• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4396روز قبل
دانستنی های علمی

مواظب باش داری میری ها !

 چشم م م م م م

 رسیدی شمال حتما زنگ بزن !

 مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان .

 مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره !

 جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها !

 (ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود )

 به سلامت

 زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش

 به قولش عمل کرد ٬ ولی جمعیت همه صلوات میفرستادن و گریه می کردن

 حق داشتن ٬ بنده خدا جوون بود

 واسه آخرین بار آوردنش تا خونشو ببینه و با اطاقش خداحافظی کنه

 تو زندگیش به همه اعتماد می کرد ٬ واسه همین همه دوستش داشتن

 ولی ایندفعه به دریا اعتماد کرد و ................

يکشنبه 9/1/1388 - 10:7
دانستنی های علمی

روزى از روزها در جنگلى سرسبز روباهى درصدد شكار یك خارپشت بود ؛ اما از خارهای این حیوان می ترسید و نمی توانست به خار پشت نزدیک شود . خارپشت با کلاغ نیز دوستى داشت و کلاغ هم به زره سخت خار پشت غبطه می خورد .

 روزی کلاغ در صحبت با خار پشت به وی گفت : زره تو بسیار خوب است و حتی روباه هم نمی تواند تو را صید كند .

 خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت : این زره نیز نقطه ضعفى دارد . هنگامی که بدنم را جمع می کنم ، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود . اگر این سوراخ آسیب ببیند ، تمام بدن من شروع به خارش خواهد كرد و قدرت دفاعى من كم خواهد شد . کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب كرد و در اندیشه نقطه ضعف حیوان بود .

 خار پشت سپس به کلاغ گفت : این راز را فقط به تو گفتم . باید آن را حفظ كنى ! زیرا اگر روباه این راز را بداند ، من را شكار خواهد كرد . کلاغ سوگند خورد و گفت : راحت باش . تو دوست من هستی . چطور می توانم به تو خیانت کنم ؟

 چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد . زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد ، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت : برادر عزیزم ، شنیده ام که تو می خواهى مزه گوشت خار پشت را بچشی . اگر من را آزاد کنی ، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری

 روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد . سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شكار كند .

 هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت ، خار پشت با ناامیدی گفت : کلاغ ، تو گفته بود که راز من را حفظ مى كنى ؛ پس چرا به من خیانت کردی ؟

 ولى‌این کلاغ نبود که به او خیانت کرد، بلکه خود خارپشت بود که با افشاى رازش پیش کلاغ به خود خیانت نمود و گرفتار شد. آرى این تجربه اى براى همه ى انسان هاست كه بدانند رازى كه برای دیگرى افشا شد روزى براى همه فاش خواهد شد . در حقیقت این خود افراد هستند كه باید رازدار بوده و راز خود را نگهدارند تا كسى از آنها مطلع نشده و آنها را در معرض خطر و آسیب رسانی قرار ندهد. این گونه اتفاقات در زندگى بسیارى از ما رخ داده است و این تجربیات همچون چراغى براى روشن كردن مسیرهاى آینده است .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:5
دانستنی های علمی

جوانی بود که همواره از زندگی خود شکایت داشت . روزی از روزها فرد خردمندی از جوان در خواست نمک کرد . سپس به جوان گفت نمک را در درون یک جام آب ریخته و آن را بخورد و بعد از او پرسید که این آب چه مزه ای می دهد ؟

 جوان آبی را که نوشیده بود ، ناگهان به بیرون ریخت و گفت : بسیار شور است .

 فرد خردمند جوان را به سمت یک دریاچه هدایت کرد و از او خواست نمک را به دریاچه بریزد و سپس از آب دریاچه بنوشد . جوان آب را خورد و گفت : بسیار خنک و شیرین است . خردمند پرسید : آیا این آب شور است ؟

 جوان جواب داد : نه شور نیست .

 او سپس رو به جوان کرد و گفت : زندگی نیز همانند این نمک است . میزان تحمل ناراحتی ها و مشکلات زندگی برای انسان متفاوت است و برای همین هنگامی که انسان ناراحت شده و با مشکل روبرو می گردد ، باید روح و جسم خود را مانند یک دریاچه بزرگ کند تا بتواند با مشکلات مقابله کرده و زندگی شادی داشته باشد

يکشنبه 9/1/1388 - 10:4
دانستنی های علمی

داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت .

 هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید .

 با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره !

 ولی ......

 چرا هیچکس اونو نمی دید ؟

 احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می کِشه .

 نتونست مقاومت کنه ٬ با سرعت سمت نیرو کشیده شد !

 خودش رو دید که روی تخت دراز کشیده و چندتا دکتر دور برش ؟!

 احساس درد شدیدی تو سینش کرد و کشیده شد روی تخت .

 صدای دکتر اومد .....

 - برگشت ٬ خدا رو شکر !

 تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده

 تو این فکر بود که بعدا کی حرفشو باور می کنه !

يکشنبه 9/1/1388 - 10:3
دانستنی های علمی

روزى از روزگاران قدیم، تاجرى ‌میخواست از رودخانه عبور کند، پس قایقى اجاره کرد و به راه افتاد ولى وقتی به وسط رودخانه رسید قایق به موج تندی برخورد کرد و واژگون شد و تاجر در میان اب افتاد. تاجر که خود را در حال غرق شدن مى‌دید شروع کرد به فریاد زدن و کمک خواستن.

 اتفاقا ماهیگیر پیری در رودخانه تور ماهیگیریش را پهن کرده بود و سرگرم ماهیگیری بود که فریادهای همراه با اضطراب مرد تاجر را شنید. تاجر تا او را دید فریاد زد و التماس کنان گفت : "ای ماهیگیر! من مرد ثروتمندی هستم، اگر مرا از غرق شدن نجات بدهی در عوض صد سکه ى نقره به تو خواهم داد. زود باش ، بیا عجله کن. "

 مرد ماهیگیر بدون اینکه حرفى بزند یک راست به سوی او آمد و با سرعت او را از اب بالا کشید و نجات داد و به کنار رودخانه رسانید. مرد تاجر لباسهایش را عوض کرد و سپس ده سکه ى نقره به مرد ماهیگیر داد.

 مرد ماهیگیر به سکه ها نگاه کرد و با تعجب از تاجر پرسید : "مگر نگفتی صد سکهء نقره می دهم، پس چرا... "، مرد تاجر مجال نداد ماهیگیر حرفش را تمام کند با کمال بیحوصلگی گفت :"تو مگه چقدر در روز درمیاورى که بیشتر مى‌خواهى؟! امروز در عرض چند لحظه ده سکه ى نقره به دست آورده ای چطور راضی نیستی؟!"

 پیر مرد آهی کشید و چیزى نگفت و آرام آرام به سوی قایق خود برگشت. برحسب اتفاق پس ازچند روز مرد تاجر که دو باره به رودخانه رفته بود کف قایقش با سنگ نوک تیزی تصادف کرد و سوراخ شد و اب از کف ان شروع کرد فواره زدن. مرد تاجر با نگرانی و ترس فریادهای در هم و بر همی می کشید و اضطراب نشان می داد و قایقش هم هر لحظه از اب پر می شد و به غرق شدن نزدیکتر می گردید. ماهیگیر که قبلا زندگی او را نجات داده بود ، باز در دور دست مشغول گرفتن ماهی بود ، افرادی از کنار ساحل که غرق شدن قایق تاجر را می دیدند با فریاد به مرد ماهیگیر گفتند: زود باش! برو ان مرد را نجات بده! اما پیر مرد با بی اعتبایی و بدون اینکه سرش را برگرداند گفت :" من نباید به کسی که به قول خود وفا نمی کند و پیمان شکن و دروغگوست کمک کنم ."

 طولى نکشید که تاجر عهد شکن، در آبهای ژرف رودخانه غرق شد و جان خود را بر سر طمع خود گذاشت.

يکشنبه 9/1/1388 - 10:0
طنز و سرگرمی

خرس ها ، گرگها و روباه ها همواره به گله های گوسفند حمله می کنند و گوسفندان همیشه از این موضوع در هراس هستند . چوپان یکی از این گله ها روزی تصمیم گرفت با این حیوانات مقابله کند .

وی به گوسفندان گفت که می خواهد از خرس ، گرگ و یا روباه دعوت کند که مسئولیت چوپانی گله را بر عهده گیرد . گوسفندان از این تصمیم متعجب شدند و موضوع را نمی فهمیدند . اما چوپان گله علت برای آنان توضیح نداد .

 وی این خبر را به گوش خرس ، گرگ و روباه رساند . خرس ، گرگ و روباه با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند . زیرا اگر مسئولیت پیشاهنگی گله را بر عهده می گرفتند ، می توانستند همه گوسفندها را بخورند . اما چه کسی برای مقام پیشاهنگی مناسب است ؟

 خرس فکری کرد و گفت : من بسیار قوی هستم . سهم من بیشتر از دیگران است. پس باید من عهده دار این مسئولیت باشم . گرگ گفت : من بسیار وحشی و درنده هستم و بیشتر از خرس و روباه گوسفتند شکار کرده ام . سهم من بیشتر از آنان است و من باید پیشاهنگ گله گوسفندها باشم . روباه نیز گفت : من بسیار با هوش هستم . چاره اندیشی های زیادی کرده ام . نقش من مهمتر از خرس و گرگ است و من باید رهبر گله گوسفندها شوم .

 این مساله باعث دعوای خرس ، گرگ و روباه شد و خرس تصمیم گرفت با زور، گرگ و روباه را از بین ببرد . سپس فرصت را غنیمت شمرده و به گرگ حمله کرد و گردن گرگ را به دندان گرفت و قطع کرد . در همین موقع ، روباه چاره ای اندیشید . روی یک دام پوشیده از شاخه های درختان رفت و وانمود کرد که روی آنها خوابیده است . روباه بسیار سبک بود و به داخل دام نمی افتاد . خرس با دیدن روباه ، ناگهان به او حمله کرد . اما روباه با سرعت از روی دام کنار رفت و خرس به داخل آن افتاد . سرانجام فقط روباه باقی ماند . اما این حیوان دیگر تهدیدی برای گله های گوسفند نبود . گوسفندان نیز نهائتا به این حیله چوپان پی بردند.

يکشنبه 9/1/1388 - 9:59
دانستنی های علمی

دختری با مادرش دعوایش شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از کنار یک کیک فروشى عبور می کرد ، احساس گرسنگی نمود. ولى‌او حتى یک سنت هم در جیبهایش نداشت.

 صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . او دید که دختر درمقابل کیک ها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . زن مهربان کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگزار شد . اما چند گاز به کیک نزده بود که اشکهایش سرازیر شد . خانم مسن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

 خانم سالخورده با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکرش را بکن ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده و بهت محبت کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دخترش بسیار خوشحال شد و به او گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد .

 در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد

يکشنبه 9/1/1388 - 9:53
دانستنی های علمی

هرروز صبح هنگامیکه خورشید از شرق طلوع می کند ، در دشت پهناور افریقا جانواران شروع به دویدن می کنند . در این موقع شیر به فرزند خود می گوید که باید تند تر بدوی . اگر نتوانی حتی از بز کوهی که آهسته تر از دیگر حیوانات می دود پیشی بگیری، بدان که از گرسنگی خواهی مرد.

 درسوی دیگر ، بزکوهی به بچه خود می آموزد: باید تند تر و تندتر بدوی . اگر نمی توانی از شیر که سریعتر از همه می دود سریعتر بدوی ، بدان که خوراک او خواهی شد ."

 زمانی که از موفقیت های خود راضی و خوشنود و قانع می شوید ،باید بدانید که گرچه شما سریع می دوید ولی دیگران تند تر ازشما می دوند.

يکشنبه 9/1/1388 - 9:52
محبت و عاطفه

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

 در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

 بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

 مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

 صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

 همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

 روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

 مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند

يکشنبه 9/1/1388 - 9:49
محبت و عاطفه
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما-

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد

پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد

"بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل"

ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

يکشنبه 9/1/1388 - 9:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته