• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4396روز قبل
آموزش و تحقيقات

با سلام و تشکر خدمت دوست بسیار عزیزم I_U_GOD و دیگر دوستان تبیانی

قرن اخیر، قرن غلبه جهانی داستان کوتاه بر دیگر انواع ادبی است. انسان دیگر آن ذوق و فراغت را ندارد که رمانهای بلند چند جلدی بخواند؛ از این روبا مطالعه داستان کوتاه گویی خود را تسکین می دهد.
زندگی را و خود را و در آیینه داستان کوتاه می جوید.
داستان کوتاه را می توان از نظر شخصیتها، نوع بیان داستان و کوتاهی و بلندی آن مورد برسی قرار داد.
در " رمان "اغلب مجموعه زندگی شخصیتی تجسم می یابد و اشخاص یا شخص مهم داستان در طول زمانی که داستان آن را در بر می گیرد پرورده می شود، ولی در داستان کوتاه چنین فرصتی وجود ندارد.
در داستان کوتاه شخصیت قبلاً تکوین یافته است و پیش چشم خواننده ی منتظر، در گیرودار کاری است که به اوج و لحظه حساس و بحرانی خود رسیده یادر جریان کاری است که قبلاً وقوع یافته اما به نتیجه نرسیده است.
نویسنده در داستان کوتاه، برشی می زند به زندگی قهرمان داستان و نقطه ای از آن را که باید به مرحله حساسی برسد انتخاب می کند.
در حالی که در رمان قسمتی یا تمام دوره زندگی قهرمانان در پیش چشم خواننده است و چشم انداز وسیع تر و گسترده تری از زندگی شخصیتها را نشانمی دهد.
داستان کوتاه مثل دریچه یا دریچه هایی است که به روی زندگی شخصیت یاشخصیتهایی، برای مدت کوتاهی باز می شود و به خواننده فقط امکان می دهد کهاز این دریچه ها به اتفاقاتی که در حال وقوع است نگاه کند.
شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می دهد و کمتر گسترش و تحول می یابد.
"ادگار آلن پو" نویسنده آمریکایی می گوید:
"داستان کوتاه قطعه ای تخیلی است که حادثه واحدی را، خواه مادی باشد و خواه معنوی، مورد بحث قرار دهد.
این قطعه تخیلی بدیع باید بدرخشد، خواننده را به هیجان بیاورد، یا دراو اثر گذارد باید از نقطه ظهور تا پایان داستان در خط صاف و همواری حرکت کند."
"داستان کوتاه" باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. "
ادگار آلن پو" در این مورد نیز گفته است:
"داستان کوتاه" روایتی است که بتوان آن را در یک نشست (بین نیم ساعتتا دو ساعت) خواند. همه جزئیات آن باید پیرامون یک موضوع باشد و یک اثر راالقاء کند، یک اثر واحد را.
در داستان کوتاه تعداد شخصیتها محدود است. فضای کافی برای تجزیه وتحلیل های مفصل و پرداختن به امور جزئی در تکامل شخصیتها وجود ندارد ومعمولاً نمی توان در آن تحول و تکامل دقیق اوضاع و احوال اجتماعی بررسی کرد. حادثه اصلی به نحوی انتخاب می شود که هر چه بیشتر شخصیت قهرمان راتبیین کند و حوادث فرعی باید همه در جهت کمک به این وضع باشند. البتهبسیاری از داستاهای کوتاه خوب هم هست که در آن این قوانین رعایت نشده است.
داستان کوتاه ممکن است خیلی کوتاه باشد و مثلا حدود 500 کلمه بیشتر نداشته باشد.
داستان کوتاه در غرب
در غرب "داستان کوتاه" به معنی امروزی در قرن نوزده شکل گرفت و اولین کسی که به صورت جدی بدان پرداخت "ادگار آلن پو" است. ادگان آلن پو علاوهبر نوشتن داستانهای کوتاه از نظر تئوری هم مطالبی در مورد آن نوشته است وداستان کوتاه را به عنوان یک نوع ادبی مطرح کرده است.
بزرگترین نویسندگان اروپایی و آمریکایی که در زمینه داستان کوتاه نام و آوازه پیدا کرده اند عبارتند از:
گوگول، گی دوموپاسان، آنتوان چخوف ، کاترین منسفیلد، شرود اندرسن، اوهنری، ارنست همینگوی، کنراد، کیپلینگ و سالینجر.

داستان کوتاه در ایران
نوع ادبی "داستان کوتاه" در ایران گذشته سابقه ای ندارد.
                                               
در ایران نخستین داستان های کوتاه فارسی یعنی مجموعه ی شش داستانکوتاه "یکی بود یکی نبود" را محمد علی جمالزاده نوشت و در سال 1300 شمسی منتشر کرد.
پس از جمالزاده نویسندگانی چون صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چویک، جلال آل احمدو دیگران داستانهایی نوشتند و به لحاظ کمی و کیفی در ارتقاء این نوع پدید ادبی اهتمام ورزیدند.
"داستان کوتاه" مانند هر جریان نوین ادبی در آغاز با بی مهری ها و گاه مخالفت هایی مواجه شد؛ اما به رغم این همه نویسندگانی ظهور کردند و درتوجیه نظری و عملی آن دست به کوشش هایی زدند.
"داستان کوتاه" اگر با "یکی بود یکی نبود" در سطح انتقادی و طنز اجتماعی آغاز شد، به دست امثال صادق هدایت و محمود دولت آبادی و هوشنگ گلشیری به سطح بالاتری ارتقاء یافت.                         


يکشنبه 9/1/1388 - 9:5
طنز و سرگرمی
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!!!
شنبه 8/1/1388 - 13:43
دعا و زیارت
مرد جوانی که مربی شنا و دارندهء چندین مدال المپیک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد. شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان٬ سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
شنبه 8/1/1388 - 13:31
دعا و زیارت

روزی مردی خواب دید كه مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، كارهای خوبی را كه در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج كردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار كردم و هرگز به او خیانت نكردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه كرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می كردم.

فرشته گفت: این هم یك امتیاز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و كودكان بی خانمان را آنجا جمع كردم و به آنها كمك كردم.

فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی كه گریه می كرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینكه خداوند لطفش را شامل حال من كند.

فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اكنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

شنبه 8/1/1388 - 12:32
محبت و عاطفه

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت

شنبه 8/1/1388 - 12:31
دانستنی های علمی

فردی با هوش که در حال سفر کردن بود،سنگ با ارزشی را از یک رودخانه پیدا کرد.روز بعد مسافری را دید که بسیار گرسنه بود.فرد باهوش سفره اش را باز کرد تا او را در غذای خود سهیم کند.مسافر گرسنه سنگ با ارزش را دید و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد.او نیز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد.مسافر در حالی که به خوشبختی خود میبالید،آنجا را ترک کرد.او میدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد،تا او را در طول زندگی تامین کند.اما چند روز بعد بر گشت تا سنگ را به صاحبش باز گرداند.او گفت من خیلی فکر کرده ام و میدانم که این سنگ چقدر با ارزش است.اما آن را به شما باز میگردانم تا شاید چیز بهتری به من هدیه بدهی.

 به من آن چیزی را بده که در درون توست وتو را قادر ساخته که این سنگ با ارزش را به من هدیه بدهی

شنبه 8/1/1388 - 12:26
دانستنی های علمی

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

 بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

 و معامله به این ترتیب انجام می شود.

شنبه 8/1/1388 - 12:25
دانستنی های علمی

روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند .

او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد ، ولی وقتی « داگلاس » نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد معلم شوکه شد،

او تصویر یک « دست » را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود ؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند ، یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند . یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد .

هر کس نظری می داد.

تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس ؟

داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شماست .

معلم به یاد آورد از وقتی که «داگلاس» پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازش بر سر او بکشد .

شنبه 8/1/1388 - 12:22
دانستنی های علمی

از چند نفر پرسیدن خدا تو آفرینش از چه مداد رنگی ای بیشتر از همه استفاده کرده ؟! اولی گفت : " آبی...چون تموم دریاها و آسمون آبیه " دومی گفت : "سبز...چون تموم جنگل ها سبزه " سومی گفت : "قرمز...چون خون همه قرمز قرمزه " چهارمی گفت : "سیاهه سیاه...کاملآ بی دلیل ! " ...اما یکی گفت : "سفید سفید !!! " همه نگاش کردن دیدن خدا به اون چشم نداده !!!

شنبه 8/1/1388 - 12:22
دانستنی های علمی

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده به زنم می گویم که آنها را به تو دادم گمان می کنم خوشحال شود.

 دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد

شنبه 8/1/1388 - 12:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته