• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4393روز قبل
دعا و زیارت
دو عامل شکست خود را بشناسیم: 1-خواب زیاد 2-بیکاری

امام موسی کاظم(ع):

همانا خداوند متعال ، بنده پر خواب و بیکار را دشمن دارد.  

فروع کافی

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:23
دانستنی های علمی
دریا برای صرفه جویی در آب، كمتر موج می فرستد.
روزگار غریبی است. یكی در آبپاش گلاب دارد و یكی در گلاب پاش آب هم ندارد!
فكرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
ساز شكسته را در دستگاه سكوت كوك می كنم.
سیب به درخت چسبیده، به قانون نیوتن دهن گجی می كند.
از دودلی خسته شده بودم، یكی از آنها را یدكی نگه داشتم.
زنبور تنها پزشكی است كه بدون معاینه به مریض آمپول می زند.
پنج شنبه 6/1/1388 - 12:20
دعا و زیارت
کلید پیروزی در این است که خود خواه نباشیم و خود را از خداوند بی نیاز ندانیم .

و مسلماً انسان طغیان می کند بخاطر اینکه خود را بی نیاز می بیند.

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:19
طنز و سرگرمی

بین آفتاب پرست و چند خفاش ، خصومت ( دشمنی ) افتاد .

خفاشان با هم متحد شدند تا آفتاب پرست را مجازات نمایند.

ابتدا آفتاب پرست در کاشانه تاریک خود کشیدند شب را در ان محبوس ( زندانی ) کردند.

با مداد بر چگونگی مجازات او رای گرفتند.

سرانجام رایشان بر آن قرار گرفت که هیچ مجازاتی بدتر از آن نیست

که او را در مجاورت خورشید قرار دهند!

بدین گونه ، خفاشان قیاس بر حال خویش کردند و او را در مجاورت آفتاب نشاندند .

اما آفتاب پرست که این گونه مجازات را از خدا می خواست می گفت :

<< اگر خفاشان می دانستند که با این مجازات چه احساس بزرگی در حق من کرده اند، از غصه می مردند !!>>

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:18
طنز و سرگرمی

غازی تمام شب را روی یخها به صبح رسانده بود.

روباهی او را دید و در حالی که دهانش را می لیسید و به طرفش امد.

به جلوی غاز که رسید چاره ای نداشت جز اینکه شناکنان خود را روی ابها نگه دارد .

عاقبت نفس نفس زنان گفت :  (( می دانی چیه ! بیا دشمنی همامان را همینجا مدفون و

همدیگر را تحمل کنیم ! ))

غاز شانه بالا انداخت و گفت : (( خب . بستگی دارد ! ))

روباه گفت : (( به چه ؟ ))

غاز گفت : (( به اینکه هوا گرم بشود یا سردتر ! ))

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:12
طنز و سرگرمی
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!
پنج شنبه 6/1/1388 - 12:7
طنز و سرگرمی
اولین اشتباهی كه دختربچه مرتكب شد، پاره كردن ورق‌‌های كتابش بود . بنابراین ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع كردیم كه به ازای پاره كردن هر ورق كتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته.در ابتدای ماجرا، روزی كه دختربچه ورق كتاب را پاره كرده بود، قانون به شكل عادلانه‌ای اجرا شد؛ اگر چه گریه كردن‌ها و جیغ‌زدن‌های او از پشت در اعصاب‌خردكن بود.ما ـ من و زنم ‌ـ استدلال كردیم این بهایی است كه باید بپردازیم، یا دست‌كم، قسمتی از بهایی است كه باید بپردازیم . اما بعد، همان‌طور كه مشت‌زدن‌های بچه به در بیش‌تر شد، او تصمیم گرفت دو صفحه از كتابش را در یك لحظه پاره كند . به این ترتیب باید هشت ساعت در اتاقش زندانی می‌شد؛ و به طور طبیعی، داد و فریاد‌ها و اعصاب‌خردكنی‌اش هم دو برابر می‌شد. دختربچه مصرانه می‌خواست به رفتارش ادامه بدهد. همان‌طور كه روزها می‌گذشت، یك بار كه بچه چهار صفحه از كتابی را پاره كرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی كرد با ایما و اشاره، در حالی كه غصه می‌خورد، پادرمیانی كند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فكر كردم اگر قانونی وضع كردی باید روی آن ایستادگی و پافشاری كنی، وگرنه آن‌ها ـ زنم و بچه ـ الگوی غلطی از این عمل می‌گیرند.
بچه حدود پانزده یا شانزده ماه به همین منوال عمل كرد. بیش‌تر وقت‌ها، بعد از یك عالمه جیغ زدن به خواب می‌رفت، كه جای شكر داشت. اتاقش خیلی قشنگ بود؛ صدتایی عروسك داشت، با یك اسب چوبی متحرك و حیواناتی كه با پنبه پر شده بودند . خیلی از این چیزها مال این بود كه آدم با آن‌ها سرش را گرم كند . تازه، می‌توانست خودش را با پازل مشغول كند، كه هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده می‌كرد. با همه‌ی این‌ها، متاسفانه وقتی كه در را باز می‌كردیم، می‌دیدیم بازهم ورق كتاب‌ها را پاره كرده و به این خاطر، كاملا منصفانه و دقیق، ساعات جریمه بابت هر ورق را به جمع نهایی اضافه می‌كردیم.
اسم بچه "بورن دانسین" بود. ما ـ من و زنم ـ تكه كاغذهایی به رنگ شرابی، قرمز، سفید و آبی بهش دادیم تا سرگرم شود؛ حتا سعی كردیم به او یاد بدهیم چه طور می‌شود با آن‌ها چیزهای كاغذی درست كرد، اما فایده نداشت.دخترك واقعا ناقلا بود. گاهی كه به اتاق سر می‌زدیم ـ وقت‌هایی كه جریمه نداشت و آن جا نبود ـ كتاب‌های ولو شده روی كف اتاق را باز می‌كردیم.
در نگاه اول، از پهلو كه نگاه می‌كردی، چیزی نمی‌دیدی. كتاب عادی بود و وضع، فوق‌العاده و عالی به نظر می‌آمد؛ بیش‌‌تر كه دقت می‌كردی متوجه می‌شدی گوشه‌ی بعضی ورق‌ها پاره شده، بدون این‌كه خودِ صفحه كنده شده باشد. می‌شد خیلی راحت از این اتفاق ساده صرفنظر كرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته همه‌ی ماجرا را بی‌اهمیت جلوه بدهد؛ یا حتا بدتر، به ما دهن‌كجی كند. تصمیم گرفتم تعداد این صفحه‌ها را هم جمع بزنم و تنبیه مقرر را اعمال كنم. زنم گفت شاید ما بیش از حد سختگیری كرده‌ایم و همین باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتماد‌ به نفسش را از دست بدهد. به او خاطرنشان كردم بچه باید یك عمر زندگی كند، مجبور است در جامعه با دیگران برخورد داشته باشد، در جامعه‌ای پر از قاعده و قانون. اگر ما نتوانیم رودررویی با قوانین را، قاعده‌ی بازی را بهش یاد بدهیم، هیچ كاری برایش نكرده‌ایم. شخصیتش را نساخته‌ایم. همین باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه می‌شود.
طولانی‌ترین زمانی كه بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛ و این قضیه وقتی تمام شد كه زنم با دیلم، لنگه‌ی در را از لولا درآورد در حالی كه بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهكار بود، چون بیست و پنج ورق را پاره كرده بود. من لنگه‌ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه كردم تا فقط وقتی باز شود كه یك كارت مغناطیسی در شكاف آن قرار بگیرد. كارت مغناطیسی را پیش خودم نگه داشتم. اما انگار مسائل اصلاح‌شدنی نیست.
 
بعد از پایان مدت جریمه، وقتی بچه از اتاق بیرون آمد، مثل گلوله‌ای كه از جهنم بیرون می‌پرد، به سوی نزدیك‌ترین كتاب دوید و شروع كرد مشت مشت ورق‌هایش را بكند. به طور میانگین، در هر ده ثانیه، سی و چهار ورق از كتاب روی كف اتاق می‌افتاد؛ به اضافه‌ی جلد آن كه وقتی روی زمین افتاد توانستم اسمش را بخوانم: "شب به خیر ماه"ّ غصه‌ام شد. وقتی تعداد ورق‌هایی كه بچه در پنج دقیقه پاره كرد حساب كردم، معلوم شد او باید پنج ماه و بیست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در این صورت، رنگ‌ و رویش را از دست می‌داد و تا مدت‌ها نمی‌توانست به پارك برود. به نظرم ما، كم یا زیاد، با یك بحران اخلاقی روبه‌رو بودیم. من مسئله را با اعلام این كه پاره كردن كتاب‌ها كار درستی بوده حل كردم. علاوه بر این، اعلام كردم پاره كردن ورق كتاب‌ها در گذشته هم كار درستی بوده. برای پدر بودن همین كافی است؛ این كه بتوانی به‌موقع، مثل مهره‌ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغییر موضع بدهی، با یك حركت طلایی.
حالا ما ـ من و بچه ـ با خوشحالی، پهلو به پهلوی هم، می‌نشینیم كف اتاق، صفحه‌ی كتاب‌ها را پاره می‌كنیم؛ وبعضی وقت‌ها، در خیابان كه راه می‌رویم، فقط محض خنده، شیشه‌ی جلو یك اتومبیل را با كمك هم خرد می كنیم.
پنج شنبه 6/1/1388 - 12:6
خواستگاری و نامزدی

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

پنج شنبه 6/1/1388 - 12:2
خواستگاری و نامزدی
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»
پنج شنبه 6/1/1388 - 11:55
خواستگاری و نامزدی
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ! " گنجشك گفت : " لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ كجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. " گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...!
پنج شنبه 6/1/1388 - 11:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته