• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3281روز قبل
رويا و خيال

روباه

 

روباهی بامدادان به سایه خود نگاهی انداخت و گفت:" امروز ناهار ، یک شتر

 

 می خورم." و سراسر صبح را در پی شتر گشت ، اما در نیمروز باز سایه خودش را

 

 دید و گفت :" یک موش کافی ست."

دوشنبه 16/6/1388 - 13:36
خواستگاری و نامزدی

رفت تا او زنده بماند

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند . آنها عاشقانه یکدیگر را

 

 دوست داشتند.

 

زن جوان : " یواش تر برو من می ترسم ."

 

مرد جوان : " نه، این جوری خیلی بهتره ."

 

زن جوان : "  خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم . "

 

مرد جوان : " خوب ، اما اول باید بگوی که دوستم داری . "

 

زن جوان : " دوستت دارم ، حالا می شه یواش تر برونی ."

 

مرد جوان : " مرا محکم بگیر . "

 

زن جوان : " خوب ، حالا می شه یواش تر برونی . "

 

مرد جوان: " باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری

 

آخه نمی تونم  برونم . اذیتم می کنه."

 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود . برخورد موتور سیکلت به ساختمان

 

حادثه آفرید . در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از

 

 دو سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت .

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون این که  زن جوان را مطلع

 

کند  با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار

 

دوستت دارم  را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

 

دمی می آید و باز دمی می رود ، اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن

 

در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

دوشنبه 16/6/1388 - 13:35
ادبی هنری

تفریح تازه

دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم ، و هنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند . بر درِ خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه من با هم جنگیدند ؛ یکی فریاد می زد که: " این گناه است!"

دیگری می گفت:" عینِ تقوی ست ."

دوشنبه 16/6/1388 - 13:32
ادبی هنری

دو مرد دانشمند

زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد  و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.

یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به ر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .

آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.

در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ

خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

دوشنبه 16/6/1388 - 13:22
ادبی هنری

استاد

 

پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از

 

دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد

 

جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد  .

 

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن

 

را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ،

 

چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"

 

استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."

 

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به

 

اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی

 

بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.

 

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر

 

قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او

 

روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و

 

حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید .

 

داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."

 

پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ،

 

در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

 

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف

 

قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

 

استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن

 

همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که

 

دست چپ  تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "

 

 

دوشنبه 16/6/1388 - 13:20
ادبی هنری

كشیش

 

بر سر گور كشیشی در كلیسای وست مینستر نوشته شده است : " كودك كه بودم

 

 می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است

 

من باید انگلستان را تغییر دهم .

 

بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .

 

 در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .

 

اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم

 

 را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییردهم! "

 

دوشنبه 16/6/1388 - 13:18
ادبی هنری

سخاوت

 

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد.

 

پسر بچه پرسید: " یك بستنی میوه ای چند است؟ " پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .

 

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد . بعد پرسید :

 

" یك بستنی ساده چند است ؟ "

 

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:

 

35 سنت. پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یك بستنی ساده

 

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت.

 

پسرك نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت

 

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالی بستنی، 2 سكه 5 سنتی

 

و 5 سكه۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت.

دوشنبه 16/6/1388 - 13:17
ازدواج و همسرداری

خواستگاری

رووان از کیت خواستگاری کرد. و برای او توضیح داد که مادرش در سانحه رانندگی درگذشته است. و با پدرش زندگی می کند.

کیت به رووان گفت: می خواهم فقط با تو زندگی کنم! اصلا تحمل زندگی و نگهداری از پدرت را ندارم!

رووان دو روز بعد پدر خود را به خانه سالمندان برد! سپس با اشتیاق موضوع را به کیت تعریف کرد. و از او خواست دیگر بهانه ای برای ازدواج نداشته باشد.

اما کیت گفت: من با تو ازدواج نخواهم کرد!

رووان دلیل این تغییر عقیده را پرسید و کیت با خونسردی پاسخ داد: واضح است. تو با یک در خواست کوچک، پدر عزیزت را از خانه اخراج نمودی! پس وای به حال من!
دوشنبه 16/6/1388 - 13:10
دانستنی های علمی

الكساندر فلمینگ

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»

با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمینگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.


دوشنبه 16/6/1388 - 13:8
دانستنی های علمی

 یك داستان عجیب

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

دوشنبه 16/6/1388 - 13:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته