• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 356
تعداد نظرات : 840
زمان آخرین مطلب : 4543روز قبل
دانستنی های علمی
 

روزی حضرت عیسی همراه حواریون در بیابانی عبور می کرد، لاشه ی سگ مرده ای در آنجا افتاده بود.حواریون گفتند: بوی این سگ چقدر زشت و تنفر آمیز است.

عیسی (ع) فرمود: چه دندانهای سفیدی دارد.!

به این ترتیب عیسی به آنها و دیگران آموخت که تنها بدیها را ننگرید، خوبیها را نیز بنگرید.

 

 

سه شنبه 4/10/1386 - 9:29
مصاحبه و گفتگو
 

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و شب ، برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.

دوشنبه 3/10/1386 - 9:47
شعر و قطعات ادبی
 

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام!

زنده یاد قیصر امین پور

دوشنبه 3/10/1386 - 9:40
دعا و زیارت
 

امام محمد باقر(ع) فرمودند:

اولین نوشته ای که از آسمان فرود آمد جمله بسم الله الرحمن الرحیم بود.

يکشنبه 2/10/1386 - 9:49
دعا و زیارت
 

با سکوت بسیار وقار انسان بیشتر شود، با انصاف بودن دوستان را راوان کند، با بخشش قدر و منزلت انسان بالا رود، با فروتنی نعمت کامل شود، با پرداخت هزینه ها بزرگی و سروری ثابت گردد و روش عادلانه، مخالفان را درهم شکند و با شکیبایی در برابر بی خرد یاران انسان زیاد گردد.

 

         نهح البلاغه حکمت 224
شنبه 1/10/1386 - 9:54
دعا و زیارت
 

کسی که از خود حساب بکشد سود می برد، و آن که از خود غفلت کند زیان می بیند و کسی که از خدا بترسد ایمن باشد، و کسی که عبرت آموزد آگاهی یابد و آن که آگاهی یابد می فهمد و آنکه بفهمد دانش آموخته است.

 

           نهج البلاغه حکمت 208

شنبه 1/10/1386 - 9:30
خواستگاری و نامزدی
 

زنی  شایعه ای درباره همسایه اش مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقا آزرده و دلخور شد. بعدا زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملا اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.

پیر خردمند گفت: به مغازه ای برو و مرغی بخر و او را بکش در سر راه که به خانه میایی پرهایش را بکنو یکی یکی در راه بریز. زن تعجب کرد آنچه را که مرد گفته بود انجام داد. روز  بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور. زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو با تنها سه پر در دست بازگشت. خردمند پیر گفت: می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملا آن را جبران کنی.

چهارشنبه 28/9/1386 - 9:48
فلسفه و عرفان
 

قارون مردی از علمای بنی اسرائیل بودکه در علم و فضیلت بعد از موسی و برادرش هارون قرار داشت و در آن قوم از وی فاضل تر و عالم تر کسی نبود. او صورتی زیبا و صوتی خوش آهنگ داشت. او خدا را در خلوت و عزلت عبادت می کرد و پیوسته در حال قرائت تورات بود گویند قارون چهل سال در کوه به عبادت مشغول بود و همچو زاهدان با قناعت زندگی می کرد و در زهد سر آمد همه بنی اسرائیل بود. ابلیس شیاطین خود را فرستاد تا قارون را وسوسه نمایند و به دنیا علاقه مند سازند. ولی آنها از عهده این کار بر نمی آمدند و به او دست نمی یافتند تا اینکه ابلیس از جای برخاست و به صورت پیری زاهد و عابد در کنار او قرار گرفت و خدای را پرستش کرد و چندانکه قارون شیفته تقوا وزهد او شد و کمر خدمت او را بست و هر آنچه را که ابلیس می فرمود را انجام می داد و رضایت او را طلب می کرد. روزی ابلیس او را گفت ما سالهاست که از مردم دوری جسته ایم و از عیادت بیماران و زیارت نیک مردان و تشییع جنازه مومنان باز مانده ایم اگر دوباره به میان مردم باز گردیم و این خصلت های نیکو را به جای آوریم مطمئنا ثوابش بیشتر باشد ابلیس قارون را فریب داد و از کوه به زیر آورد و در عبادتگاهی ساکن شدند، مردم از اطراف به زیارت آنها می آمدند و با ایشان نیکویی می کردند وبرایشان غذا می آوردند، روزی ابلیس به قارون گفت اگر ما هفته ای به کسب روزی حلال مشغول باشیم و روزی خود را درآوریم بهتر است از اینکه سر بار مردم باشیم. قارون سخن ابلیس را پسندید ئ آنها روزهای جمعه را کار می کردند و باقی هفته را عبادت می نمودند تا اینکه چند روزی گذشت بار دیگر ابلیس به او گفت اگر ما یک روز کار کنیم و روز دیگر عبادت نماییم می توانیم پول بیشتری جمع کنیم و مازاد آن را به ضعیفان کمک کنیم. قارون قبول کرد و هر دو به کار مشغول شدند تا درستی کسب و کار در سر قارون افتاد. ابلیس از او جدا شد گفت من کار خود را کردم و قارون را در دام دنیا انداختم آنگاه قارون رو به دنیا پرستی نهاد؛ و از یاد خدا غافل شد.

يکشنبه 25/9/1386 - 9:44
طنز و سرگرمی
 

کجاوه مظفرالدین شاه در راه قم خراب شد و مجبور گردید تا شب را در کاروانسرا بگذراند، در کاروانسرایی را زد. دربان گفت: کیستی؟ مظفرالدین شاه گفت: ما سلطان بن سلطان مظفرالدین شاه بن صاحبقران ناصرالدین شاه ، شاهنشاه شهید سعید فقید قاجار از نواده فتحعلی شاه قاجار هستیم، آمدیم امشب را اینجا بخوابیم.

دربان از پشت در گفت: آقایان ما فقط یک اتاق کوچک داریم  و برای این همه آدم جا نداریم!

شنبه 24/9/1386 - 9:46
دانستنی های علمی
 

گویند که پسران عبید زاکانی به هنگام پیری پدر از وی مراقبت نمی کردند. عبید آنها را به گنجی وعده داد ، آنها به طمع گنج به تیمار پدر کمر همت بستند و بعد از مرگ عبید با نشانی هایی که داده بود گنج را یافتند ولی در نهایت تعجب جعبه خالی بود فقط کاغذی در آن قرار داشت که بر روی آن نوشته شده بود:

 

      من دانم و خدا داند و تو دانی               که یک فلوس ندارد عبید زاکانی

شنبه 24/9/1386 - 9:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته