• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 3
زمان آخرین مطلب : 2313روز قبل
طنز و سرگرمی

 
 
 
 
 
 
 

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»


او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می‌شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.


ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می‌رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌خواند. من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»


هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم.»


چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت. چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

 

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزان‌مان بگوییم که دوست‌شان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از خدا و خانواده نیست. 
يکشنبه 24/5/1395 - 15:0
لطیفه و پیامک

 

 

 

 

 روز و شب با خودت نرو هی ور
با تو هستم ، بله ، شما ... دختر

قلب تو گرچه واقعا پاک است!
خواهرم خوشگلی خطرناک است

با چنان تیپ و این چنین ترکیب
صورتی مثل کاغذ تذهیب ،

وقتی از خانه می زنی بیرون
مرد صدساله می شود دل خون!

متلک بشنوی تو از حالا
از جوان های بی سر و بی پا

آن یکی با دروغ و صد نیرنگ
می دهد وعده های خوب و قشنگ

دیگری گویدت که جانی تو
گز شیرین اصفهانی تو !

پیرمردی یواشکی از پشت
گوید این دخترک مراهم کشت !

نم نمک می رومی از راه به در
با همین گفته ها می شوی خر !

سادگی ها تو یک کمی کم کن
تو خیابون حواستو جمع کن !

گیرهای سه پیچ را ول کن
خوشگلم ، فکر این ارازل کن

این جوان ها تمام ناجورند
آی ماهی ، بپا همه تورند

پلویی می شوی به یک دوری
سی دی ات پخش می شود فوری

می شوی نقل محفل مردم
سبب عیش کامل مردم

آبرویت به باد خواهد رفت
یه یه خورده ، زیاد خواهد رفت

کار من نیست تا کنم خواهر ،
امر معروف ، نهی از منکر

قصد من نیست تا کنم کیفی
منتها چون که دیدمت حیفی !

گفتم این را بپرسم ای زیبا
که اگر فکر شوهری حالا؟!

گر چه ناراحتی تو از دستم

                                          من خودم کیس قابلی هستم! 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:58
لطیفه و پیامک

 

 ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ

ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ …!!

 

 

 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:56
لطیفه و پیامک

 

 

از مادربزرگم میپرسم شما بزرگترین یا خاله بزرگ
میگه از نظر سن میگی ؟

پ ن پ از نظر قد و وزن و میزان کلسترول خون میگم 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:54
لطیفه و پیامک

 

 

 

به مامانم میگم اگه من بمیرم چکار میکنی؟ 
.
.

میگه: یه مراسمی برات بگیرم چشم عمّه هات در بیاد
.
.

سلطان غم مادر 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:53
لطیفه و پیامک

 

 

 

 

 

با گوشی موبایل و شارژر رفتم دستشویی، 
وقتی اومدم بیرون دیدم خانوادم 5 ساله از اونجا رفتن

 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:51
لطیفه و پیامک

فقط یه ایرانی میتونه کسایی رو که نمیشناسه تو شبکه های اجتماعی ادد کنه
.
.
.
ولی کسایی رو که میشناسه بلاک کنه
اصن حدیث داریم خواهی نشوی رسوا آشنا دیدی بلاک کن

 

يکشنبه 24/5/1395 - 14:50
لطیفه و پیامک

احساس خفگی میکنم!!!!
بغض گلویم را رها نمیکند!!!

.

.
عه...!!
تیشرتمو برعکس پوشیدم 
یه لحظه فکر کردم عاشق شدم!!!!
گفتما این غلطا به من نیومده !

 

 

 

 

يکشنبه 17/5/1395 - 10:31
لطیفه و پیامک

رفتیم مهمونی انقدر غذا خوردم نفسم بالا نمیاد
.
.
.
میترسم اگه بخوابم دیگه بیدار نشم

 

 

 

يکشنبه 17/5/1395 - 10:24
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

یکی از فانتزیام اینه که وقتی ناراحتم نخندم
ولی بازم میخندم 
کلا موقعیت سرم نمیشه 
            ناراحتما ولی خل بازیام سر جاشه    

سه شنبه 12/5/1395 - 12:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته