------
تو ای زیباترین شعر خدایی...تو ای گلبرگ سرخ آشنایی....میان کوچه های قلب تارم.... به دنبال تو می گردم کجایی
----------------------------
عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه. پس سعی کن تا وقتی که جراتش رو پیدا نکردی هیچ وقت بهش دست نزنی. اما اگه بهش دست زدی سعس کن طاقتش را داشته باشی که تو دستات نگهش داری.
------------------------------
یه نفر ... یه جایی.....یه وقتی..... تموم رؤیاهاش لبخند تو بود. پس یه جایی، یه وقتی با یه لبخند یادش کن
----------------------
من آن خاموش خاموشم ، که با شادی نمی جوشم. ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم. تو غم در شکل آوازی، شکوه اوج پروازی، نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
--------------------------------
چه غمگینانه می پیچد صدای تو درون کوچه قلبم
صدای تو که می گفتی: نون خشکیه....!
---------------------
عشق جزیره ای هست در آبهای دور دست
خوشگلم! اس ام اس نخون پارو بزن
--------------------------
روزی به عقب نگاه می کنید و به آنچه " گریه دار " بود می خندید....
------------------------------------------
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم، منزل ما قلب کسانی است که دوستشان داریم
------------------------------------
مشکلات به سبکی هوا، عشق به عمق اقیانوس، دوستی به محکمی الماس، موفقیت به درخشانی طلا... اینها آرزوهای من برای توست
---------------------------
ما که همسایه ی اشکیم ولی با دل تنگ ، گر لبی خنده زند یاد شما می افتیم
با هم اینجوری نبودیم، اصلا قرار نبود اینجوری باشیم ، قصه ما قصه عشق و عاشقی نبود اما.... چقدر زیبا گفته اند : عشق یک حادثه است
----------------------------------
شباهت دختر خوب با دایناسور: نسل هر دو منقرض شده. شباهت پسر خوب با پری دریایی : هردو ازاول افسانه بوده اند
------------------------------------------
با تو الفبای عشق را آموختم...ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم. به تو کلبه عشقمان بالیدم. تو همه گمشده ام شدی. حال که چنین شیفته توام. باش تا در کنارت آرامش گیرم.
-----------------------
هدیه ام را بپذیر ، چکه اشکی که از چشمه شفاف دلم جوشیده است و گل سرخی که از سبزترین ناحیه عشق برایت چیده ام
-----------------------
نفرین 2008 باباها به پسرها: بنزینم را حلالت نمی کنم
-------------------------
تو یه روز سرد وقتی دنبال جایی برای قایم شدن می گشتم نتونستم جایی گرمتر از قلبت پیدا کنم. فراموشم نکن بیرون خیلی سرده
---------------------
با بال شکسته پر گشودن هنر است... این را همه پرندگان می دانند
-----------------------------------
طلوع شادیها و غروب غمهایتان را آرزومندم

شنبه 8/4/1387 - 11:38
محبت و عاطفه

دوباره باز کنار دریا, تنهای تنها, قایق هایی را نگاه می کنم که با رقص موج رویاهای دست نیافتنی عاشقان دلباخته رو یدک می کشند و من از سپیده تا غروب دنبال قایقی می گردم که رویاهای مرا سوار کرده و به اقیانوس های دور می برد تا شاید با اشک ریختن و گریه کردن بتوانم راضی اش کنم تا مرا هم به همراه رویاها یم از اینجا ببرد و در آن اقیانوس های دور با خاطراتی از گذشته و رویاهای زیبا زندگی کنم و در دل اقیانوس جایی را برای خود پیدا کنم چون همه می گویند : دل اقیانوس همانند دل عاشق وسیع است و در آن همه می توانند برای خودشان و غم و اندوه هاشان جایی پیدا کنند و اقیانوس با دل وسیعش عاشان را درک می کند
اما اکنون که غروب است و من در ساحل نسشته و با دیدن زیبایی غروب دریا تو را به یاد آوردم می گویم در خرابه ای از دل تنگ تو جایی داشتن بهتر از قصری زیبا و بزرگ در دل اقیانوس است
و در این لحظه با خود عهد می کنم که خرابه ی دل تو را, حتی اگر خرابه ای از تنفر باشد با هیچ چیز عوض نکنم مگر اینکه احساس کنم که با بودن من تو در آزاری و از زندگی محرومی
آنگاه که چنین احساسی کنم به تو قول می دهم تا از دیار تو به دور دست ها سفر کنم , تا تو دریابی که برای تو از دیار که سهل است از جان خواهم گذشت
اما همیشه در این اندیشه ام که
 

ای کاش به جای اقیانوس تو مرا درک می کردی
"مرا به یاد داشته باش
شنبه 8/4/1387 - 11:36
محبت و عاطفه
حقا که غمت از تو وفادارتر است
              ****
به نام آنکه دائم می شکند

برای گفتن من شعر هم به گِل مانده

نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده

صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده

از دست عزیزان چه بگویم

گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان ِ جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

 

شنبه 8/4/1387 - 11:35
محبت و عاطفه

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم ،صید افتاده به
خونم

تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم !

تو ندیدی ٬نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم ،دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد،گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم ،بی تو کس نشنود از
این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی،تو همه
بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی،چه گریزی زبر من ٬که زکویت
نگریزم

گر بمیرم زغم دل،به تو هر گز نستیزم

من و یک لحظه جدایی ؟
نتوانم . . . . نتوانم
بی تو من زنده بمانم
*******************************
اگر بعد از مرگم از تو پرسیدند : آن وجودی را كه
زمانی با تو میدیدند
كه بود؟

بگو: دنیایی از عشق بود كه درحسرت رسیدن به
كرانه عشق مرد.

بگو: دیوانه ی بت پرستی بود كه بتش را دیوانه
وار دوست می داشت.

بگو: اشك در بدری بود كه به هیچ دیده ای به جز
دیده ی من آشیان نداشت.

بگو: برای اندك زمانی با من بود ولی تا آخرین
لحظه هایش می گفت :

تــا ابـــد دوستت دارم

 

شنبه 8/4/1387 - 11:34
محبت و عاطفه
آسمان را که مینگرم عطر خیالت مجالم نمیدهد...

دوباره از نو بازمیگردم به سر سطر ...آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است...

آنجا که نام من آغاز میشود...آن لحظه که عشق می روید و من در هوایش

نفس میکشم...فانوس ستاره ها را خاموش میکنم و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها

پنهان میکنم ...تا دستانم در دست های گرم تو جای دارد چشم هایم را بر روی

هر آنچه دیدنیست میبندم...تصنیف عشق را برایت زمزمه میکنم...

تا غروب ستاره ها کنارم بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم...
یه لحظه ، همین نزدیکی  :
قدرزمان حال را بدانید كه گذشته بر نمی گردد و آینده شاید نیاید " گالیله"
 
در کنار تلی از خاکستر تنها مانده ام... خاکستری از تمام خواستن ها و دل بستن ها...
از امید و عشق ...خاکستری از جنس عبور
سکوت را می نگرم که چگونه در همسایگی اش محمل گزیده ام و او پر هیاهو تر از
همیشه فریاد میکشد...اطرافم جز استخوانهای سردی که صدای خرد شدنشان غرش باد را
خاموش میکند هیچ چیز نمی یابم...دوباره گم شدم در میان قفسی که برایم ساخته ای...
چشم هایم مدام تو را جستجو میکنند و سراغت را از من میگیرند....
از من که فاصله ی خیالم با تو اندازه ی دلی تنگ و گونه ای خیس شده...
کاش کمی انتظار چاشنی خیالم بود...انتظاری بس بیهوده...
اینگونه لااقل گمان میکردم در این ورطه نگاهی نگران و دلی بیتاب را به همراه دارم...
اینگونه شاید دیگر در این دنیای تلخ در دستان خالی عادت به دنبال خود نمیگشتم...
استخوان ها را در آغوش میگیرم...دوباره از نو در زندانی محصور میخزم...
حتی برای روح سرگردانم هم صدایی خیس نغمه نمی خواند...!!!
خط آخــــــــر:
منو تا ساحل چشمای ترم حوصله کن
دستاتو پلی واسه خلوت این فاصله کن
نفسم در نمی آد ماهُ از آسمون بکن
بذار این روزنه راهی شه واسه عبور من

 

شنبه 8/4/1387 - 11:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته