• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 105
تعداد نظرات : 38
زمان آخرین مطلب : 4915روز قبل
داستان و حکایت
طنز آموزش بدست آوردن عشق !!!


پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است



پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند


پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است


بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد


و معامله به این ترتیب انجام می شود ................
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!
يکشنبه 26/10/1389 - 1:30
طنز و سرگرمی
طرز تهیه پیژامه !!!

پارچه‌ می‌خریم ‌(تترون‌ راه‌ راه)، به‌ خانه‌ می‌بریم‌.
پیژامه‌قبلی‌ را كه‌ مادرتان‌ دوخته‌ روی‌ پارچه‌ گذاشته‌ آنرا می‌برید. به‌ خاط‌ر داشته‌ باشید كه‌ پارچه‌ را دو لایه‌ كرده‌ باشید. قبل‌ از اینكه‌ قسمت‌ كشدار را ببری‌، سه‌ چار انگشت‌ جا بذار، چون‌ بعد باید خم‌ شود تا كش‌ رد شود. این‌ را برای‌ همه‌ لبه‌ها بكن‌.
پیژامه‌ قبلی‌ را برداشته‌ در كمد قرار بدهید تا مادر آشفته‌ نشود. نخ‌ سوزن‌ آورده‌ پارچه‌را كوك‌ بزنید. (كوك‌ زدن‌ یعنی‌ رد كردن‌ موقت‌ نخ‌ از لای‌ پارچه‌) از لای‌ در سرك‌ بكشید تا مادر بزرگتان‌ از راه‌ سر نرسد (چرخ‌ خیاطی‌ مال‌ مادر بزرگ‌ است‌).
بعد از دوختن‌، نوبت‌ كش‌‌اندازی‌ است‌. كش‌ را می‌اندازیم‌، به‌ این‌ صورت‌ كه‌ سنجاق‌ قفلی‌ را به‌ سر آن‌ گره‌ زده‌، كشان‌ كشان‌ از سوراخ‌ كمر پیژامه‌ عبور بدهید. یادتان‌ باشد سنجاق‌ قفلی‌ را پس‌ از خاتمه‌ كار به‌ چارقد مادربزرگ‌ ارجاع‌ دهیم‌.

نكات‌ مهم
1- برای‌ جلوگیری‌ از عدم‌ سایش‌ سرزانوها، از چهار دست‌ و پا رفتن‌ بپرهیزید.
2- در صورت‌ پاره‌ شدن‌ كش‌، پیژامه‌ سقوط‌ خواهد كرد.
3- حضور در اماكن‌ عمومی‌ با پیژامه‌ خلاف‌ شئونات‌ اجتماعی‌ است‌.
4- پیژامه‌ نیز مانند مسواك‌ و عینك‌، از لوازم‌ شخصی‌ شماست‌، از تعارف‌ آن‌ بپرهیزید.
5- قبل‌ از اینكه‌ پیژامه‌ قبلی را روی‌ پارچه‌ بگذارید، كش‌ آنرا خارج‌ كنید تا كمرش‌ تنگ‌ نشود.
يکشنبه 26/10/1389 - 1:29
داستان و حکایت
خون

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت : بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
يکشنبه 26/10/1389 - 1:28
خاطرات و روز نوشت
خاطرات یك دانشجوی دم بخت


دوشنبه اول مهر:

امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پیدا كردم.
توی كلاس هیچ كس نبود، فقط یك پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «كلاس ادبیات اینجاست؟» خندید
و گفت:بله، اما تشكیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه یكی دو هفته ی اول كه كلاس ها
تشكیل نمی شود و خندید.

با اینكه از خندیدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید كه ترم یكی
هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز كند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای
ازدواج این است كه شوهرم زیاد نخندد!

***

دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام كرد،
من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری كند. وارد كلاس كه شدم
استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بودید؟" یكی از پسرهای كلاس گفت:
«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاری كند، هیچ وقت جوابش را
نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زیاد طعنه نزند!

***

چهارشنبه:
امروز صبح قبل از اینكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كیك و ساندیس گرفتم
او هم از من پرسید كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست
از من خواستگاری كند، اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛
آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

***

جمعه:

امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را كه برداشتم، پسری گفت:
خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس
و كارش پرسیدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ كرد و گفت
نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول
من برای ازدواج این است كه شوهرم خجالتی نباشد!

***

سه هفته بعد شنبه:
امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش
نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفعه كه به مغازه اش بروم
می گویم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتكلیفی دربیاید، چون شرط اول من
برای ازدواج این است كه شوهرم گیر نباشد!

***

سه شنبه:
امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نباید به فكر ازدواج باشم. گفت
كه می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی كه او نخواهد ازدواج كند
دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم
می كرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

***

چهارشنبه:


امروز یكی از پسرهای سال بالایی كه دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی كرد،

من هم بخشیدمش. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، چون فهمید من چه همسر
مهربان و با گذشتی برایش می شوم؛ اما من قبول نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج این است
كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسی تنه نزند!

***

جمعه:

امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم.
گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای
ازدواج این است كه شوهرم مسئولیت پذیر باشد!

***

دوشنبه:

امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كیك و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟
من هم گفتم دو تا. اخم هایش كه تو هم رفت فهمید كه غیرتی است. حالا مطمئنم
كه او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم
غیرتی نباشد، چون این كارها قدیمی شده!

***

پنچ شنبه:

امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمی كنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم هی مرا امتحان نكند!

***

دوشنبه:

امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش كرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم كردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم وفادار باشد!

***

شنبه:

امروز یك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زن دیگری نداشته باشد!

***

یكشنبه:

امروز همان پسری كه روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم كه دیر یا زود از من خواستگاری می كند. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگیرم كه كمی با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم چشم پاك باشد!

***

ترم آخر :
امروز هیچ كس از من خواستگاری نكرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانیك بشوم
يکشنبه 26/10/1389 - 1:27
داستان و حکایت
میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون
يکشنبه 26/10/1389 - 1:26
آلبوم تصاویر
يکشنبه 26/10/1389 - 1:25
لطیفه و پیامک
نهنگ

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
يکشنبه 26/10/1389 - 1:23
خانواده
تنهایی غربت


از وقتی بازنشسته شده ام ، مدام به این فکرهستم که چگونه اوقات فراغت خود را پربار ومفیدتر کنم . معمولا صبح ها را به نگارش و مطالعه می پردازم . اما بعدازظهرها را دوست دارم به گونه ای متفاوت بگذرانم . دیشب که مشغول تماشای تلویزیون
بودم ، برنامه ای را مشاهده کردم که تا ساعت ها فکر مرا به خود مشغول نموده بود. برنامه راجع به خانه سالمندان بود. تماشای مردان و زنانی که اکثر آنها دارای فرزند و زندگی بودند، ولی اینک در دوران کهولت طعم تنهایی وانزوا را می چشیدند، انسان را متاثر کرده و به تامل وامی داشت . این رسم عجیب طبیعت است که پدر و مادر همه هستی خود را به پای فرزندان شان می ریزند، اما درست در زمانی که آنها به فرزندان شان و مهرومحبت و حمایت آنهانیاز دارند، این گونه مورد بی مهری واقع می شوند. اگر بخواهم صادقانه بگویم ، تماشای این برنامه مرا به فکر واداشت . اینک که پا را از مرز60سالگی فراتر نهاده و دارای تنها یک دخترهستم ، اگر روزی او نتواند به نیازهای جسمی وروحی من پاسخ مناسب بدهد، چه باید بکنم ؟ آیامی توانم زندگی بدون حضور او را در جمعی که همه مثل خودم هستند تحمل کنم یا نه ؟ پاسخ به این سوال چندان هم مشکل نبود، تصمیم گرفتم باحضور در جمع این عزیزان و شنیدن حرف ها ودرددل های شان پاسخ پرسش خود را بیابم . بادخترم ترانه تماس گرفته و اطلاع دادم که درغیبت چند ساعته من نگران نشود، بعدازظهر پس از صرف ناهار و خواندن نماز به راه افتادم . مسیررا تا حدودی بلد بودم ، باید از جاده بهشت زهرامی رفتم و این توفیقی بود که سری هم به اموات ومهمانان آن دیار بزنم . نزدیکی های بهشت زهرا ازپسربچه ای که در کنار جاده گل و گلاب می فروخت ، یک دسته گل و یک شیشه گلاب خریدم تا قبر پدرم را با آن شستشو دهم . تقریبانیم ساعت بر سر مزار پدر نشسته و با او درد دل می کردم . بعد از خواندن فاتحه و چند سوره قرآن آنجا را ترک نمودم . از درب قدیمی بهشت زهرا به سمت خانه سالمندان رفتم و مقابل درب اصلی ایستاده و با دفتر مرکزی موسسه هماهنگ نمودم . آنها مرا به دفتر راهنمایی کردندو در آنجا یکی از پرستاران دلسوز مرا همراهی نموده و توضیح داد: شرح زندگانی بعضی از این سالمندان را اگر بخواهی بنویسی یک کتاب هم بیشتر می شود، در میان آن ها همه نوع آدمی دیده می شود. فقیر یاغنی ، باسواد و بی سوادوخلاصه از هر قشری می توانی در میان این هاپیدا کنی . البته داستان زندگی بعضی از آنها نسبت به دیگران از ویژگی خاصی برخوردار است . من می توانم شما را برای ملاقات جمعی از آنهاهمراهی کنم . در اولین اتاق راهنمایم مرا با آقایی آشنا کرد که او به خوبی به زبان انگلیسی صحبت می کرد. وقتی از او پرسیدم که کجا انگلیسی راآموخته است ، گفت که سال ها در آمریکا زندگی نموده و با نگاه کردن به چشمانش دریافتم که اندوهی عمیق در نگاهش موج می زند. دلم نیامداز او بپرسم بعد از زندگی در آمریکا، چگونه گذرش به خانه سالمندان افتاده است ! دلم نیامدکه شادی موقت او را در جمع دوستانش خدشه دار کنم . یقینا خاطرات خیلی شیرینی برای تعریف کردن نداشت . خواستم اتاق آنها را ترک کنم که آقای خودش مرا صدا زد و گفت که می خواهد در حیاط با من به طور خصوصی صحبت کند. وقتی با هم تنها شدیم او با چهره ای خندان پرسید: حتما می خواهی بدانی که چرامن در این جا هستم . گفتم به هر دلیلی که باشدامیدوارم الان از حضورتان در اینجا نهایت استفاده را نموده و لذت ببرید. گفت : درست است که این جا همه چیز است و دوستانی که دراین جا هستند تقریبا همه ، وضعیتی مشابه من رادارند، اما همه سعی می کنند که اندوه شان را درپشت چهره خندان شان پنهان کنند و جالب است که خیلی از افرادی که اینجا هستند، فریب کسانی را خورده اند که یک عمر بخاطرشان تلاش نموده و گاه حلال و حرام کرده و به هر دری زده اند ودر اوج ناباوری و حیرت ، درست در زمانی که به آنها نیاز داشته اند، فرزندان شان تنهای شان گذاشته اند.
گفتم : این جبر زمان است ، ما هرگز نمی توانیم از فرزندان مان به اندازه ای که آنها از ما انتظاردارند توقع داشته باشیم . او که مشتاق بود تاحرف هایش را بشونم گفت : من تاجری بسیارموفق بودم که سال ها در بازار تهران به کارتجارت فرش اشتغال داشتم و زندگی بسیار خوبی را می گذراندم . همسرم زنی بسیار باتدبیر و کدبانوبود. سه فرزند پسر و یک دختر داشتیم . همیشه فکرمی کردم که باید همه دنیا را برای فرزندانم مهیاکنم . هر روز از صبح تا شب کار کرده و شب خسته به خانه باز می گشتم ، اما با دیدن همسر و فرزندانم تمام خستگی را از یاد می بردم . همه چیز به خوبی پیش می رفت تا این که پسر بزرگم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آمریکا برود. من خوشحال از این فکر، مقدار زیادی از سرمایه ام را به صورت دلار درآورده و او را راهی آمریکا کردم . بعد ازگذشت چند سال دو پسر دیگرم هم از من خواستند که آنها را پیش برادر بزرگ شان بفرستم ،من هم که خواهان آینده ای روشن برای آنهابودم ، این کار را کردم . خانواده مان خیلی کوچک شده بود، من و همسرم تمام هم و غم خود را برای پرورش دختر نوجوانمان گذاشته بودیم . فکر می کردم که خیلی خوشبختیم . اما ازآنجا که در هیچ گاه روی یک پاشنه نمی گردد، من در ناباوری کامل همسرم را در یک تصادف ازدست دادم . دنیا در نظرم تیره و تار شده بود،دخترم بهانه مادرش را می گرفت و من یک مردبودم و نمی توانستم خواسته های یک دخترنوجوان را درک کنم . از مادرم که در شهرستان زندگی می کرد خواستم که تهران بیاید و مرا درنگهداری از دخترم یاری کند. با آمدن او زندگی ما رنگ و رویی دیگر گرفت و دخترم خیلی زود بااو مانوس شده و این مساله نگرانی مرا تا حدزیادی کاهش داد. ده سال از فوت همسرم گذشته بود که پسرانم به من گفتند که برای گرفتن کارت سبز برای من و خواهرشان اقدام کرده اند. پریسادخترم از این فکر استقبال نکرد، ولی من که فکرمی کردم پسرانم با رفتن من به آمریکا موافق هستند، او را مجاب نمودم که با من به دبی بیاید تاکارهای مان را انجام دهیم . شبی از شب ها که مشغول جمع و جور کردن وسایل و رسیدگی به حساب هایم بودم ، مادرم به کنارم آمد و گفت :پسرم سعی کن تمام پل های پشت سرت را خراب نکنی ، حجره ات را در بازار نگهدار و کمی هم پس انداز برای خودت بگذار. بچه های این دوره و زمانه وفا ندارند. با خشم به مادرم نگاه کردم وگفتم که بچه های من این گونه نیستند. مادرم گفت :بحث بچه تو و بچه دیگران نیست ، این رسم ناجوانمردانه طبیعت است که بچه ها وفا ندارند.در ضمن تو که نمی دانی پسرانت در آن طرف دنیابا چه کسانی حشر ونشر دارند، شاید اخلاقشان عوض شده باشد. برای این که به این بحث خاتمه بدهم ، جواب دیگری به مادرم ندادم و از اوخواستم که آماده بشود تا دوباره او را به شهرستان بفرستم . وقتی او را در ایستگاه راه آهن دیدم که چگونه پریسا را در آغوش گرفته و زار می گریست ،از خودم پرسیدم که چرا من که فرزند او هستم این گونه از دوری اش پریشان نیستم . وقتی مادرم را درگرفتم او برایم آرزوی موفقیت نمود و باردیگر تاکید کرد که در اشتباهم و من او را مطمئن کردم که این طور نیست . چند روز بعد به همراه پریسا و با مقادیر زیادی ارز به سمت آینده ای رفتم که برای خودم هم نامعلوم بود. فرزندانم را در فرودگاه دیدم فکر می کردم که خدا دنیا را به من داده است . البته در همان وهله اول تغییر رفتارشان کاملا مشهود بود، اما من خودرا قانع نمودم که این فرهنگ زندگی در غرب است .
اوایل زندگی در آن جا خیلی برایم سخت بود،گاه گاهی که می خواستم رفتارهای ایرانی خود راحفظ کنم ، فرزندانم به من هشدار می دادند، به پیشنهاد دخترم پریسا در یک کلاس زبان که مخصوص خارجی ها بود شرکت کردم . تجربه بسیار خوبی بود، زیرا می توانستم با افراد مختلف از کشورها و با فرهنگ های مختلف آشنا شوم وبهتر از همه این که چند نفر ایرانی هم در بین آنهابودند که من با محمودآقا بیشتر از همه انس داشتم . او یک دبیر بازنشسته بود که مثل من به عشق بودن با فرزندانش ، به همراه همسرش به آمریکا رفته بود. به نظر زوج خوشبختی می آمدند، روحیات همسرش مرا به یاد فریده می انداخت . مدتی از اقامتم نگذشته بود که اقوامم در ایران خبر دادند که مادرم به رحمت خدا رفته است . از شنیدن این خبر خیلی متاثرشدم . از پسرم خواستم برایم بلیط تهیه کند تا به ایران بیایم و در مراسم مادر شرکت نمایم ، بهانه آورد که پول هایم را در سرمایه گذاری مهمی بکارانداخته و فعلا نمی تواند برداشتی داشته باشد.فراموش کردم بگویم که من پس از رفتن به آن جاچون زبان بلد نبودم و جایی را نمی شناختم ، همه پول ها را به پسرانم دادم تا برایم در بانک پس انداز کنند، تا بعد از این که خودم در زبان پیشرفت کردم به کار قبلی خود یعنی فروش فرش بپردازم . از شنیدن این خبر جا خوردم و کمی سروصدا نمودم ، ولی فایده نداشت ، چون من کاری نمی توانستم بکنم . ناچار شدم سکوت کنم ،چون به قول مادر خدا بیامرزم تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم . دو سال پس ازاقامت مان پریسا به من خبر داد که با پسری ایرانی آشنا شده و قرار است با هم ازدواج کنند. از اوخواستم که قبل هر اقدامی با برادرانش مشورت کرده و حتما مرا در جریان امور قرار دهد. پریسا باتمسخر خندید و گفت : برادرانم آن قدر سرگرم کارهای خودشان هستند که برای شان تفاوتی نمی کند که من چه می کنم و شما پدر، در موردپسری که بیست سال است در آمریکا زندگی می کند چه نظری می توانی بدهی ؟ آیا می توانی آن قدر در مورد او شناخت پیدا کنی که به من بگویی ازدواجم با او درست است یا نه ؟ راستش ،صحبت های مان را با هم کرده ایم و قرارهای مان را هم گذاشته ایم و من باز هم جز سکوت چاره ای نداشتم . فکر می کردم آن قدر فریاد در سینه خفه شده دارم که قفسه سینه ام می خواهد بشکند. فقطگهگاهی حرف های دلم را برای آقا محمودمی زدم ، زیرا او هم از اختلاف فرهنگی که بافرزندانش پیدا کرده بود شکایت داشت .می توانم بگویم تنها چیزی که مرا در آن جا سر پانگه می داشت ، عشق به ایران و بازگشت دوباره به این جا بود. تعجب من از این است که ما ایرانی هاتا زمانی که در این جا هستم دلمان می خواهدبرویم آن طرف دنیا و زمانی که به آن جا می رویم ،دلمان بهانه این جا را می گیرد. سخنان آقای (ک )به این جا که رسید، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت . من که خود سال ها طعم زندگی در غرب را چشیده بودم ، دقیقا می توانستم احساس او را درک کنم ، ولی زمانه آن قدرها که در مورد او بی مهری کرده بود در مورد من نکرده بود. زیرا هدف هر دوی ما کاملا متفاوت بود، من فقط برای درس خواندن رفته بودم و او برای بودن با فرزندانش و سیراب شدن از جام محبت آنها، محبتی که یک عمر بی دریغ به پایشان ریخته بود. خواستم چیزی بگویم که آقای (ک ) از تفکربیرون آمده و ادامه داد: پریسا با وجود همه مخالفت های من به ازدواج با امیر تن داد. اوجوانی بود بی انگیزه که فقط به عشق بهره مادی بردن از کنار پریسا به این ازدواج فکر کرده بود.اما پریسا جوان بود و بی تجربه ، هرچه سعی کردم او را متقاعد کنم فایده ای نداشت . من که عمری رابه پای پریسا زحمت کشیده و خون دل خورده بودم و برایش آرزوهای قشنگی داشتم ، از درون شکستم و باز هم سکوت ... شبی در منزل آنهامهمان بودم و مشغول تماشای تلویزیون ، که دیدم پریسا و امیر بگومگو می کنند، هر چند آن دو به زبان انگلیسی صحبت می کردند اما من جسته گریخته از بین حرف های شان فهمیدم که قضیه مادی است . امیر به او می گفت که تو مرا فریب دادی ، مگر تو نگفتی که پدرم تاجر فرش است ،پس کو؟...و پریسا سعی می کرد به او تفهیم کند که برادرانش پول های مرا به نام خودشان در بانک گذاشته اند و من کاری نمی توانم انجام دهم . امیراز او می خواست که با طرح شکایت علیه برادرانش حق و حقوق خودش را بگیرد و پریسا ازاین کار امتناع می کرد. من که دیگر طاقت نداشتم ،مداخله نموده و با امیر بحث کردم و او با نهایت وقاحت به من گفت که اگر ناراحتم می توانم ازخانه اش بیرون بروم و پریسا با نگاهش به من فهماند که اگر بروم بهتر است و بعد به برادرش تلفن کرد که بیاید و مرا با خودش ببرد. او می گفت که امیر آن قدر گستاخ می باشد که ممکن است به پلیس تلفن کرده و علیه من شکایت نماید. برای لحظاتی فکر کردم که قلبم از حرکت ایستاده ودارم خفه می شوم ، می خواستم آن قدر فریادبزنم که از صدا بیفتم و برای اولین بار به تلخی گریستم . پریسا که تحت تاثیر قرار گرفته بود، امیر راتهدید کرد که از او جدا خواهد شد و جالب بودکه امیر اصلا تعجبی نکرد و شاید خوشحال هم شد. به همراه ایرج پسرم به خانه اش برگشتم درراه او برایم صحبت کرد که پدر چرا نمی خواهی بفهمی که این جا آمریکاست ، این جا کشوری آزاداست که هر کس هر کاری بخواهد می کند و تونباید دردسرساز باشی . چرا مدام به پروپای مامی پیچی ؟ یا از کارهای ما ایراد می گیری یا با امیرو پریسا بحث می کنی ... و بعد کم کم مطرح کرد که این به اقتضای سن شماست که ما نمی توانیم شما رادرک کنیم و اگر شما در میان گروهی باشید که همه همسن و سال خودتان باشند، بهتر می توانی زندگی کنی . فهمیدم که او چه می خواهد بگوید،دیگر تحمل این یکی را نداشتم ، اگر قرار بود درخانه سالمندان باشم ، ترجیح می دادم همه همزبان و هم وطن خودم باشند. در پاسخ ایرج که می خواست بداند نظرم چیست ، چیزی نگفتم وتصمیم خود را گرفتم . هنوز با خودم مقداری پول داشتم که چون به تنهایی جایی نمی رفتم آنها راخرج نکرده بودم . فردا پسرم از خانه خارج شد بادوستم ، آقا محمود تماس گرفتم و او با گرمی مراپذیرفت و گفت که هر کاری از دستش بربیایدبرایم انجام می دهد. تمام وسایلم را جمع نموده وپاسپورتم را نیز برداشتم و با گذاشتن یادداشتی برای آنها منزل را ترک کردم . وقتی به منزل آقامحمود رسیدم ، از پسر او خواهش کردم که هرچه سریع تر برایم یک بلیط برگشت به ایران را تهیه نماید. مسعود پرسید که آیا همه فکرهایم را کرده ومصمم هستم ...و من او را مطمئن کردم که هیچ وقت این قدر مصمم نبوده ام . مسعود برای همان روز بعدازظهر برایم بلیط گرفت ، چون فصل تعطیلات نبود بلیط به راحتی تهیه می شد.آنها مرا به فرودگاه رساندند، محمود را به گرمی در آغوش گرفتم و از تمامی زحمات برادرانه اش تشکر کردم . موقع خداحافظی آقا محمود پاکتی را به من داد که نمی خواستم قبول کنم ، ولی او بااصرار خواست که این آخرین هدیه یک دوست غربت زده را بپذیرم . من در نهایت شرمندگی و باغروری خرد شده آن را پذیرفتم . وقتی که خلبان خبر فرود ما را در فرودگاه مهرآباد داد آن قدرذوق زده بودم که اشک هایم سرازیر شده بود.زمانی که پایم را بر روی خاک وطنم قرار دادم فکر می کردم که همه چیز با من آشناست ، حتی درو دیوار و آسفالت خیابان ها. با پانصددلاری که آقا محمود به من داده بود به یک هتل رفتم و بعداز دو سه روز اقامت به شهر زادگاهم یعنی مشهدرفتم ، چون می دانستم که مادرم اموالی را برایم به ارث گذاشته است . وقتی بر سر مزار مادرم رفتم ،پس از دقایق زیادی که گریستم ، با او درد دل کردم و از او به خاطر جهالت ها و خامی هایم عذرخواستم . شرح تمام جور و جفاهایی را که در این سال ها بر من رفته بود با او گفتم ، هر چند که می دانم او خودش ناظر تمام کارهای من بوده است . وقتی که با وکیل قانونی مادرم تماس گرفتم ،فهمیدم که آن خدابیامرز چنین روزی را برای من پیش بینی می کرده و اموال زیادی را برایم باقی گذاشته بود. با کمک وکیل او قدری از املاکش رابه آستان قدس رضوی هدیه کردم تا ذخیره ای برای آخرتش باشد و بقیه را به صورت نقددرآورده و به آسایشگاه خیریه دادم تا در ازای آن خودم هم در این جا زندگی کنم . نمی دانم چند سال دیگر زنده هستم ، اما خوشحالم که درمیان مردمی زندگی می کنم که کسی در ازای محبت به همسایه او را به دادگاه نمی فرستند. هرچند که زمانه خیلی بی رحم شده ، ولی هنوز هم مردم ما، در مهر و عاطفه یک سروگردن از هم مردم دنیا بالاترند. انگار حرف های آقای (ک )تمامی نداشت . هوا تقریبا تاریک شده بود.نمی دانم چند وقت بود که این حرف ها را دردلش انبار کرده بود و دنبال گوش شنوایی می گشت . از او اجازه خواستم که حرف هایش رادر مجله مورد علاقه ام بنویسم و او در حالی که ازاین پیشنهاد من استقبال می کرد گفت : فقط این یک جمله را بنویس : (هیچ کجا وطن آدم نمی شه )
وقتی از آسایشگاه بیرون می آمدم هوا کاملاتاریک شده بود و من به یاد ترانه بودم که حتما تاالان نگران من شده بود. خدایا چرا ما پدر ومادرها در همه حال به فکر فرزندان مان هستیم ولی آنها ما را زود از یاد می برند. در این فکر بودم و سعی می کردم به خاطر بیاورم به جز امروز،آخرین باری که بر سر مزار پدرم حاضر شده بودم کی بود، ولی نتوانستم ! خدا کنه عاقبت همه سبزباشد
يکشنبه 26/10/1389 - 1:23
دانستنی های علمی
باورهای مردم



قشقایی



1- اگر ایل تفنگ نداشته باشد ، مثل زنی است كه لباس تنش نباشد .

2- اسب ، برای قشقایی ، به منزله پای اوست .

3- اگر كوچ ( ییلاق – قشلاق ) را از قشقایی بگیرند ، همانند ماهی است كه از آب گرفته شود .

4- اگر زن آبستن ، خواب ببیند كه ، دستمال پیدا كرده است یا به پیشانی بسته و یا مهره پیدا نموده ، دختر می زاید .

5- مردم قشقایی ، هنگامی كه در بیابان می خواهند معامله ای انجام دهند ، برای تضمین آن چند سنگ روی هم قرار می دهند و اسمش را ( كهره حضرت عباس ) می گذارند و قسم به حضـرت عبـاس می خـورند ، وقتی معامله تمام شد ، سنگ ها را می ریزند . و هر دو تعهد می كنند كه در این معامله سر هم كلاه نگذارند . به وسیله همین قسم بدون سند و نوشته ای به قول و تعهد خود وفادار می مانند.



باورهای مردم مشهد



1- هركس ، روز شنبه پیاز بخورد ، دولتمند خواهد شد .

2- اگر كسی دیر از مسافرت بیاید ، جارو را وارونه رو به قبله می گذارند تا زود بیاید .

3- روز یك شنبه ، هركس به حمام برود دیوانه خواهد شد .

4- هركس شب جمعه ، ارزاق بخرد و به خانه ببرد بركت به خانه برده است .

5- اگر الاغ نشسته عرعر كند ، صاحبش خواهد مرد .

6- دیدن اسب سفید ، در بیداری یا خواب ، مراد است .



باورهای مردم قوچان



1- وقتی افراد را می شمارند ( یك كلوخ در كلوخ ... ) می گویند .

2- اگر جارو به پای كسی بخورد یك سیخ از آن می كنند تا شومی آن رفع شود.

3- جارو كردن را در شب بد می دانند.

4- استكان را اگر روی نعلبكی وارونه بگذارند و نزد كسی ببرند به آن شخص توهین كرده اند.



باورهای مردم در گز



1- اگر كلاغی صبح زود ، پشت بام یا روی دیوار خانه بانگ زند ، معتقدند كه خبر خوشی می رسد یا مسافرشان از سفر می آید .

2- در آستانه در نمی نشینند تا دچار بهتان نشوند .

3- اگر مردی از میان دو زن عبور كند ، بختش بسته می شود.

4- نگین عقیق را در انگشتری مایه نشاط می دانند .

?- هرگاه مرغی مثل خروس بخواند ، آن را شوم می دانند و می كشند .



باور مردم نیشابور



در روستای بار ( نیشابور ) رسم است كه ، اگر هنگام درو ، دروگرها به بوته گندمی برخورد كنند كه دارای دو خوشه به هم چسبیده باشد . آن بوته را درو نكرده و رهایش می كنند تا هنگامی كه تمام محصولات مزرعه درو شود ، آنگاه صاحب زمین ، گوسفندی را آورده ، سه بار گرد بوته می گرداند و سپس گوسفند را در نزدیكی همان بوته مورد نظر قربانی كرده و گوشتش را در میان مردم روستا تقسیم می كند ، باری ها معتقدند كه با این عمل یعنی قربانی كردن بركت زمین ، برای سال آینده بیشتر و فراوان تر خواهد شد .



باورهای ایل سنجابی



1- اگر گربه ای خاك آلوده به خانه ای بیاید . مسافری از راه به آن خانه خواهد آمد .

2- اگر كسی لپ خود را از درون گاز بگیرد ، در آن هنگام كسی در جائی دیگر از او بد می گوید .

3- مسافرت و عروسی در روز شنبه بد شگون است .

4- اگر خوراك شب عید نوروز خانواده ای بر روی زمین بریزد تا پایان آن سال برای آن خانواده دلگیری و نگرانی به بار خواهد آمد .



باورهای مردم كلهر

1- مردم ایل كلهر ( كرمانشاه ) سال را جای 365 روز ، 360 روز می دانند ، پنج روز بقیه را زیاد دانسته و آن را « پنجه » می نامند .

پنجه از روز 14 فروردین شروع می شود و در غروب روز 18 فروردین خاتمه می یابد ، در این مدت به هیچ كاری دست نمی زنند و كلیه امور اعم از معامله عروسی ، دید و بازدید ، پذیرش میهمانی و غیره معوق می ماند .

2- زنانی كه كودكان آنان پسر بوده مرده ، با پختن تخم مرغ و رنگ كردن آنها ، بین كودكان در گورستان تقسیم می نمایند .



باورهای عشایر ایلام



1- اگر بر سر راه شكارچی ، كلاغی بخواند ، اعتقاد بر این است كه شكارچی با دست پر از شكار بر می گردد . اگر خرگوش مشاهده كرد با دست خالی باز می گردد.

2- درخت انجیر و زیتون را مقدس و بهشتی می دانند و آنها را نمی برند .

3- خوردن انار را ثواب می دانند و معتقدند انار سیر را گرسنه و گرسنه را سیر می كند و از آن برای خیرات شب جمعه مردگان استفاده می نمایند .

4- نوعی سنگ سرخ فام است كه برای رفع درد به گردن می بندند .

5- نوعی سنگواره صدف گونه است ، آن را در آرد می گذارند تا سبب بركت آرد و زاد شود.

6- اگر كسی به سگ و یا گربه ای آب بپاشد ، روی دستش زگیل در می آید .

اگر سگ در شب های زمستان مانند گرگ زوزه بكشد ، آن شب برف سنگین خواهد آمد .



باورهای ایل ممسنی



1- اگر شخص بیمار باشد ، و روباهی پشت آبادی صدا كند ، مریض می میرد . ولی برای برطرف كردن این بلا ، ملكی ( گیوه ) را وارونه می گذارند و می گویند : سیخ از ما ،‌گوشت از تو.

2- هنگام خسوف و كسوف ، بر این باورند كه از ما بهتران ، ماه و خورشید را گرفته اند .برای رهایی آنها نقاره می زنند و تیر شلیك می كنند ، گل و گاله می زنند .

3- زنان ممسنی ، به آل ، معتقدند و به منظور آنكه آل ، زن زائو را نزند ، طناب سیاهی را كه از موی بز تهیه می گردد دور تا دور اتاق می گردانند و جلوی در اتاق ، دل و قلوه گوسفند را آویزان كرده و كنار آن ، كارد ، نمك ، پنیر و لنگ گیوه ای را می آویزند . به پیشانی زائو و نوزاد علامت سیاهی می گذارند كه زائو و نوزاد مهر شده ، و آسیب نبیند .

4- سفیدی نمك ، آرد ، و آتش را شب ها از خانه بیرون نمی دهند .

5- عشـایر ممسنی ، در فصـل بهـار بـا دیـدن پرنده خوش صدایی به اسم « گپی گپو » ترانه ای را می خوانند ، زیرا بر این باورند كه با دیدن این پرنده و خواندن ترانه زیر ‌، دچار بیماری سسپو نمی شوند .
ترانه ای که میخونن اینه:
گپی گپو

گپم به گپت

باد به لبت

شیر میر شكار

بره سیسار ( بره سفید )

سسپو به جونت

از این سال تا آن سال



باورهای مردم سیستان



1- اگر كسی آب روی سگ بریزد ، زگیل در خواهد آورد .

2- اگر كسی بجز مرغ و خروس ، حیوان دیگری را « كیش » گفت به خانه اش میهمان خواهد آمد.

3- اگر گاو ، پای خود را تكان دهد ، باران می بارد .

4- اگر نمك را در آتش بریزند ، ریزش باران قطع می شود.

5- اگر در تابستان باد نوزد ، شلوار پسر اول یك خانواده را در هر سنی كه باشد وارونه « چپه» روی یك چوبی می آویزند ، سپس باد شروع به وزیدن می كند .

6- اگر دو مار به هم چسبیده باشند ، در این موقع چنانچه پسر اول خانواده ،شلوارش را در آورد و روی آنها بیاندازد ، مارها پس از جدا شدن ( به نشانه سپس گزاری ) مهره ای كه به گویش محلی آن را موره MURA گویند برای آن پسر به جای می گذارند، مردم سیستان بر این باورند كه این مهره به همراه هركس باشد ، او شانس و مهر و محبت می آورد .

7- اگر صدای زن حامله به گوش مار برسد ، چشم های مار كور می شود .

8- اگـر كسی نشخـوار اسب را كـه سـالی یك بار نشخوار می كند ، در زمان تحویل سال انجام می شود مشاهده كند ، قبل از اتمام سال می میرد .



باورهای مردم ایل مامش ( اشنویه )



1- شب ها سرچشمه رفتن شوم است .

2- بعد از ظهرها نمك وام دادن بدبختی می آورد .

3- دیگ سیاه میان گوسفندان بردن سرانجام خوشی ندارد .

4- جارو كردن هنگام شب هستی انسان را بر باد می دهد .



باورهای مردم سنگسر



1- روز قبل از عروسی ، پیر زنان در بستر عروس و داماد می خوابند . زیرا معتقدند كه این كار باعث عمر طولانی آنان می شود.

2- شستن صافی و آب گردان مخصوص شیر را بد می دانند ، زیرا چنین كاری سلب بركت خواهد كرد .



باورهای مردم ایلام

مردم منطقه ایلام ، اعتقاد دارند :

1- خدا بعد از آفریدن آدم برای آسایش او را خر ، و سپس سگ را آفرید ، خر نزد خداوند رفت تا وظیفه خود را بپرسد ، خدا گفت : ترا كاری جز باربری برای انسان نیست .عمر تو سی سال كه همه را در خدمت آدم خواهی بود ، خر نزد خدا زاری كرد تا عمر مشقت بار او كوتاه تر شود ،خدا پذیرفت و عمر او را از سی سال به ده سال كاهش داد .

آنگاه سگ به نزد خدا رفت و وظیفه خود را پرسید ، خدا گفت كه تو را سی سال عمر است و در این سی سال باید پاسدار اموال آدم باشی كه شب نخسبی و روز هوشیار باشی ، سگ از خدا خواست كه از رنج او بكاهد و عمر او را كوتاه تر كند و خدا پذیرفت و عمر او را به ده سال كاهش داد .

سپس آدم به نزد خدا رفت و وظیفه خود را پرسید ، خدا گفت عمر تو سی سال است و در این سی سال در ناز و نعمت زندگی خواهی كرد و خر و سگ فرمان برداران تواند ،آدم از كوتاهی عمر زار بگریست و از خداوند خواست كه عمر او را زیاد تر كند و خدای گفت از عمر خر و سگ چهل به جای است و اگر بخواهی این چهل سال را بر عمر تو بیفزایم ، آدم پذیرفت و چنین است كه آدمیان سی سال اول عمر را در بی خبری و شادمامی به سر می برند و بیست سال آخر عمر را كه عمر سگ است «‌ هاف هاف » می كنند.

2- در مورد كهكشان عقیده دارند . مسیری است كه از آن طریق كاه حمل می كنند ، آن را راه مكه نیز می گویند ، بعبارت دیگر كهكشان ستون آسمان است كه آسمان را نگه می دارد .

3- اگر بر سر راه شكارچی كلاغی بخواند اعتقاد بر این است كه شكارچی با دست پر از شكار بر می گردد و اگر خرگوشی در راه خود مشاهده كند با دست خالی باز می گردد .همچنین اگر در راه شكـارچی ، روبـاه قرار گیرد همانند كلاغ خوش یمن است و شكارچی با دست پر باز می گردد.

4- بریدن درخت سدر یا كنار ، كه در گذرگاه فرد مقدس بعمل می آید گناه بزرگ می دانند .

5- درخت انجیر و زیتون هر دو مقدس و بهشتی اند و نباید آنها را برید ، عصای « خضر » از چوب درخت زیتون بوده است .

6- درخت انار بهشتی و میوه آن مقدس است ، خوردن انار ثواب دارد ، انار سیر را گرسنه و گرسنه را سیر می كند .از انار برای خیرات شب جمعه مردگان نیز استفاده می كنند.





اورهای خوزستانی ها



1- اگر پسربچه ای روی طاقچه برود ، یا مرغ جلوی یكی از اهل خانه بالهایش را بگشاید و بنشیند ، یـا سگ خـانه پشت بـه اتـاق و رو بـه حیاط بنشیند یا طفل شیرخواری كه روی دست نگه داشته اند، پای راستش را بالا نگه دارد ، یا دختر بچه ای خودسرانه خانه را جارو كند ، میهمان می آید .

2- اگر لنگه كفش بر روی لنگه دیگر سوار شود ، صاحب كفش به مسافرت خواهد رفت .

3- اگر گوش چپ كسی زنگ بزند ، نشانه آن است كه پشت سرش بدگویی می كنند ، و اگر گوش راست زنگ بزند ، پشت سرش به خوبی از او یاد می كنند.

4- اگر آئینه خانه ای بشكند ، مردم آن خانه باید منتظر واقعه ناخوشایندی باشند.

5- اگر پسری موقع تولد دندان داشت ، وجودش موجب لطمه ای جانی برای پدرش می شود .

6- اگر كسی روز شنبه لباس بشوید ، دارا می شود.

7- اگر زن آبستنی مار را بر سر راه ببیند ، تا موقعی كه آن زن از جلوی مار بگذرد و دور شود ،آن مار كور می شود .

8- اگر بچه ای اولین دندانش را از آرواره بالا آورد ، برای پدر و مادرش بد شگون است و برای رفـع آن بـدشگونی كـودك را از پشـت بـام سرازیر و رها می كنند و یك نفر او را از پایین می گیرد.

9- اگر جغدی بر بام خانه ای بنشیند ، ساكنین آن خانه پراكنده و آن خانه ویران می شود .

10- اگر در خواب مرغ و ماهی را به یكجا ببینید ، به ثروت و مقام و بزرگی خواهید رسید .



پیش گوئی نجومی باورهای مردم ایلام

1- وقتی میش از صحرا به روستا برگردد و سر خود را تكان دهد ، باران خواهد بارید .

2- اگر گنجشك ها در غروب با هم بجنگند و بال تكان دهند آن شب یا فردا باران خواهد بارید .

3- در فصل های بارانی وقتی چند روز باران می بارد اگر شفق در یكی از روزها سرخ رنگ شود ، دال بر آفتابی بودن روز بعد است .

4- اگر سگ در شب های زمستان مانند گرگ زوزه بكشد آن شب برف سنگینی خواهد بارید

يکشنبه 26/10/1389 - 1:21
اخلاق
سفر به آخرت
نام : انسان
نام خانوادگی: آدمی زاد
نام پدر : آدم
نام مادر : حوا
لقب: اشرف مخلوقات
نژاد : خاکی
مقصد: برزخ
ساعت حرکت وقتی خدا صلاح بداند
مکان بهشت اگر نشد جهنم
ابتدا گذر نامه خویش را تکمیل کنید .
وسایل مورد نیاز:
دو متر پارچه سفید. عمل نیک . انجام واجبات و ترک محرمات. امر به معروف ونهی از منکر دعای والدین و مومنین. نماز اول وقت .و لایت ائمه اطهار . اعمال صالح وتقوا
توجه:
خواهشمند است جهت رفاء حال خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمائید
از آوردن ثروت . مقام . منزل و ماشین وموبایل حتی داخل فرودگاه خودداری کنید
حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضیح دهید تا از آوردن دسته گلهای سنگین . سنگ قبر گران و تجملات ونیز مراسم پرخرج خودداری نمائید
جهت یادکاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندان مشخص نمائید
از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس . غیبت. تهمت وغیره خود داری کنید
در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی بر خو ردید با شماره های زیر تماس حاصل فرمائید
186 سوره بقره 45 سوره نسالء 55 سوره اعراف 2و3 سوره الطارق
سر پرست کاروان حضرت عزرائیل

يکشنبه 26/10/1389 - 1:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته