• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4393روز قبل
طنز و سرگرمی

راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت

شنبه 8/1/1388 - 9:43
طنز و سرگرمی

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!

 

 

جمعه 7/1/1388 - 21:50
دانستنی های علمی
جمعه 7/1/1388 - 21:37
دانستنی های علمی
سال نو مبارک

جمعه 7/1/1388 - 21:37
ایرانگردی
میبد
یخچال میبد
شاه عباسی
رباط شاه عباسی
نارین قلعه
جمعه 7/1/1388 - 21:34
طنز و سرگرمی
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز
جمعه 7/1/1388 - 20:49
طنز و سرگرمی
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست. او الان یک بازیگر است.
جمعه 7/1/1388 - 20:48
خواستگاری و نامزدی
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونوبا یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و درقسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... اوبرای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوارنامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باورخودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی . ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خودما وجود دارند
جمعه 7/1/1388 - 20:45
خواستگاری و نامزدی
پیرمرد دستاشو به آسمون بلند کرد و گفت:" خدایا هفتاد سال به من عمر دادی اما یک پول و پله درست و حسابی ندادی، یک ماشین خوب ندادی، یک خونه ی بزرگ و راحت ندادی، الان هم بعد از هفتاد سال هیچی غیر خودم ندارم. من از تو به عنوان خدا انتظار بیشتری داشتم. دلم شکسته است و قلبم لانه ی غم شده است چرا که منو فراموش کردی و ثروت و خوشبختی هیچ وقت در خونه ی منو نزد. اما اون یکی رفیق دوران کودکی ام غرق پول و خوشبختی است."
ندایی آمد: " من به تو پول زیاد ندادم اما ترا هم محتاج خرج عمل قلب و بیمارستان نکردم اما به دوست دوران کودکی ات پول زیادی دادم و البته او هم میلیونها خرج عمل قلب و سایر امراضش کرد و قلبش هم او را به این طرف و آنطرف کشاند و هیج وقت آرامش نگذاشت. من به تو ماشین ندادم و به او دادم و او چون فرزندانش به خاطر ماشینهای آنچنانی جنون سرعت گرفته بودند، داغ فرزند دید اما تو ندیدی. من به تو یک خانه کوچک دادم ، اما او چون خانه اش بزرگ بود مجبور بود خدم و حشم استخدام کند، از این رو اسرار زندگی اش در میان زیر دستانش دهن به دهن می گشت.
من به تو پول و ثروت زیادی ندادم اما به او دادم . تو گاه گاهی با صدای جیرجیرکها از خواب بیدار می شدی و گاهی ذکر مرا می گفتی اما او هر شب با اضطراب از خواب می پرید تا نکند دزدی اموالش را غارت کند. یا نکند بچه هایش تو طئه ای علیه او کرده باشند و ....
اما، باشد ، من دعای تو را مستجاب می کنم و به تو ثروت و مکنت می بخشم، اما بدان بارها و بارها با تو این کار را کرده ام و این تویی که فراموش کرده ای . من دعای آن دوست دوران کودکی ات را نیز که از من می خواهد تا از این اضطراب و پریشانی رهایی اش بخشم را نیز مستجاب می کنم . و حال آنکه او نیز تجارب بسیار داشته است . من شما را در چرخه تناسخ قرار می دهم و شما می چرخید و می چرخید تا روزی که به جای خواستن هرچه غیر من، فقط آزادی و رهایی از من طلب کنید. چه در فقر چه در ثروت ، چه در سلامتی چه در بیماری. شما باید بیاموزید که نقشی که من به شما در زندگی های مختلف عطا می کنم را به بهترین وجه ممکن بازی کنید تا به" درجه ی همکاری" با من نایل شوید. من این موهبت تجارب بسیار از طریق زندگی های بسیار را به شما ارزانی می دارم تا پاک و منزه شوید و لایق آزادی گردید.
و اما نصیحت من به شما این است که هر شب بمیرید، قبل از آنکه میرانده شوید. با این کار از هر چه پستی و نفسانیات است رها خواهید شد و آزادی و لذت همکار من شدن را در قلبتان حس خواهید کرد. من همه وجودتان را آکنده از نور و صوت خودم خواهم کرد آنگاه زمانی است که بارقه از من بودن را احساس خواهید کرد و مانند قطره ای که به اقیانوس بپوندد خود را جزئی از من خواهید یافت ."
پس بمیرید تا زنده شوید.
جمعه 7/1/1388 - 20:43
خواستگاری و نامزدی
معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هرکدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود.
معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟ »
بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد:
«این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ »
جمعه 7/1/1388 - 20:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته