• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 4728
تعداد نظرات : 377
زمان آخرین مطلب : 3432روز قبل
خانواده

 

 

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم.

ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

منبع:وبلاگ سعید استار

پنج شنبه 28/7/1390 - 21:54
محبت و عاطفه

 

آن قدر دور شده ای که

چشمانم حتی خواب آمدنت را هم نمی بینن!

باور کن آن “میم” مالکیتی که به آخر اسمم اضافه میکردی

بزرگترین و زیباترین عاشقانه ای بود که شنیده ام
منبع:وبلاگ سعید استار

 

پنج شنبه 28/7/1390 - 21:50
خانواده

کاش میدانستی

در تب سوزان من

هذیان کلام توست

و درون سینه ام

جای خالی قلبت...

 

و باز هم

میگذری...

همان گونه که خورشید روزش را سوزاند

و ما روزگارش را

گذشته ها بر ما گذشت...

 

چشمانت را بیاد می آورم

مثل همیشه

یادی از یاری که در خاطرم

می گذشت...

 

شبی به ماه نگاه می کنم

دلش را قرص می کند

و به او می خندم

آرزویی در دلم ندارم

و

ماه

از لابلای ابرهای سیاه می گذشت...

 

کاش می دانستی

رقص باد و برگ پاییزی

آمد و رفت و

کلاغی بی غصه

از درون قصه های من می گذشت

منبع:وبلاگ سعید استار

 

پنج شنبه 28/7/1390 - 21:42
محبت و عاطفه

عشق یعنی باافق یک دل شدن

یالباسی ازشقایق دوختن

عشق یعنی باوجود خستگی

برسرپروانه دل سوختن

عشق یعنی داستان ناتمام

عشق یعنی کلمه ای بی انتها

عشق یعنی گفتن از احساس موج

درکنارحسرت پروانه ها

عشق یعنی اه سرخ لاله ها

عشق یعنی حرف پنهان درنگاه

عشق یعنی ترجمان یک نفس

عمق سایه روشن دشت پگاه

عشق یعنی قصه یک ارزو

عشق یعنی ابتدای یک غروب

عشق یعنی تکه ای از اسمان

عشق یعنی وصف ریک انسان خوب

عشق یعنی باافق یک دل شدن

یالباسی ازشقایق دوختن

عشق یعنی باوجود خستگی

برسرپروانه دل سوختن

عشق یعنی داستان ناتمام

عشق یعنی کلمه ای بی انتها

عشق یعنی گفتن از احساس موج

درکنارحسرت پروانه ها

عشق یعنی اه سرخ لاله ها

عشق یعنی حرف پنهان درنگاه

عشق یعنی ترجمان یک نفس

عمق سایه روشن دشت پگاه

عشق یعنی قصه یک ارزو

عشق یعنی ابتدای یک غروب

عشق یعنی تکه ای از اسمان

عشق یعنی وصف ریک انسان خوب

منبع:سعیداستار

پنج شنبه 28/7/1390 - 21:19
محبت و عاطفه

 

پنج شنبه 28/7/1390 - 21:10
اهل بیت

 

 

 

اگر نگاهی به مجموعه عبارات، واژه ها، اسماء و یا جملات نغزی که در باره  حضرت زهرا (س) از ابتدای میلاد میمون ومبارک ایشان تا به حال که توسط عالمان، اندیشمندان و مبلغان دینی بیان شده است، نظری توأم با تعمّق و تأمّل داشته باشیم، درخواهیم یافت که کلمه"فاطمه" یکی از گرانسنگ ترین و پر معناترین کلمه ای است که تا کنون  در باره شخصیتی نام گذاری شده است. ثقل معنا و غنای بسیار سنگین  مفاهیم و معانی درونی آن به حدی است که در توان صاحب قلمی قاصر  و زبانی الکن همچون این حقیر نبوده و سزاست که بزرگان و عالمان گران مایه و فاخر در ارتباط با این  اسم وزین بنگارند. همچنان که این قشر فرهیخته نیز به درستی تاکنون  این رسالت مهم را به بهترین نحو ممکن  به دوش کشیده و در راستای آگاهی بخشی به جامعه دینی در رثای این بانوی آفتاب و بیان شأن مرتبت والای حضرت ایشان، اینگونه  اندیشیده اند ، نوشته اند و با زبانی بلیغ و رسا گفته اند.

اما آنچه که این حقیر را واداشت تا در خصوص این جمله چند سطری با قلمی ناتوان و در حد وسع خویش بنویسم. در درجه اول دغدغه و احساس وظیفه و دینی است که باید ادا شود و نیز بر هر مسلمانی فرض است تا در طول حیات خود همواره دارای رسالت تبلیغی بوده و در ترویج و بسط اندیشه های پیشوایان معصوم (ع) اهتمام ویژه داشته و نهایت تلاش خویش را در این را ه مبذول دارند. در درجه دوم تعمقّ و تدبّر در معنای این کلمه است که به نظر می رسد  هنوز هم نتوانسته ایم با تفسیری شایسته و عمیق معنای آن را به درستی و آن چنان که بایسته است فهم و درک و تبیین نماییم .در درجه آخر نیز سعی بر این هست تا  این مقال که به اجمال و اختصار بیان می شود تلنگری باشد به همه ما به ویژه برای محققان، نویسندگان و پژوهشگران حوزه دین که  ضمن پرداختن بیش از پیش به این موضوع مهم تمام همت خویش را به کار گیرند تا تعبییری حقیقی و تفسیر واقعی از آن  را برای  طالبان و تشنگان معرفت ناب  کوی حقیقت به درستی و شایستگی ارائه نمایند

اگر چه با  تمام تلاشی که تاکنون به عمل آمده است هنوز نتوانسته ایم به جای فاطمه، کلمه ای مناسب تر، بهتر و پر معناتر به طوری که  بتواند حق مطلب را به شایستگی ادا کند پیدا کنیم و نیز امکان این که بتوان جز فاطمه، کلماتی در خور شأن و جایگاه والای آن حضرت تا ابد الدّهر پیدا نمود و آن را جایگزین فاطمه نمود. فاطمه تنها اسمی است که هم سنگ و هم شأن و برازنده حضرت  فاطمه (س) است. و اگر هر اسم دیگری (غیر از دیگر القابی که برای آن حضرت استفاده می شود)جز آن را برای آن حضرت به کار گیریم هیچ گاه نمیتوانیم الحق  و الانصاف مقام ذی شأن و آسمانی دخت نبی مکرم اسلام (ص) را  به درستی مراعات نمائیم. شخصیتی که پاره تن رسول خداست  و مادر پدر خویش است. پس سزاوار است تا دارای چنان وجه مشخصه ای بی نظیر و نمونه در عالم هستی بوده و در میان مخلوقات نظام آفرینش، همواره یگانه و ممتاز باشد و از چنین انسان وارسته ای است که انتظاری جز شفاعت مومنان در روز جزا نمی توان داشت.

منبع:ستایت سازمان تبلیغات

پنج شنبه 28/7/1390 - 20:57
ازدواج و همسرداری

قابل توجه کسانی که بعد از ازدواج

عشق آتشین گذشته خودشان را فراموش میکنند

باشد درس عبرت بگیرند

و زندگی با عشق را از دست ندهند.

 

تداوم یك زندگی



این یک داستان واقعی است

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.

 اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان  شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و  می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود.

 با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای عشق جدیدم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم:

خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به عشق تازه یافته ام هیچی نگفتم.

هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد.

ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.برای  پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم.

بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت:

 ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم.

 نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم.

 معشوق جدیدم در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت:

 ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.

بیچاره دخترک جوان ( عشق جدید) انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید:

چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم:

 از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره

ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم.

مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

 این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

چیزهایی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید

هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر

و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید.

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
به عشق عادت نكنید بلكه با عشق زندگی كنید
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...

در ضمن به خاطر این یادآوری(عشق پاک فراموش شده)

 شکر خدارو هم فراموش نکنید

با امید به اینکه  :

پایدار باشید در عشقتان

در پناه خدا

 منبع:وبلاگ شکر خدا را فراموش نکنیم

چهارشنبه 27/7/1390 - 11:31
محبت و عاطفه

سلام دوستان خوبم

امروز میخوام یه مطلب زیبا رو براتون بزارم

که از سایت میعادگاه برای من ارسال شده بود

امیدوارم باب میل واقع شود.

عشق زمینی چیست؟ و معشوق زمینی کدام است؟

اصلا عشق واقعی چیه؟

 

و اما عشق...

 

 پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی ، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی . زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.

 اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد . اجازه می دهد که عاشقی کنی ، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی .اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود . هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی . زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد ، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.

پشت سر هر معشوقی ، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری ، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد . تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر..

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد . خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.

معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا ، ناامیدی از این کس و آن کس .

ناامیدی از این چیز و آن چیز.

تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست . و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای . اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت ، حتی قطره ای هم هدر نرفته است . خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.

خدا به تو می گوید :

 مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای . پس به پاس این ، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

بله دوستان عشق خدا اونقدر قشنگه که اگه گرفتارش بشی تازه میفهمی عشقای زمینی چقدر ناچیزند و بی ارزش....

پس همه با هم پیش به سوی عاشقی با خدا

منبع:وبلاگ شکر خدا را فراموش نکنیم

چهارشنبه 27/7/1390 - 11:8
شعر و قطعات ادبی

ای به روی چشم من گسترده خویش .. شادیم بخشوده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک .. هستی ام زالودگی ها کرده پاک

چند وقت پیش یه متنی دیدم یه جایی از یه عزیزی:((صبر کردن دردناک است.فراموش کردن دردناک است.ولی اینکه ندانیم باید صبر کنیم یا فراموش نمائیم از هر دوی آنها دردناک تر است.)) به نظر من فراموشی غیر ممکنه اما همیشه صبر با اینکه دردناکه ولی نتیجه ی خوبی به دنبال داره اینو تجربه بهم ثابت کرده البته صلاح مملکت خویش خسروان داننداما به نظر من :

صبر کن گرچه صبر کردن دردناکه. ....

 دوباره  گل   به  شبنم  لطف  بنمود

به برگش  بهر او یک  جای  بخشود 

 زمانی  چون  گذشته با  هم  و  کم

شدند  بر  زخم  دوری همچو مرحم 

 دوباره حرف و طعن و شور و شادی

زمان  بگذشت   ناگه   همچو   بادی 

 دگر   باره     خجل    گردید   شبنم

نکرده  کاری   بهر    گل    ولو   کم 

 گُلا  ٬  شکرست  لطفت  را  هزاران

که  شادی  داده ای  بر  قطره باران 

 که شبنم باشد از لطف تو سرمست

از این  لطفت  در غم را  دگر بست 

 خدایا هرچه  گل خواهد به  او بخش

که  شبنم جان  دهد  بهر  عطایش 

 الا ای  آنکه  می خوانی  تو  این  را

وفادار       وفا      بنمان   به   دنیا 

 وفادار  کسی  بنمان که  حق است

نه آنکس  بر وفایت  پشت کردست 

 خدایا  شکر   تو   از    آنچه   دادی

عطا کن بر همه  خوبان  تو  شادی

منبع:حسین رومینا شاعر دریا 

سه شنبه 26/7/1390 - 17:4
داستان و حکایت

 

سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها هیچ گاه

صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر

 خارج شده و به جنگل رفته بودند ببركوچكی در جنگل نظر آنها را به خود

 جلب كرد.مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد.

نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد.

پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد.

 اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید!

خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش

كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.

آنها به آپارتمان خود بازگشتند .

و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد

 و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.

سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های

آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار

 مانوس بود.در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از

 این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه درمجارستان

به دست آن خانم رسید.زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت

 كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بودناچار شده بود شش ماه

كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت،

ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.

 در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های

 شش ماهه ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد

 و كارتی از مسوولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود

 بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود.

 روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت

 و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.

 سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری با ببرش وداع كرد.

بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید..

 وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند

در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:

عزیزم،

عشق من،

 من بر گشتم،

 این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود،

 چقدر دوریت سخت بود،

 اما حالا من برگشتم ... و

 در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود

و آغوشش را باز كرد

و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:

نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست.

 ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد از شش روز

 از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود.
ببر وحشی با همه عظمت

 و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!

اگرچه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود

 نمی فهمیداما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن

 زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.

چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نمیشود

و احساس آنقدر متعالی است

 كه از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.

برای هدیه كردن محبت یك دل ساده و صمیمی كافی است

 تا از دریچه ی یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند.

محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را

 در چشم بر هم زدنی بهار كند.

 عشق یكی از زیباترین معجزه های خلقت است ...

كه هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده ...

چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است..

محبت همان جادوی بی نظیری است...

 كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می كند....

 و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.

بیایید بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش

كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمرمان شیرین و ارزشمند گردد.

 در كورترین گره ها، تاریك ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها،

فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست.

مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست.

ماجرای فوق را به خاطر بسپار

و بدان سر سخت ترین قفل ها با كلید عشق و محبت گشودنی است.

 پس، معجزه ی عشق را امتحان كن!

منبع:وبلاگ شکر خدا را فراموش نکنیم

 

سه شنبه 26/7/1390 - 16:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته