• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1442
تعداد نظرات : 315
زمان آخرین مطلب : 4599روز قبل
کامپیوتر و اینترنت

 

اضافه کردن وب سایت مورد نظر به Favorites

 
 

 

توجه : قابل اجرا در نسخه های Internet Explorer 5.5 -  Netscape Navigator 4  و نسخه های بعدی 

آنها.این ترفند بسیار ساده ولی کاربردی است. شاید اگر تا به حال این ترفند به گوشتون نخورده باشه از این

به بعد ، بیشتر از این ترفند استفاده خواهید کرد.

شما تا به حال اگه میخواستید وب سایت مورد نظرتون رو به  Favorites  اینترنت اکسپلرر Add بکنید به

صفحه  وب سایتی که روی ویندوزتون باز هست رفته و از اونجا با باز کردن  منوی Favorites  و  گزینه Add 

Favorites  و به دنبال اون گذاشتن  اسمی برای اون وب سایت و تعیین محلی برای اضافه شدن  و . . .

انجام میدادید. شما تا به حال این مراحل  رو انجام می دادید که به نظر من کمی طولانی و  وقت گیره .

از این به بعد میتونید برای اضافه کردن وب سایت مورد نظر ، به صفحه ای که اون وب سایت روی

 اکسپلررتون بازه  برید  و  با زدن  دو کلید ترکیبی  Ctrl  +  D  ( فقط  یکبار  )  وب سایت مورد نظر رو  به

 مسیر اصلی  و به اصطلاح Root  ،  وب سایت های منتخبتون  ( Favorites ) اضافه کنید.

(  اسم اون وب سایت در Favorites = با عنوانی که اون وب سایت داره  ).

شنبه 2/7/1390 - 21:50
کامپیوتر و اینترنت

 

اضافه کردن وب سایت مورد نظر به Favorites

 
 

 

توجه : قابل اجرا در نسخه های Internet Explorer 5.5 -  Netscape Navigator 4  و نسخه های بعدی 

آنها.این ترفند بسیار ساده ولی کاربردی است. شاید اگر تا به حال این ترفند به گوشتون نخورده باشه از این

به بعد ، بیشتر از این ترفند استفاده خواهید کرد.

شما تا به حال اگه میخواستید وب سایت مورد نظرتون رو به  Favorites  اینترنت اکسپلرر Add بکنید به

صفحه  وب سایتی که روی ویندوزتون باز هست رفته و از اونجا با باز کردن  منوی Favorites  و  گزینه Add 

Favorites  و به دنبال اون گذاشتن  اسمی برای اون وب سایت و تعیین محلی برای اضافه شدن  و . . .

انجام میدادید. شما تا به حال این مراحل  رو انجام می دادید که به نظر من کمی طولانی و  وقت گیره .

از این به بعد میتونید برای اضافه کردن وب سایت مورد نظر ، به صفحه ای که اون وب سایت روی

 اکسپلررتون بازه  برید  و  با زدن  دو کلید ترکیبی  Ctrl  +  D  ( فقط  یکبار  )  وب سایت مورد نظر رو  به

 مسیر اصلی  و به اصطلاح Root  ،  وب سایت های منتخبتون  ( Favorites ) اضافه کنید.

(  اسم اون وب سایت در Favorites = با عنوانی که اون وب سایت داره  ).

شنبه 2/7/1390 - 21:49
کامپیوتر و اینترنت

توجه : اگر با رجیستری آشنایی کافی ندارید ، در کار با رجیستری تمامی نکات را به درستی انجام دهید ،

 چون اگر بخشی از رجیستری ویندوز به اشتباه تغییر داده شود و یا دستکاری شود احتمال به وجود آمدن

هر مشکلی در ویندوز و یا حتی نصب مجدد سیستم عامل خواهد بود.

با این ترفند شما می توانید هر یک از درایوهای موجود در سیستم خود را ناپدید کنید.

 ابتدا به کمک دستور Regedit که در Start ==> Run تایپ میکنید رجیستری خود را باز نمایید سپس

به کلید زیر مراجعه کنید :
 

HKEY_CURRENT_USER\Software\Microsoft\Windows\Current Version \ Policies\Explorer
 

و یک متغیر جدید از نوع DWORD ساخته و نام آن را NoDrivers بگذارید مقداری که برای این متغیر تعیین

می کنید نشان می دهد که چه درایوهایی مرئی هستند راست ترین بیت مربوط به گردونه ی:Aو بیت

 بیست و ششم مربوط به گردونه ی :Z است برای مخفی کردن هر درایو کافی است بیت آن را روشن

 کنید. اگر با اعداد هگزا آشنایی کافی ندارید می تونید از اعداد دسیمال زیر برای مخفی کردن هر درایو

یا چند درایو استفاده کنید مثل اعداد زیر :

A:1 , B:2 , c:4 , D:8 , E:16 , F:32 و...........

برای ناپدید کردن تمام درایوها می توانید از  6ffffff  ( عدد ۶ و  ۶ تا f پشت سر هم ) 

 را به متغیر NoDrives بدهید .

نکته : برای دیدن تغییرات اعمال شده بر روی ویندوز حتما یا ویندوز خود را Logg off کرده و یا آن را Reset

نمائید.

شنبه 2/7/1390 - 21:49
داستان و حکایت
زخمهای عشق مادر

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...
شنبه 2/7/1390 - 20:59
داستان و حکایت
گنجشک و خدا




روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد كرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افكندند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می كرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
شنبه 2/7/1390 - 20:59
داستان و حکایت
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدرش به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینۀ جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تونه پسرمون رو نجات بده.

سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد. فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر تا به داروخانه رسید.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشۀ پیشخوان ریخت. داروساز جاخورد و گفت چی میخوای؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریضه می‌خوام معجزه بخرم، قیمتش چنده؟

دارو ساز با تعجب پرسید: چی بخری عزیزم؟!!

دخترک توضیح داد: برادر کوچکم چیزی در سرش رفته و بابام میگه فقط معجزه میتونه اونو نجات بده؛ من هم می‌خوام معجزه بخرم؛ قیمتش چقدره؟

داروسازگفت: متأسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی‌فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه، بابام پول نداره و این همۀ پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟؟؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب!!! فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزۀ برادرت پیش من باشه.

آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزۀ واقعی بود، می‌خوام بدونم بابت هزینۀ عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
شنبه 2/7/1390 - 20:58
داستان و حکایت
تله موش


موش از شكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: ایكاش یك غذای حسابی باشد.
اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هركسی كه می رسید، می گفت: توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تكان داد و گفت: آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت: من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد! او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
از دست بر قضا در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!


نتیجه ی اخلاقی: اگر شنیدی یك وقت مشکلی برای کسی پیش آمده و شاید چندان ربطی هم به تو نداره، سعی كن اقلا كمی بهش فکر کنی! شاید خیلی هم بی ربط نباشه!

همیشه این شعر زیبا رو به خاطر داشته باشیم كه میگه :

بنی آدم اعـضای یـكدیگرند
كه در آفرینش ز یك گوهرند
شنبه 2/7/1390 - 20:58
داستان و حکایت


مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
شنبه 2/7/1390 - 20:58
داستان و حکایت
تولدت مبارك پسرم

ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارك. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .
شنبه 2/7/1390 - 20:58
داستان و حکایت
عبور از پل های زندگی
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم...
شنبه 2/7/1390 - 20:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته