• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 860
تعداد نظرات : 184
زمان آخرین مطلب : 4723روز قبل
دعا و زیارت
ایستادگی در تصمیم  مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِیهِمَا [1]

 آن كس كه در برابر وسائلى كه هلاكت دنبا و آخرت در آن است خودباخته شود در هر دو جهان هلاك خواهد



[1] ـ‌ حكمت27
چهارشنبه 31/4/1388 - 9:19
دعا و زیارت
برائت از گنهكاران مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِینَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ وَ أَرْضَاهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ [1]و كسى كه با فاسقان دشمنى كند و براى خدا خشم گیرد، خدا هم براى او خشم آورد، و روز قیامت او را خشنود سازد.


[1] ـ‌ حكمت27
چهارشنبه 31/4/1388 - 9:18
دعا و زیارت
پوشاننده گناهان مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِیسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ[1] از كفّاره ( پوشاننده )گناهان بزرگ، به فریاد مردم رسیدن، و آرام كردن مصیبت دیدگان است.


[1] ـ‌ حكمت 24
چهارشنبه 31/4/1388 - 9:17
شهدا و دفاع مقدس

 شهید چمران معتقد بود که پاوه به هر قیمتی باید حفظ شود

ناگفته‌ها و خاطرات خلبان زعفرانی از حماسه پاوه

وی در بیان خاطرات آن ایام می‌گوید: 23 مرداد ماه 1358 بود، مردم هنوز از شور و شوق انقلاب بیرون نیامده بودند، صبح از خانه بیرون آمدم و وارد پایگاه کرمانشاه شدم، اوضاع مثل همیشه نبود، مقابل ستاد عملیات که رسیدم سرهنگ سعدینام بیرون آمد، آن موقع فرمانده هوانیروز کرمانشاه او بود، گفت: زود بروید لباس پرواز بپوشید و برگردید باید به طرف پاوه پرواز کنیم. در بین راه که می‌رفتیم گفت، صبح زود یکی از بچه‌ها به نام حسن ستاری بالای پاوه پرواز شناسایی داشته، گوی، حرکات مشکوکی در سطح شهر و اطراف آن دیده است باید بفهمیم موضوع چه هست؟
با یک فروند هلی‌کوپتر به سوی پاوه به پرواز درآمدیم، گرم صبحت بودیم که غرش هواپیمایی شنیده شد. در یک آن، یک جت جنگده از زیرهلی‌کوپتر عبور کرد، وحشت کردیم، با رادیو فریادم را به سوی خلبان فرستادم که متوجه باشد ما با همدیگر هم ارتفاع هستیم، یک موقع اتفاق ناگواری رخ ندهد، هرچه تلاش کردم موفق نشدم. سرهنگ سعدینام گفت: با طول موج دیگری تماس بگیر شاید روی موج دیگری باشد، با تغییر موج شروع به تماس کردم، جوابی نشنیدم، ولی بعد از سه چهار دقیقه مجددا او را در سمت راست خو دیدم که سرعتش کمتر شده بود، در حالی که داشت از کنار ما رد می‌شد، بالها را به عنوان سلام برایمان تکان داد، تا اندازه‌ای خیالم راحت شد و به مسیر ادامه دادم. او نیز مسیرش به سمت پاوه و اطراف آن شهر بود.
25 دقیقه‌ای در راه بودیم که به ارتفاعات شمشیر رسیدیم، مهمترین ارتفاع آن ناحیه ارتفاعات شمشیر بود که شهرستان پاوه زیر آن قرار داشت، ارتفاع شمشیر را که رد کردیم پاوه زیرپایمان بود مقداری از ارتفاع کاسته و شروع به دور زدن کردم، هنوز دور اول را تمام نکرده بودم که فریادهای هراسانی از رادیو اف ام گوشهایم را تیز کرد، پرواز، شاهین- پرواز، شاهین، کمکمان کنید ترا به خدا کمک کنید ما در محاصره هستیم.
صدا خیلی مضطرب بود و پشت سرهم پیام می‌فرستاد به سرعت طول موج را تنظیم کردم و گفتم شاهین، پرواز- پرواز، صدایتان را گرفتم، من صدای شما را می‌شنوم موقعیت خود را گزارش کنید. طرف که فهمید ارتباط برقرار شده با نگرانی و التماس فریاد می‌زد و قسم می‌داد که به دادشان برسیم و می‌گفت: ما الان زیر پایتان توی پاسگاه هستیم، 110 نفر از نیروهای سپاه بودیم که ضدانقلاب و گروهکها ما را محاصره کرده‌اند تا الان حدود 60 نفر تلفات داده‌ایم، اگر به دادمان نرسید همه را قتل عام می‌کنند.
همزمان در اطراف آن صدا شلیک گلوله و همهمه به گوش می‌رسید. یک آن فکر کردم که شاید تله ای گذاشته‌اند و می‌خواهند ما را مورد هدف قرار دهند مقداری اوج گرفتم و گفتم من شما را نمی‌شناسم کلمه رمز یا چیزی که حرف‌های شما را تایید کند بگو، دوباره با التماس شروع به قسم دادن و حرف زدن کرد و شماره تلفنی به زبان آورد و گفت با این شماره با آقای بازرگان رئیس دولت موقت تماس بگیر و بگو که ما در محاصره هستیم و این تعداد هم تلفات داده‌ایم حتما به او بگو به بیمارستان حمله کرده‌اند تمام زخمی‌ها را سر بریده‌اند و ما الان در پاسگاه محاصره شده‌ایم و اگر دیر کمک برسد ما، مردم و همه را قتل عام خواهند کرد. ترا بخدا عجله کن و دوباره شمار تلفن را یادآوری کرد.
حقیقت پیام برایمان محرز شده بود، متاسفانه هلیکوپتر نفربر بود و غیرمسلح، تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد برگشت به پایگاه کرمانشاه و ارسال پیام به مقامات بالا بود، در حال برگشت بودیم که دوباره هواپیمای شکاری را دیدیم که روی پاوه و درست روی پاسگاه شیرجه رفت، گویا او هم پیام را شنیده بود، در همین حین یکباره آتش مهیب و انفجار بزرگی در سینه کوه دیدیم در حالی که با سرعت به سوی کرمانشاه برمی‌گشتیم با برج مراقبت تماس گرفته و پیام را ارسال کردم، برج گفت: یک هواپیما در مسیر شما بود موقعیتش را برای ما بگو جواب دادم او روی پاوه مشغول عملیات بود و ما شلیک راکت‌هایش را دیدیم و انفجار آنها را مشاهده کردیم. تماس قطع شد و ما در پایگاه هوانیروز به دستور فرمانده منتظر ماندیم تا دستورات بعدی برسد.
در طی تماس با هلی‌کوپتر نجات نیروی هوایی متوجه شدیم که هواپیمایی که بالای پاوه دیدیم سقوط کرده و آن انفجاری را که ما شاهدش بودیم انفجار خود هواپیما بوده که خلبانش بنام شهید نوژه و خلبان دومش هر دو شهید شده بودند. خدا رحمتشان کند بخاطر شهادت خلبانان به شدت ناراحت و افسرده شده بودیم که از طریق فرماندهی دستور صادر شد که با یک فروند 214 نفرات و مهمات به نیروهای سپاه برسانیم ماموریت هم بنام من صادر شده بود که به موقعیت محل آشنا بودم، بی‌درنگ با کمک خلبانم به سوی هلیکوپتر حرکت کردیم، نیروهای کمکی و مهمات تمام فضای داخلی را پر کرده بود از روی زمین که بلند شدیم یک فروند جنگنده کبری هم به عنوان پوشش حفاظتی همراهمان حرکت کرد. بالای پاسگاه پاوه که رسیدیم وضع بسیار وخیم بود و شعله‌های دود و آتش و تیراندازی به چشم می‌خورد.
تنها راه پیاده کردن مهمات و نیروهای کمکی درگیر شدن هلیکوپتر کبری با ضدانقلاب بود. ستوان ناو پناهی که هدایت کبری را به عهده داشت سریع وارد عمل شد و با شلیک راکت و گلوله های 20میلیمتری سعی کرد آنها را به عقب براند و محیط نشستن را برای ما فراهم کند درگیری آنقدر شدید بود که امکان گذاشتن پایه‌های هلیکوپتر را بروی زمین حتی برای یک ثانیه هم میسر نمی‌ساخت. نیروها و مهمات را تخلیه کردیم و به سرعت اوج گرفتیم. صدای شاهین، پرواز - شاهین، پرواز از رادیو شنیده شد که کجا می روید؟ زخمی ها و شهیدان ما را روی زمین مانده‌اند.
آنچنان با لحن مظلوم و معصومی این حرف را زد که بی‌اختیار دوباره هلیکوپتر را به سوی پاسگاه برگرداندم، ناوپناهی از رادیو فریاد زد زعفرانی من یک راکت هم ندارم گلوله های 20 میلیمتری هم چیزی برایم نمانده، گفتم با همان گلوله‌ها مواظب باش من می روم پایین برای نجات زخمی‌ها، 3 طرفم پاسگاه، دشمن و کوه بود و یک طرفم دره که با کوچکترین انحرافی هم خودمان کشته می‌شدیم و هم هلیکوپتر از بین می‌رفت، پایه‌ها را درست بر لب پرتگاه گذاشتم، فقط کافی بود فرامین از دستم رها شود تا به داخل دره سرنگون شویم، سریع زخمی‌ها را به داخل هلیکوپتر منتقل کردند. موضوع نشستن نبود چون فضای داخل هلیکوپتر کوچک بود مقدار زخمی ها و شهیدان فراوان آنها را روی هم سوارشان می‌کردیم. از زمین که بلند شدیم نگاهم روی فشاری که به موتور هلیکوپتر وارد می‌شد، میخکوب ماند.
عرقی که روی پیشانی‌ام نشسته بود را با پشت دستکش هایم پاک کردم و گفتم: آن زهرایی که آنجا زیر آن آتش بی‌امان نجاتمان داد اینجا هم کمکان خواهد کرد. با بیمارستان امام حسین(ع) در کرمانشاه هماهنگ و مجروحین را در بیمارستان تخلیه کردیم.
همراه سرهنگ سعدینام به قرارگاه نیروی زمینی رفتیم آنجا منتظر ما بودند باید به پاوه می‌رفتیم و نیروهای داوطلب و مهمات را به محاصره شدگان می‌رساندیم اما دستور پرواز نداشتیم همه نیروها جمع شده بودند. بچه‌ها از بلاتکلیفی و انتظار خسته شده بودند، با خبرهایی که رسیده بود اگر دیر می‌جنبیدیم همه قتل عام شده بودند، نگاهمان برای آخرین بار در هم گره خود.
منف مصیب مرادی، هاشم فتحی،بلادی، طاعتی و حتی بچه های دیگری که به عنوان همراه با ما راهی شده بودند، انگار با زبان بی‌زبانی به هم می‌گفتیم اگر تا چند دقیقه دیگر کسی بیرون نیامد خودمان پرواز کنیم و به کمکشان برویم. مسئولیتش هم به گردن خودمان، در حال تصمیم گیری بودیم که در ساختمان باز شد یک نفر بیرون آمد لبهای مرادی با دیدن او مایوسانه باز شد، به خشکی شانس، این هم نظامی نیست، نگاه‌هایمان به طرف او برگشت، مردی با محاسن سفید و سری کم مو به طرفمان می‌آمد کتابی هم زیر بغلش بود.
کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن، حرکاتش توجهمان را جلب کرد گفت: کدامیک از شما امروز صبح بالای شهرستان پاوه پرواز کرده‌اید؟ در گرداب جواب دادن و ندادن غوطه‌ور بودم که بگویم من روی پاوه پرواز کرده‌ام که در سالن باز شد و تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی بیرون آمد، فریاد زد بچه‌ها استارت بزنید. آقای چمران نیز همراه ما می‌آید.
اسم چمران که آمد یکباره همه خشکمان زد، تازه یادم آمد که او را بارها در تلویزیون دیده‌ام و نامش را بارها شنیده‌ام. مرادی بلند شد: بچه‌ها بدوید به طرف هلیکوپترها و استارت بزنید دکتر و تیمسار فلاحی وارد هلی‌کوپتر من شدند و در بین راه تمام قضیه را مو به مو برای دکتر شرح دادم. همراه با سه فروند هلیکوپتر نفربر و کبری در حالی که حامل 40 نفر داوطلب مسلح و مقدار زیادی مهمات بودیم به طرف پاوه می‌رفتیم. ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتیم پاسگاه و محل درگیری را به دکتر نشان دادم چند لحظه با دوربین نگاه کرد و گفت: مهاجمان در 200 متری پاسگاه هستند. سریع باید اقدام کنیم. پی در پی به ما شلیک می شد به یک متری که رسیدیم یکی از مهاجمین شیشه جلو هلیکوپتر را مورد هدف قرار داد، فتحی فریاد زد زعفرانی بکش بالا هدفش تو هستی، فرصت هیچگونه عکس‌العملی نبود اولین گلوله اش شیشه را سوراخ کرده از کنار کلاه پروازم گذشت. دکتر با پشتیبانی هلیکوپتر کبری و نیروهای داوطلب از هلیکوپتر پیاده شد و به طرف مهاجمین یورش برد. تیمسار فلاحی و سرهنگ سعدینام به طرف پاسگاه رفتند و من اوج گرفتم و به هلیکوپتر اولی و دومی گفتم جای من بنشینند. اولین هلیکوپتر طاعتی بود که موفق شد و دومی مصیب مرادی بود. او هم با وجود این که لوله‌های هیدرولیکش مورد اصابت قرار گرفته بود به هر ترتیبی که بود بارش را زمین گذاشت و از مهلکه خارج شد، اما نقص فنی پیدا کرده بود، سریع به سوی پایگاه کرمانشاه رفت، من به خاطر فرمانده پایگاه باید می‌ماندم ولی وجود هلیکوپتری که طاعتی خلبان آن بود ضرورتی نداشت، در فکر دستور برگشت به او بودم که دوبار صدای اف‌ام بلند شد: شاهین، پرواز مگه نمی خواهید زخمی ها و شهدای ما را ببرید؟ فورا به طاعتی گفتم: برو پایین من و کبری بالای سرت مانور می‌دهیم با پایین هم هماهنگ می شویم که کمک کنند، به هرحال طاعتی نشست و با تعدادی زخمی و شهید از زمین بلند شد و رفت و فقط ما ماندیم از همان بالا تماس گرفتم و گفتم چکارکنم؟ پیام دادند برای بردن فرمانده بیا پایین من هم به پایین رفته و نشستم در حالی که داخل هلیکوپتر تعداد زیادی مجروح و شهید بودند به همراه فرمانده پایگاه زیر آتش گلوله از زمین کنده شدیم. در پایگاه کرمانشاه که نشستیم نگاه‌های من و فتحی و سعدینام و بقیه به کف خونین هلیکوپتر و بدنه سوراخ سوراخ شده آن افتاد، هیچ کس باور نمی‌کرد که با این وضعیت ما سالم آنجا هستیم.
مشغول خوردن ناهار بودم که دوباره ابلاغ کردند باید به پاوه پرواز کنم این بار کمک من خلبان مرادی بود هلیکوپتر را عوض کردم و هلیکوپتری که پر از نیروهای داوطلب و آذوقه و مهمات بود تحویل گرفتم و به سوی پاوه پرواز کردم. این بار هلیکوپتر جنگی همراهم پرواز کرد، در این ماموریت هم چندین گلوله به زیر و بدنه هلیکوپتر اصابت نمود از آخرین پرواز آن روز که برگشتم هوا داشت رو به تاریکی می رفت و بیشتر بچه‌های پایگاه هنوز کنار باند پرواز چشم به راه من بودند. وقتی پیاده شدم پاهایم قدرت راه رفتن نداشت، صدای خسته نباشیدهای بچه‌ها خستگی فعالیت آن روز را از تنم خارج کرد ولی نگرانی وضعیت دکتر چمران و سایرین در روح و جانم مانده بود.
ما روانه خانه‌هایمان شدیم و فرماندهان پایگاه به قرارگاه رفتند تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند. فردای آن روز که پرواز داشتیم در پاوه وضع وخیم‌تر از روز پیش بود وقتی به ارتفاعات شمشیر رسیدیم دوباره تماس برقرار کردم. شخص دیگری پشت دستگاه نشسته بود مشکوک شدم و خواستم که با خود دکتر صحبت کنم، اما از پایین به طرف ما تیراندازی شد و ما اوج گرفتیم و کمی دور شدیم دوباره صدای اف ام به گوش رسید: شاهین، پرواز- شاهین، پرواز من چمرانم.
صدای دکتر را که شنیدم خوشحال شدم و با شوق گفتم دکتر مهمات آورده‌ام، برای نشستن راهنماییم کن، دکتر با انگلیسی شروع به صحبت و راهنمایی ما کرد. این بار هم با توکل به خدا و همت دکتر نیروها را پیاده و تعدادی زخمی و شهید را با خودمان برگرداندیم و با تمام احتیاطی که به خرج دادیم باز هم سه گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود، بعد از ظهر یکبار دیگر به پاوه نیرو و مهمات بردیم در پایگاه کرمانشاه همه آماده بودند و اصرار داشتند که به ما کمک کنند، دوباره وضعیت همچنان بحرانی بود و هر دو طرف زیر آتش گلوله، تنها موقعیت خوب دکتر و همراهانش واقع شدن در پاسگاه و در ارتفاع بود والا در همان روز اول همه را نابود می‌کردند.
بعد از گذشت سه روز از درگیری و محاصره و با وجود اعزام پشت سر هم نیروهای کمکی باز هم از در و دیوار مهاجم می‌بارید، شهر تا اندازه‌ای در اختیار گروهک ها قرار گرفته بود، مردم بی‌سلاح بودند و مناطق شهر هم به علت درگیری شدید و عدم وجود جای امن برای نشستن هلیکوپترها و پیاده کردن نیرو، قابل استفاده نبود فقط فرود آمدن مختص به محوطه پاسگاه شده بود.
بعد از بازگشت به پایگاه دو فروند هلیکوپتر آماده برای پرواز به پاوه بودند، محموله آنها هم مهمات بود باز هم به علت آشنایی به محل سرپرستی به من واگذار شد، یک فروند را خودم برداشتم و فروند دومی را دو نفر از خلبان های پایگاه هوانیروز اصفهان به سرعت از جا کنده شدیم و به سوی پاوه بال گشودیم بالای شهر که رسیدیم هنوز اطمینان نداشتیم که دکتر و نیروها زنده باشند، دوباره با بی‌سیم تماس گرفتم و گفتم فقط با دکتر حرف می‌زنم، صدای شاهین- پرواز دکتر بگوشم که رسید آرامش عجیبی سراپایم را فرا گرفت. او را از نحوه ماموریت و محموله مطلع کردم، مثل روز قبل با زبان انگلیسی دستور نشستن و راهنمایی را صادر کرد و هلی‌کوپتر دومی به علت عدم آشنایی قادر به نشستن نبود با تماس رادیویی به او گفتم: دقت کن وقتی من نشستم و محموله را خالی کردم بعد از بلند شدن درست در جای من بنشین و بلافاصله ارتفاع را کاستم و در همان محل دیروزی پایه‌ها را زمین گذاشتم گلوله بود که از اطراف مثل رگبار به سویمان شلیک می کردند، هر جعبه مهمات که تخلیه می‌شد به جایش چند شهید و زخمی جایگزین می‌کردند، آخرین جعبه را که پایین گذاشتیم صدای نگران دکتر در رادیو پیچید، دستور داد سریعا از زمین بلند شوم در حال برخاستن بودم که یک مرتبه چهره تیمسار فلاحی را کنار شیشه دیدم با دست اشاره می‌كرد که باید با ما بیاید. به درجه‌دار(کروچیف) همراهمان اشاره کردم که او را سوار کند با نگرانی اشاره به داخل هلیکوپتر کرد و گفت: جا نداریم کجا سوار شود؟ با فریاد گفتم او را بکش روی شهدا و زخمی‌ها، به هر زحمتی شد تیمسار فلاحی نیز داخل شد. در حین بلند شدن با آقای وجدانی تماس گرفتم که به جای ما بنشیند، جنگنده کبرایی هم که به عنوان محافظ همراه ما بود شدیدا درگیر عملیات بود. موقعیت هلیکوپتر دومی را به او گفتم و به سوی کرمانشاه سرعت گرفتم. دو دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که صدای نگران خلبان کبری از رادیو برخاست، هلیکوپتر را زدند و سقوط کرد، آه از نهادمان برآمد.
هلیکوپتری که همراه با خلبان شجاع آن چندین روزعملیات، حمل نیرو مجروح را انجام داده بود اکنون مورد اصابت قرار گرفته بود. سراسیمه پرسیدم موقعیت خلبان چطور است؟ جواب داد هنوز چیزی معلوم نیست، شما حرکت کنید من باز تماس می گیرم. فورا به پایگاه کرمانشاه اطلاع دادم که تیم نجات برای کمک آنها پرواز کند. شهدا و مجروحین را در بیمارستان کرمانشاه تخلیه کردیم و به پایگاه برگشتیم، تیمسار فلاحی هم برای تماس و گزارش موقعیت دکتر و نیروها به تهران به قرارگاه رفت. همزمان با نشستن ما در پایگاه هلیکوپتر نجات هم نشست وقتی با خلبان آن تماس گرفتم گفت: هلیکوپترش مورد اصابت قرار گرفته و برگشته وبه علت حجم زیاد آتش حتی نتوانسته به زمین بنشیند بی‌اختیار دوباره از جاکنده شدم وبه طرف پاوه پرواز کردم تنها کاری که انجام دادم تماس با ستاد عملیات و برج بود، هر چه اصرار کردند که بدون هماهنگی پرواز نکنم، اهمیتی ندادم.
بعد از ارتفاعات شمشیر دوباره تماس برقرار شد به دکتر گفتم آمده‌ام خلبان‌های هلیکوپتر ساقط شده را ببرم دستور بدهید آماده باشند من دارم می‌نشینم. دکتر به قسمت شرق و گوشه پاسگاه راهنماییم کرد از همان بالا هلیکوپتر سانحه دیده را به خوبی مشاهده می‌کردم قسمت دم متلاشی شده بود و کابین جلو نیز درهم شکسته بود، زنده ماندن خلبان فقط یک معجزه بود زمین که نشستم آنها را آوردند. خلبان محمد رضا وجدانی دردم شهید شده بود و خلبان مهدوی به علت ضربه‌ای شدید و اصابت گلوله به گلویش نصف گردنش بریده شده بود، مهدوی روی برانکارد بود و هنوز نفس می کشید آنها را داخل هلیکوپتر گذاشتند ما به سرعت به سوی بیمارستان کرمانشاه پرواز کردیم. سروانی از نیروی ویژه در کنار مهدوی خوابیده بود و با نفس مصنوعی سعی می‌کرد او را تا بیمارستان زنده نگهدارد با وجود این که منطقه امن نبود مجبور بودم در ارتفاع پایین پرواز کنم در بیمارستان، مهدوی را سریع به بخش اورژانس و خلبان وجدانی را به بخش شهیدان سردخانه منتقل کردند از همانجا دوباره پرواز کرده و در پایگاه کرمانشاه نشستم.
گزارش وضعیت وخیم خلبان مهدوی را که برای فرمانده پایگاه گفتم دستور داد دوباره به بیمارستان برگردم تا با درخواست هواپیما از تهران او را به بیمارستان‌های مرکز انتقال دهیم، متاسفانه وقتی به بیمارستان رسیدم مسئولین گفتند که مهدوی هم شهید شده است.
خلبان وجدانی اولین و خلبان مهدوی دومین شهید هوانیروز در بعد از انقلاب است: گزارش وضعیت این چند روزه از طریق تیمسار فلاحی به تهران و سقوط دو فروند هوایپما و هلیکوپتر و به شهادت رسیدن سه خلبان و همچنین مشکلات پروازی و رساندن نیرو و مهمات همه دست به دست هم دادند و باعث شدند تا از تهران دستور تخلیه پاسگاه و پاوه و نجات دکتر و نیروهای در محاصره صادر شود.
فردای شهادت شهید مهدوی و شهید وجدانی وقتی وارد پایگاه شدم، سرهنگ سعدینام مرا احضار کرد و با دادن امریه‌ای (پاکتی سربسته) گفت باید به دکتر ابلاغ نمایم که سریعا منطقه و پاسگاه را ترک و عقب نشینی نماید، با توجه به این که من قادر به ترک هلیکوپتر نبودم به سعدینام پیشنهاد دادم که خودش نیز با ما همراه شود، فرمانده پایگاه موافقت کرد و همان لحظه بدون کروچیف به طرف پاوه پرواز کردیم ، نبردن نفرات اضافی به این خاطر بود که بتوانیم افراد بیشتری را نجات دهیم.
بالای پاسگاه که رسیدیم درگیری به شدت جریان داشت هیچکدام فکر نمی‌کردیم که دکتر زنده مانده باشد با همان رمز دوباره تماس برقرار کردم خوشبختانه این بار نیز خود دکتر با همان خونسردی همیشگی ما را راهنمایی کرد تا بتوانیم در زیر آتش سنگین موفق به نشستن شویم.
سعدینام با دادن امریه به دکتر چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد و تمام موانع موجود را برایش تشریح کرد، اما هر چه تلاش کرد که او را مجبور به ترک منطقه کند موفق نشد، جواب دکتر این بود که ما تا آخرین قطره خونمان خواهیم جنگید ما هنوز نمی‌دانستیم که دلیل پافشاری شهید چمران برای مقاومت چیست؟
اصرار بیش از حد فایده نداشت و ماندن ما باعث وخیم تر شدن وضعیت آنها می‌شد، زیرا که تمام هدف مهاجمان زدن هلی‌کوپتر بود، این بار نیز سرتاسر کابین را پر از شهید و زخمی کردیم و زیر رگبار گلوله بلند شدیم اصابت پشت سرگلوله‌ها را در همان دقایق کوتاه به وضوح در زیر و بدنه هلی‌کوپتر حس می‌كردیم وقتی در پایگاه کرمانشاه به زمین نشستیم دقیقا 16 گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود.
بعداز ظهر همان روز دوباره چندین پرواز پی درپی از نیرو و آذوقه ومهمات به طرف پاوه داشتیم شهید کشوری، خلبان محمدی، علیزاده و تعداد دیگری از پرسنل هوانیروز آن روز به کرات به پاوه پرواز داشتند و مهاجمان و اطراف دکتر و نیروهایش را پاکسازی می کردند.
مقاومت مردانه شهید چمران درس بزرگی برای بچه‌ها شده بود و سعی می‌کردند او را تنها نگذارند، من در این فکر بودم که چرا دکتر شدیدا در این منطقه مقاومت می‌کند ما در آینده می توانستیم با بسیج نیرو دوباره پاوه را به دست آوریم، به هر حال آخرین پروازم را به سمت پاوه انجام دادم ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتم دو فروند کبری را دیدم که درگیر با مهاجمان بودند. شهید کشوری هدایت یکی از آنها را به عهده داشت، موقعیت خودم را گفتم و از او خواستم که مواظب من باشد، برای نشستن پایه های هلیکوپتر را که زمین گذاشتم شهید چمران با لبخند به طرفم دوید مثل همیشه خونسرد، متبسم و نورانی، دستی روی شانه‌ام گذاشت و با لحن مهربانی گفت: زعفرانی اجرت با خدا، این چند روز خیلی زحمت کشیدی، زبانم یاری هیچگونه حرفی نداشت در حای که نیروها در حال پیاده شدن بودند پرسیدم دکتر چه دلیلی دارد که شما آنقدر اصرار دارید که مقاومت کنید نگاهی به من کرد و گفت: مگر نمی‌دانی که این جمعه روز قدس است که امام اعلام کرده اگر پاوه سقوط کند چه انعکاس بدی در سطح جهان برای ایران و انقلاب خواهد داشت، پاوه به هر قیمتی که هست نباید سقوط کند، من مات و مبهوت به او نگاه می‌کردم و او همچنان حرف می‌زد. آن موقع بود که فهمیدم این شهید بزرگوار با آگاهی از وضعیت از هم گسیخته ارتش با چه بینشی به انقلاب نگاه می‌کند آخرین بوسه ها را به سر و روی هم نشاندیم و من به طرف پایگاه کرمانشاه پرواز کردم.
همزمان با نشستن من در پایگاه یک هواپیمای C130 نیز بلافاصله در پانصد متری عملیات برزمین نشست و تعداد بی‌شماری نیرو از آن خارج شد، تعجب و خوشحالی تمام وجودم را فرا گرفته بود از هلیکوپتر پیاده شدم تمام خلبانان و پرسنل شجاع هوانیروز را دیدم که با تجهیزات به طرف هلیکوپترها می‌روند، از یکی پرسیدم چه خبر شده، اینها کجا می‌روند او با خوشحالی خبری به من داد (صدور دستور امام در مورد شکست حصر پاوه) که شنیدن آن خبر جزو زیباترین و پر برکت ترین خاطرات من در طول زندگی بود من هم با شنیدن این خبر خدا را شکر کردم و پیشانی عبودیت و بندگی به زمین گذاشتم و سجده شکر بجا آوردم و نفس راحتی کشیدم.
 

منبع:«گذری بر حماسه پاوه»؛ معاونت تحقیقات اداره كل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه»

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:14
شهدا و دفاع مقدس

چمران، فرمانده قلبها


شخصیت، سیما و خاطرات دوست داشتنی سردار شهید اسلام دکتر مصطفی چمران همچنان در قلبها ویادها باقی است. مرد خستگی ناپذیر جبهه های جنگ، دانشجوی پرکار در عرصه علم و تجلی زهد فعال در عرصه عرفان.
شهید دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران متولد شد. در مدرسه انتصار یه با درس و تحصیل آشنا شد و در دارالفنون و دبیرستان البرز تحصیلات خود را ادامه داد و بالاخره پس از ورود به دانشگاه در سال 1336 در 25 سالگی در رشته الکترومکانیک از دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. شهید چمران با استفاده از بورس تحصیلی که ویژه شاگردان ممتاز بود در همان سال برای تداوم تحصیل راهی آمریکا می شود و در ابتدای راه در دانشگاه تگزاس مشغول به تحصیل شد. پس از دریافت فوق لیسانس برق از آن، در سال 1342، دکتری خود در رشته مهندسی “گلداخت هسته ای” از دانشگاه برتلی در کالیفرنیای دریافت می کند. پس از دریافت این مدرک، بعد از وقوع قیام خونین 15 خردادماه در سال 42 بود که چمران راهی مصر شد. به مدت 2 سال در زمان ریاست جمهوری جمال عبدالناصر سخت ترین روزهای چریکی و نبردهای پارتیزانی را فرا می گیرد و از آن پس مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی که علیه اسرائیل گرد هم آمده بودند را بر عهده می گیرد. پس از فوت عبدالناصر، چمران راه لبنان را در پیش گرفته پس از خلق حماسه های بلند در آنجا، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به شوق دیدار حضرت امام خمینی و دعوت به فریاد “هل من ناصر ینصرنی” آن قائد بزرگ، روی به ایران می آورد و بدینگونه هجرت 23 ساله وی به پایان می رسد.
دکتر چمران بلافاصله پس از رسیدن به کشور، آموزش نظامی فرزندان انقلاب اسلامی در منطقه سعدآباد تهران را بر عهده گرفته و بدینگونه وارد عرصه ایجاد آمادگی دفاعی در میان جوانان و مبارزان کشور برای حضور فعال در برابر توطئه های آنی استکبار می شود. معاون نخست وزیر در امور انقلاب، وزیر دفاع، مردم تهران در مجلس، عضویت در شورای عالی دفاع، از جمله مسئولیت هایی است که دکتر چمران در طول 3 سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی بر عهده می گیرد اما هیچ کدام از این مسئولیت ها و مقام ها، او را راضی نکرده و در هر کدام از دوره های مسئولیت خود، دفتر کار خویش را در جبهه، پشت خاکریزها، درون سنگرها و در جمع باصفای رزمندگان اسلام قرار می دهد. تشکیل ستاد جنگ های نامنظم، از جمله ابتکارات وی بود که در برهه های بحرانی سال های نخست انقلاب و جنگ تحمیلی توانست فعالیت های درخشانی از خود به نمایش بگذارد. دکتر چمران، آموخته های خود در کلاس های درس و دانشگاه را نیز در خدمت جنگ به کار گرفته با ابتدایی ترین امکانات دست به ابداعاتی می زند که در آن شرایط حساس، برای بچه های بی سلاح و مدافع میهن بسیار ذی قیمت بود. از جمله آنها می توان به اختراع پنج شاخه هایی به نام خورشیدی اشاره کرد که مانعی برای عبور تانک های دشمن محسوب می شد. پمپ های آبی که آب را زیر پای دشمن می انداخت، خود روی شنی دار، موشک زیرآبی 6 متری، زیر دریایی هجومی کوچک و ... از جمله دیگر اختراعات ساده ای بود که دکتر چمران در عرصه جنگ از خود به یادگار گذاشت.
برای دکتر مصطفی چمران، همه شرایط جهت یک زندگی راحت، بی دغدغه سرشار از امکانات در قلب دنیای غرب ممکن بود. بزرگترین شرکت ارتباطات آمریکا به وی پیشنهاد کار داده بود، اما روح چمران در دنیای دیگری پرگشوده بود. دنیایی که او را به دهلاویه کشاند و بالاخره در 31 خرداد 1360 در همین منطقه به فیض بزرگ شهادت نائل آمد. و جاودانه اش ساخت. پیش از آن نیز دکتر چمران به افتخار جانبازی نائل آمده بود. از جمله آنها محرومیت وی در شب تاسوعای حسینی در سوسنگرد بود. بعد از مجروحیت از چمران خواسته می شود تا برای انجام و ادامه درمان در بیمارستان بماند اما جواب سردار صبور، دکتر چمران این بود که “نفس بچه ها، زخم های مرا زودتر التیام می بخشد.”
به جاست در همین جا به ذکر خاطره ای از توانایی علمی دکتر چمران بپردازیم. گفته شده است که در دانشگاه مورد تحصیل چمران در آمریکا استادی تدریس می کرد که کمتر دانشجویی توانسته بود از او نمره بالای 10 بگیرد. همین استاد یک روز با خوشحالی عجیب وارد دانشگاه شد. بی تاب و طاقت به جمع دانشجویان پیوست و بدون مقدمه از موفقیت چمران در امتحانات خود خبر داد. از توانایی علمی این دانشجوی توانای ایرانی اظهار شگفتی کرد و گفت: “مصطفی چمران باعث شده که برای نخستین بار استادی به دانشجوی خود نمره 22 بدهد!”
چمران در بیان یادگار امام:
حجت الاسلام و المسلمین حاج سیداحمدآقا خمینی(ره) از جمله افرادی بودند که شناختی جامع نسبت به شخصیت شهید چمران داشت. به فرازی از بیانات ایشان در خصوص این سردار رشید اسلام توجه کنید:
“دکتر چمران واقعا آدم فوق العاده ای بود. آدمی بود که در عین اینکه از نظر سواد از کسی کم نبود از نظر خداشناسی و روح تقوی هم از هیچ کس کم نبود... از کسانی بود که خیلی به امام معتقد بود... امام را دوست داشت و به امام عشق می ورزید... چمران شخصی بود که نظیرش را در عدم خودنمایی نمی توان سراغ داد. او یاور بیچارگان مستضعفین بود. دلاوری بود که سخت از حضور در معارک سیاسی پرهیز داشت. چمران نمونه آه و سوز و گداز سربازان صدر اسلام بود و به خاطر همین بود که امام او را سردار بزرگ اسلام نامیدند.”
مرحوم حاج احمدآقا در ادامه سخنان خویش از شهید چمران به عنوان “حمزه زمان” یاد کرده و گفته است:“او مرد علم وعمل بود. علمش هم در پرده ابهام ماند. کمتر کسی از فضل و دانشش خبری داشت... او ناصر خدا رسول و مردم مسلمان سراسر جهان بود.”
با آخرین لحظه های چمران:
در بامداد روز 31 خردادماه 60، رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسیده بود... چمران یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی نماید. هنگام خروج از ستاد اطرافیان چمران در سوزی معنادار، با وی وداع کرد. با نگاه های منتظر او را بدرقه کردند. پیش از شهادت به همه رزمندگان و سنگرها سرکشی کرده در نزدیکترین نقطه به خط دشمن پشت به خاکریزی ایستاد، جایی که دشمن به خوبی و با چشمان غیرمسلح دیده می شد. ناگهان باران خمپاره شروع به باریدن کرد. به دستور چمران، همه رزمندگان در سنگرهای خود پناه می گیرند و با اصابت خمپاره ای ناگهان، حمزه زمان روی در آسمان کشیده، راه ملکوت را در پیش می گیرد. ترکش خمپاره به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد. ترکش های دیگری نیز صورت و سینه اش را شکافته بود. رساندن چمران به بیمارستان سوسنگرد اولین اقدامی بود که یاران چمران برای نجات وی انجام دادند اما تقدیر آسمانی، قطعی تر از آن است که با تلاش زمینیان تغییر یابد.
چمران در توصیف امام خمینی(ره:)
واکنش حضرت امام خمینی (ره) در برابر شهادت این سردار صبور نیز از جمله قطعه هایی است که نیاز به تامل فراوان دارد. آن عشق چمران به امام که روایت بخشی از آن را در بیانات حاج احمدآقا خواندید در اینجا به ثمر نشسته، چمران مزد خویش را از دست “امام خمینی” دریافت می کند؛ “چمران عزیز، با عقیده پاک، خالص، غیروابسته به دستجات و گروه های سیاسی و به آن ختم کرد. او در حیات با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در آن راه به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست و به سرافرازی شهید شد و به حق رسید.”این بخشی از پیام حضرت امام در سوگ چمران بزرگ بود که کلمه به کلمه آن بوی عشق متقابل و انس مقدس می دهد. عشق و انسی که هرکس لیاقت کسب آن را ندارد.
با مناجات چمران:
پایان گفتار خود را بخشی از نیایش ها و یادداشتهای شهید چمران قرار می دهیم که نوشت:
“خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد. هیچ کس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد. هیچ کس راز و نیازهای شبانه ام را نفهمد. هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه های شب نبیند. هیچ کس به من محبت نکند. هیچ کس به من توجه ننماید جز خدا کسی را نداشته باشم. جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم جز خدا انسی نداشته باشم وجز خدا به کسی پناه نبرم.”

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:3
شهدا و دفاع مقدس

فرق نور و ظلمت

من از جنگ بسیار ناراحت بودم. خانه‌ای بزرگ داشتیم كه رو به دریا بود. روی بالكن می‌نشستم، می‌نوشتم و گریه می‌كردم. با دریا صحبت می‌كردم و به ماهی‌ها از جنگ می‌گفتم. روزی امام موسی صدر گفت: «چمران را می‌شناسی؟» گفتم: «اسمش را شنیده‌ام.» و در ادامه گفت: «حتما باید او را ببینی.» 6 یا 7 ماه بعد از آن گفتگو، شبی امام موسی صدر برایم یك تقویم فرستاد كه 12 نقاشی در آن بود. یكی از آنها توجه مرا به خود جلب كرد، شمع كوچكی بود كه در زمینه سیاه رنگ نور می‌بخشید و در زیر آن این شعر به چشم می‌خورد: «من ممكن است نتوانم تاریكی را از بین ببرم، ولی با همه كوچكی‌ام نشان‌دهنده فرق بین ظلمت و نور هستم.» من تحث تاثیر آن نقاشی تا صبح گریه كردم و بسیار مشتاق شدم كه هنرمندی كه این نقاشی را كشیده بشناسم.» به سراغ چمران رفتم. او هم همان تقویم را به من داد. گفتم: «من این آثار را دیده‌ام» و از نقاشی آن شمع تعریف كردم. پرسیدم: «نقاشی‌ها را چه كسی كشیده است؟» گفت: «من» عجیب بود. او كه دائما در جنگ حضور داشت و خون می‌دید، چطور می‌توانست چنین احساس لطیف و زیبایی داشته باشد ؟! و آنجا آغاز آشنایی من و مصطفی بود. این آشنایی 9 ماه بعد منجر به ازدواج شد و از آن پس تا آخر عمر هر گاه برایم نامه می‌نوشت امضایش نقاشی یك شمع بود.»

راوی:همسر شهید (خانم غاده جابر)
 

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:2
شهدا و دفاع مقدس

ای چریك قدیمی ایران

ای چریـك قدیمـی ایـران

 ای همیـشه مجـاهد ای چمران

ای دژ آسـمانـــی پــاوه

 ای رشیـد همیـشه جـاویـدان

ای تو سردار جبهه‌های نبرد

 ای سراپا شكیب و عزم و توان

ای نـماینـده‌ی بحـق امـام

ای تـو شایـسته چنان فرمــان

ای چریك قدیمی ایران  

***

ای كه‌درحرف و درعمل‌بودی

 رادمـردی دلیــر و بـا ایـمان

ای گـل‌سرخ و لالـ‌ه‌ی پیـكار

 دست‌ پـرورد مـكتب قــرآن

ای كـه آوازه تـو پیچــیده

 شرق ‌تا غرب ‌جمله ملك‌جهان

ای حماسه‌ترین‌حماسه‌ی قرن

 ای یگانه ‌چریك عصر و زمان

ای چریك قدیمی ایران  

***

كـه درس مقـــاومت دادی

 شهر پاوه بـه خـاك كردستان

ای‌كه دادی تو سازمان به‌امل

 در جـــهاد مـداوم لبنـــان

ای‌شهیدی‌كه‌آموختی‌شهادت‌را

 به شهیـدان پـاك خـوزستان

ای شهیدی كه غرب‌سوسنگرد

 در ره‌ حق ‌شدی بخون غلطان

ای چریك قدیمی ایران  

***

آفـرین بـرتو، آفـرین بـرتو

 آفرین بـر تو بـاد ای چـمران

كه به ما درس زیستـن دادی

 در عمل، در جهاد و در میدان

تو بیـاموختی حمـاسه جنگ

 بـه رشیـدان كشـور ایــران

شیـوه جنـگ نـامنظـم تـو

آذرخش است ‌وتندر وطوفان

ای چریك قدیمی ایران  

***

پایدار است نـام جاویـدت

 درجهان ‌مثل‌شمس نور افشان

نام تـو در حمـاسه تاریـخ

تا ابد همچون اختــری تابـان

جاودانی‌تو با حماسه‌ی‌ خون

در دل قرنهــا، بهــر دوران

نام تو در ستیغ عشق بدیـن

همچوخورشیدآسمان‌درخشان

ای چریـك قدیـمی ایـران

 ای همیشه مجاهد ای چمران

دكتر مصطفی اولیایی

استادیار دانشگاه تربیت معلم

اهواز 1360/4/1

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:2
شهدا و دفاع مقدس

ای خون آرام باش - خاطره از سوسنگرد


من در زندگی خود معركه‌های سخت و خطرناك زیاد دیده‌ام. فراوان به حلقه محاصره دشمن درآمده‌ام. به رگبار گلوله‌ها، خمپاره‌ها، توپها و بمبها عادت دارم و به كرات با دشمنانی سخت و خونخوار روبرو شده‌ام.

ولی داستان شورانگیز سوسنگرد، اسطوره‌ای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی- نظامی آن توجهی ندارم و نمی‌خواهم از اهمیت استراتژیك سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه دراینجا مورد توجه است، سرگذشت شخص من در این نبرد است كه یك شهید (اكبر چهره‌قانی) و یك شاهد( اسدا.. عسگری) به آن شهادت می‌دهند و ده‌ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه‌آسا بوده‌اند. این را نمی‌گویم چون خود قهرمان داستانم- زیرا از این احساس نفرت دارم- ولی از این نظر می‌گویم كه افتخار ملت ما، ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم مردم ماست و حیف است كه به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود.

سوسنگرد برای ما اهمیت خاص دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود و به شدت آن را می‌كوبید. 500 نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد تا آخرین رمق خود مقاومت جانانه می‌كردند و هر روز تلفاتی سنگین می‌دادند.

عراق نیز قبلاً دو بار به سوسنگرد حمله كرده بود كه یك بار آن تا حمیدیه هم پیش رفت و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرار داد، ولی باز هم شكست خورد و مغلوب بازگشت. اكنون تمام توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر كند و پایگاه خود در زمستان قرار دهد.

« تصمیم برای درهم شكستن محاصره»

در تاریخ 59/8/26 حمله ما آغاز شد. هجوم برای آزادكردن سوسنگرد، برای درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام كثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاك‌كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان، تانكهای ارتش در خط ابوحمیظه سنگر گرفتند. دشمن نیز به شدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله‌های توپ در گوشه و كنار بر زمین می‌خورد. من نیز صبح زود حركت كردم. قسمت بزرگی از نیروها، محافظت جاده حمیدیه- ابوحمیظه را برعهده گرفته بودند. من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب می‌كردم و به جلو می‌بردم. تیمسار فلاحی مسئولیت داشت كه نیروهای ارتشی را هماهنگ كند و فقط او بود كه در آن شرایط می‌توانست قدرت ارتش را برای پشتیبانی ما به حركت درآورد. من تصمیم گرفتم كه با گروههای چریك، حمله به سوسنگرد را آغاز كنیم و جنگ را از حالت تعادل به درآوریم، زیرا دو طرف درجای خود ایستاده و به هم تیراندازی می‌كردند و این نمی‌توانست تعیین كننده پیروزی باشد. چه بسا كه دشمن با آتش قویتر و تانكهای بیشتر قدرت داشت كه نیروهای ارتش ما را درهم بكوبد. دشمن می‌ترسید ولی شك نداشت. محاسباتش هنوز به طور قطعی به نتیجه نرسیده بود، و لذا هر دو طرف در جای خود ایستاده به هم تیراندازی می‌كردند.

محركی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم بزند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون كند و این محرك حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریك بودند. فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی كردم. گروه بختیاری را كه بیشتر از صنایع دفاع آمده بودند و در كردستان نیز خدمت و فداكاریهای زیادی كرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ جبهه كردم و آنها نیز كه حدود 90 نفر بودند از داخل یك كانال طبیعی خشك شده خود را به نزدیكیهای دشمن رساندند و ضربات جانانه‌ای به دشمن زدند و تعداد زیادی از تانكها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیك منفجر كردند. گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشكیل می‌شد كه آقای محمدامین هادوی، فرزند شجاع دادستان سابق انقلاب آنرا هدایت می‌كرد. آنها ماموریت یافتند كه از كنار رود كرخه، كه كانال كم عمقی نیز برای اختفاء وجود داشت، طی طریق كرده، از شمال شرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این اولین گروهی بود كه پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.

مسئولیت گروه سوم را شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده‌ای دركنار من بودند و برنامه ما این بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم. توپخانه دشمن به شدت ما را می‌كوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حركت بودیم.

من جوانان همراهم را تقسیم كردم، چند نفر سیصد متر به جلو، چند نفر به چپ و چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو می‌تاختیم، شوق دیدار دوستان در سوسنگرد در دلم موج می‌زد و هنگامیكه شجاعتها و مقاومتهای تاریخی آنها در نظرم جلوه می‌كرد، قطره اشكی بر رخسارم می‌غلطید، ستوان فرجی و ستوان اخوان را به یاد می‌آورم كه با بدن مجروح و با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت می‌كردند. سه روز بود كه غذا نخورده بودند و حاضر نشدند بدون اجازه رسمی حاكم شرع، دكانی و یا خانه‌ای را باز كنند و از نان موجود در محل، سد جوع كنند. فقط هنگامی كه حاكم شرع اجازه داد كه بشرط نوشتن صورتحساب می‌توانند از مال مردمی كه گریخته بودند بردارند، آنگاه حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی، وارد یك دكان شوند و پس از نوشتن لیست مایحتاج خود، استفاده كنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاك رزمنده مقاوم آنچنان قلبم را می‌لرزاند كه سر از پا نمی‌شناختم.

به یاد می‌آورم خاطره‌های دردناك اعمال منافی عفت از طرف سربازان صدام را با زنان و حتی دختران خردسال در اطراف سوسنگرد كه آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده كرده بود كه خونم می‌جوشید. بیاد می‌آورم كه خاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است و صدام كثیف این مجرم جنایتكار، در نیمه روزی روشن حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع كرد، در حالیكه ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت و هنوز با مشكلات سخت طبیعی خود دست وپنجه نرم می‌كرد. این مجرم یزیدی سبب شد كه منابع كثیری از ایران و عراق نابود شود.

این كافر بی‌دین، ایرانیان را مجوس و كافر خواند، و خود را بی‌شرمانه ابن‌حسین و ابن علی علیه‌السلام خواند كه برای نجات اسلام قیام كرده است.

این جانی مجرم، بدون ذره‌ای خجالت و ناراحتی اعلام كرد كه اصلاً ایران به عراق حمله كرده است!

این خاطرات در ذهنم دور میزد، خونم را بجوش می‌آورد و آرزو می‌كردم كه صدام را بیابم و با یك ضربت او را به دونیم كنم.

دیگر سراز پا نمی‌شناختم. اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابلم می‌آمد بلادرنگ به قلبش حمله می‌كردم و از هیچ چیزی وحشت نداشتم و از هیچ خطری رونمی‌گرداندم، به یزید و صدام كثیف‌تراز یزید لعنت و نفرین می‌كردم و به جبروت و كبریای حسین چشم داشتم. و خدا را تسبیح می‌كردم و به عشق شهادت به پیش می‌تاختم.

نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود و من به سرعت خود می‌افزودم. در این هنگام، تانكی در اقصی نقطه شمال، زیر رود كرخه به نظر ما رسید كه به سرعت به سوی ما پیش می‌آیدو به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند. جوانی را با آرپی‌چی به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك كه حضور ما را تشخیص داده بود راه خود را به سمت جنوب كج كرد و به سرعت از روی جاده وسوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آرپی‌چی به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند.

در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلی آرام بود. حدود یك كیلومتری جنوب موضع ما، تانكهای دشمن همراه با تریلرها و كامیونها و جیپهای زیادی در هم و برهم قرار گرفته بودند و گویا می‌خواستند به خود آرایشی بدهند. توپخانه ما ساكت بود، آنها را نمی‌كوبید تا آرایش آنها را بهم بزند. هلی‌كوپترها كه اول صبح به راستی خوب فعالیت كرده بودند دیگر به چشم نمی‌خوردند هواپیمایی نیز دیده نمی‌شد. فقط گروهی از تانكهای دشمن به سوی تانكهای ما تیراندازی می‌كردند و بعضی از تانكهای ما نیز جواب می‌دادند. من می‌دانستم اگر بخواهند داستان به همین جا خاتمه پیدا كند وضع وخیم می‌شود زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوی‌تر از آتش ماست، به انتظار آتش نشستن خطا بود، زیرا دشمن دست بالا دارد و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا كند چه بسا كه دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك خواهد شد.

لذا فوراً نامه‌ای مفید و مختصر، در همان زمان برای تیمسار فلاحی نوشتم و توسط یكی از دوستان برای او فرستادم در این پیغام آمده بود كه:

1- هرچه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.

2- بهترین فرصت برای شكار هلی‌كوپترهاست، هرچه زودتر بیایند و مشغول شوند، ضمناً اگر ممكن است هواپیماهای شكاری ما نیز بیایند.

3- از گروه خود من هرچه تفنگ 106 و موشك ناو در ابوحمیظه وجود دارد، فوراً بجلو بیایند.

4- نیروهای پیاده هرچه زودتر برای تسخیر شهر بیایند.

5- تانكهای گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانكهای دشمن را سیر كنند.

تیمسار فلاحی نیز یك تفنگ 106، به رهبری حاجی آزادی كه از بسیج شیراز آمده بود فرستاد كه 6 تانك زد و یك دسته موشك‌انداز ناو به رهبری مرتضوی كه تازه هفته پیش در مدرسه ما تعلیماتش پایان یافته بود 12 تانك دشمن را شكار كرد. ضمناً گروهی از نیروهای پیاده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما به فرماندهی سروان معصومی را به جلو فرستاد كه این از بهترین افسران رزمنده ما بود. و هنگامیكه پیروزمندانه وارد سوسنگرد می‌شد تیری به سرش اصابت كرد و به شهادت رسید. خلاصه این جوانان كسانی بودند كه از حادثه ما و مجروح‌شدن من، كار را دنبال كردند و وارد شهر شدند. پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حركت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم و درختهای خارج شهر را به خوبی می‌دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم. من نیز در افكار خود سیر می‌كردم و عالمی ملكوتی داشتم.

یك باره از طرف راست، زیر كرخه و شمال شرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد و از میان گردغبار، هیكل آهنین تانكها و زره‌پوشهای زیادی نمایان گردید. این تانكها از میان گردغبار و خاك بیرون می‌آمدند و درست به جهت ما حركت می‌كردند. به یكی از جوانان گفتم پیش برود و اولین تانك را شكار كند او هم مقداری پیش رفت و برزمین دراز كشید و از فاصله 200 متری اولین گلوله را به سوی اولین تانك پرتاب كرد. گلوله به زمین كمانه كرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانك اصابت كرد. یكباره سرنشینان آن و یكی دو تانك پهلویی پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند.

اما تانكهای دیگر ایستادند، گویا فرمانده آنها دستوری صادر كرد. یكدفعه مشاهده كردیم كه تانكی از میان آنها خارج شد و به سرعت به سوی مشرق حركت كرد. من فوراً فهمیدم كه می‌خواهد ما را دور بزند و محاصره كند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع كند و همه را دور نماید. به یكی از جوانان گفتم كه خود را به آن تانك برساند و به هر قیمتی شده است آن را بزند. جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز كشید و از فاصله 300 متری شلیك كرد، ولی متأسفانه موشك اصابت ننمود و تانك بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانه‌گیری كرد. جوان دیگری بر روی جاده درازكش نمود و به سوی تانك شلیك كرد. متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناك آنكه دیگر گلوله آرپی چی نداشتیم و دشمن نیز فهمید كه سلاح ضد تانك ما تمام شده و ما به كلی فلج هستیم.

لحظات مخوف و دردناكی بود ولی یكباره متوجه شدم كه جوانان با مشت‌های گره‌كرده و با فریاد «الله‌اكبر» به سوی تانك روی جاده حمله كرده‌اند. مات ومبهوت شدم كه چگونه می‌توان با شعار الله‌اكبر بر تانك غلبه كرد؟ بر خود می‌لرزیدم كه هم‌اكنون دشمن همه دوستانم را با یك رگبار درو می‌كند، اما در میان بهت و حیرت، یكدفعه دیدم كه تانك چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان و خروشان با فریاد الله‌اكبر كه لحظه به لحظه رساتر می‌شد آن را دنبال كردند.

من نیز بدنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم كه به راه خود به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات بیابند. اما یكباره متوجه شدم كه تانكهای دشمن در فاصله 150 متری در خطوط مستقیم و هماهنگ جلو می‌آیند و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‌ای را درو می‌كنند. در یك دید كوتاه توانستم حدود 50 تانك و نفربر را با حدود چند صد نفر پیاده برآورد كنم كه با نظم و ترتیب خاصی پیش می‌آمدند تا همه ما را در چنگال محاصره درو كنند.

برای یك لحظه احساس كردم كه اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما دربگیرد، همه شهید خواهند شد. یكباره فكری به نظرم رسید كه جنبه انتحاری داشت ولی سلامت دوستانم را كم‌وبیش تضمین می‌كرد و بخصوص با روح تاسوعا و عاشورا تقویت می‌شد. فوراً تصمیمی سخت گرفتم و راه خود را 180 درجه كج كردم و به سرعت به سوی سوسنگرد به حركت درآمدم. اكبر چهره‌قانی نیز همراهم آمد و اسدلله عسگری نیز پس از چند لحظه به ما ملحق شد و ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد می‌تاختیم. دوستان ما همچنان به سوی شرق می‌رفتند.

دشمن، ما سه نفر را می‌دید كه در مقابلشان به سوی سوسنگرد می‌رویم و مواظب آنها هستیم و همه توجه دشمن به ما بود. دوستان دیگر ما را رها كرد و هدف هجوم خود را به سوی ما سه نفر قرار داد و این همان چیزی بود كه من نیت كرده بودم و احساس سبكی می‌كردم كه خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فكر نمی‌كرد كه ما فقط سه نفریم بلكه تصور داشت كه عده زیادی هستند كه سه نفر فقط دیده است. ما از زیر یكی از راههای آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم و همچنان به راه خود به طرف سوسنگرد ادامه دادیم. اكبر گاهگاهی سر می‌كشید و می‌گفت دشمن به صدمتری یا پنجاه‌متری ما رسیده است.

در خط اول دشمن، حدود 50 تانك و نفربر و پشت سر آنها، نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش می‌آمدند و پشت سر آنها خط دوم و سوم نیز وجود داشت كه توپخانه و ضدهوایی و كامیونها و غیره بودند.

فاصله آنها كمتر و كمتر شد تا به نزدیكی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر می‌گشتم كه در پشت آن كمین كنم. اكبر پیشنهاد كرد كه در داخل یكی از تونلهای آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم زیرا دشمن با پرتاب یك نارنجك و یا یك گلوله توپ یا تانك به داخل تونل، همه ما را نابود می‌كرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود. من اجباراً پشت یك برجستگی كوچك خاك كه حدود 50 سانتیمتر ارتفاع داشت، سنگر گرفتم. اكبر طرف چپ من و عسگری طرف راست، برزمین درازكش خوابیدند. اكبر مطمئن بود كه هرسه ما شهید می‌شویم، فرصت كلام هم نبود،

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:1
شهدا و دفاع مقدس

انسان نمونه


سرباز فداكـار وطن چـمران بود
 سردار دلیـــر جبـهه ایــران بـود


چون میـر‌مبـارزش حسین‌بن‌علی
جاری‌به‌رگش ‌خون‌سلحشوران بـود


جانبـازی او زبانـزد، پیر و جوان
چون پشت و پـناه سنگر ایمان بـود


فرمانده جنگ نامنظم بـه جنـوب
رزمنـده و یكـه‌تاز هر میـدان بـود


از یورش آن سپاه جان بركف او
همواره‌كه‌پشت‌خصم دین‌لرزان بـود


برقلب‌ خموش ‌ما توان می‌بخشید
چون تیـغ زبـان او بسی بـران بـود


هم یـاور و پیـرو خمیـنی كبیـر
هم‌حافـظ انقـلاب خون‌افشان بـود


فرمانده قهرمـان نیـروی بسیــج
درخطه ‌خـاك پـاك كردستان بـود


دكتـربه علوم‌فن ‌تكنیـك جدیـد
استـاد سخن به منـطق قـرآن بـود


اخلاق‌خوشش‌چومصطفی‌ بود ‌‌بنام
 كردار خوشش نمونـه‌ انسـان بـود


از تركش خمپاره اگرگشت ‌شهید
در‌راه‌عقیده‌اش‌به‌كف‌چون‌جان بـود


آوخ ز میان‌ خلق‌ مستضعف رفت
آنكس‌ كـه فدای مـردم لبنـان بـود


عنقا‌ زد و دیده‌خون‌ بباریدو سرود
سرباز ‌ فداكار وطـن چـمران بـود

عباس عنقا 60/3/17...

چهارشنبه 31/4/1388 - 9:0
شهدا و دفاع مقدس

دیدار آخر

اشاره:
 روایتی صمیمی و شاعرانه از آشنایی غاده چمران، همسرلبنانی شهید چمران پیرامون ازدواج و همراهی‌اش با دکترچمران در لبنان و ایران

شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت و به من گفت «تو خیلی دختر خوبی هستی.» بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا.
صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم «یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود، نور نمی‌دهد.»

تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می‌کرد که امروز ظهر شهید می‌شود، مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی‌گرد.
دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم که «می‌خواهم بروم دنبال مصطفی» نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد.


خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کر می‌کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید. باید خودم را آماده کنم برای این صحنه.» مانتو شلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آنها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود. او عصبانی شد، «چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این‌طور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویید مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست!» می‌گفتم! اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود.»

هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم «برو برادر که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد.» او گفت: «حالا می‌بینی این‌طور نیست. تو داری تخیل می‌کنی.» گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت «نه! نه!» بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند «دکتر زخمی شده.» من بیمارستان را می‌شناختم. آنجا کار می‌کردم وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه، خودم می‌دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست، به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد.

رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم «اللهم تقبل مناهذاالقربان.» آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند.

او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی- که در آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود- که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده، و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مساله بنی‌صدر و خیلی فشار آمده بود روی او شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌‌تواند تحمل کند دوری خدا را.
آن‌قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم.

چهارشنبه 31/4/1388 - 8:59
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته