• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1267
تعداد نظرات : 1077
زمان آخرین مطلب : 5411روز قبل
دعا و زیارت

در منطقه ای بودیم در کنگو مبلغ دینی بودیم اکیپی بودیم که متشکل از پزشک و مبلغ و تدارکاتچی و..... کلا ده دوازده نفر بودیم رفتیم یکی از مناطق به عنوان تبلیغ دین مقداری غذا و دارو و لباس با خود همراه داشتیم به بچه ها می دادیم به قول سید هندی مردم فقیری داشت که فقط یک لنگ به خودشان بسته بودند ولی سرزمینشان پربود از الماس و طلا برخی از طوایف آنها هنوز خود را انسان نمی دانند می گویند انسان ها سفید هستند و ما حیوان هستیم لذا سفیدپوستان را می گرفتند در قفسی قرار می دادن خوب به آن می رسیدند چاق و چله که شد جلوی عروس ذبحش می کردند و می خوردندش هنوزهم خام خام گوشت می خورند
بالاخره کار ما در آن منطقه تمام شد داشتیم بر می گشتیم به ما تذکر داده بودند که در این منطقه که جنگلی هم بود روز فقط باید بروید به شب نخورد, اما از شانس ما سیل شدیدی آمده بود که جاده بسته شده بود مجبور شدیم تا غروب در همان جنگل بمانیم ولی شب گرفتمان , شب که شد یک وقت دیدیم آدم های سیاه پوست بلند قد و بزرگ آمدند و دست و پای ما را بستند گفتند شما که هستید و از کجا می آیید, خودمان رو معرفی کردیم و من گفتم من مبلغ دینی هستم یکی از اون ها رو کرد به من و گفت: تو فامیل خدایی ؟ گفتم بله
آن ها مارا بردند سه ساعت پیاده روی کردیم تا به کوهی رسیدیم وسط آن کوه محل زندگی آن ها بود ما را بردند جایی دیدم پیرمردی روی تخت بیهوش شده افتاده بود از دهانش کف می آمد, یکی از جوان های اونا اومد و گفت این پدرم است ماری او را زده و کاری از دست ما ساخته نیست یا باید اونو خوب کنید یا شما راخواهیم کشت جلوی سگ ها خواهیم انداخت شما تا فردا صبح فرصت دارید, همه اکیپ شروع کردند به ناله و گریه, م نگفتم بیاییم دست به دعابرداریم نا امید نشویم شاید خدا کمک کرد نجات پیدا کردیم
از اونها آب خواستم دست و پایم را شستم وضو گرفتم قبله را پرسیدم یکی از اونها دیده بود که یک مسلمان به کدام سمت نماز می خواند , رو به قبله نشستم قرار شد هر کداممان یه چیزی بخونیم یکی زیارت عاشورا یکی دعای توسل یکی دعای ناد علی و...
مدتی گذشت مشغول بودیم که من فکری به سرم زد من معمولا مقداری تربت مضجع و محل شهادت امام حسین را همراهم داشتم الان هم توی جیبم دارم رو کردم به پسرش گفتم کمی آب گرم برایم بیاور می خواهم دارویی به او بدهم تا خوب شود
فوری آب گرم حاضرشد محل نیش مار که روی پنجه پایش بود را خوب شستم جای دوتا دندان دو سوراخ روی پایش ایجاد کرده بود به اندازه سر سوزنی مقدار خیلی کم از تربت را توی سوراخ های ایجادشده ریختم سپس با پارچه سبزی که متبرک حرم امام رضا بود و همیشه همراهم بود را روی زخم گذاشتم , ساعتی نگذشت دیدم این پیر مرد که به نقل از پسرش مدتی است اصلا زبانش قفل شده بود یک دفعه از جا بلند شد و فریاد زد این چیه روی پایم گذاشتید پایم داره منفجر میشه من پارچه سبز را برداشتم بلافاصله دیدم از همان جای زخم خونی به اندازه بیش از یک لیتر بیرون زد پزشکی که همرهمان بود گفت این براش خیلی خوبه منم ران هایش را ماساژ دادم او هم آمپولی بهش زد دوباره به خواب رفت دوباره پایش را با آب گرم شستم و پارچه سبز را روی پایش انداختم مدتی بعد دوباره بیدار شد و گفت این چیه روی پام گذاشتین پایم داره منفجر می شه دوباره پارچه را برداشتم مقداری دیگر خون بیرون آمد بالاخره یادم هست صبح که شد دیدم پیرمرد خود از جایش بلند شد دست شویی رفت و مشکل کاملا برطرف شد پس از اون به قدری به ما احترام کردند سوقاتی هایی به ما دادند و با احترام ما را رساندند, سید می گفت بعدا فهمیدم همه آن طایفه مسلمان و شیعه شدند

سه شنبه 18/1/1388 - 12:35
دانستنی های علمی

پسر فقیری که ازراه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچارتنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به اوفشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دخترجوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جواناحساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیررا سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمانبه ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نامداشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش بهخداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دستاز تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برایمشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان ازآنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی ویبه کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشتتا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یکلیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایاشکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .

 

شنبه 15/1/1388 - 20:37
دعا و زیارت

 اللهم عجل لولیک الفرج

اى فرزند نیكوترین پاكان عالم اى فرزند جوانمردان برگزیدگان اى فرزند مهتر گرامى‏تران اى فرزند تابان ماهها و فروزان چراغها و درخشان ستارگان اى فرزند راههاى روشن خدا اى فرزند نشانهاى آشكار حق اى فرزند علوم كامل الهى اى فرزند سنن و قوانین معروف آسمانى اى فرزند معالم و آثار ایمان كه مذكور است اى فرزند معجزات محقق و موجود اى فرزند راهنمایان محقق و مشهود خلق تا کی جمعه ها را بدون دیدار رویت سپری کنم.

امروز برای شما عاشقان مهدی فاطمه ، دعای عهد را قرار داده ام تا هر صبح با آقا و مولایتان عهد خود را تمدید کنید. انشاءالله که جمعه ی دیگر را با ندای انا المهدی الفاطمه سپری کنیم.

دانلود دعای عهد با فرمت جاوا برای موبایل

دوستان گرامی ثبت مطلب روزانه ما در انجمن های تبیانی بحثی را با نام تا جمعه ظهور داریم که در رابطه با امام زمان می باشد و فقط جمعه ها آپدیت می شود خوشحال می شوم شما نیز شرکت کنید.

جمعه 14/1/1388 - 15:12
دانستنی های علمی

در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب نگارش مهدی آذر یزدی مذکور است.
روزی بود روزگاری بود در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت ای دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید : مگر شیطان چه کرده مرد گفت: هیچی از یک طرف شما انبیا و اولیا به ما درس دین و اخلاق می دهید و از طرف دیگر شیطان نمی گذارد رفتار ما درست باشد نمی گذارد کار خوب بکنیم از بدی ها دوری کنیم . دانیال پرسید چطور نمی گذارد آیا لشکر می کشد و با شما جنگ می کند و شما را مجبور می کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه اینطور که نه ولی دائم ما را وسوسه می کند کار های بد را در نظر ما جلوه می دهد و شب و روز ما را فریب می دهد و نمی گذارد دیندار و درست کردار باشیم، دانیال گفت: باید توضیح بدهی که شیطان چه می کند ببینم آیا مثلا وقتی داری نماز می خوانی شیطان می آید تو را قلقلک می دهد و نمی گذارد نمازت را بخوانی آیا وقتی می خواهی پولی در راه خدا بدهی شیطان می آید مچ دستت را می گیرد و نمی گذارد . آیا وقتی می خواهی به مسجد بروی شیطان طناب به گردنت می اندازد و به قملرخانه می برد آیا وقتی می خواهی با مردم حرف خوب بزنی شیطان توی دهانت می رود و از زبان تو با مردم حرف بد می زند آیا وقتی می خواهی با مردم معامله بکنی شیطان می آید و زورکی از مردم پول زیاد می گیرد و در جیب تو می ریزد آیا این کار ها را می کند؟
مرد گفت: نه این کار ها را که نمی تواند بکند ولی خدایا نمی دانم چطور بگویم که شیطان در همه کاری دخالت می کند یک جور دخالت می کند که تا می آییم سرمان را بچرخانیم ما را گول می زند من از دست شیطان عاجز شدم همه ی گناه های من بگردن شیطان هست.
دانیال گفت: تعجب می کنم که تو این قدر از دست شیطان شکایت داری! پس چرا شیطان هیچوقت نمی تواند مرا گول بزند چرا هیچوقت نمی تواند مرا فریب بدهد من هم مثل توام تو بی انصافی می کنی که گناه خودت را بگردن شیطان می گذاری. مرد گفت: نه من خیلی دلم می خواهد خوب باشم ولی شیطان با من دشمنی دارد و نمی گذارد خوب باشم.
دانیال گفت: خیلی عجیب است کجا زندگی می کنی مرد گفت: همین نزدیکی توی آن محله و از دست شیطان مردم هم خیال می کنند که من آدم بدی هستم نمی دانم چکار کنم.
دانیال پرسید اسم شما چیست؟ مرد گفت: حسنعلی جعفر است دانیال گفت: عجب!
پس این حسنعلی جعفر تویی؟ مرد گفت: چطور مگر شما درباره ی من چیزی می دانید .
دانیال گفت: من تا امروز خبری از تو نداشتم ولی اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و می گفت: امان از دست این حسنعلی جعفر مرد گفت: شیطان از من چه شکایتی داشت؟!
دانیال گفت: شیطان می کفت : من از دست این حسنعلی جعفر عاجز شدم. حسنعلی جعفر خیلی مرا اذیت می کند حسن در حق من خیلی ظلم می کند آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدری نصیحت کنم که دست از سر شیطان برداری . مردگفت: خوب شما نپرسیدید که این حسن چکار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که حسنعلی جعفر چکار کرده و شیطان جواب داد که هیچی آخر من شیطانم و لعنت شده خدا هستم
روز اول هم که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم برای کارهایم قرار و مداری گذاشته ام قرار شده است که تمام بدی ها در اختیار من باشد و تمام خوبی ها در اختیار دینداران ولی این حسنعلی جعفر مرتب در کار های من دخالت می کند پایش را توی کفش من می کند و بعد دشنام و ناسزایش را به من می دهد. مثلا می تواند نماز بخواند ولی نمیخواند می تواند روزه بگیرد ولی نمی گیرد پولش را می تواند در کار خیر خرج کند ولی نمی کند چند تا کار بد ، هم هست که می تواند از آن پرهیز کند ولی پرهیز نمی کند و آن وقت گناه همه این ها را هم به گردن من می اندازد . شراب مال من است حسنعلی جعفر می رود می خورد و دو رنگی و حیله بازی از هنر های مخصوص من است ولی حسنعلی جعفر هم در کارهایش حقه بازی می کند مسجد خانه ی خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولی او عوض اینکه به مسجد برود دایم جایش در خانه ی من است بدزبانی و بداخلاقی مال من است ولی حسن به این ها هم ناخنک می زند چه بگویم.
ای دانیال این حسنعلی جعفر مرتب بر سر من کلاه می گذارد و آن وقت تا کار به جای باریک می کشد می گوید: بر شیطان لعنت . وقتی معامله می کند و مردم را مغبون می کند و پولش را به جیب خودش می ریزد ولی تهمتش را به من می زند آخر کی دست او را گرفتم و به زور به جاهای بد برده ام من کی به زور غذا در حلقش ریخته ام و روزه اش را باطل کرده ام آخر ای دانیال من چه هیزم تری به این حسنعلی جعفر فروخته ام من چه ظلمی به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمیدارد خواهش می کنم شما که همیشه مردم را نصیحت می کنید این حسنعلی جعفررا احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد .
شیطان این چیز ها را گفت و خیلی شکایت داشت من هم درصدد بودم که تو را پیدا کنم و بگویم پایت را از کفش شیطان در بیاوری خوب وقتی تو در کار های شیطان دخالت می کنی او هم حق دارد اگر در کار های تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند.
اما تو می گویی که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه در نبرده است و فقط وسوسه کرده در این صورت تو باید به وسوسه ی او گوش ندهی و سعی کنی به گفتار و رفتار پایبند باشی.
آنوقت تو هم می شوی مثل دانیال و نه تو از شیطان گله داری و نه او از تو شکایت دارد وقتی تو خودت بد می کنی و بعد بر شیطان لعنت می کنی شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند . تو باید آن قدر خوب باشی که شیطان نتواند تو را لعنت کند . حسنعلی جعفر با شنیدن این حرفها خیلی شرمنده شد و جواب داد حق با شماست تقصیر از خودم بوده که دست به کار های شیطانی می زدم باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمی گیرد ای لعنت بر شیطان!

 

جمعه 14/1/1388 - 14:45
دانستنی های علمی

گنجشك به خدا گفت:لانه ی كوچكی داشتم،ارامگاه خستگیم،پناه بی كسیم،طوفان تو آن را از من گرفت،كجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا گفت:ماری در راهه لانه ات بود،باد راگفتم لانه ات را واژگونكند،آن گاه تو ازكمینه مار پر گشودی .چه بسیار بلاها كه از تو به واسطهء محبتم دوركردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی......

چهارشنبه 12/1/1388 - 10:50
داستان و حکایت

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 

دوشنبه 10/1/1388 - 10:46
دعا و زیارت

سدیر صیرفى مى گوید

من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسیدیم ، دیدیم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گریه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمایان است و اشك ، كاسه چشمهایش را پر كرده بود و چنین مى فرمود:

سرور من غیبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .
آقاى من غیبت تو مصیبتم را به مصیبتهاى دردناك ابدى پیوسته است . گفتم :
خدا دیدگانت را نگریاند اى فرزند بهترین مخلوق ! براى چه این چنین گریانى و از دیده اشك مى بارى ؟
چه پیش آمدى رخ داده كه این گونه اشك مى ریزى ؟
حضرت آه دردناكى كشید و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منایا و بلایا و آنچه تا روز قیامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غیبت و طول عمر او دقت كردم .
و همچنین دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و تردیدها كه به خاطر طول غیبت او كه در دلهایشان پیدا مى شود و در نتیجه بیشتر آن ها از دین خارج مى شوند و ریسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اینها باعث گریه من شده است .

منبع:منتخبی از داستان های بحار الانوار جلد دوم

يکشنبه 9/1/1388 - 11:8
خواستگاری و نامزدی

یك روز یك فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و كیسه ای كه كمی گندم در آن بود بر دوش خود می كشید تا به كودكانش برساند و نانی از آن درست كنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه كنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازكن "
همچنان كه این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره كیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :" خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز كن نه گره كیسه ام را "
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لای سنگ ها شدكه ناگهان چشمش به كیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خداسجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست

 

شنبه 8/1/1388 - 10:47
دانستنی های علمی

كوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا این كه هوا كاملا تاریك شد. به جز تاریكی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا می‌رفت، در حالی كه چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فكر می‌‌كرد چقدر به مرگ نزدیك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگین سكوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا كمكم كن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
نجاتم بده خدای من!
آیا به من ایمان داری؟
آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز كیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
كوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده یك كوهنورد در حالی پیدا شده كه طنابی به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

جمعه 7/1/1388 - 11:2
دانستنی های علمی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه... نه!

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم

 

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته