• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 332
تعداد نظرات : 331
زمان آخرین مطلب : 3981روز قبل
ادبی هنری

هر آن سرّی که داری با دوست در میان َمنه چه دانی وقتی دشمن تو گردد و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد وقتی دوست گردد.(سعدی)

شنبه 5/8/1386 - 9:13
خاطرات و روز نوشت

قول بزرگ خداوند: اگر کسی تنها به من و به من بیندیشد و همیشه و همیشه و همه جا مرا ستایش کند هر آنچه که ندارد به او خواهم بخشید و از آنچه دارد مراقبت خواهم کرد

پنج شنبه 3/8/1386 - 9:57
محبت و عاطفه

پیداست هنوز شقایق نشدی،زندانی زندان دقایق نشدی،وقتی که مرا از دل خود می رانی،یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی،زرد است که لبریز حقایق شده است،تلخ است که با درد موافق شده است،شاعر نشدی و گرنه می فهمیدی،پاییز بهاریست که عاشق شده است.

پنج شنبه 3/8/1386 - 9:56
خاطرات و روز نوشت

السّلام علیک یا مولانا یا ابا صالح المهدی

 سلام به همه ی دوستای گلم .حالتون چطور هستَ خوب هستَ در سلامتی کامل به سر می برید جاتون حسابی خالی بود .سه شنبه با خانواده رفتیم زیارت مسجد جمکران.نمی دونید چه حال وهوایی داشت از پیر و جوان ،کوچیک و بزرگ همه دور هم جمع شده بودند و عاجزانه از مولاشون می خواستن تا ظهور کنن و معنی حقیقی عدالت وآرامش رو به همه ی جهانیان بفهمونند.توی اون چند ساعتی که اونجا بودم چیزهای قشنگی یاد گرفتم که گفتم ،گفتنش واسه شما خالی از لطف نیست.  

آشنایی با مسجد مقدس جمکران(قم)

مسجد مقدس جمکران در نزدیکی شهر مقدس قم واقع شده .این مکان مقدس،تحت توجهات و عنایات خاصه حضرت

بقیة الله الاعظم-ارواحنا فداه-و به فرمان ایشان بنا شده است.آن حضرت از

شیعیانشان خواسته اند که به این مکان مقدس روی آورند و آن را عزیزدارند

چرا که این مکان، دارای زمین شریفی است و حق تعالی آن را از زمین های

دیگر برگزیده است.و همواره

پذیرای زائرینی از نقاط مختلف ایران وجهان می باشد.

تاریخچه مسجد مقدس جمکران

شسخ حسن بن مثله جمکرانی می گوید: من شب سه شنبه 17 ماه مبارک رمضان

سال 373 هجری قمری در خانه ی خود خوابیده بودم که ناگاه،جماعتی از مردم

به در خانه من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند:((برخیز و مولای خود

حضرت مهدی(ع)را اجابت کن که تو را طلب نموده است)) آنها مرا به محلی که

اکنون مسجد جمکران است آوردند. چون نیک نگاه کردم ،تختی دیدم که فرشی نیکو

بر آن تخت گسترده شده و جوانی سی ساله بر آن تخت تکیه بر بالش کرده و پیر

مردی هم نزد او نشسته است. آن پیرحضرت خضر(ع) بود که مرا امر به نشستن

نمود.حضرت مهدی(ع) مرا به نام خودم خواند و فرمود:

برو به حسن مسلم-که در این زمین کشاورزی می کند- بگو: این زمین شریفی است و

حق تعالی آن را از زمین های دیگر برگزیده است، و دیگر نباید در آن کشاورزی کند

.

عرض کردم: یا سیدی و مولای!لازم است که من دلیل و نشانه ای داشته باشم و گرنه

مردم حرف مرا قبول نمی کنند!آقا فرمودند:

تو برو و آن رسالت را انجام بده ما نشانه هایی برای آن قرار می دهیم،همچنین

نزد سید ابوالحسن-یکی از علمای قم- برو و به او بگو:حسن مسلم را احضار کند

و سود چند ساله را که از زمین به دست آورده است وصول مند و با آن پول در این

زمین مسجدی بنا نماید.به مردم بگو:به این مکان رغبت کنند و آن را عزیز دارند

و چهار رکعت نماز در آن گذارند.

چون به راه افتادم چند قدمی هنوز نرفته بودم که دوباره مرا باز خواندند و

فرمودند:

بُزی در گله ی جعفر کاشانی هست آن را خریداری کن و بدین مکان آور و

آن را بکش و بین بیماران انفاق کن هر بیمارو مریضی که از گوشت آن

بخورد حق تعالی او را شفا دهد.

حسن ابن مثله می گوید:من به خانه بازگشتم و تمام شب را در اندیشه بودم

تا اینکه نماز صبح را خوانده و به ملاقات علی المنذر رفتم و ماجرای شب

گذشته را برای او نقل کردم و با او به همان مکان شب گذشته رفتیم. در

آنجا زنجیرهایی را دیدم که طبق فرموده ی امام(ع)حدود بنای مسجد را

نشان می داد. سپس به قم نزد سید ابوالحسن رضا رفتیم و چون به در خانه ی

او رسیدیم خادم او گفت : آیا تو از جمکران هستی؟ گفتم: بلی!خادم گفت

:سید از صحر در انتظار تو است.آنگاه به درون خانه رفتیم و سید مرا

گرامی داشت و گفت:ای حسن ابن مثله! من در خواب بودم که شخصی

در خواب به من گفت:

حسن ابن مثله از جمکران نزد تو می آید هر چه او گوید تصدیق کن و بر

قول او اعتماد نما که سخن او سخن ماست و قول او را رد نکن

از هنگام بیدار شدن تا این ساعت منتظر تو بودم . آنگاه من ماجرای

شب گذشته را برای او تعریف کردم.سید بلافاصله فرمود تا اسبها را

زین نهادند وبیرون آوردند و سوار شدیم.چون به نزدیک روستای جمکران

رسیدیم گله ی جعفرکاشانی را دیدیم آن بُز از پس همه گوسفندان می آمد

به میان گله رفتم همینکه بُز مرا دید به طرف من دوید جعفر سوگند یاد کرد

که این بُز در گله ی من نبوده و تا کنون آن را ندیده بودم. به هر حال آن

بُز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح کردیم و هر بیماری که از گوشت

آن تناول کرد با عنایت خداوند تبارک و تعالی و حضرت بقیةالله-ارواحنا

داه-شفا یافت .ابوالحسن رضا ؛حسن مسلم را احضار کرده و منافع زمین را

از او گرفت و مسجد جمکران را بنا کرد و آن را با چوب پوشانید.سید

زنجیرها و میخ ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت.هر بیمار و

دردمندی که خود را به آن زنجیرها می مالید خدای تعالی او را شفای عاجل

عنایت می فرمود پس از فوت سید ابوالحسن آن زنجیرها ناپدید شد و دیگر

کسی آنها را ندید.

امیدوارم که این مطلب به دردتون خورده باشه .به امید روزی که

با ظهورشون مرحمی بر دل چاک چاک این کویر تشنه

مولا نگهدارتون

یا علی

باشند.
پنج شنبه 3/8/1386 - 9:54
خاطرات و روز نوشت

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم

کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت نمی خواهم بدانم

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم صوتکی سازند

گلویم صوتکی باشد به دست کودکی مشتاق و بازیگوش

و او هر دم ؛دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد

بدینسان بشکند امواج سکوت مرگبارم را

یا علی

دوشنبه 30/7/1386 - 17:56
دعا و زیارت

زبانهایتان را به استغفار عادت دهید.زیرا که خداوند متعال استغفار را به شما نیاموخته مگر برای آنکه می خواهد شما را بیامرزد. 

از ما نیست آنکه به امانت خیانت کند

بیشتر اهل دوزخ متکبران باشند

براستی کاملترین مومنان از لحاظ ایمان نیکوترین آنان از لحاظ اخلاق است

هر که بدون دانش به انجام کاری اقدام ورزد خراب کاری او بیشتر از درستکاریش باشد

نزدیکترین مردمان به خدا و رسولش آنان باشند که آغاز سلام کنند

دوشنبه 30/7/1386 - 9:53
ادبی هنری

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

دوشنبه 30/7/1386 - 9:40
ادبی هنری

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

دوشنبه 30/7/1386 - 9:39
خاطرات و روز نوشت

با سلام به همه ی بچه های گل تبیانی

از اونجایی که من تو این بخش یک کم تازه واردم و کسی رو نمی شناسم خواستم یک معرفی مختصر از خودم بکنم تا هم شما با من آشنا بشین و هم اینکه شما هم اگه دوست داشتین بیاین خودتون رو معرفی کنین تا منم یک شناختی روی شما پیدا کنم

امیدوارم که بتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم 

من اسمم مریم  . 18 سالمه  .از بچه های اصفهانم

دیپلوم نقاشی دارم.پارسال دانشگاه قبول شدم ولی خوب به دلیل دوری راه و از این حرفا نتونستم برم الان مجددن دارم می خونم

دیگه نمی دونم چی باید بگم فکر کنم همین قدر کافی

منتظر تون می مونم

یا علی

يکشنبه 29/7/1386 - 10:13
طنز و سرگرمی

اين دو نوشته چه فرقي با هم دارند؟ 1.هه هه هه هه هه هه 2.هه هه هه هه هه هه . . . . فرقشون اينه که در گزينه 1.گلمراد ميخنده ولي در گزينه 2.گلمراد گريه مي کنه

يکشنبه 29/7/1386 - 10:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته