• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1442
تعداد نظرات : 315
زمان آخرین مطلب : 4583روز قبل
سينمای ایران و جهان

به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم 

طنز - سینمای دفاع مقدس، مهم‌ترین ژانر سینمای بعد از انقلاب ایران است. ژانری با نقاط قوت بسیار و البته نقاط ضعف نه‌چندان اندک.

چندان‌که بسیاری از اهل فرهنگ بر این باورند که سینمای دفاع مقدس به‌رغم همه تلاش‌های سینماگرانش، در کلیت ماجرا نتوانسته‌ است آیینه خوبی برای آن حماسه عظیم باشد.

آنچه در ادامه می‌آید در حقیقت به قصد آسیب‌شناسی این ژانر نوشته شده است و امید مهدی‌نژاد نویسنده آن سعی دارد در حد توان خود با استفاده از بیان طنز به وجوه عدم‌توفیق این جریان سینمایی اشاره کند.

***
خبرها حاکی از آن است که جمعی از مسئولان سینمایی، در صدد تهیه «پورتال جامع سینمای جنگ» برآمده‌اند. تا پَکِ جامعی از فیلم‌های جنگی را به مخاطب عرضه کند.

طراحان این پورتال در نظر دارند با بهره‌گیری از فیلم‌هایی که تاکنون با موضوع جنگ ساخته شده‌اند، یا ساخته خواهند شد، یا باید ساخته می‌شده‌اند ولی نشده‌اند؛ فیلم‌های فاخر، جامع، مانع، بی‌بدیل و تازه را طراحی و تولید کنند، تا جایگزین فیلم‌های قبلی گردد که به‌طور پراکنده توسط فیلم‌سازان مختلف و بر اساس سلیقه شخصی آنان ساخته شده است. در ادامه، یکی یکی به استقبال این فیلم‌های جدید می‌رویم:

نمونه دوم
عنوان پیشنهادی: ملکوت اثیری در خاکریز گمشده
کارگردان: س. مقدم
بازیگران: بابک حمیدیان، سیدجواد هاشمی، فخرالدین صدیق‌ شریف، مردم عادی به میزان کافی، جهانگیر الماسی (در نقش شیطان)، داریوش اسدزاده (در نقش پیر معنوی)

خلاصه داستان:
سید، حاجی و استاد سه سالک طریقند که هریک در مرتبه‌ای از مراتب سلوک مستقرند. سید فردی است با محاسن خرمایی و چشم‌های آبی که از روحیه معنوی خاصی برخوردار است و نماینده باطن دین می‌باشد.

حاجی فردی است با محاسن تیره که پیرهنش را روی شلوار انداخته و یک تسبیح شاه‌مقصود انگوری دانه‌ریز در دست دارد و نماینده ظاهر دین می‌باشد. استاد نیز کلاه‌گیس کم‌پشت و ریش فسفری دارد و نماینده مقام جمع‌الجمع و پیوند ظاهر و باطن است.

حاجی چهار منزل با نیل به حقیقت فاصله دارد، سید سه منزل با سراپرده انس فاصله دارد و استاد به سرمنزل مقصود رسیده و تنها در پی جای پارک می‌گردد تا جسم فانی را در آن نهاده و خود به حریم یار داخل شود. سید و حاجی و استاد در طی طریق معنا، تصمیم می‌گیرند برای بازدید از مناطق جنگی، به همراه کاروان راهیان نور به جبهه‌ها اعزام شوند.

آنها پس از ثبت‌نام در کاروان، وارد یکی از اتوبوس‌های راهیان و عازم مناطق جنگی می‌شوند. در بین راه سید به خواب فرو می‌رود و در خواب می‌بیند که در یک بیابان گرفتار شده است. ناگهان یک پیر معنوی که یک عصای آبنوس دسته‌شاخی هم در دست دارد از هوا ظاهر می‌شود و با دست سمتی در دوردست را به او نشان می‌دهد.

سید تصمیم می‌گیرد از خواب بیدار شود که ناگهان مشاهده می‌کند در سمت دیگر بیابان، شیطان دست حاجی را گرفته و او را با خود به طرف مقابل جهتی که پیر اشاره کرده بود، می‌برد. در این لحظه سید به هر زحمتی شده از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که حاجی خوابیده و استاد نیز سرش را در جیب تفکرش فرو کرده است. سید نزد استاد می‌رود و خوابش را با او در میان می‌گذارد. استاد به او می‌گوید «صبور باش که اتفاقاتی نیکو رخ خواهد داد».

در این لحظه اتوبوس به مقصد می‌رسد و مسافران با شور و شوق خاصی از اتوبوس پیاده می‌شوند و به صورت اسلوموشن چهره بر خاک قدسی مناطق عملیاتی می‌گذارند. مسئول اسکان، اتاقی را در اختیار سید و حاجی و استاد قرار می‌دهد که شب را در آنجا اقامت نمایند.

استاد وارد اتاق می‌شود و بر روی دیوار آب مقدس می‌پاشد تا شیاطین را مقهور نماید و سپس به سید و حاجی اذن دخول می‌دهد. شب هنگام، وقتی همه خوابیده‌اند، سید متوجه می‌شود حاجی بیدار شده و پاورچین از اتاق بیرون می‌رود.

سید او را تعقیب می‌کند، اما حاجی در تاریکی شب گم می‌شود. فردا که مسافران راهیان نور برای بازدید از مناطق عملیاتی سوار اتوبوس می‌شوند، سید ماجرای دیشب را با استاد در میان می‌گذارد و استاد به او می‌گوید: «صبور باش که اتفاقاتی نیکو رخ خواهد داد».

سید، حاجی و استاد با مردم به مناطق عملیاتی می‌روند. آنها غرق در خلسه‌ای معنوی با حرکاتی شاعرانه، اسلوموشن و موزون، گریه می‌کنند و در فضای ملکوتی غرق می‌شوند. بعد از مدتی از خلسه خارج می‌شوند و می‌بینند اعضای کاروان رفته‌اند و آنها را جا گذاشته‌اند و هوا نیز رو به تاریکی می‌رود.

حاجی می‌گوید: «بیایید به آن سمت برویم» و به سمتی اشاره می‌کند. سید می‌گوید: «نه، به این سمت برویم» و به سمت مقابل اشاره می‌کند. در این لحظه استاد چشمانش را می‌بندد و پس از دریافت یک الهام سرپایی به سمت روبرو اشاره می‌کند و می‌گوید: «به این سمت می‌رویم». هرسه به سمتی که استاد اشاره کرده حرکت می‌کنند.

پس از اندکی پیشروی، ناگهان پای سید در چاله‌ای فرو می‌رود. سید سعی می‌کند پایش را از چاله بیرون بیاورد که ناگهان زمین ریزش می‌کند و هر سه در یک سنگر قدیمی فرو می‌روند. در این لحظه استاد عصایش را به قلابی در سقف گیر می‌دهد و بین زمین و آسمان معلق می‌ماند.

سید و حاجی هم به ترتیب پاهای راست و چپ استاد را می‌گیرند و در مرتبه‌ای پایین‌تر از استاد بین زمین و آسمان معلق می‌مانند. استاد از فرصت استفاده می‌کند و از حاجی می‌پرسد: «راستش رو بگو، دیشب کجا رفته بودی؟» حاجی می‌گوید: «به‌خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم». استاد رو به سید می‌کند و می‌گوید: «دیدی بی‌جهت بدگمان بودی».

استاد از سید می‌خواهد روی حاجی را ببوسد و بدگمانی را کنار بگذارد. سید و حاجی همدیگر را می‌بوسند و به این ترتیب ظاهر و باطن دین با هم پیوند می‌خورند و در نتیجه این پیوند نور عجیبی صحنه را روشن می‌کنند. این نور عجیب موجب می‌شود گروه اکتشاف که از غیبت سید و حاجی و استاد باخبر شده و به جستجوی آنها اقدام کرده بودند، آنها را ببینند و نجات بدهند. در این لحظه فیلم به پایان می‌رسد و تیتراژ با خط معلی به نمایش درمی‌آید.

شنبه 16/7/1390 - 13:39
داستان و حکایت

حکایت غول و پیرمرد بی‌ذوق! 

طنز - در کتب تواریخ آورده‌اند که یک غول بیابانی بی‌شاخ و دمی پیدا شده بود در بیابان‌های حوالی ولایت غربت، که هرکس می‌خواست از ولایت غربت برود به ولایت جابلقا، جلو راهش را می‌گرفت و نمی‌گذاشت رد شود.

مردم دیدند این‌طوری نمی‌شود زندگی کرد. این شد که در میدان ولایت جمع شدند و گفتند چه کنیم، چه نکنیم؟ سر آخر قرار بر این شد که هفت نفر آدم گردن‌کلفت پهلوان از میان خودشان انتخاب کنند که هرشب، یک کدامشان برود در بیابان؛ ببیند حرف حساب این غول بیابانی چیست.

بعد از کلی این در و آن در زدن و قرعه کشیدن، توانستند شش پهلوان پیدا کنند اما چون قرارشان این بود که حتماً هفت تا پهلوان انتخاب کنند، سرآخر قرعه کشیدند و قرعه به نام یک پیرمرد زبان‌بسته بی‌نوایی افتاد.

مردم شش پهلوان و پیرمرد را سر دوش گذاشتند و دور شهر گرداندند که همه بدانند چه کسانی می‌خواهند بروند سر وقت آن غول بی‌شاخ و دم.

باری، شب اول، پهلوان اولی‌ شال و کلاه کرد و رفت به بیابان. آنقدر رفت که شب شد و رسید به یک درختی. با خودش گفت قدری بخوابم و تا صبح خستگی در کنم و بعد راه بیفتم. این شد که دراز کشید و خوابید. اما بشنو از غول بیابانی که همان شب آمد سر وقت پهلوان. آنقدر کف پای پهلوان را لیسید تا از خواب بلند شد.

غول به پهلوان گفت: «اینجا آمده‌ای چه‌کار؟» پهلوان گفت: «آمده‌ام تو را از این بیابان بیندازم بیرون.» غول گفت: «مرد حسابی کاری را که می‌شود با گفتمان انجام داد، با زور انجام نمی‌دهند که. لذا بیا یک کار دیگر بکنیم: اول من از تو یک سؤال می‌کنم. چه جواب بدهی، چه جواب ندهی، هر خواسته‌ای داشته باشی، برایت فراهم می‌کنم. اگر من نتوانستم خواسته‌ات را برآورده کنم، از اینجا می‌روم. اما اگر توانستم خواسته‌ات را برآورده کنم، تو باید راهت را بکشی و بروی.» پهلوان قبول کرد.

غول گفت: «اول بگو ببینم: گربه‌ای که من توی غار خودم دارم، چند دانه مو دارد؟» پهلوان گفت: «من از کجا بدانم.» غول گفت: «خوب. اینکه از این، حالا یک چیزی از من بخواه.» پهلوان گفت: «من یک قورباغه‌ای می‌خواهم که وقتی آب سربالا می‌رود، به جای ابوعطا، در دستگاه همایون بخواند.»

غول در یک چشم برهم زدن، یک قورباغه حاضر کرد و گذاشت یک جایی که آب سربالا می‌رفت. قورباغه از درآمد همایون شروع کرد به خواندن و بعد از «چکاوک» و «شوشتری»، رفت به «بیداد» و «راجع».

پهلوان که رویش کم شده بود، قورباغه را برداشت و دمش را گذاشت روی کولش و برگشت به ولایت غربت.

شب بعد، پهلوان دوم رفت به بیابان. وقتی زیر درخت خوابید، غول بیابانی مثل شب اول آمد سر وقتش و شرط و شروطش را گفت. پهلوان دومی شرط را قبول کرد و غول، همان سؤال اول را از او کرد. پهلوان گفت:‌ «نمی‌دانم.» غول گفت: «حالا یک چیزی بخواه.»

پهلوان گفت: «من یک دمپایی لاانگشتی می‌خواهم که هر وقت پاشنه‌اش را گاز بگیرم،‌ تبدیل شود به یک پاجیروی مدل 98». غول بلافاصله یک دمپایی لاانگشتی آورد. همین که پهلوان پاشنه دمپایی را گاز گرفت، تبدیل شد به پاجیروی مدل 98. پهلوان دوم هم با سرافکندگی پاجیرو را برداشت و برگشت به ولایت غربت.

شب سوم، پهلوان سوم رفت به بیابان. غول باز به سراغ این یکی آمد و شرطش را گفت. پهلوان سوم هم نتوانست جواب سؤال را بدهد. غول گفت: «حالا یک چیزی از من بخواه.» پهلوان سوم گفت: «من یک شتر می‌خواهم که علاوه بر رقص شتری، بریک‌دنس هم بداند.» غول فی‌الحال یک شتر حاضر کرد که «بریک» می‌زد به چه قشنگی.

پهلوان سوم هم شتر را برداشت و برگشت به ولایت غربت.

شب چهارم، پهلوان چهارم به بیابان رفت. باز هم غول آمد سر وقت این یکی و وقتی پهلوان نتوانست جواب سؤالش را بدهد، غول گفت: «حالا از من یک چیزی بخواه.» پهلوان چهارم گفت: «من یک استخر پر از آش شله‌زرد می‌خواهم که هرچه بخورم، تمام نشود و هر وقت بگویم «پوشولک» به جای شله‌زرد، توی آن پر از چلوکباب کوبیده و مرغ سوخاری بشود. هر وقت هم خواستم، بتوانم آن را جمع کنم و بگذارم توی یک قوطی کبریت.» غول بلافاصله خواسته پهلوان چهارم را حاضر کرد و پهلوان هم راهی شد به ولایت خودش.

شب پنجم، غول شرط و شروطش را با پهلوان پنجم گفت و وقتی پهلوان نتوانست بگوید گربه غول چند دانه مو دارد،‌غول از او خواست که هر خواسته‌ای دارد، بگوید. پهلوان پنجم گفت: «من یک سوسک باسواد معقول محترمی می‌خواهم که همه درس‌های مدرسه را فوت آب باشد تا بدهم بچه‌ام با خودش ببرد سر جلسه امتحان و سوسک به او تقلب برساند.»

غول، سوسک را در یک چشم به‌هم زدن، داد به دست پهلوان و پهلوان هم با سرافکندگی برگشت به ولایت غربت.

شب ششم، همین قضایا بر سر پهلوان ششم آمد. غول گفت: «حالا که جواب را نمی‌دانی، یک چیزی از من بخواه.» پهلوان که یک آدم زن‌ذلیل بیچاره‌ای بود، گفت: «من یک ملاقه‌ای می‌خواهم که هر وقت به سر می‌خورد، نشکند. بدبخت شدیم بس که پول ملاقه رویی دادیم!»

غول یک ملاقه استیل داد به دست پهلوان ششم و او را هم روانه کرد.

شب هفتم، پیرمرد را فرستادند به بیابان. نصفه‌های شب، غول بنا کرد به لیسیدن کف پای پیرمرد تا بیدار شد. غول شرط و شروطش را گفت و از پیرمرد پرسید: «گربه‌ای که من توی غار خودم دارم، چند دانه مو دارد؟» پیرمرد گفت: «دو میلیون و چهارصد و سی‌هزار و ششصد و پنجاه و یکی!» غول گفت: «راست می‌گویی؟» پیرمرد گفت: «اگر باور نمی‌کنی برو بشمار...»

غول گفت: «قبول، حالا از من چیزی بخواه. اگر توانستم تهیه کنم که برگرد به ولایت خودت. اگر نتوانستم، من از بیابان می‌روم.» پیرمرد گفت: «من دیگر جوان نیستم که آرزوی بزرگی داشته باشم. من یک پیرمرد بازنشسته‌ای هستم. تو فقط این دفترچه من را بگیر و کاری کن که حقوق من سر برج به سر برج به دستم برسد.»

غول دفترچه را گرفت و رفت و از شرمندگی، دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشد.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که آدم هیچ‌وقت نباید یک پیرمرد بی‌ذوقی را بفرستد به جنگ غول! 
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌ش نرسید.

برگرفته از کتاب «غلاغه به خونه‌اش نرسید»/ابوالفضل زرویی نصرآباد/کتاب نیستان

شنبه 16/7/1390 - 13:38
طنز و سرگرمی

توانا بود هر که همدست شیطان بود 

طنز - شاید بعد از خواندن این شعر با خودتان بگویید پس چرا خنده‌دار نبود؟ اگر این را گفتید، بدانید که تعریف‌تان از طنز کامل نیست.

مرحوم عمران صلاحی این شعر را در کتاب «گزینه اشعار طنزآمیز» خویش با عنوان «چنین گفت...» منتشر کرده است.

«چنین گفت...» شعر طنزی تلخ و عمیق با تصویرسازی و فرم زیباست که شاعر در واکنش به بمباران مردم بی‌دفاع شهرها در جریان جنگ تحمیلی سروده است.

***
گل سرخ، روی چمن لخته شد
و خون، چتر فواره باز کرد
زنی داشت در باجه با یک نفر حرف می‌زدکه
                                                   پرواز کرد
و خون صدا از رگ پاره سیم
                                 بر خاک ریخت

در آن انفجار
به معراج رفتند پیغمبران کوپن‌های بی‌خواربار
در آن ایستگاه
به مقصد رسیدند مردان کار
به مقصد رسیدند چندین زن خانه‌دار
و راحت شدند از صف نان و گوشت
به مقصد رسیدند چندین زن کارمند
و آن ماه، شهریه مهد کودک نپرداختند
ز گهواره تا گور، یک خط کوتاه سرخ

تهمتن کجاست
که آید جوانمردی آموزد از پهلوانان این روزگار
جوانمردی آموز از پهلوانی که پیروز شد
بر آن کودک شیرخوار!

توانا بود هر که همدست شیطان بود
توانا بود هر که نادان بود
«چنین گفت فردوسی پاکزاد»
بر آن سنگپایه
                در آن بامداد

شنبه 16/7/1390 - 13:37
طنز و سرگرمی

کاریکاتور/ پیچ تند سیاست آمریکا در خاورمیانه! 

کاریکاتور - امریکا با روابط تیره ترکیه و مصر با رژیم صهیونیستی چه می کند؟!

کارتون مصر ترکیه امریکا  اسراییل

طرح از پارش نات   منبع: political cartoon

شنبه 16/7/1390 - 13:37
طنز و سرگرمی

کاریکاتور/ آقای عباس ما منتظر می شویم..! 

کاریکاتور - آیا اوباما درخواست محمود عباس را وتو می کند؟

کارتون اوباما و عباس

طرح از هاجو دروجر  منبع: political cartoon

شنبه 16/7/1390 - 13:36
طنز و سرگرمی

کاریکاتور/ رویانیان و سوخت پرسپولیسیها! 

کاریکاتور - رویانیان مدیرعامل جدید باشگاه پرسپولیس در اقدامی جالب به بازیکنان و کادر فنی کارت هدیه 500 هزار تومانی پرداخت کرد.پرسپولیسی ها از این کارت می‌توانند بعنوان کارت سوخت هم استفاده کنند.

کاریکاتور کارت سوخت رویانیان

طرح از حسین صافی

شنبه 16/7/1390 - 13:36
طنز و سرگرمی

فریاد نزد چون که دهانش پر بود 

طنز - چند رباعی دیگر از عباس صادقی زرینی با شکل خاص نگاه این شاعر به موضوعات بخوانید و لذت ببرید و اگر قسمت شد و حالش را داشتید، اندکی هم فکر کنید.

***
این جوجه جزیره‌ها همه مال تواند
زیرا همگی زیر پر و بال تواند
ای شیر قوی که گربه گشتی کم‌کم
سگ‌های درون نقشه دنبال تواند

***
ای داد که راه داد او را بستیم
دروازه اعتقاد او را بستیم
دیوار به حال و روز ما می‌خندید
با گل دهن گشاد او را بستیم

***
یک عمر به درد خودمان خندیدیم
گفتند نخند و همچنان خندیدیم
اشکیم که پشت خنده پنهان شده‌ایم
تا کوری چشم دشمنان خندیدیم

***
نه آیه‌ای و نه سوره‌ای دارد عشق
سوزانده مرا چه کوره‌ای دارد عشق
پیراهن پاره، جگر صد پاره
چه قصه پاره پوره‌ای دارد عشق

***
اندیشه‌ام این بود زرنگم انگار
با قسمتم این بار بجنگم انگار
در قلب تو سرمایه‌گذاری کردم
من صاحب یک معدن سنگم انگار

***
تقدیر به دست او رقم خواهد خورد
جان تو و عمه‌ات قسم خواهد خورد
فردا که جواب آزمایش آمد
حال تو هم از عشق به هم خواهد خورد

***
هی ضربه از این ضربه از آن خورد درخت
خندید اگر زخم زبان خورد درخت
با اینکه تبر خورد ولی درد نداشت
چون تازه به درد دیگران خورد درخت

***
نان همگی به لطف او آجر بود
با این همه از تمام ما دلخور بود
گفتیم که فریاد بزن ما هستیم! 
فریاد نزد چون که دهانش پر بود

 

شنبه 16/7/1390 - 13:35
طنز و سرگرمی

کاریکاتور/ بدون عنوان! 

کاریکاتور - بدون شرح.

کارتون بدون شرح درخشی

طرح از علی درخشی   منبع: روزنامه اعتماد

شنبه 16/7/1390 - 13:34
طنز و سرگرمی

کاریکاتور/ بووووو! 

کاریکاتور - آمریکا و متحدانش همچنان توسط شبه نظامیان افغانستان و پاکستان تهدید می شوند.

 

کارتون تهدید طالبان

طرح از پارش نات   منبع: political cartoon

شنبه 16/7/1390 - 13:34
طنز و سرگرمی


کاریکاتور/ دود مهر! 

کاریکاتور - بوی ماه مهر در حالی پایتخت را در بر گرفته که بازهم هوای تهران آلوده است.

کارتون دود مهر

طرح از حسین صافی

شنبه 16/7/1390 - 13:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته