• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3288روز قبل
بیماری ها
عوارض کاشت ناخن
نویسنده: دکتر مریم یوسفی متخصص پوست و مو

ناخن یکی از ضمائم پوستی است که نقش مهمی را در انگشتان دست و زیبایی آنها ایفا می کند و به همین دلیل نیز از گذشته های دور، زنان همیشه سعی می کرده اند، ناخن های خود را با انجام تغییرات مختلفی از نظر رنگ و فرم آن، زیبا جلوه دهند.
استفاده از ناخن های مصنوعی یکی از روش هایی است که زنان برای زیبا کردن ناخن های خود بکار می برند ولی افراد باید بدانند که ناخن های مصنوعی و کاشت آنها می تواند عوارضی را برای فرد بوجود آورد.
تحریک و اگزمای پوستی و همچنین ابتلا به عفونت های قارچی از مهمترین عوارض استفاده از ناخن های مصنوعی به مدت طولانی می تواند باعث تغییر فرم و حالت ناخن شده و حتی در مواردی منجر به عوض شدن جهت و محور ناخن گردد.
ناخن های مصنوعی به صورت های مختلفی شامل انواع پلاستیکی و کاغذی وجود دارند که آرایشگر برای چسباندن آنها از چسب های شیمیایی مخصوص استفاده می کند که در بسیاری از موارد موجب آلرژی در ناخن انگشت می گردد و اگر این التهابات بسیار شدید باشد می توانند به بدشکل شدن دائمی ناخن بدلیل آسیب به ماتریکس ناخن (ناحیه زایای ناخن) گردد.
در قسمت بالای اتصال صفحه ناخن به پوست انگشت یک محافظ مهم وجود دارد. بنام کوتیکول که مانع ورود رطوبت و باکتری و قارچ بین پوست و ناخن می گردد. اگر در زمان کاشت ناخن یا مانیکور کردن، این سد دچار اختلال شود فرد شاهد رخداد عفونت های میکروبی و قارچی دردسرزا خواهد بود. علاوه بر مسأله آلرژی به چسب مورد استفاده و رخداد درماتیت تماسی آلرژیک (که با التهاب، قرمزی و خارش شدید همراه است) و فرآیند احتمال رخداد عفونت های قارچی و میکروبی، باید به این مسأله هم اشاره کرد که گاه در فرآیند کاشت ناخن از وسایلی استفاده می شود که می توانند منجر به خونریزی در کناره های ناخن شوند و لذا اگر این وسایل خوب استریل نشده و منحصر به فرد نباشند، امکان انتقال بیماریهای ویروسی مثل هپاتیت و ایدز نیز وجود خواهد داشت.
ناخن های مصنوعی نباید بیش از چند روز روی ناخن های طبیعی فرد باقی بمانند چرا که در غیر اینصورت به مرور ناخن ها حالت طبیعی خود را از دست داده و تغییر رنگ (بصورت نارنجی کم رنگ) می دهند. پس بنابراین بطور کلی کاشت ناخن مصنوعی در افراد فاقد بیماری های خاصی که موجب تغییر شکل دائمی ناخن می شوند، بدلایل زیر توصیه نمی شود:
1)احتمال رخداد درماتیت (اگزما) تماسی آلرژیک به چسب یا حلال ها.
2)احتمال رخداد عفونت های باکتریایی و قارچی.
3)احتمال انتقال یافتن عفونت های ویروسی مثل هپاتیت و ایدز
4)احتمال تغییر شکل دائمی و از دست رفتن سلامت صفحه ناخن
در افرادی که به هر دلیل مایل به انجام این کار هستند اولاً باید مراقب رعایت بهداشت بطور دقیق باشند، ثانیاً ناخن مصنوعی را به مدت طولانی روی ناخن های طبیعی خود باقی نگذارند (که بهترین راه برای جدا کردن آنها استفاده از آب ولرم است) و بالاخره در صورت بروز هرگونه مشکل عفونی یا حساسیتی به متخصص پوست و مو مراجعه نمایند.
چهارشنبه 21/5/1388 - 8:36
داستان و حکایت
مرا زیاد ببوسید




مرد ثروت مندی مهمان پیامبر (ص) بود . پیامبر فرزندش را روی پا نشانده بود و او را می بوسید . مرد با تعجب به پیامبر نگاه می کرد . با ناراحتی گفت : من ده فرزند دارم ، اما تا به حال هیچ کدام آنها را نبوسیده ام .
پیامبر ناراحت شد . گفت : چه کنم که خداوند رحمت را از دل تو برداشته است !
محبت و خوش رفتاری با کودکان ، نقش بسیار مهمی در تربیت صحیح آنها دارد . محبت ، احساسات پاک کودکان را شکوفا می سازد و کمبود عاطفه و عقده های روانی ، دامن گیر فرزندان نمی شود . همچنین زمینه رحمت خداوند را فراهم می سازد .
امام صادق (ع) می فرماید :
ان الله عزوجل لیرحم الرجل لشده حبه لولده (1)؛ خداوند بزرگ به آدمی برای شدت علاقه و دوستی به فرزندش ، رحم می کند .
در روایت دیگری از ایشان آمده است :
احبوا الصبیان و ارحموهم و اذا وعدتموهم ففوا لهم فانهم لایرون الا انکم ترزقونهم (2)؛ به کودکان محبت کنید و آنها را رحم نمایید و هر گاه به آنان وعده ای دادید ، وفا کنید ، زیرا آنها شما را روزی دهنده خود می دانند .
درسیره ی بزرگان نیز این آموزه ها به خوبی رعایت می شود . در شرح حال عارف ربانی سید محمد حسن الهی طباطبایی آمده است :
همه فرزندان را دوست داشتند ، ولی به دختران خود محبت و احترام خاصی داشتند و از آنها حمایت می کردند . (3)
همسر ایشان نقل می کند : به بچه ها حرمت بسیار قائل بودند . از اول تا آخر می گفتند : اینها اولاد پیامبرند ، اگر من تندی کنم خدا از من حساب می کشد . یک بار نشد حرف تندی بزنند یا کاری کنند که مثلاً بچه ها بترسند . (4)
فرزند ایشان ، سید محمد الهی می گوید :
دقیقاً یادم هست که با هم می رفتیم گردش . ایشان عصایش را بر می داشت ، عبا را هم تا می کرد ، می زد زیر بغلش و همین طوری می رفتیم گردش (5)
یکی دیگر از مصادیق مهرورزی ، بوسیدن کودکان است . بوسیدن فرزند علاوه بر اینکه علاقه و محبت ما را به کودک نشان می دهد و کودک عملاً این مبحث را درک می کند ، ثواب فراوانی هم برای والدین دارد .
امام صادق (ع)از حضرت رسول (ص) نقل می کنند :
من قبل ولده کتب الله عزوجل له حسنه و من فرحه فرحه الله یوم القیامه (6) آن کس که فرزند خود را ببوسد ، خداوند حسنه ای در نامه عمل او می نویسد و هر کس که فرزندش را شاد کند ، خدا او را در روز قیامت شاد خواهد کرد .
در روایت دیگری از امام صادق (ع) نقل شده است :
اکثروا من قبله اولادکم فان لکم بکل قبله درجه (7) ؛ فرزندانتان را زیاد ببوسید ، زیرا برای شما در هر بوسه ای درجه ای است .
فرزندان امروز ، پدران و مادران و مسئولان فردا هستند . اگر به قدر کافی و به شایستگی محبت نبینند ، به کمبود عاطفه دچار می شوند و در آینده ، جامعه با نشاطی نخواهیم داشت .
سه شنبه 20/5/1388 - 17:22
آشپزی و شیرینی پزی
مواد لازم:
پیاز کوچک/ یک عدد (رنده شده)
قارچ/ 150 گرم
گوشت چرخ کرده/ 450 گرم
خرده های وسط نان باگت تازه/ 50 گرم
پوره ی گوجه فرنگی/ یک قاشق سوپخوری
آرد/ کمی (برای شکل دادن به برگر)
نمک و فلفل/ به مقدار لازم
روغن مخصوص سرخ کردن/ کمی

طرز تهیه:

پیاز، قارچ و گوشت را در دستگاه غذاساز می ریزیم. سپس خرده های وسط نان باگت، نمک و فلفل، پوره ی گوجه فرنگی را آن اضافه و دوباره دستگاه را روشن می کنیم تا مواد با هم مخلوط شود.
دست هایمان را در آرد می زنیم ودو برگر به قطر 7/5 سانتی متر و به وزن 150 گرم درست می کنیم. سپس تابه ای چدنی را کمی چرب و داغ می کنیم. برگرها را در تابه می چینیم. بعد از این که یک طرف آن سرخ شده، پشت و رو می کنیم.
توجه 1: اگر دستگاه غذاساز نداشتید می توانید پیاز و قارچ را کاملاً ساطوری کنید و بعد با بقیه مواد ورز دهید.
توجه 2: می توان کمی سبزی های معطر هم به برگر افزود.
سه شنبه 20/5/1388 - 17:20
داستان و حکایت
یه روز یه مسافر خسته با اسب و سگش از مسیر دشتی بدون آب و علف می گذشت. از آغاز سفر خیلی گذشته بود و مسافر و حیووناش بسیار گرسنه و تشنه بودن. در چشم انداز دشت، یه باغ محصور و سرسبز که درش نهر روون و درختای پرمیوه پیدا بود، به چشم می خورد. مسافر که به در باغ رسید، دید یه نگهبان بر سر در باغ ایستاده و یه تابلو بالای در نصب شده و روش نوشته: "بهشت

مسافر پرسید: اینجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اینجا بهشته. مسافر ازش خواست که برای نوشیدن آب و یه استراحت کوتاه اونو راه بده. نگهبان گفت: برو داخل.

وقتی مسافر خواست با حیووناش داخل بشه نگهبان مانع شد و گفت ورود حیوانات به داخل بهشت ممنوعه. مسافر گفت: اونا تمام چیزای منن، تمام راهو با من بودن، اونا یه بخشی از زندگی منن. و نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.

فرسخی جلوتر مسافر با صحنه مشابهی مواجه شد. باغی و نگهبانی و تابلوی بالای دری که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست برای رفع عطش و خستگی با حیووناش وارد بهشت شن و نگهبان اجازه داد.

بعد نیمروزی که مسافر برای ادامه راه از باغ خارج می شد، به نگهبان گفت: پایین تپه باغی هست که اونجا هم بهشته، اگر اون بهشت جعلیه چرا جلوشو نمیگیرید؟ نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت می  کنه. هر ی حاضر باشه از چیزایی که دوست داره، از چیزایی که براش مهمن و براش آرمانن، بگذره وارد اونجا میشه و مشتریای ما کمتر میشن.
اما اگرکسی حاضر نباشه از مهمترین چیزای زندگیش بگذره، به اینجا میاد.
سه شنبه 20/5/1388 - 17:18
داستان و حکایت
لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن»
سه شنبه 20/5/1388 - 17:16
داستان و حکایت
از بهشت كه بیرون آمد،دارایی اش یك سیب بود.سیبی كه به وسوسه آن را چیده بود و مكافات این وسوسه،هبوط بود.
فرشته گفتند:اما من به خودم ظلم كرده ام.زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت:اما من به خودم ظلم كرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداوند چنین می‌خواهد...

خداوند گفت:برو و آگاه باش جاده ای كه تو را دوباره به بهشت می‌رساند،از زمین می‌گذرد.زمینی آكنده از شر و خیر،آكنده از حق و باطل،از خطا و از صواب،و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد،تو باز خواهی گشت،و گر نه....

و فرشته ها همه گریستند.اما انسان نرفت.انسان نمی‌توانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.می‌ترسید و مردد بود.

و آن وقت خداوند چیزی به انسان داد.چیزی كه هستی را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت:حال انتخاب كن.زیرا كه تو برای انتخاب كردن آفریده شدی.برو و بهترین را برگزین كه بهشت،پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد،تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب كرد،رنج و صبوری را.و این آغاز انسان بود.
سه شنبه 20/5/1388 - 17:14
داستان و حکایت
رد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟

جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!


یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!


یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...



مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.


به فکر فرو رفت...


باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!


ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!


او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!


وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!


سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند خیلی از مردم!

سه شنبه 20/5/1388 - 17:12
داستان و حکایت

مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را دید. ملكه گفت: "کافی است كه فقط یك كار خوب كرده باشی، تا همان یك كار تو را برهاند. خوب فكر كن." مرد به خاطر آورد یكبار كه در جنگلی قدم می‌زد. عنكبوتی سر راهش دیده بود و برای این كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.
ملكه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محكومان نیز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پایین هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنید كه ملكه می‌گوید: "شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل كرد".

سه شنبه 20/5/1388 - 17:10
داستان و حکایت

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.
پنج شنبه 24/2/1388 - 15:40
محبت و عاطفه
عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت
یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند.

سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"

تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است ... با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا كنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.
پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.
شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم ...
پنج شنبه 24/2/1388 - 15:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته