• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4396روز قبل
دانستنی های علمی

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند

ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند

ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد

ارزش یک دفیقه را شخصی که از قطار جا مانده

و ارزش یک ثانیه را آنگه از تصادفی مرگبار جان به دربرده می داند

يکشنبه 9/1/1388 - 9:44
دانستنی های علمی

هر لحظه گنج بزرگی است گنجتان را مفت از دست ندهید

باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند

دیروز به تاریخ پیوست فردا معما است

و امروز هدیه است

يکشنبه 9/1/1388 - 9:44
دانستنی های علمی

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400تومان به

حساب شما واریز می شود و تا آخرشب فرصت دارید تا همه پولها را خرج

کنید چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود

دراین وقت شما چه خواهید کرد ؟

البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید

هر کدام از ما یک چنین بانک داریم بانک زمان

هرروز صبح در بانک زمان شما 86400ثانیه اعتبار ریخته می شود

و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد

هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود

يکشنبه 9/1/1388 - 9:43
دانستنی های علمی

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.

 وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.

 روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،

 وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست.

 پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد.

 چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود

به محل سكونت قبیلهای رسیدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،

زمانی كه مردم پادشاه خوشسیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست.

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند،

 اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید«چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید.»

به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.

 پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟

 وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند،بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود.

 ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است.

يکشنبه 9/1/1388 - 9:42
دانستنی های علمی

یه سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یك 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره؟ دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم. سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید : کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد؟ باز دست ها بالا رفت.

 او اینگونه ادامه داد : خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی؟ و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد.

 سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد؟ اما هنوز دست ها در هوا بود.

 سخنران گفت : دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید.

 خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهید : تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین. ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شه.

يکشنبه 9/1/1388 - 9:38
طنز و سرگرمی

یک نوازنده ارگ معروف در روستاها کنسرت شخصی برگزار می کرد . به سبب آنکه ارگ نمی توانست بطور مستقیم با وسائل صوتی مرتبط شود ، به فردی دیگر نیاز داشت تا صدای موسیقی را تنظیم کند . به هر صورت یک پسر قبول کرد این کار را انجام دهد .

 نمایش بسیار موفقیت آمیز برگزار شد . تماشاگران برای نوازنده کف می زدند . پسر بسیار خوشحال بود و به نوازنده گفت : ما بسیار خوب همکاری کردیم .

 نوازنده ناگهان با خشم پرسید : منظورت از " ما " چیست ؟

 چند دقیقه بعد ، هنگامی که نوازنده قشنگترین بخش موسیقی را می نواخت ، وسائل صوتی وی ناگهان آرام شد . هر چند او تلاش زیادی کرد اما بی فایده بود .

 پسر با شیطنت به نوازنده گفت : حالا حتما معنای ما را خیلی خوب درک می کنید

يکشنبه 9/1/1388 - 9:35
خواستگاری و نامزدی

جوان ثروتمندی نزد یك انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیك خواست.

 مرد او را به كنار پنجره برد و پرسید:

 - "پشت پنجره چه می بینی؟"

 - "آدمهایی كه میآیند و میروند و گدای كوری كه در خیابان صدقه میگیرد."

 بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

 - "در این آینه نگاه كن و بعد بگو چه میبینی."

 - "خودم را میبینم."

- " دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یك ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازكی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه كن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میكند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."

يکشنبه 9/1/1388 - 9:34
خواستگاری و نامزدی

در یک اتاق زیر شیروانی، پیرمردی به سختی جعبه کاغذی را که کنار پنجره گذاشته شده بود، بیرون کشید. تارهای عنکبوت رویش را پاک کرد و زیر نور خورشید به داخلش نگاه کرد. آلبوم های عکس کثیف و کهنه در آن دیده می شد و پیرمرد با چشمان ضعیف و پر اشتیاق دنبال چیزی می گشت --- خاطرات مربوط به همسرش، که چند سال پیش درگذشته است.

 اشیای داخل این جعبه مانند گنج گران بهایی، بزودی پیرمرد را در خاطرات خود فرو برد. با آن که پس از درگذشت همسرش، زندگی او مانند گذشته ادامه پیدا کرده بود، اما در عمق قلبش، روزهای گذشته پر رنگ تر از زندگی دوران تنهایی اش بوده است.

 او در زیر آلبوم های عکس دفتری دید و از دستخط روی آن متوجه شد که دفتر خاطرات پسرش است که حالا دیگر بزرگ شده است. پیر مرد هرگز این دفتر را ندیده بود و فکر کرد که حتما همسرش کارهای جنبی فرزندشان را نگه داشته است.

 برگ های کهنه و زرد شده دفتر را باز کرد و با خواندن نوشته های آن، لبخند خوشحالی در صورت پیرمرد ظاهر شد. با خواندن این جمله های ساده و بچگانه، چشمانش روشن شده و گویی صدای شیرین پسر شش ساله اش از گوشه اتاق به گوشش رسید و با نیروی سحرآمیزش، روزهای دور شده را جلوی چشم او مجسم کرد. این یادداشت های کوتاه میل پیرمرد را به زندگی و خوشحال بودن زنده کرد. اما به دنبال این میل قوی، احساس غم و ناراحتی هم بر او چیره شد. چون، داستان های پسرش با خاطرات خود او کاملا فرق می کرد. چرا؟ پیر مرد از خودش پرسید و به اتاقش برگشت. در قفسه کتاب ها را باز کرد و دفترچه خاطرات خود را بیرون آورد. آن را کنار دفترچه خاطرات پسرش گذاشت و شروع به خواندنشان کرد. نگاه پیرمرد به یک قطعه جالب توجه افتاد چون در مقایسه با قطعات دیگر آنقدر کوتاه بود که بیش از یک جمله نداشت:

 "با جیمی به ماهیگیری رفتم، تمام روزم هدر شد. روز بی مزه ای بود."

 پیرمرد نفس عمیقی کشید و با دست های لرزان دفتر خاطرات پسرش را باز کرد و یادداشت همان تاریخ را پیدا کرد. جمله ای با خط بزرگ و شکسته نوشته شده بود:

 " امروز با پاپا به ماهیگیری رفتم، چقدر خوش گذشت. بهترین روز زندگیم بود."

يکشنبه 9/1/1388 - 9:32
خواستگاری و نامزدی

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

 آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.

 وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

 در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود.

 زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.

 پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

يکشنبه 9/1/1388 - 9:30
طنز و سرگرمی

صبحگاه در کنار یک کوه نهری به آرامی روان بود. مگسی روی این نهر پرواز می کرد و تنها چند سانتی متر با سطح آن فاصله داشت. زیر آب نهر یک ماهی کوچک شنا می کرد و همه حواسش به این بود که اگر این مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاید می تواند بپرد و آن را بگیرد.

 در کرانه نهر خرسی در کمین نشسته بود و فکر می کرد که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی برای گرفتن آن از آب بیرون خواهد پرید، آن وقت من می توانم ماهی را بگیرم و دلی از عزا درآورم.

 کمی دورتر از خرس یک شکارچی در میان علف ها کمین کرده بود و در سکوت به این صحنه نگاه می کرد و فکر می کرد اگر مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاد، ماهی برای گرفتنش خواهد جهید و وقتی خرس برای گرفتن ماهی اقدام کرد، آن وقت زمان مناسبی است که خرس را شکار کنم.

 در آستانه حفره ای در کنار نهر، موشی هم نشسته بود و به این فکر رسید که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی آن را خواهد خورد و خرس هم ماهی را خواهد خورد و شکارچی هم خرس را می زند و آن وقت من فرصت دارم که پنیر داخل کوله پشتی اش را بدزدم.

 هم زمان با همه این ها در بالای درختی در همان نزدیکی ، گربه ای نشسته بود و فکر می کرد اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی آن را خواهد خورد و خرس هم ماهی را خواهد خورد و شکارچی هم خرس را می زند و وقتی موش خواست سراغ پنیر درون کوله پشتی شکارچی بیاید، می پرم و او را می گیرم.

 همه آنها غرق در نقشه های خودشان بودند که ناگهان مگس دو سانتی متر پایین تر آمد. آنها بی درنگ و هر یک به نوبت نقشه ای را که ریخته بودند اجرا کردند. یعنی ماهی مگس را خورد و خرس با یک حرکت ماهی را بلعید و شکارچی بلند شد و به سوی خرس شلیک کرد و ...

 اما به اینجا که رسید با صدای گلوله همه آرامش از بین رفت. موش از ترس پنیر را فراموش کرد و گربه هم که در بالای درخت نشسته بود تعادلش را از دست داد و افتاد و نقشه به آخرین مرحله اش نرسید 

يکشنبه 9/1/1388 - 9:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته