• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 860
تعداد نظرات : 184
زمان آخرین مطلب : 4726روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

شب قدر من

سپتامبر 1976

چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى که تا به صبح اشک مى‏ریختم و تا اعلى علیین صعود مى‏کردم. از شب تا به صبح مى‏راندم و تو در کنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از میان درخت‏ها و کوه‏ها و جنگل‏ها مى‏گذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن مى‏کرد و ما در میان نهرى از نور عبور مى‏کردیم. دو نفر دیگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مى‏کردند و گاهى به خواب مى‏رفتند…
اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله مى‏برد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزى دیده نمى‏ شد. زبانم گویا شده بود، گویى جملاتى زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحى مى‏شد. همچون شاعرى توانا تجلیات روح خود را به عالى‏ترین وجهى بیان مى‏کردم، درحالى‏که سیلاب اشک بر رخسارم مى‏چکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود.
افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن‏چه در وجودم موج مى‏زد بیرون مى‏ریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگى‏ها و دلهره‏ها، سوز و گدازها و جهش‏هاى روح و سوزش‏هاى دل، از همه چیز خود صحبت مى‏ کردم. آن‏چه مى‏گفتم عصاره حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت مى‏کردم وتو نیز، پابه‏پاى من اشک مى‏ریختى و بال به بال من به آسمان‏ها پرواز مى‏کردى. دل به دل من مى‏سوختى و مى‏خروشیدى و خداى را پرستش مى‏کردى…
چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان‏ها و معراج من. پرستش من، عشق‏بازى من، شبى که جسم من به روح مبدل شده بود… شبى که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبى که آتش عشق، همه گناه‏هاى مرا سوزانده بود. شبى که پاک و معصوم، همچون پاکى آتش و عصمت یک کودک، با خداى خود راز و نیاز مى‏کردم…
و تو که اشک مرا مى‏دیدى و آتش وجود مرا حس مى‏کردى و طوفان روح مرا مى‏شنیدى…
تو نماینده خدا بودى. آن‏طور با تو سخن مى‏گفتم که گویى با خداى خود سخن مى‏گویم. آن‏طور راز و نیاز مى‏کردم که فقط در حضور خدا ممکن است این‏چنین راز و نیاز کنم…
تو با من یکى شده بودى و به درجه وحدت رسیده بودى. احساس شرم نمى‏کردم و احساس بیگانگى نمى‏کردم و از این‏که اسرار درونم را بازگو مى‏کنم وحشتى نداشتم…
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان‏ها. از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه‏آساى عشق را مى‏دانستم، اما چیزى که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. مى‏ خواست، همچون نور از زمین خاکى جدا شود و به کهکشان‏ها پرواز کند…
آن‏گاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمان‏ها اوج مى‏گرفت…
شب قدر من، شبى که سلول‏هاى وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزى جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، مى‏سوخت، نور مى‏داد و وحى الهى بر آن نازل مى‏شد و مقدس‏ترین پرستش‏گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مى‏گرفت و به همه اطراف منتشر مى‏شد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوه‏هاى غم و صحراهاى تنهایى و آتش عشق، طوفان‏هاى سهمگین به‏وجود مى‏آمد که همه وجود مرا تا صحراى عدم به دیار نیستى مى‏کشانید و مرا از زندان هستى آزاد مى‏کرد. اى کاش مى‏توانستم همه خاطرات الهام‏بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آن‏قدر سریع و سوزان پیش مى‏رفت که هیچ‏چیز قادر به ضبط آن نبود…
نورى بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جارى شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگى خود را به یک شب قدر نمى‏فروشم وده‏ام. و تعالاى شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.  

سه شنبه 30/4/1388 - 13:4
شهدا و دفاع مقدس


نجواهایی دیگر از  دکتر چمران با خدای بزرگ
خدایا
عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم
عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم
در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و  پوچم ,
عجیب آنکه
از خود میگویم
منم میزنم
خواهش دارم و آرزو میکنم

خدایا...
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

خدایا ...
تو به من
پوچیه لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاندی
ارزش شهادت را آموختی

خدایا
تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.

فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است

سه شنبه 30/4/1388 - 13:2
شهدا و دفاع مقدس

دو مناجات عرفانی شهید دکتر چمران

به نام خدا وند لوح و قلم حقیقت نگار وجود از عدم


(ابنجا قلب میسوزد اشک میجوشد  وجود خاکستر میشود و احساس سخن میگوید اینجا کسی چیزی نمیخواهد انتظاری ندارد ادعایی نمیکند فریاد زجه ای است که از سینه پر درد به آسمان طنین انداخته و سایه ای کمرنگ از آن فریاد ها بر این صفحات نقش بسته است چه زیباست راز و نیاز های درویشی دلسوخته و نا امید در نیمه های شب فریاد خروشان یک انقلابی از جان گزشته در دهان اژدهای مرگ.
چه خوش است دست از جهان شستن دنیا را سه طلاقه کردن و از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن به همه طاغوت ها نه گفتن با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن جایی که انسان دیگر مصلحتی ندارد تا حق را برای آن کتمان نماید . آنجا حق و عدل همچون خورشید میتابد و همه قدرت ها و حتی قداست ها فرو میریزند و هیچ کس جز خدا فقط خدا سلطنت نخواهد داشت .
خوش دارم از همه چیز و همه کس دل ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم .
خوش دارم که زمین زیر اندازم و اسمان بلند رو اندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم .
خوش دارم مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم .
خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد هیچ کس از غم ها و درد هایم آگاهی نداشته باشد  هیچ کس از راز و نیاز های شبانه ام نفهمد هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه های شب نبیند هیچ کس به من محبت نکند هیچ کس به من توجه ننماید جز خدا کسی را نداشته باشم جز خدا به کسی پناه نبرم .
خوش دارم آزاد از همه قید و بند ها در غروب آفتاب بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم .)
 

-----------------------------------------------------------------------------

ای خدای بزرگ آن قدربه ما عظمت روح وتقوا عطا کن که همه وجود خودرا با عشق ورغبت قربانی حق کنیم.
خدایا آن چنان تار وپودوجود مارا به عشق وجود خود عجین کن که در وجودت محو شویم.
خدایا مارا از وجود گرداب خودخواهی واز گردباد هوا وهوس نجات ده وبه ما قدرت ایثارعطا کن.
خدایا در این لحظات سخت امتحان نور ایمان را بر قلب ما بتابان ومارا از لغزش نگاه دار.
خدایا مارا قدرت ده که طاغوت خودپرستی را به زیر پا افکنیم وحق حقیقت را فدای منفعت های شخصی نکنیم.
شهید دکتر مصطفی چمران

سه شنبه 30/4/1388 - 13:2
شهدا و دفاع مقدس

عشق ودلدادگی
خدایا میدانی که تار پود وجودم با مهر تو سرشته شده است

واز لحظه ای که به دنیا آمده ام نام ترا در گوشم خوانده اند ویاد تو را بر قلبم گره زده اند "

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد "تو او را خراب کردی.

خدایا به هر که وبه هر چه دل بستم تو دلم را شکستی "

عشق هر کسی را بدل گرفتم تو قرار از من گرفتی

هر کجا خواستم دل مضطرب ودردمندم را آرامش دهم در سایه امیدی

وبه خاطر آرزویی"برای دلم امنیتی بوجود آورم

تو یکباره همه را بر هم زدی ودر طوفانهای وحشت زای حوادث رهایم کردی

تا هیچ آرزویی در دل نپرورم وهیچ خیر امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامشی وامنیتی در دل خود احساس نکنم ...

تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم وبه جز تو آرزویی نداشته باشم وجز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم وجز در سایه توکل به تو آرامش وامنیت احساس نکنم

...خدایا تو را بر همه این نعمتها شکر می کنم

"ای خدا کیست که مزه شیرینی دوستیت را چشیده باشدوغیر تو را بجای تو اختیار کند

و آن کیست که به مقام قرب تو انس یافته ولحظه ای از تو روی گردانیده باشد ؟

ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم

خدایا نمی دانم هدف من از زندگی چیست

عالم ومافیها مرا راضی نمی کند

اگر چه بیش از دیگران می دوم

کار می کنم.

ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی کند .

فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم

ودر کشمکش حیات شرکت می کنم

ودر این راه انتظار نتیجه ای ندارم .

خستگی برایم بی معنا شده است

بی خوابی عادی ومعمولی است

در زیر بار غم واندوه گویی چون کوه استوار شده ام .

هر کجا برسد می خوابم

هر وقت اقتضا کند بر می خیزم .

هر چه پیش آید می خورم .

چه ساعتهای دراز که بر سر تپه های دانشگاه برکلی به خاک خفتم ...

چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا سپیده صبح بر روی تپه ها وجاده های متروک قدم زده ام!

چه روز های درازی که با گرسنگی به سر اورده ام

درویشم "

در وادی انسانیت سر گردانم وشاید از انسانیت خارج شده ام .

چون احساس و آرزویی مانند دیگر انسانها ندارم وتنها آرزویم تو هستی "

سه شنبه 30/4/1388 - 13:1
شهدا و دفاع مقدس

یکی از نیایش‌های دکتر چمران در شب آزاد سازی سوسنگرد

در شب حمله حماسی و سرنوشت‏ساز آزادسازی سوسنگرد، كه شب تاسوعا نیز بود، شور و هیجان كربلا و عاشورای حسینی دكتر چمران را به وجد آورده بود و در عالمی دیگر سیر می‌‏كرد، با آن‌كه پای بر زمین داست ولی نگاهش به آسمان بود و با خدای خود و با سرور شهیدان امام‌‏حسین(ع) راز و نیازها داشت. در نیمه‏‌های شب از سنگرهای رزمندگان ستاد جنگ‏‌های نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستایی در جنوب كوت سیدنعیم) بازدید می‏‌نمود و در آن حال و هوا این نیایش را بدست خویش نگاشته است و آرزویی را با حسین سرور شهیدان مطرح می‌‏سازد، كه سكوت و تبسم زیبای او در لحظات شهادت برآورده شدن این آرزو را متصّور می‏‌نماید. گرچه تصور می‏‌شود كه همه این ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناك هم آرزویی درونی او و راز و نیاز دایمی او در سرزمین خوزستان یود و بنابر عادت دیرین خود از سر خضوع آرزوها و نوشته‌‏های خود را بنام دیگران می‏‌نوشت.

ای خدای بزرگ!

دست از جهان شسته‌‏ام، و برای ملاقات تو به كربلای خوزستان آمده‏ام. از تو می‏‌خواهم كه مرا با اصحاب حسین محشور كنی، آرزو دارم كه بر خاك داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به یاد عاشورای حسین(ع) خود را در قدم مقدسش بیافكنم، و این عقده هزارو چهارصد ساله را كه بر دلم فشار می‌‏آورد و همیشه با تو می‏‌گویم: «یالَیْتَنی‏كُنْتُ مَعَكْ» را برآورده كنم. این زمزمه سوزناكی بود كه در دل شب، از سینه سوزانی اوج می‏‌گرفت و من در كنار سنگرش می‌‏شنیدم و آن‌چنان به زمین میخكوب شده بودم كه نمی‌‏توانستم حركت كنم، اشك از چشمانم فرو می‏‌ریخت و من هم در عاشورای حسینی فرو رفته بودم و احساس می‏‌كردم كه به خدا نزدیك شده‏‌ام و در ملكوت ‏اعلی پرواز می‏‌كنم.

ای حسین!

ای سرورم، من هم آمده‏‌ام تا در ركابت علیه كفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمده‌‏ام، تاسوعاست، گروهی بزرگ از یزیدیان با تانك‏‌ها، توپ‌‏ها، زره‏پوش‏‌ها، ماشین‌‏های زیاد و سربازان فراوان در حركتند. حق با باطل روبرو شده است. دشمن سیل‏آسا پیش می‌‏آید، و من می‌‏خواهم مثل یكی از اصحاب تو در كربلا بجنگم.

ای حسین!

در كربلا، تو یكایك شهدا را در آغوش می‌‏كشیدی، می‌‏بوسیدی، وداع می‏‌كردی، آیا ممكن است، هنگامی كه من نیز به خاك و خون خود می‌‏غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب كنی؟ من از این دنیای دون می‏‌گریزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنمایی‌‏ها، غرورها، خودخواهی‌‏ها، سفسطه‏‌ها، مغلطه‌‏ها، دروغ‌‏ها و تهمت‌‏ها، خسته شده‏‌ام، احساس می‌‏كنم كه این جهان جای من نیست آنچه دیگران را خوشحال می‌‏كند مرا سودی نمی‌‏رساند.

سه شنبه 30/4/1388 - 13:0
شهدا و دفاع مقدس

ماجرای عروسی دكتر چمران

گفتند مصطفی این دختررا جادو و جنبل‌ كرده

خانه سوت و كور بود. انگار نه انگار كه از مراسم عقد خبری باشد؛ جشنی، سروری، چیزی... مادر، عصبانی كز كرده بود یك گوشه‌ خانه. كارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. پدر، حرفی نمی‌زد و خواهر مضطرب و نگران، این طرف و آن طرف می‌رفت؛ با این حرف می‌زد، با آن حرف می‌زد، وسیله‌ای جور می‌كرد...
از اتاق در حالی كه وسایلش را آماده‌ رفتن كرده باشد، آمد بیرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولی از آرایش و آرایشگاه و لباس عروسی اثری نیست. از در كه می خواهد خارج شود، خواهر، سراسیمه می‌دود به طرفش.
- كجا می‌روی؟
- مدرسه (برای درس دادن می‌رفت)
- الان باید بروی برای آرایش، بروی خودت را درست كنی...
- من بروم؟ چرا؟ مصطفی من را همینطوری می‌خواهد.
رفت. وقتی كه برگشت مهمانها آمده بودند. خیلی‌ها هم نیامده بودند. خوششان نمی‌آمد.
- لباس چی می‌خواهی بپوشی؟
- لباس زیاد دارم.
- باید لباس عقد باشد.
رفتند و همان سرظهر، لباس تهیه كردند. همه می‌گفتند این دختر، دیوانه شده، مصطفی جادو و جنبل‌اش كرده.
رسم بود داماد به عروس انگشتر هدیه بدهد. مصطفی آمد. كادو هم آورد ولی انگشتر نبود. كادوی آن روز مصطفی خاطره‌ اولین روزهای آشنایی آنها را به یادش می‌آورد. یعنی چیزی حدود 9 ماه قبل. آن روزها... .
از جنگ خوشش نمی‌آمد
آن روز، سید غروی از غاده خواسته بود برود پیش امام موسی صدر. امام موسی را نمی‌شناخت. سیدغروی باز هم تكرار كرد «امام موسی می‌خواهند شما را ببینند». از جنگ خوشش نمی‌آمد، از آدمهای جنگ هم. و آن زمان، لبنان درجنگ دست و پا می‌زد.
برای ملاقات با امام موسی صدر رفت به مجلس اعلای شیعیان. گفت وگویشان كه تمام شد، قرار گذاشته بود برود پیش چمران. از جنگ بدش می‌آمد، از آدمهای جنگ هم.

شمع و اشك

هوا تاریك بود. از نوشتن كه خسته شد. نگاهش در اتاق چرخید و ماند روی یك تقویم. امام موسی داده بود. دوازده تصویر داشت برای دوازده ماه سال. نقاشیها نام و امضا نداشتند. تصویری كه چشمش را گرفت یك زمینه سیاه بود با شمعی كه نور كوچك داشت. به عربی كنارش نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم». صبح كه شد بسیار گریه كرده بود به خاطر آن نقاشی. نمی‌دانست مصطفایی كه اسمش با جنگ گره خورده بود، روحیه‌ای به این لطافت داشته باشد.
اولین ملاقات
شروع كرد به خواندن. تمام آنچه را غاده تا به حال در روزنامه‌ها نوشته بود، خواند. می‌خواند و اشكهایش سرازیر می‌شد؛ از جنگ ، از ولایت، از امام حسین(ع)... .
باورش نمی‌شد نقاش تصاویر آن تقویم، روبرویش ایستاده. این اولین دیدارش با چمران بود.
روسری گل گلی
با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود و خانواده‌اش اهل بریز و بپاش و تجمل، اما خودش از این جور كارها راضی نبود. كادو را كه باز كرد، داخلش یك روسری قرمز با گلهای درشت بود. اولین كادویی كه از او گرفت، حفظ كرده. نه آن روسری را، حجاب را. هنوز جمله آن روز یادش هست: «بچه‌های موسسه دوست دارند شما را با روسری ببینند».
مصطفی او را محجبه كرده بود، آن هم خیلی زیبا و هنرمندانه.
دیوانه شده‌ای؟
«تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!» از وقتی صحبت ازدواج به میان آمده بود، این را همه می‌گفتند. آرزو می‌كرد ای كاش در خانواده‌ اعیان به دنیا نیامده بود. همه سخت مخالفت می‌كردند. آنها ظاهر را می‌دیدند و او هم در ظاهر، هیچ نداشت.
تصمیم‌ام را گرفته‌ام
گفتم: «بابا! از بچگی تا بیست و پنج شش سالگی، هیچ وقت شما را ناراحت نكرده‌ام. ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما خارج شوم». گفت: «چی شده؟» گفتم: «تصمیم گرفته‌ام با مصطفی ازدواج كنم، عقد هم پس‌فردا پیش امام موسی صدر است». گفت: «این مرد برای شما مناسب نیست. فامیلش را نمی‌شناسیم». گفتم: «من تصمیمم را گرفته‌ام. می‌روم. امام موسی صدر كه حاكم شرع‌اند، اجازه داده‌اند.»
پدر به سختی رضایت داد ولی مادر عصبانی بود. بلند شد تا غاده را بزند.

***
نه ماه بود كه مصطفی را می‌شناخت. عاشق او و رفتارش شده بود. با همه‌ آنهایی كه تا حالا دیده بود، فرق داشت. كادو را كه باز كرد، شمع بود. داماد برای عروس شمع آورده بود. اگر بقیه می‌فهمیدند، می‌گفتند: داماد دیوانه است، برای عروس، كادو شمع آورده.
صیغه‌ عقد كه خوانده شد مهریه‌اش فقط قرآن كریم بود و تعهد از داماد كه غاده را در راه تكامل، اهل بیت و اسلام هدایت كند. برای مردم عجیب بود و برای فامیل عجیب‌تر. می‌گفتند حالا قرار است عروس را كجا ببرد؟! خانه كجا گرفته؟! دیدند فقط یك اتاق است با چند تا صندوق میوه به جای تخت. هیچ‌كس باورش نمی‌شد؛ غاده و مصطفی عاشق هم شده بودند حتی اگر مصطفی به اندازه بیست سال از غاده بزرگتر باشد.

سه شنبه 30/4/1388 - 12:30
شهدا و دفاع مقدس
 نیایش شهید دکتر مصطفی چمران قبل از شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد ورنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می دهد، وارزش هر انسانی به اندازه درد ورنجی است که در این راه تحمل کرده است ، ومی بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا ورنج ودرد شده اند ، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد ورنج جوش خورده است حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است ، وزینب کبری را ببینید که با درد ورنج انس گرفته است .
درد دل آدمی را بیدار میکند ، روح را صفا می دهد ، غرور وخود خواهی را نابود می کند .نخوت وفراموشی را از بین می برد ، انسان را متوجه وجود خود می کند .
انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند ، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف وناتوان که، در مقابل عالم وزمان کوچک وناچیز وآسیب پذیر است ، فراموش می کند که همیشگی نیست ، وچند صباحی بیشتر نمی پاید ، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود ، لذا این انسان احساس ابدیت ومطلقیت وغرور وقدرت می کند، سرمست پیروزی واوج آمال و آرزوهای دور ودراز خود ، بی خبر از حقیقت تلخ وواقعیتهای عینی وجود ، به پیش می تازد واز هیچ ظلم وستم رو گزدان نمی شود . امام درد آدمی را به خود می آورد ، حقیقت وجود او را به ادمی می فهماند وضعف وزوال وذلت خود را درک می کند ودست از غرور کبریایی برمی دارد ، ومعنی خودخواهی ومصلحت طلبی وغرور را می فهمد وآن را توجه نمی کند .
خدایا ترا شکر می کنم که با فقر اشنایم کردی تا رنج گرسنگان را را بفهمم وفشار درونی نیازمندان را درک کنم .
خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است .
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخسودنی است .
خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد ، شرف ندارد .
خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است .خدایا مرا از بلای غرور وخودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم وجمال زیبای ترا مشاهده کنم .
خدایا پستی دنیا وناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند .
خدایا من کوچکم ، ضعیفم ، ناچیزم ، پر کاهی در مقابل طوفانها هستم . به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم وعظمت وجلال ترا براستی بفهمم وبدرستی تسبیح کنم .
ای حیات با تو وداع می کنم
با همه زیبائیهایت ، با همه مظاهر جلال وجبروت ، با همه کوهها وآسمانها ودریاها وصحراها ، با همه وجود وداع می کنم . با قلبی سوزان وغم آلود به سوی خدای خود می روم واز همه چیز چشم می پوشم . ای پاهای من ، میدانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابنقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید ، می دانم فداکارید ، می دانم که به فذمان من به سوی شهادت صاعنقه وار به حرکت درمی آئید ، اماممن آرزوئی بزرگتر دارم ، من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم ، به حرکت در آئید ، بقدرت اراده اهنینم محکم باشید ، بسرعت تصمیمات وطرحهایم سریع باشید . این پیکر کوچک ولی سنگین آرزوها ونقشه ها وامیدها ومسئولیتها را به سرعت به هر نقطه دلخواه برسانید .در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید ، از شما می خواهم که این آخرین لحظه درا به بهترین وجه ادا کنید . ای پاهای من سریع وتوانا باسید ، ای دستهای من قوی ودقیق باشید ، ای چشمان من تیزبین وهوشیار باشید ، ای قلب من ، این لحظات آخرین را تحمل کن ، ای نفس ، مرا ضعیف وذلیل مگذار ، تا چند لحظه بیشتر با قدرت واراده صبور وتوانا باش به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق وابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید وتلافی این عمر خسته کننده واین لحظات سنگین وسخت را دریافت کنید. من ، چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ....
خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد وخاکستر می شود. اشک شده ام ودیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم وبر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق وعرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد .
خدایا ترا شکر میکنم که باب شهادت را به روی بندگان خالصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است وهیچ راهی جز ذلت وخفت ونکبت باقی نمانده است مس توان دست به این باب شهادت زد وپیروزمند وپر افتخار به وصل خدائی رسید .
والسلام
 
سه شنبه 30/4/1388 - 12:30
شهدا و دفاع مقدس
یکصد خاطر از شهید دکتر چمرانبخش پایانی

81) وقتی دکتر تیر خورد ، همه ی بچه ها آمدنددیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها . دکتر وقتی شنید ، خیلی خندید.

82) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت «بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون.»با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم.

83) گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیده م . فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»

84) گفتم «شما حالتون خوش نیست. مریض شده ین.»گفت «نه ، خوبم. » گفتم « تب ولرز کرده ین؟» سرش را انداخت پایین. گفت « نه عزیز، گرسنه م . » دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی . یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم « این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم داخل شهر.»گفت «نه.» قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد.

85) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه . باید آتش تهیه شان را می دیدی . فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.

86) می گفتند « چمران همیشه توی محاصره است.» راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره ، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.

87) سوسنگرد را ما آزاد کردیم . یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند ، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم . بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب . قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی . رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگردرا همان خدا آزاد کرد.

88) مریض شده بود بدجور . گفتم «دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟» گفت « عزیز جان ، نفس این بچه ها خوبم می کند.»

89) به خانمِ دکتر می گفتم « زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون.» او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت « چرا ، من راضیم.»بازهم من نمی گذاشتم برود.

90) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها ، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد.زیاد صبرکردیم، خبری نشد . تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت « کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت . زود برگرد.» اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش.

91) پل زده بودیم ، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.

92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده . » به ش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.»

93) از پیش امام که برگشت گفت « عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟» گفتم « مگر عصری سخن رانی ندارید؟» گفت « دلم برای دهلاویه شور می زنه . » - دهلاویه می ری ؟ - بپر بالا.... همون عقب بشین . از کجا می آی؟ - اهواز ، عزیز جان.

94) گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.

95) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط . فرمان ده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخن رانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.»

96) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید ، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

97) از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم.»

98) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش .

99) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟» تا بغضم حسابی باز شود.

100) بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده ، تمام تمام .وصیت نامه اش را که خواندند ، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده . یک چیزهاییکه شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصیت نامه .

منبع: کتاب چمران - رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح
 
سه شنبه 30/4/1388 - 12:29
شهدا و دفاع مقدس
یکصد خاطر از شهید دکتر چمران بخش چهارم

61) از خط که برگشتیم . مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه . دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم ، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم ، خوب بود. زنم گفت « یک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برویم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.»

62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون . نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند.

63) گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کرده ین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ، او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده . دل خور نشو عزیز.»

64) هر هفته می آمد ، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم.یک هفته که می گذشت ، دلمان حسابی تنگ می شد.

65) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه . باتلاق شده بود چه باتلاقی . عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا.

66) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده .

67) برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به ش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد.»با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.

68) گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم فرار کردیم.

69) از فرمان دهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند .و برمی گشتند .

70) اصل ایده بود اصلا . لوله را دو تا سوراخ می گرد و می گفت « میخ بذارید این جا ، می شه خمپاره » . می شد.

71) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟»

72) یک بند داد می زدم . گریه می کردم . کنترل خودم را از دست داده بودم . همه هم نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر گوشم .فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود.

73) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه . آن جا هم همان آش و همان کاسه . طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده . فقط می شنید که « من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟» رو کرد به من ، گفت « برو آن جا آرپی جی بگیر . ندادند به زور بگیر برو عزیز جان.»

74) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم ، با هم کار می کنیم .با چشم هاش ، صیغه ی برادری می خواند.

75) گفت «سید، می ری رو جاده ؟» گفتم « اگر شما امر کنید ، می رم . » جلو را نشان داد و گفت « یک کوچه آن جاست ، هفت کیلومتری . آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود.» جاده توی تیررس بود . کلاه کاسکت را بالا می آوردی ، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد . زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم ، گریه کردیم .دکتر بی سیم زد « شروع کنید» شروع کردیم . یک ، دو ، سه ... چهار دهمی تانک فرمان دهی بود . موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند.

76) تصمیم گرفتم بروم پیشش ، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من می خوام برگردم .» مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم ، تمرین کردم . فایده نداشت . مثل همیشه ، وقتی می رفتم و سلام می کردم ، انگار که بداند ماجرا چیست ، می گفت « علیک السلام »و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت «سید ، دو رکعت نماز بخوان درست می شه.»

77) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من.

78) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که «محاصره شدیم.» دکتر به حسن نگاه کرد . حسن با همان نگاه گفت «چشم.» سرشب رسیدند آنجا . حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی ، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن .عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید «دکتر! حسن شهید شده ، بقیه هم همه شهید شده ن . چه کار کنیم ؟»دکتر گفت «حسن چهارده تا جون داره ، هنوز چهارتاش مونده .» بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود.

79) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم ، خیال می کرد شوخی می کنیم . انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند.

80) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بوبدند پشتیبانی. دکتر به م گفت «عزیز، بشمار این تانک ها را .»گفتم «دوربین ندارم . یه آرپی جی دارم که دوربین داره . گفت « با همون دوربین آرپی جیت شمار.» تا بشمارم رفته بود. جلوتر ، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم . رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم.
منبع: کتاب چمران - رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح
سه شنبه 30/4/1388 - 12:29
شهدا و دفاع مقدس
یکصد خاطره از دکتر شهید چمران بخش سوم
41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.

42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.

43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.

44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها .

45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا ، حقوق هم نگرفته ن . من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما برای همین ناراحتید؟»

46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله کنند؟».

48) – دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمان ده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.

49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.

50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.

51) موقع غذا سرو کله عرب ها پیدا می شد ؛ کاسه و قابلمه به دست ، منتظر . دکتر گفته بود « اول به آنها بدهید ، بعد به ما. ما رزمنده ایم ، عادت داریم . رزمنده باید بتواند دو سه روز دوام بیاورد.»

52) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. » بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع . توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش می ریختند.



53) گفتم «دکتر جان ، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه . این پنکه هم جواب نمی ده . ما صد ، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم ، اگه یکیش را بذاریم این اتاق ...» .گفت « ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من.»

54) بلند گفت « نه عزیز جان ، نه . عقب نشینی نه . اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و بمیریم ، همین جا می مانیم و می میریم .» کسی نمرد . وقتی برگشتیم ، یک نفر دستش ترکش خورده بود، یک نفر هم دوتا آرپی جی غنیمت برداشته بود.

55) سر کلاس درس نظامی می گفت« اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید سه برابر تانک داشته باشی.» صدایم کرد و گفت « عزیز ، برو یه رگبار ببند اون جا وبیا . » رفتم ، دیدم یک دنیا تانک خوابیده . صدا می کردم ، می بستندم به گلوله . رگبار بستم و آمدم. می گفت « عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی بشه ، نمی تونه بجنگه .»

56) تا آن وقت آرپی جی ندیده بودم . دکتر آرپی جی زدن به م یاد داد، خودش.

57) ماکت هایم را کار گذاشتم . بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو است. عراقی ها تادیدند، به ش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم . تا دیدمش گفتم « دکتر جان ، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زدیم.»

58) از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین ، سنگر بگیریم . دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟»

59) بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگیرمشان ، اگر شد استفاده کنیم .»گرفتیم ، درست کردشان ، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش تایش.

60) تا از هلیکوپتر پیاده شدیم ، من ترکش خوردم . دکتر برم گرداند توی هلی کوپتر و دستور داد برگردیم عقب.وقتی رسیدیم، هوا تاریک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمی توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران ، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا می کردم دکتر طوریش نشود.
منبع: کتاب چمران - رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح
سه شنبه 30/4/1388 - 12:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته