• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1442
تعداد نظرات : 315
زمان آخرین مطلب : 4599روز قبل
داستان و حکایت
مربی شنا

نمی دانم چرا با اینکه زبان چینی بلد نیستم، خوب سخن چینی می کنم.

هیچ ارزی با ارزش تر از عرض معذرت نیست.

برای در امان ماندن از خیالهای خامی که به سرتان می زند، از کلاه ایمنی استفاده کنید.

آدم های سبک وزن و کمرباریک نمی توانند رفتار سنگینی داشته باشند.

درخت آرزو دارد که لااقل یک نفر به او بگوید : خسته می شوید. بفرمایید بنشینید.

ژاپنی ها بعد از فوت پدرشان، پدر سوخته می شوند.

بلبل ها در انتظار رسیدن روزی هستند، که بتوانند از دست انسان هایی که بدون رعایت کردن حق کپی رایت، سوت بلبلی می زنند؛ شکایت کنند.

آنقدر صورتم را با سیلی سرخ کردم که عاقبت سرخ پوست شدم.

شاعری مجرد بود، با ترانه هایش عروسی گرفت.

شاعری دوست داشت وقتی مرد، لای آگهی ترحیمش سبزی تازه بپیچند.

از چشمت که افتادم، قلبم شکست.

هواپیمایی سقوط کرد، کبوتری یاد گرفت که چه گونه پرواز کند.

قابیل، هابیل را کشت، چون می دانست کسی نیست که محاکمه اش کند.

ای کاش پرنده می دانست؛ قفس چه قدر دلش برای او تنگ می شود.

ماهی ها از بچگی توی انشا هایشان می نوشتند که در آینده می خواهند مربی شنا بشوند.
شنبه 2/7/1390 - 20:57
داستان و حکایت
ایمیل از دیار باقی



روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است .

تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند .

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزمموضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم .

همه چیز برای ورود تو روبراهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه .
شنبه 2/7/1390 - 20:56
داستان و حکایت
پشه ای چند روزی بر روی درخت چناری خانه ساخت.چون خواست از آن منزل کوچ کند،شروع به عذر خواهی کرد و گفت)):ای چنار عزیز!بسیار معذرت می خواهم باید مرا ببخشید;چون به شما زحمت دادم.اما بدان که دیگر مزاحم نشده و سنگینی خودم را بر تو تحمیل نمی کنم.چنار،چون از تعارف بیهوده پشه خبر یافت،زبان گشود و گفت:چرا تعارف بیجا می کنی.من اصلا،آمدن و رفتن تو را متوجه نشدم که زحمتی برایم باشد یا نباشد.اگر صدها هزار مثل تو بیایند و بروند،هیچ اثری در من نخواهد داشت.پس لب فرو بند و دیگر این گونه سخن نگو.
شنبه 2/7/1390 - 20:56
داستان و حکایت
چرا به جمجمه می نگری؟
پادشاهی در راهی می گذشت که چشمش به مردی افتاد.آن مرد،جمجمه انسانی را پیش روی گذاشته بود و به آن نگاه می کرد.پادشاه بسوی او رفت و پرسید))با این جمجمه استخوانی چه کارد داری، که آن را در پیش روی خویش نهاده ای؟)) آن مرد پاسخ داد))ای پادشاه!من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره مثل من است یا تعلق به بزرگی چون تو دارد.)) پادشاه نیز انگشت حیرت به دهان گرفت و گفت:ما نیز نمی دانیم. آن مرد فقیر گفت:عمری را در روی زمین سپری ساختم و دیدم من و تو هر کدام به اندازه یک قبر از این دنیا نصیب می بریم.اگر چه تو دارای سپاه و ملک و کشور هستی.اما شکم هر دوی ما با دو قرص نان سیر می شود.
شنبه 2/7/1390 - 20:56
داستان و حکایت
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!
شنبه 2/7/1390 - 20:54
داستان و حکایت
یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه كرد كه از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد.
شنبه 2/7/1390 - 20:54
داستان و حکایت
دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
با عشق : روبرت
دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.....
شنبه 2/7/1390 - 20:53
داستان و حکایت
حکایت همسر داری

چندی پیش دوستم رادیدم خیلی خوشحال بود. گفتم چه خبر،خیلی خوشحالی؟ دوستم درحالی که دسته گلی به قیمت ۱۵۰۰۰تومان در دست راست وجعبه خامه در دست چپ و جیبش پر پول و چیلش پر خنده گفت:امشب قراره برم خواستگاری دختری که سالهاست بهش علاقه دارم وتو هم باید زن بگیری سنی ازت گذشته.از آن دیدار یکماه گذشت.بعداز یکماه:دوستم رادیدم باصورتی پر از بخیه دستانش درگچ جیب کت پاره پوره زیر چشم ورم وهنوز شماره ۴۲ پشت لنگه کفش روی لپهایش پیدا بود.وكل ماجرا برایم گفت وتاكید كردهیچ وقت زن نگیر.گفتم حالا چه كار میكنی؟ گفت میرم كه طلاقش بدم .

حكایت:لذت زن را قند و عسل كه ازدواجش موجب محنت است وبه طلاق اندرش مزید رحمت.
هر لنگه كفشی كه بر سر ما میخورد مضر حیات است وچون مكرر موجب ممات.
پس درهر لنگه كفش دو ضربت موجود و برهر ضربت آخی واجب .
مرد همان به كه به وقت نزاع
عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش ازاثر لنگه كفش
حال دلش خوب به جا آورد
ضربت لنگه كفش لاحسابش هم از راه رسید،جیب شوهر بدبخت را به قیچی خیاطی درآورده وحقوق یكماهه او را به بهانه جوئی بخورد.

ای كه ازجیب شوهر بدبخت

روز وشب پول برمی داری
***
شوهر ونوكرو كلفت همگی دركارند
تاتوپول بدست آوری وماشین بخری
شوهرت با كت وشلوار پراز وصله بود
شرط انصاف نباشد كه تو مانتو بخری.
شنبه 2/7/1390 - 20:53
داستان و حکایت
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست ، شما به زودی خواهید مرد .

دو قورباغه ، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . هرچه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد ، او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد . وقتی بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند :"مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟" معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .
شنبه 2/7/1390 - 20:44
داستان و حکایت
فرشته ی یک کودک
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."

کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش را برگرداند و پرسید : " شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."


در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "
شنبه 2/7/1390 - 20:43
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته