• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4396روز قبل
طنز و سرگرمی

پیرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرك واكسی كر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسكناس می نوشت. این بار هم همین كار را كرد.

پسرك با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را كه پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی!

پسرك خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید.

شنبه 8/1/1388 - 12:21
دانستنی های علمی

تنها باز مانده ی یکی از کشتی های شکسته ، به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اما هر چه روز ها افق را در جستجوی یاری رسانی از نظر می گذراند ، کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد که از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.

روزی برای جستجوی غذا بیرون رفته بود وبه هنگام بر گشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. به نظر او بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه فریاد زد : خدایا تو چطور راضی شدی که با من چنین کاری بکنی؟

صبح روز بعد ، با بوق یک کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند : ما متوجه علایمی شدیم که با دود می دادی.

آری ، وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان ترین راه است ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کنار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باشیم :  اگر کلبه امان سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دود های بر خاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند

شنبه 8/1/1388 - 12:0
دانستنی های علمی

یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آن ها را از یک سر میله ای آویزان میکرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت. بنابراین در حالی که کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ی ارباب میرساند ، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل میکرد.

برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت. سقا تنها یک کوزه و نیم آب را به خانه ی ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که برایش ساخته شده بود.اما کوزه شکسته ، بیچاره از نقص خودش شرمنده بود و اینکه تنها می توانست نیمی از کاری را که برای انجام آن ساخته شده انجام دهد ، ناراحت بود.

بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت : من از خودم شرمنده ام و می خواهم که از تو معذرت خواهی کنم. سقا پرسید : چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟ کوزه گفت : در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ، انجام دهم چون شکافی که در من وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به خاطر ترک های من ، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه خوبی نرسیدی.

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت : از تو می خواهم در مسیر باز گشت به خانه ارباب ، به گل های زیبای کنار راه توجه کنی.

در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گل های کنار جاده را گرما می بخشد و این او را کمی شاد کرد .اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون دید باز نیمی از آب نشت کرده است.برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت : من از شکاف های تو خبر داشتم و ار آن ها استفاده کردم. من در کنار راه ، گل هایی کاشتم و هر روز وقتی که از رودخانه بر می گشتیم ، تو به آن ها آب میدادی.برای مدت دو سال ، من با این گل ها ، خانه اربابم را تزیین کرده ام. بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد

شنبه 8/1/1388 - 11:58
طنز و سرگرمی

روزی پسر کوچکی در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن سکه آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شدکه او بقیه روزهای عمرش هم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد.او در مدت زندگیش 296سکه1سنتی / 48سکه 5 سنتی/ 19سکه10سنتی/ 16سکه 25سنتی/ 2نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد.یعنی جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن این ثروت او زیبایی دل انگیز 31396طلوع خورشید /درخشش 157رنگین کمان و منظره درختان افرا را از دست داد.

او هیچگاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمانها در حرکت بودند ندید.و پرندگان در حال پرواز /درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزیی از خاطرات او نشد.

شنبه 8/1/1388 - 11:57
دانستنی های علمی

از دودکش بخاری که پایین می اومد حسابی مراقب لباسهای قرمز و تمیزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خیلی دوست داشتنی شده بود ، بین راه یه بار دیگه لیست کارهای اون شب رو مرور کرد ، دقیقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، باید کادوهای سال نوی همه رو تا صبح به دستشون می رسوند ، شب پرکاری بود ، دیگه بیشتر از این معطل اش نکرد ، از دودکش پایین اومد و از اتاق ها آروم و بی صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسید ، دستش رو توی کوله ی قرمز و سنگینش فرو برد و به دنبال چیزی که می خواست گشت ، بعد آروم و بی صدا جعبه ای کوچیک رو توی کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هی کرد ، حالا باید به 1531 خونه ی دیگه سر می زد ، خونه ها رو یکی یکی می گشت و توی کفش ها آرزوهای کودکانه ی بچه ها رو می ذاشت ...

و می گشت و می گشت و می گشت ...

کم کم هوا داشت روشن می شد و پایان کار پاپانوئل فرا می رسید ، اما هنوز یه هدیه ی دیگه مونده بود ، یعنی کسی رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود ، تو هر خونه ای که بچه ای زندگی می کرد و کنار هر تختی که کفشی جفت شده بود هدیه ای قرار داشت ، اما هنوز یه هدیه باقی مونده بود ، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشید ...

ـ سلام پاپانوئل ، چرا اینقدر دیر اومدی ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، دیگه داشت کم کم خوابم می برد ...

پاپانوئل نگاهی به پسرک انداخت ، بعد در حالی که سعی می کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسید :

ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردی ؟ آخه فکر نکردی چه جوری پیدات کنم ؟

ـ چیزی رو که می خواستم آوردی ؟

پاپانوئل که از خستگی توان ایستادن نداشت ، دیگه نتوست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره :

ـ جواب منو بده ، پرسیدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردی ؟ تو این همه سالی که مشغول این کارم پسری به بی انظباطی تو ندیده ام ، آخه چرا فکر منو نمی کنی ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عید ... اصلا تقصیر من بود که این شغل رو انتخاب کردم ، هیچ چیز سخت تر از کار کردن با بچه ها نیست ، اونم بچه های بی انظباطی مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم ، من پیرمرد با این سن و سالم از بس راه رفتم نمی تونم روی پاهام بند شم ...

پسرک که تا اون لحظه سرش رو پایین انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکید و وسط حرف پاپانوئل پرید :

ـ بازم خوش به حالت که پایی برای راه رفتن داری ...

سپس در حالی که زیر پتو دراز کشیده بود ، تکونی به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...

شنبه 8/1/1388 - 10:13
طنز و سرگرمی

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت ومشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردااز فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف هارا خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب

پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی رااتوکردودکمه لباسی را دوخت.اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشیدکش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میزایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفرشمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت تبرکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس راروی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردورا

درنزدیکی کیف خودقرارداد.سپس دندان هایش رامسواک زد.باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی دارم میرم."

سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.

پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی ازبچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیزدیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به دعاو نیایش نشست.

درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کارراانجام داد!

شنبه 8/1/1388 - 10:13
دانستنی های علمی

دو خانواده در یک خانه مسکن داشتند.

خانواده اى که پنجره ی اتاقش رو به خاوران بود به عزا نشست چرا که مادر در آستانه ی مرگ بود. پسر خانواده بر بالین مادر میگریست اما سخت آشکار بود که اندوهى چندان گران به دل ندارد.

در اتاقى که پنجره ی رو به باختر داشت، پسر با مادر خود گفت:

- بر تو سالیان بسیار گذشته است، هنگام آن در رسیده که اندک اندک رحیل را آماده شوی ... اما در برابر تو سوگند می خورم که بر خلاف فرزند هم خانه مان از مرگت چنان اندوهگین شوم که همگان را از مشاهده ى اشک تلخ من درد بر دل نشیند!!

آه! پسری که به مرگ مادر رضا دهد بر جنازه ی او چگونه گریستن مى تواند؟

شنبه 8/1/1388 - 10:11
طنز و سرگرمی

حلزون بزرگی در ساحل دریا صدف خویش گشوده تن به آفتاب نیم گرم سپرده بود. ماهیخواری بر او گذشت و به قصد او منقار به درون صدف برد، لیکن حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود صدف خویش فرو بست. منقار ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی اش همه بیهوده ماند. صدف نیز بر منقار پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.

مرغک درازپای با خود گفت: اگر امروز و فردا باران نبارد بی شک حلزون خواهد مرد.

و حلزون گرفتار اندیشید: اگر یک امروز و فردا منقار ماهیخوار را رها نکنم بی گمان پرنده هلاک خواهد شد.

هم در آن هنگام ماهیگیری بی چیز که از کناره می گذشت، چشم بر آن دو بی خبر افتاد و ماهیخوار و صدف را شادمانه به مطبخ خود برد!

شنبه 8/1/1388 - 10:10
دانستنی های علمی

کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد.یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا میداند

یک هفته بعد؛ اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند

فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود؛ از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند؛به او گفتند :چه آدم بد شانسی هستی کشاورز باز هم جواب داد : شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می داند.

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند؛به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گفت؛ ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند؛ آری تنها خداست که میداند

شنبه 8/1/1388 - 10:8
دانستنی های علمی

سربازی كه پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه برگردد ؛در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسكو به والدینش گفت:

« پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم كه مایلم او را به خانه بیاورم»

والدین او در پاسخ گفتند:ما با كمال میل مشتاقیم كه اورا ملاقات كنیم.پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید.

او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست ویك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد.بنابر این میخواهم اجازه دهید كه او با ما زندگی كند.»

والدین گفتند: پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای مابسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او كمك كنیم كه جایی برای زندگی پیدا كند.

پسر گفت:نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی كند.»

والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشكل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال كند.بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش كنی.دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس سانفرانسیسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشی می باشد.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسكو مراجعه كردند و برای شناسایی جسد به پزشكی قانونی رفتند.

آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند كه تصورش را هم نمیكردند.

فرزند آنها فقط یك دست و یك پا داشت

شنبه 8/1/1388 - 10:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته