• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4153روز قبل
اهل بیت
حضور امام رضا (علیه السّلام) در ایران و وجود مرقد مطهر ایشان در خراسان هموراه مایه بركت و مباهات مردم ایران زمین بوده است. اما از بعد دیگری هم باید به این مهم پرداخت و آن تاثیر فزاینده‌ای است كه این حضور در گرایش‌ها، نگرش‌های سیاسی و فرهنگی و سرنوشت مردم ایران داشته است.
این مسأله را در میزگردی با حضور دكتر صادق علمی، عضو هیات علمی دانشگاه فردوسی و دكتر شهربانو دلبری، عضو هیات علمی دانشگاه آزاد مشهد به بحث گذاشتیم كه در پی می‌آید.

اگر اجازه بفرمایید بحث را با بررسی وضعیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در دوره امام رضا (علیه السّلام) شروع كنیم.

دكتر شهربانو دلبری: برای پرداختن به این بحث ما باید كمی به عقب برگردیم، مثلا به زمان ابومسلم خراسانی یعنی دوره اوایل سده دوم قمری برگردیم. و سایر بلاد اسلامی از آندلس اسلامی تا چین. این سرزمین دچار جنگ‌ها و بلایای زیادی بوده است و داعیان خلافت عباسی در قسمت‌های مختلف به شدت فعالیت دارند و این فعالیت‌ها كم كم گسترش پیدا كرد و كار به جایی رسید كه بنی عباس به جای فعالیت نظامی از نیروی معنوی كه با نام تشیع ایجاد كرده بودند، نهایت استفاده را كردند و با شعار الرضا من آل محمد دولتشان برپا كردند، چون مردم ایران به علویان عشق می ورزیدند.
بعد از برپایی دولت عباسی مردم ایران خود را به نوعی سرخورده دیدند و فهمیدند كه به نیرنگ عباسیان گرفتار شده اند. و علاقه خود را نسبت به بنی عباس از دست دادند و كینه به دل گرفتند و دنبال فرصتی بودند تا انتقام خود را از آن‌ها بگیرند.
تا این‌كه به دوران هارون الرشید و فرزندانش امین و مامون می‌رسیم.
از نیمه قرن دوم هجری قمری تا اواخر آن نهضت‌های بزرگی مثل نهضت ترجمه شكل می‌گیرد. این نهضت یكی از اتفاقاتی است كه باعث می‌شود علوم در سرزمین اسلامی شكوفا شود و یك رنسانس اسلامی شكل بگیرد كه نهایت در قرن چهارم هجری این درخت به بار می‌نشیند.
بنابراین دورانی كه امام رضا (علیه السّلام) در آن قرار دارند یك دوران بسیار مهم در تاریخ اسلام است. بعد از این دوره دولت‌ها و حكومتهای غیر مستقل شروع می‌شود كه اولین آن طاهریان است در سال 205 در ایران و بعد كم كم دولت‌های دیگر را در عرصه‌های دیگر در بخش‌های مختلف از مصر و شام و... می‌بینیم بنابراین دوران مهم و باارزشی است و امام رضا(علیه السّلام) در یك چنین بحبوحه مهمی دوران امامت خود را سپری می‌كنند.

علاقه ای كه مردم ایران به علویان و ائمه (علیهم السّلام) داشتند یقینا به حضور امام جلوه ای خاص می دهد. موفقیت های اجتماعی وفرهنگی مردم خراسان آن روز در زمان هجرت و حضور امام رضا (علیه السّلام) را چگونه ارزیابی می كنید؟

دكتر شهربانو دلبری: من فكر می‌كنم زمانی‌كه امام رضا(علیه السّلام) خواستند به ایران تشریف بیاورند، جامعه شیعی به واسطه بنای محكمی كه صادقین(علیهم السّلام) بنیان نهاده بودند از یك استحكام معرفتی و فكری خوبی برخوردار بود چون آن‌چه كه از مكتب علمی امام صادق (علیه السّلام) به جا مانده بود یادگاری عظیم و پاسخ گوبه بسیاری از سوالات مردم آن روز بود.
در زمان‌های بعد از صادقین(علیهم السّلام) هم ائمه شیعه به نقش فرهنگی خود واقفند. لذا قرن دوم هجری، قرن شیعه و قرن اعتلای نهضت‌های فرهنگی شیعه محسوب می‌شود. چون ائمه می‌دیدند كه با وسعت یافتن ممالك اسلامی هر لحظه امكان یك رویداد فرهنگی جدید موجود است كه موجبات انحراف جمعی از سلمانان را فراهم می‌سازد.
یكی از پرسش‌هایی كه عمدتاً درباره ائمه این دوره مطرح می‌شود این است كه چرا ایشان برای دستیابی به حكومت اقدام اساسی انجام نمی‌دادند. در پاسخ به این پرسشگران باید گفت كه ائمه معصومین(علیهم السّلام) در این ایام به دلیل تنوع واردات و محصولات فرهنگی مجالی برای پرداختن به این مقوله را نمی‌یابند.
ایشان به این موضوع واقف بودند كه زمانی سیطره سیاسی و حكومت آن‌ها ارزش پیدا می‌كند كه بتوانند مردم را از نظر فرهنگی آماده كنند.
امام رضا(علیه السّلام) در شرایطی كه تهاجم فرهنگی و فكری و اعتقادی در جامعه بیداد می‌كند، تصمیم گرفتند كه همان روش و سیره صادقین(علیهم السّلام) را در پیش بگیرند.
دكتر صادق علمی: ببخشید مسأله‌ای كه الان می‌شود مطرح كرد این است كه شرایط الان فرهنگی كشورمان تا چه اندازه شبیه دوره امام رضا(علیه السّلام) است؟ تهاجم فرهنگی جهانی علیه اسلام به اوج خود رسیده به خصوص كه اندیشه شیعی در حال حاضر در حال گسترش روز افزون است.
آن دوره كتب مختلف فكری و فلسفی از یونان و غیره وارد فضای علمی جامعه شد و فرهنگ عمومی را تحت‌الشعاع قرار داد.
شرایط فرهنگی آن روز و امروز از جهات زیادی شبیه به هم است، مدیران و مسولان فرهنگی جامعه ما باید از اقدامات امام رضا(علیه السّلام) در مواجهه با تهاجم فرهنگی درس بگیرند، تا در تعمیق فرهنگ اسلامی و شیعی در مقابل تهاجمی كه هر روز رنگ و بویی پیدا می‌كنند حرفی قابل رصد داشته باشند.
دكتر دلبری: درست است. الان بهترین موقعیت را داریم. ما باید از ائمه الگو بگیریم. ما در زمان حضرت رضا(علیه السّلام) بحث مناظرات علمی را داریم كه در یك فضای آزاد و منصفانه برگزار می‌شده است. یعنی كسانی كه در مقابل امام وارد بحث علمی شده‌اند از آزادی كامل برای طرح عقایدشان برخوردارند.
امام (علیه السّلام) حرف‌های آنان رو می‌شنیدند و در عین احترام به نظراتشان با دلیل علمی به پاسخ‌گویی می‌پرداختند.در واقع زمینه را حضرت فراهم می‌كند.
دكتردلبری: من فكر می‌كنم وجود خود شخص مأمون هم در این رابطه بدون تاثیر نبوده مأمون هر چند از نظر ما شیعه مظنون است اما به جهت مصالح سیاسی خود فرصت‌هایی را برای جامعه علمی به وسیله دانش طلبی و تفكر معتزلی‌اش در جامعه به وجود آورد.
دكتر علمی: بله. البته بعضی‌ها نسبت به شخصیت مامون نظر سویی دارند و معتقدند او با نیت سویی به تشكیل این جلسات اقدام می‌كرد. به هر حال فضای علمی شكوفا شده بود چون مأمون گرایشات عقلی و معتزلی داشت و این عقیده وی باعث گسترش مباحث عقلی در جامعه شده بود، بنابراین فضای ویژه‌ای برای طرح مباحث علمی فراهم شده بود.
دكتر دلبری: دولتمردان ما باید فضایی را در محیط‌های علمی و دانشگاهی ایجاد بكنند كه در آن فضای گفت‌وگو و بحث و اجتهاد باز باشد. و اندیشمندان ما بتوانند با فراغ بال به طرح ایده‌ها اندیشه‌های خود بپردازند.
ما نباید ترس از شنیدن نظرات مخالفان داشته باشیم. آن كاری كه مستشرق‌ها دارند انجام می‌دهند آن‌ها گاهی اوقات زننده در مورد حضرت رسول(صلّی الله علیه و آله و سلّم) یا ائمه ما صحبت كردند این‌ها اگر بد صحبت كردند و مطلبی را گفتند اگر من شنیدم و توانستم جواب بدهم این ارزش دارد. امام رضا علیه‌السلام یك خصلت ویژه‌ای كه داشتند این بود كه حرف مخالفان را می‌شنیدند و خیلی با احترام و لطیف جواب می‌دادند و همین باعث شده بود كه صائبی بیاید مجوس بیاید یهودی بیاید و نصارا بیاید و همه ارزشمند بدانند.
دكتر علمی: مكتب اسلام و خصوصاً اندیشه شیعی در آن شرایط گفتمانی می‌تواند رشد بكند باید شرایط مناسب پیش بیاید و سوالات مطرح شود تا دین بتواند خودش را در عرصه پاسخگویی نشان بدهد. امام رضا(علیه السّلام) با پیروان ادیان و مكاتب مختلف صحبت می‌كنند و فرصت می‌دهند تا آنان هم حرف‌هایشان را بزنند، امام با آن سعه‌صدر ویژه‌ای كه داشتند در آن جلسات شركت می‌كردند و به همه سوالات با آن وضعیت و كیفیتی كه می‌دانیم پاسخ می‌دادند.

در واقع چالش فرهنگی به زعم مامون ایجاد شده بود به فرصت تبدیل كردند؟

دكتر علمی: بله! یعنی امام وقتی كه پاسخ سوالات را می‌دهند معلوم می‌شود كه مكتب اسلام این قدرت و امكان را دارد تا پاسخ مخالفان خود را با منطق بدهد.
ما نیز باید به سیره امام در جلسات نقد علمی عمل كنیم و به طرف مقابل مجال طرح نظراتش را بدهیم و از آن استقبال می‌كنیم اصل گفت‌وگو در قرآن مطرح شده است " قل هاتوا برهانكم "

شبهه‌ای كه ممكن است در ذهن خواننده این نشست ایجاد شود این است كه آیا راهكارهای حضرت رضا علیه السلام در 1300 سال پیش برای جامعه مدرن امروز ما مفید خواهد بود؟

دكتر علمی: تفاوت ماهوی در قضیه صورت نگرفته ما هم امروز یك دعوتی داریم. انقلاب اسلامی در ایران طرح یك پیام بود ما اعلام كردیم كه ما می‌خواهیم انسان از نوع الهی را تعریف كنیم و جامعه‌ای از نوع طراز جامعه‌ای كه پیامبر داشته را ایجاد كنیم، البته این چالش‌ها در اول انقلاب هم مطرح بود كه آیا می‌شود با وجود این شرایط امروزی مفاهیم دینی را روزآمد كرد.
اما مهم در این مساله روش‌هاست كه باید به روز شود و گرنه اصل محتوا یكی است.

روش‌ها چه؟

دكترعلمی: من می‌خواهم بگویم كه ابزار عوض شده، امروز ما می‌توانیم در سطح شبكه‌های وسیع اینترنت و امثال این‌ها استفاده كنیم و آنچه مقصود نظرمان است را انتشار دهیم.
امكاناتی كه امروزه پیدا شده كار را آسان‌تر كرده ولی اصل قضیه و ماهیت قضیه به نظر من خیلی تفاوت نكرده، یعنی به شرط این كه ما در استفاده از امكاناتی كه وجود دارد در این دنیای دیجیتال عقب نمانیم اگر ما هم بتوانیم از ابزاری كه مخالفان ما استفاده می‌كنند استفاده كنیم یقینا بیش از آن‌ها بهره خواهیم برد. ما آن مواد خام را قطعا داریم و اعتقاد ما این هست كه دیانت اسلام دیانت خاتم هست و پیامش پیام نهایی خداست برای بشر و پیامبرش رحمه للعالمین است و قرآنش برای همه بشر هست روش ما روش منطق است ما هیچ دعوت به نظامی گری نكردیم و این نقطه قوتی برای ما است. ما همه آنچه امروز در پرونده تاریخ انقلااب داریم مرهون سیره امام رضاست. چون ما هم در روش و هم اصول از او بهره جستیم.

در واقع شما به تاثیرات فرهنگی حضور امام رضا(علیه السّلام) در ایران معاصر اشاره فرمودید. سوال دیگری كه جای طرح دارد این است كه ما چطور می‌توانیم در مهندسی فرهنگی و در مقوله‌ای مانند گفت‌وگوی ادیان از اندیشه‌های ثامن الحجج(علیه السّلام) استفاده بكنیم؟

دكتردلبری: به عقیده من پرداختن به كرسی‌های نظریه‌پردازی خیلی می‌تواند در این قضیه موثر باشد. در این چند ساله گرچه مقام معظم رهبری فرمودند كه به تولید علم و گسترش نظریه‌پردازی اهمیت داده شود و یك همت عمومی در این رابطه شكل بگیرد اما باز هم شاهدیم كه خیلی كم كار می‌شود.
اگر باورهایی كه امام رضا(علیه السّلام) در فضای علمی دوره خودشان به آن عمل كردند در جامعه علمی ما هم مورد توجه قرار بگیرد یقینا به آنچه ما در حوزه مهندسی فرهنگی به آن نیاز داریم خواهیم رسید.
دكتر علمی: من هم موافقم كه حق مطلب در خیلی از موارد ادا نمی‌شود. اما ما هم خیلی از مسایل را برای اولین‌بار در نظام داریم تجربه می‌كنیم.

وجود مرقد حضرت رضا (علیه السّلام) نعمتی است برای مردم كشور ما، تاثیرات فرهنگی این مهم را در زندگی عموم مردم ترسیم بفرمایید.

دكتر علمی: من به چند مورد به صورت تیتر وار اشاره می‌كنم؛ وجود امام رضا(علیه السّلام) در ایران، توحید را با ولایت گره زد. این یكی از بركات وجودی ایشان در این سرزمین. مساله دوم؛ تثبیت تشیع در ایران است.
شیعیان قوت قلبی در ایران دارند و پشتشان گرم است. هم دیرزو در زمان حیات امام شیعیان پشتوانه‌ای داشتند و هم امروز گسترش تشیع از ایران به سایر نقاط دنیای اسلام مرهون ایشان است، گرچه من معتقدم بركات وجودی ایشان را نباید محدود به ایران كرد.
اگر امروز گفته می‌شود مشهد دومین كلان‌شهر مذهبی دنیاست به خاطر وجود مبارك امام(علیه السّلام) است. ما نباید تنها به این مسایل ظاهری و عناوین اكتفا كنیم، باید برنامه‌ریزی بشود تا زایران میلیونی امام (علیه السّلام) از بركات معنوی وجود ایشان بهره ببرند. انتظار زایران از شهر امام رضا(علیه السّلام) متفاوت است. امام رضا (علیه السّلام)، امام رئوف است، زایر امام باید از خرمن وجود ایشان بهره‌ای ببرد. حال و هوای این شهر باید متفاوت باشد. آن‌چه امروز ایران را چون سرو محكم نگاه داشته و این همبستگی و پیوستگی بین مردم جز به بركت وجود امام(علیه السّلام) نیست. این ویژگی‌ها باید به زایران منتقل شود. وجود امام خاطره سایر ائمه را برای ما زنده می‌كند. افزایش اخلاق رضوی یكی دیگر اثراتی است كه امام(علیه السّلام) بر زندگی مردم ما گذاشته است گرچه ما باید انتظار بیش از این داشته باشیم.
وجود امام پناه دل‌های بی‌پناه است پاسخ گویی به عاشقانی است كه به خاندان پیامبر عشق می ورزند امام تاثیر خودش را در این منطقه گذاشته است.
دكتر دلبری: یك نكته‌ای كه نباید از آن غافل شویم این است كه مردم مشهد باید به قداست امام متوجه باشند ساكنین شهری كه متعلق به امام است باید مراقب باشند معاصی آشكار نكنند. خدمت‌رسانی درست به زایران امام رضا(علیه السّلام) دین مردم مشهد به امام رضاست.

در بعد جهانی‌سازی فرهنگ رضوی و تشیع چه باید كرد؟

دكتر علمی: برنامه‌هایی كه آستان قدس رضوی برای زوار انجام می‌دهد باید با تاسیس شبكه‌های جهانی گسترده شود. تفكرات اسلامی را به اشكال گوناگون چه در قالب احادیث گوناگون و چه در ترسیم اخلاق رضوی به زبان روز در سرتاسر جهان بیان كرد. امام رضا(علیه السّلام) می‌فرمایند شما حرف ما را آن‌گونه كه هست به گوش مردم برسانید مردم ما را دوست خواهند داشت. امروز مردم دنیا تشنه رافت رضوی‌اند. ما باید از این پایگاه عشق الهی جرعه‌ای از رافت رضوی را به دنیا منتقل كنیم.
باید از كسانی كه افتخار همسایگی امام را دارند پرسید كه اگر امام رضا میهمان خانه شما باشد چه می‌كنید؟ مجاوران وظایف سنگینی دارند.
نكته دوم متوجه زایران امام است كه باید از زایران امام پرسید كه سوغاتی كه از این میهمانی می‌برید چیست؟
امام رضا چند ویژگی خیلی مهم دارد یكی این‌كه راضی و رضاست یعنی زود می‌گذرد. امام رافت است و دیگر اینكه عالم آل محمد است؛ زایر امام باید خود را موظف كند كه جرعه‌ای از این دریای مهر و علم رضوی بردارد و پیك این صفات رضوی باشد و به شهر خودش ببرد.
دكتر دلبری: در واقع این همان "عرف حقه" است كه تنها دلیل پذیرش زیارت است. زیارت با شناخت همین است كه قطره‌ای از دریای حكمت رضوی سوغات سفر زایران حضرت باشد.
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:55
اهل بیت

ولادت

هشتمین امام شیعیان، حضرت علی بن موسی الرضا (ع)، روز پنجشنبه، یازدهم ذی قعده، سال 148 هجری ـ شانزده روز پس از شهادت جد بزرگوارش امام صادق (ع) ـ در مدینه چشم به جهان گشود.(1)
نام مبارکش را «علی» گذاشتند. کنیه اش «ابوالحسن» و القابش، رضا، صابر، رضی و وفی بود که مشهورترین آنها «رضا» است.(2)
پدر آن حضرت، موسی بن جعفر (ع) و مادرش کنیزی به نام «نجمه» بود؛ «تکتم»، «سمانه» و «ام البنین» نیز خوانده می شد.(3)
نجمه، کنیز «حمیده» مادر امام موسی کاظم (ع) بود و چون در عقل و دین دارای مرتبه ای والا بود و در اخلاق و رفتار بر دیگر زنان برتری داشت، او را به پسرش امام کاظم (ع) بخشید.(4)
مادر امام رضا (ع) زن بسیار مؤدب، با فضیلت و عابدی بود. درباره ی ادب وی نوشته اند: «او نسبت به حمیده احترام فراوانی قائل بود، چندانکه در حضورش به احترام او نمی نشست.»(5) در مقابل، حمیده هم برای او ارزش خاصی قائل بود و می گفت: «من هرگز کنیزی به برتری او ندیدم.»(6)
علاقه ی «نجمه» به عبادت الهی به حدی بود که در دوران شیر خوارگی امام رضا (ع) اظهار کرد مرضعه ی دیگری تعیین کنند تا او را در شیر دادن به کودک خود یاری کند. پرسیدند: مگر شیر تو کم است؟ گفت: نه؛ ولی بر اثر اشتغال به شیر دادن از نوافل و ذکرهای مستحبی باز مانده ام؛ بدین جهت کمکی می خواهم تا بلکه مستحبات را ترک نکنم.(7)

تعیین امامت

پیشوای هشتم (ع) پس از شهادت پدر بزرگوارش امام کاظم (ع) عهده دار مقام امامت شد. امامت آن بزرگوار همچون امامت دیگر پیشوایان علیهم السلام، از جانب خدا و به تعیین و تصریح پیامبر (ص) و معرفی پدر گرامی اش صورت پذیرفت. «داوود رقی» می گوید:
به امام کاظم (ع) عرض کردم: پدرم فدایت باد، پیرمرد شده ام و می ترسم حادثه ای برایم پیش آید که شما را دیگر ملاقات نکنم، بفرمایید که پیشوای پس از شما کیست؟ فرمود: فرزندم علی.(8)
سلیمان بن حفص مروزی می گوید:
به حضور امام کاظم (ع) رسیدم تا از حجت خدا بر مردم پس از آن حضرت سؤال کنم. امام (ع) خود آغاز به سخن کرد و فرمود: ای سلیمان! همانا «علی» فرزند و وصی من و حجت خدا بر مردم پس از من است، و او برترین فرزندان من می باشد. اگر پس از من زنده ماندی نزد شیعیان و دوستان من به امامت او گواهی ده. (9)

مکارم اخلاق

حضرت علی بن موسی الرضا (ع) مانند دیگر پیشوایان معصوم علیهم السلام به زیور فضایل اخلاقی و کمالات نفسانی آراسته و از هر گونه زشتی و پلیدی و رذایل اخلاقی منزه بود و در این راه گفتار و رفتارش الگو سرمشق دیگران بود. اینک بخشی از خصوصیات فردی و مکارم اخلاقی آن حضرت:

الف ـ زهد و عبادت

پیشوای هشتم (ع) در زهد و پارسایی و پرستش پروردگار، یگانه ی عصر خود بود و زر و سیم دنیا و مناصب اجتماعی و حکومتی در برابر مقام عبودیت و پارسایی او هیچگونه ارزشی نداشت. «محمد بن عباد» درباره ی زهد و ساده زیستی امام (ع) می گوید:
حضرت رضا (ع) در تابستان بر روی حصیر می نشست و در زمستان بر روی گلیم، و لباسهایش زبر و خشن بود؛ و لی هنگامی که در میان مردم می رفت از لباسهای عادی مردم استفاده می کرد.(10)
علی بن موسی الرضا (ع) با قرآن انس خاصی داشت و هر سه روز یک بار ختم قرآن می کرد و می فرمود:
اگر بخواهم در کمتر از سه روز هم می توانم یک قرآن ختم کنم؛ لیکن هیچ آیه ای را تلاوت نمی کنم مگر آنکه درباره ی آن آیه و موضوعی که فرود آمده و زمانی که نازل شده است، اندیشه می کنم.(11)
امام (ع) کم می خوابید و شبها را بیشتربه شب زنده داری می گذرانید و گاهی اوقات تمام شب را تا صبح بیدار بود و بسیار روزه می گرفت و روزه اول، وسط و آخر ماه از او ترک نمی شد و می فرمود: «روزه داشتن در این سه روز مثل این است که انسان همیشه روزه است».(12)
رجاء بن ابی ضحاک ـ مأمور مأمون برای بردن امام رضا (ع) از مدینه به خراسان ـ می گوید:
من از مدینه تا مرو همراه و مراقب امام (ع) بودم؛ سوگند به خدا، کسی را در پرهیزگاری و افزونی ذکر خدا در تمامی اوقات، و شدت خوف از حق تعالی مانند او ندیدم.
سپس به طور تفصیل برنامه ی عبادی آن حضرت را در طول شب و روز بیان می کند.(13)
مأمون وقتی گزارش «رجاء» را شنید گفت:
ای پسر ابی ضحاک، آنچه که گفتی درست است، او (اشاره به امام رضا (ع)) از بهترین، داناترین و عابدترین مردم روی زمین است.
سپس به وی توصیه کرد که مشاهدات خود را برای دیگران نقل نکند.(14)

ب ـ تواضع و فروتنی

پیشوای هشتم (ع) با آنکه مقام رفیع امامت را داشت و برگزیده ی خدا بود، در عین حال نه تنها برای خود هیچ گونه حریمی قائل نبود، بلکه در زندگی خویش با طبقات مختلف مردم حتی خدمتکاران و زیردستان با نهایت صمیمیت و فروتنی رفتار می کرد. کلینی از مردی بلخی روایت کرده است:
من در سفر خراسان همراه امام (ع) بودم، روزی هنگامی که سفره گسترده شد، امام (ع) از همه ی خدمتکاران خواست تا در کنار او بر سر سفره بنشینند. عرض کردم، فدایت شوم، بهتر بود سفره ی آنان را جدا می کردی؟ فرمود: ساکت باش! همانا پروردگار و پدر و مادر همه ما یکی است و پاداش هم به اعمال است.(15)
روزی امام (ع) در حمام پس از تقاضای فردی که آن حضرت را نمی شناخت، تن او را کیسه کشید. هنگامی که دیگران امام (ع) را به او معرفی کردند، شرمنده شد و به عذرخواهی از آن حضرت پرداخت. امام (ع) در حالی که او را کیسه می کشید، دلداری اش داد و فرمود: عیبی ندارد.(16)
«یاسر» غلام امام رضا (ع) نقل می کند:
امام (ع) به ما توصیه کرده بود که هر گاه بر شما وارد شدم و شما مشغول غذا خوردن بودید (به احترام من) بر نخیزید تا از غذا خوردن فارغ شوید. گاهی اوقات بعضی از ما را برای انجام کاری می خواند. به آن حضرت اطلاع می دادند که مشغول غذا خوردنند. می فرمود: بگذارید تا از غذا خوردن فارغ شوند.(17)

ج ـ جود و بخشش

پیشوای هشتم (ع) در جود و بخشش نیز سرآمد مردم زمان خود بود. ابن شهر آشوب می نویسد:
امام رضا (ع) در روز عرفه در خراسان، تمام اموال خود را در راه خدا بخشید «فضل بن سهل» گفت: این گونه بخشش زیان آور است. فرمود: نه، بلکه سودآور است. هرگز آنچه را که موجب اجر و پاداش اخروی است غرامت مشمار.(18)
مردی خدمت امام رضا (ع) رسید و عرض کرد: به اندازه ی مروتت به من عطا فرما. فرمود: این مقدار برای من مقدور نیست. عرض کرد: پس به قدر جوانمردی من. فرمود: این ممکن است آنگاه به خدمتکار خود دستور داد دویست دینار به او بپردازد.(19)
مرد دیگری به حضور آن گرامی رسید و عرض کرد: «من از دوستان شما خاندان هستم هم اکنون از سفر مکه باز می گردم و پولم را گم کرده ام. در صورتی که شما کمکی به من بفرمایید پس از بازگشت به وطنم آن مبلغ را از جانب شما صدقه خواهم داد.»
امام (ع) به اندرون رفت و پس از لحظاتی بازگشت و از بالای در، بدون آنکه در را بگشاید مبلغ دویست دینار به او داد و فرمود:
این مبلغ را بگیرد و برای خود مبارک بدان و از طرف من هم صدقه مده و فورا بیرون رو که نه من تو را ببینم و نه تو مرا.
پس از آنکه سائل بیرون رفت، یکی از حاضران که از سخنان و رفتار امام (ع) به شگفت آمده بود پرسید: با آنکه مبلغ زیادی به وی دادید چرا خودتان را به او نشان ندادید؟ فرمود:
برای آنکه نمی خواستم ذلت سؤال را در چهره ی او مشاهده کنم؛ مگر نشنیده ای که پیغمبر (ص) فرمود: کسی که پنهانی انفاق کند معادل با آن است که هفتاد حج انجام داده باشد؟...(20)

د ـ بردباری

امام رضا (ع) خوی نیکوی حلم و بردباری را از پدر بزرگوار خود امام کاظم (ع) به ارث برده بود و در برابر افراد جاهل و گستاخ با بردباری مواجه می شد.
روزی یکی از خوارج که مقام ولایتعهدی را منافی با شؤون و حیثیت امام (ع) می دانست خنجری زهرآلود در استین خود پنهان کرد و گفت: می روم با او بحث کنم اگر بر پذیرش ولایتعهدی حجتی داشت چه بهتر وگرنه با این خنجر او را خواهم کشت.
چون به حضور امام (ع) رسید، بدون آنکه صحبتی کند حضرت از نیت پلید او آگاه شد و با بردباری با وی برخورد کرد و فرمود:
اگر در برابر شبهه ی خود پاسخ قانع کننده ای شنیدی آن خنجری را که در آستین پنهان کرده ای بشکن و به دور انداز.
فرد خارجی پس از شنیدن سخنان منطقی امام (ع) از کرده ی خود پشیمان شد. خنجر را شکست و دور انداخت و توبه کرد و گفت:
شهادت می دهم که تو فرزند پیامبری و در گفتارت راستگو هستی.(21)

هـ ـ عزت نفس

یکی از اهداف شوم مأمون از مسأله ی ولایتعهدی امام رضا (ع) این بود که آن حضرت را با نزدیک کردن به دستگاه پر زرق و برق و برخوردار از لذائذ و نعمتهای مادی خود، به دنیاپرستی و جاه طلبی متهم کند؛(22) ولی مناعت طبع و عزت نفس پیشوای هشتم (ع) نقشه مأمون را نقش بر آب ساخت.
امام (ع) پس از پذیرش ولایتعهدی نیز با بی اعتنایی تمام به تشکیلات سلطنتی مأمون، به زندگی ساده و بی آلایش دوران پیش از ولایتعهدی خود ادامه داد و حتی در برابر سیاست مأمون که سعی می کرد آن حضرت را وارد کارهای حکمتی بکند، فرمود:
این امر هرگز نعمتی برایم نیفزوده است، هنگامی که در مدینه بودم دست خطم در شرق و غرب نفوذ داشت. در آن زمان بر استرم سوار می شدم و (با اآرامی و آزادی) کوچه های مدینه را می پیمودم و این حالت از همه چیز برایم عزیزتر و مطلوبتر بود.(23)

و ـ امر به معروف و نهی از منکر

پیشوای هشتم (ع) رفتار اطرافیان، زیردستان و یاران خود را زیر نظر داشت و در مواقع لازم، آنان را امر به معروف و نهی از منکر می کرد؛ حتی مأمون نیز بارها از نصایح و رهنمودهای آن حضرت بهره مند شد.
روزی امام (ع) دید مأمون وضو می گیرد ولی غلامش آب را بر دست وی می ریزد. حضرت فرمود: «کسی را در عبادت پروردگارت شریک قرار مده» مأمون آب را از دست غلام گرفت و خود مشغول وضو گرفتن شد.(24)
یکی از خدمتکاران امام (ع) میوه ای را نیم خورده دور افکند. امام (ع) متوجه شد و با ناراحتی فرمود:
سبحان الله! اگر شما بدان نیاز ندارید، مردمی هستند که به خوردن آن نیازمندند.(25)

اظهار نظر «ابراهیم بن عباس»

این بخش را با اظهار نظر «ابراهیم بن عباس» یکی از یاران آن حضرت درباره ی رفتار و اخلاق اجتماعی آن گرامی به پایان می بریم. وی می گوید:
هیچگاه ندیدم که امام رضا (ع) با سخنش کسی را بیازارد، و سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند و نیازمندی را ـ که می توانست نیازش را برآورد ـ رد نماید و در حضور دیگران پاهایش را دراز کند و به کسی از غلامانش ناسزا بگوید، و به صورت قهقهه خنده کند. خنده او تبسم بود. چون سفره ی غذا گسترده می شد همه افراد خانه حتی دربان و خدمتگزار را نیز بر سر آن می نشاند...(26)

معجزات و کرامات امام (ع)

پیشوایان معصوم علیهم السلام با توجه به مقام امامت و عصمتی که داشتند از ارتباط ویژه ای با خدای متعال و جهان غیب برخوردار بودند و مانند پیامبران الهی معجزات و کراماتی داشتند که در مواقع لازم نمونه هایی از آنها را بروز می دادند تا دلیلی آشکار بر حقانیتشان باشد و موجب پرورش و اطمینان خاطر پیروانشان گردد.
از پیشوای هشتم (ع) نیز معجزات و کرامات بسیاری بروز کرد که در کتب حدیث و تاریخ ثبت شده است. اینک چند نمونه:

1- یکی از همراهان امام رضا (ع) در سفر خراسان می گوید:

در بین راه به بیابان خشک و بی آبی رسیدیم و نزدیک بود همه ی ما با چارپایانمان هلاک شویم. حضرت رضا (ع) فرمود: بروید در فلان محل، در آنجا آب خواهید یافت. ما بدانجا رفتیم و با چشمه ی آبی مواجه شدیم. همگی از آن آب نوشیدیم و حیواناتمان را نیز سیراب کردیم.
هنگام کوچ از آن منزل، امام (ع) فرمودند: بار دیگر کنار آن چشمه بروید. چون بدان سوی رفتیم اثری از چشمه ندیدیم.(27)

2- «عبدالله بن مغیره» می گوید:

من واقفی بودم، در سفر مکه دست بر پرده ی «کعبه» آویختم و گفتم: بار خدایا! تو خواسته ی مرا می دانی، مرا به بهترین دینها راهنمایی کن.
پس از مراجعت به مدینه به ذهنم رسید که خدمت امام رضا (ع) برسم. وقتی به حضور آن حضرت رسیدم فرمود: خداوند خواسته ات را اجابت فرمود و تو را به دینش راهنمایی کرد. گفتم: گواهی می دهم که تو حجت و امین خدا بر بندگانش هستی.(28)

3- «احمد بن محمد بزنطی» نقل می کند:

من با سه نفر دیگر خدمت امام (ع) شرفیاب شدیم. هنگام بازگشت امام (ع) به من فرمود: ای احمد! تو بنشین... چون پاسی از شب گذشت خواستم مرخص شوم. فرمود: می روی یا می مانی؟ عرض کردم: بستگی به نظر شما دارد. فرمود: بمان و این هم رختخواب. آنگاه امام برخاست و به اتاق خود رفت. من از شوق به سجده افتادم و با خود گفتم: سپاس خدای را که حجت او و وارث علوم انبیاء از میان ما چند نفر به من تا این حد لطف و عنایت فرمود.
هنوز در سجده بودم که امام (ع) بازگشت، برخاستم. حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود: ای احمد! امیرمؤمنان به عیادت «صعصعه بن صوحان» رفت؛ به هنگام بازگشت فرمود: ای صعصعه! از اینکه به عیادت تو آمده ام به برادران خود افتخار مکن؛ از خدا بترس و پرهیزکار باش.(29)
امام (ع) ضمن اعلام آگاهی از نیت احمد، به وی هشدار داد که این عنایت و لطف نباید وسیله ای برای فخر و مباهات و احساس برتری نسبت به دیگران گردد. بلکه آنچه عامل برتری انسان می گردد «تقوی» است.

پی نوشت :

1. بحارالانوار، ج 49، ص 9، به نقل از مصباح کفعمی.
2. کشف الغمه، ج 3، ص 50.
3. عیون اخبار الرضا (ع)، ج 1، ص 14.
4. عیون اخبار الرضا ج 1، ص 12. ولی بر اساس برخی از روایات دیگر، خود امام کاظم (ع) آن کنیز را خریداری کرد. (همان مدرک، ص 14).
5. همان مدرک، ج 1، ص 12 ـ 13.
6. همان مدرک.
7. عیون اخبارالرضا (ع)، ج 1، ص 12 ـ 13.
8. همان مدرک، ص 19.
9. عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 21 ـ 22.
10. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 360.
11. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 360.
12. بحارالانوار، ج 49، ص 91.
13. بحارالانوار، ج 49، ص 91 ـ 95.
14. همان مدرک، ص 95.
15. کافی، ج 8، ص 230.
16. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 362.
17. بحارالانوار، ج 49، ص 102.
18. مناقب، ج 4، ص 360.
19. بحارالانوار، ج 49، ص 100.
20. بحارالانوار، ج 49، ص 101.
21. بحارالانوار، ج 49، ص 55 ـ 56 با اختصار.
22. امام رضا (ع) در یکی از گفتگوهای خود با مأمون به این هدف شوم خلیفه اشاره می کند و می فرماید: «تو می خواهی مردم بگویند علی بن موسی الرضا از دنیا روی گردان نیست. این دنیاست که بر او اقبال نکرده است. مگر نمی بینید چگونه به طمع خلافت، ولایتعهدی را پذیرفته است» (ر.ک. مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 363).
23. بحارالانوار، ج 49، ص 155.
24. الارشاد، شیخ مفید، ص 315.
25. بحارالانوار، ج 49، ص 102.
26. عیون اخبار الرضا (ع)، ج 2، ص 182 ـ 183.
27. عیون اخبار الرضا (ع)، ج 2، ص 218.
28. عیون اخبار الرضا (ع)، ج 2، ص 220 ـ 221.
29. رجال کشی، جزء 6، ص 587 ـ 588 با اختصار.

منبع:کتاب تاریخ اسلام در عصر امامت امام رضا و امام جواد علیهماالسلام
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:53
اهل بیت

1) حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: «پاره ای از تن من در زمین خراسان دفن خواهد شد، مؤمنی او را زیارت نکند، مگر آنکه خداوند عزوجل بهشت را بر او واجب گرداند، و آتش را بر بدنش حرام کند.»
عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 255، ح 4، امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه) ص 60 .
2) از حضرت امام رضا (علیه السلام) روایت شده است که فرمودند:
«هر که برای زیارتم بار سفر بندد، دعایش مستجاب و گناهانش آمرزیده شود، هر که مرا در آن قطعه زمین زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را زیارت کرده باشد و خداوند اجر هزار حج مقبول و هزار عمره ی مقبوله برای او بنویسد و من و پدرانم شفاعت کنندگان او در روز قیامت باشیم، و این قطعه زمین باغی است از باغهای بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان است و تا ابد گروهی از آسمان نازل می شوند و گروهی بالا می روند تا آن که در صور بدمند. ( روز قیامت)
«بحارالانوار، ج 102، ص 44، ح 51».
3) حضرت امام جواد (علیه السلام) می فرمایند:
«هر که قبر پدرم در طوس را زیارت کند، خداوند گناهان گذشته و آینده ی او را بیامرزد، و روز قیامت منبری رو به روی منبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای او نصب کند تا آن که خداوند از حسابرسی بندگانش فارغ شود.» «عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 259، ح 19».
4) از حضرت امام جواد (علیه السلام) روایت شده است که فرمودند:
«برای کسی که پدرم (علیه السلام) را عارف به حقش در طوس زیارت کند، بهشت را از سوی خدای متعال ضمانت می کنم.»
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 256، ح 7».
5) از عبدالعظیم حسنی روایت شده است که گفت: شنیدم امام محمد بن علی الجواد (علیهماالسلام) می فرمایند: «هر که پدرم را زیارت کند و از باران یا سرما یا گرما به او آزاری رسد، خداوند آتش را بر بدنش حرام کند.»
«امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه)، ص 521».
6) از علی بن حسن بن فضال به نقل از پدرش روایت شده است که گفت:
مردی از اهل خراسان به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کرد: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) من رسول خدا را در خواب دیدم که به من می فرمودند: « وقتی پاره ی تن مرا در زمینتان به خاک بسپارند، و امانتم را به شما بسپارند، و ستاره ی من در خاک شما غروب کند، شما را چه خواهد شد؟
پس امام رضا (علیه السلام) به او فرمودند:
«من آن کسی هستم که در زمین شما دفن می شوم، و من پاره ی تن پیامبر شما هستم، و من آن ودیعه و ستاره هستم، به راستی که هر کس مرا زیارت کند و حق و اطاعت مرا که خدا واجب کرده است ، بشناسد، من و پدرانم در روز قیامت شفیع او خواهیم بود، و هر که را روز قیامت ما شفیعش باشیم، نجات یافته است، حتی اگر گناهان جن و انس بر دوش او باشد.
پدرم ازجدم از پدرش از پدرانش (علیهم السلام) به من فرمودند:
همانا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: هر که مرا در خواب ببیند، مرا دیده است، زیرا شیطان به صورت من درنمی آید و نه به صورت کسی از اوصیاء من، و نه به صورت کسی از شیعیانشان، و خواب صادق جزیی از هفتاد جزء نبوت است.»
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 257، ح 11، امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه) ص 61).
7) از امام علی بن محمد الهادی (علیهماالسلام) روایت شده است که فرمودند:
«هر که از خداوند تبارک و تعالی حاجتی دارد، با غسل به زیارت قبر جدم امام رضا علیه السلام در طوس برود و نزد سر مبارکش دو رکعت نماز گذارد و حاجتش را در قنوت از خدا بخواهد، همانا اجابت می شود، مگر آن که گناهی یا قطع رحمی بخواهد، ما به درستی که محل قبرش، قطعه زمینی از زمینهای بهشت است، مؤمنی او را زیارت نکند، مگر آن که خداوند از آتش برهاندش و در بهشت جایگزینش سازد.
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 262، ح 32، امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه) ص 471».
یا اباصالح المهدی ادرکنی
8) حضرت علی (علیه السلام) می فرمایند: «مردی از فرزندان من در زمین خراسان مظلومانه با زهر کشته خواهد شد، نامش نام من، و نام پدرش نام پسر عمران، موسی (علیه السلام) است. همانا هر که او را در غربتش زیارت کند، خداوند عزوجل گناهان گذشته و آینده ی او را بیامرزد، حتی اگر به عدد ستارگان و قطره های باران و برگ درختان باشد.» «عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 258، ح 17».
9) از حضرت امام صادق (علیه السلام) روایت شده:
«نواده ی من در زمین خراسان، در شهری که به آن طوس گفته می شود، کشته خواهد شد، هر که او را در طوس زیارت کند، و عارف به حقش باشد، روز قیامت دستش را می گیرم، و داخل بهشت می کنم، حتی اگر دارای گناهان کبیره باشد.»
راوی گفت: پرسیدم فدایت شوم عرفان حقش چیست؟ فرمودند:
«بداند همانا او امامی است که طاعتش واجب است و شهید غریب است، هر که او را زیارت در حالی که عارف به حقش باشد، خداوند عزوجل پاداش هفتاد هزار شهید راستینی را که در رکاب رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم به شهادت رسیده اند، به او عطا خواهد کرد.
امالی شیخ صدوق، صفحه 105، عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 259، ح 18
10) از سلیمان بن حفص روایت شده که گفت: شنیدم اباالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) می فرماید: همانا فرزندم علی مظلومانه با زهر کشته می شود، و در کنار هارون در طوس دفن می شود، هر که او را زیارت کند، مانند کسی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را زیارت کرده باشد.
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 260، ح 23»
11) از علی بن عبدالله بن قطرب روایت شده که گفت: فرزندان حضرت موسی بن جعفر (علیهماالسلام) نزد ایشان جمع بودند، امام رضا (علیه السلام) که در اول جوانی بودند، از مقابل حضرت موسی بن جعفر (علیهماالسلام) عبور کردند، امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند: «این فرزند دلبندم در زمین غربت می میرد، هر که او را با اعتقاد به امامتش و عارف به حقش زیارت کند، نزد خداوند عزوجل مانند شهدای بدر است.»
«کامل الزیارات، ص 304، ح 5».
12) حضرت امام رضا (علیه السلام) می فرمایند: «هر که مرا در غربتم و دوری مزارم زیارت کند، روز قیامت در سه جا به فریادش می رسم ، تا از هول و وحشت آن مکانها نجاتش دهم: هنگامی که نامه ها به چپ و راست تقسیم می شود، هنگام صراط، و هنگام سنجش اعمال.»
امالی شیخ صدوق (رحمه الله علیه)، ص 106، ج 220 ، کامل الزیارات، ص 304، ح 4، عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 25، ح 2.
13) از هروی روایت شده است که گفت: از حضرت امام رضا (علیه السلام) شنیدم که فرمودند:
«به خدا قسم هیچ یک از ما نیست، جز این که کشته و شهید شود.»
عرض کردند: یابن رسول الله، شما را چه کسی خواهد کشت؟ فرمودند:
«بدترین خلق خدا در زمان من، مرا به وسیله ی زهر می کشد، سپس مرا در مکانی دورافتاده و سرزمین غربت دفن می کند، بدان هر که مرا در غربتم زیارت کند، خداوند عزوجل اجر صد هزار شهید و صد هزار صدیق و صد هزار حج کننده و عمره کننده و صد هزار مجاهد را برای او می نویسد، و با ما محشور می شود، و در درجات عالی بهشت همراه ما می باشد.»
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 256، ح 9، امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه) ص 61».
14) از حضرت امام رضا (علیه السلام) روایت شده است که فرمودند:
«من در زمین غربت کشته و مسموم و مدفون می شوم، این را از سخنانی دانستم که پدرم از پدرش که از پدرانش علی بن ابی طالب (علیهم السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای من وصیت می کرد، همانا هر که مرا در غربتم زیارت کند، من و پدرانم شفاعت کنندگان او در روز قیامت هستیم، و هر که ما شفیع او باشیم، نجات می یابد حتی اگر گناهان انس و جن را بر دوش داشته باشد.»
«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 263، ح 33، امالی شیخ صدوق (رحمت الله علیه)، ص499».
15) از هروی روایت شده که گفت : حضرت رضا (علیه السلام) در گنبدی که قبر هارون الرشید در آن بود داخل شدند، سپس با دست خویش بر کنار آن خطی کشیدند و فرمودند:
«اینجا خاک من است، و در آن دفن خواهم شد، و خداوند این مکان را محل رفت و آمد شیعیان و دوستدارانم قرار می دهد، به خدا قسم زیارت کننده یی از آنها مرا زیارت نکند، و سلام دهنده یی از آنها بر من سلام نکند، مگر آن که مغفرت و رحمت خدا با شفاعت ما اهل بیت بر او واجب شود.»
عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 136 ، ح 1.
منبع: مقاله آثار و برکات زیارت امام رضا علیه السلام
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:52
اهل بیت

نویسنده: سیّد علی رضا جعفری




«اصولاً رسول اكرم (صلی الله علیه واله) و ائمه علیهم‏السلام طبق روایاتی كه داریم قبل از این عالم انواری بوده‏اند در ظلّ عرش و در انعقاد نطفه و طینت از بقیه مردم امتیاز داشته‏اند.»(1)
حضرت امام خمینی ضمن بیان مطلب فوق افزوده‏اند: «و مقاماتی دارند ـ الی ماشاء اللّه‏ ـ چنانكه در روایات معراج جبرئیل عرض می‏كند: ... هرگاه كمی نزدیكتر می‏شدم، سوخته بودم.(2) با این فرمایش كه ... ما با خدا حالاتی داریم كه نه فرشته مقرب آن را می‏تواند داشته باشد و نه پیامبر مرسل.(3) این جزء اصول مذهب ماست كه ائمه علیهم‏السلام چنین مقاماتی دارند. چنانكه به حسب روایات این مقامات معنوی برای حضرت زهرا علیها‏السلام هم هست.(4)»(5)
پیشوایان شیعه تمام عمر خویش را صرف بسط احكام و اخلاق و عقاید نمودند و تنها هدف و مقصدشان نشر احكام خدا و اصلاح و تهذیب بشر بوده، نورشان از بسیط خاك تا آن سوی افلاك و از عالم ملك تا آن سوی ملكوت اعلی پرتوافشانی كرده و می‏كند.
در این مختصر با استفاده از رهنمودهای معصومین علیهم‏السلام و علمای بزرگوار در محضر درخشان‏ترین سیمای نورانی از تبار امام كاظم علیه‏السلام و آفتاب خطّه خراسان می‏نشینیم و از اخلاق امام هشتم، هشت درس فرا می‏گیریم.

1 ـ عبادت و نیایش

امام خمینی می‏نویسد: فرموده ائمه علیهم‏السلام كه: «عبادت ما عبادت احرار است كه فقط برای حب خداست، نه طمع به بهشت یا ترس از جهنم است» از مقامات معمولی و اول درجه ولایت است. از برای آنها در عبادات حالاتی است كه به فهم ما و شما نمی‏گنجد.(6)
و در جای دیگر می‏فرماید: شما خیال می‏كنید گریه‏های ائمه طاهرین علیهم‏السلام و ... برای تعلیم بوده و می‏خواسته‏اند به دیگران بیاموزند؟ آنان با تمام آن معنویات و مقام شامخی كه داشتند از خوف خدا می‏گریستند و می‏دانستند راهی كه در پیش دارند پیمودنش چه قدر مشكل و خطرناك است. از مشكلات، سختیها ناهمواریهای عبور از صراط كه یك طرف آن دنیا و طرف دیگرش آخرت می‏باشد و از میان جهنم می‏گذرد خبر داشتند. از عوالم قبر، برزخ، قیامت و عقبات هولناك آن آگاه بودند از این روی هیچگاه آرام نداشته و همواره از عقوبات شدید آخرت به خدا پناه می‏بردند.(7)
شیخ صدوق (متوفا به سال 381) از ابراهیم بن عباس نقل می‏كند كه:
حضرت رضا علیه‏السلام در شب كم می‏خوابید و بیشتر بیدار می‏ماند، اكثر شبهایش را از اول شب تا صبح احیا می‏داشت (و به عبادت و نیایش می‏پرداخت).(8) و حتی اهل منزل خود را به نماز شب وادار می‏ساخت.
شیخ صدوق در جای دیگر از رجاء بن ابی‏ضحاك نقل می‏كند كه وی گفت: مأمون به من مأموریت داد تا حضرت رضا علیه‏السلام را (به اجبار) از مدینه به مرو بیاورم (تا تحت نظر باشد) و دستور داشتم از راه مخصوصی امام را بیاورم و وی را از قم عبور ندهم (چون مركز شیعیان بود و احتمال شورش می‏رفت) و شب و روز می‏بایست به نگهبانی از آن حضرت مشغول باشم. از مدینه تا مرو با حضرت بودم، به خدا سوگند كسی را مانند او در تقوا و كثرت ذكر خدا و خوف از او در تمام اوقات ندیدم. و سپس به تفصیل، كیفیت ادای نمازها و ذكرها و راز و نیازهای حضرت‏را شرح‏می‏دهد.(9)
آن حضرت درباره وحشت و هراس شیطان از نماز و نمازگزار می‏فرماید: شیطان همواره از مؤمنی كه مراقب وقت نمازهای پنجگانه‏اش باشد در هراس است و در صورتی كه وی نمازهای خود را ضایع كند بر او جرأت پیدا می‏كند و كم كم او را در گناهان بزرگ می‏اندازد.(10)
برخیز و شست و شو كن با اشك خود وضو كن تحصیل آبرو كن در پیشگاه یزدان
دور افكن این ریا را وین كبر و این هوی را یكدم بخوان خدا را چون عاشقی پریشان

2 ـ انس به قرآن و تأمل در آن

اصولاً پیوند میان قرآن و عترت پیوندی عمیق، جاودانه و پایدار است كه حدیث شریف ثقلین بدان شهادت داده است. شیخ صدوق از یكی از معاصران حضرت چنین نقل كرده است: همه كلام حضرت و جوابها و مثالهایش برگرفته از قرآن بود، هر سه روز یك بار قرآن را ختم می‏كرد و می‏فرمود: اگر بخواهم در كمتر از سه روز هم می‏توانم آن را ختم نمایم اما هرگز به آیه‏ای نمی‏رسم مگر اینكه در معنای آن و اینكه درباره چه چیزی و در چه وقتی نازل گشته، می‏اندیشم.(11)
آن حضرت در مورد پیروی از قرآن می‏فرماید: قرآن كلام و سخن خداست از آن نگذرید و هدایت را در غیر آن نجویید كه گمراه می‏شوید.(12)

3 ـ اطاعت از ولی امر

اساسا تمامی ائمه اطهار علیهم‏السلام تا قبل از رسیدن به مقام امامت مطیع‏ترین فرد نسبت به ولی امر خویش بوده‏اند. امام كاظم علیه‏السلام فرموده‏اند: «علی، پسرم، بزرگترین فرزندم است و سخنانم را شنواتر و دستوراتم را مطیع‏تر است».(13)
و اینك ما كه در زمان غیبت حضرت صاحب العصر علیه‏السلام بسر می‏بریم نیز بایستی با تمام توان خویش از ولایت فقیه كه منصب نمایندگی از جانب حضرت حجت(ع) است، حمایت و پاسداری نماییم. و چه بسیار دور از حقیقت‏اند آنان كه با طرح شبهات كودكانه می‏خواهند اصل ولایت فقیه را زیر سؤال برند، در صورتی كه اطاعت از ولی فقیه در زمان غیبت، مورد تصریح حضرات معصومین علیهم‏السلام قرار گرفته است و حضرت امام خمینی نیز به تفصیل در
كتاب ولایت فقیه به شرح آن پرداخته‏اند.
در قسمتی از كتاب فوق می‏خوانیم:
الفقهاء امناء الرسل .. همانطور كه پیغمبر اكرم مأمور اجرای احكام و برقراری نظامات اسلام بود و خداوند او را رئیس و حاكم مسلمین قرار داده و اطاعتش را واجب شمرده است فقهای عادل هم بایستی رئیس و حاكم باشند و اجرای احكام كنند و نظام اجتماعی اسلام را مستقر گردانند.(14)

4 ـ علم و دانش

شیخ طبرسی (از علما و دانشمندان قرن ششم) نقل می‏كند كه: .. امام كاظم علیه‏السلام همواره به فرزندان خویش می‏فرمود: این برادر شما، علی بن موسی، عالم آل محمد است، پس از وی در مورد ادیان خود بپرسید و آنچه به شما تعلیم می‏دهند را حفظ كنید، چرا كه از پدرم (امام صادق علیه‏السلام ) چندین بار شنیدم كه می‏فرمود: عالم آل محمد در صلب توست و ای كاش او را درك می‏كردم.(15)
یك بار خود آن حضرت فرمودند: من در روضه (مسجد النبی صلی‏الله‏ علیه ‏و‏آله ‏وسلم ) می‏نشستم، در مدینه دانشمندان زیادی بودند، هرگاه یكی از آنها در پاسخ دادن به مطلبی عاجز می‏گشت، همگی به من اشاره می‏كردند و مسائلی را پیش من می‏فرستادند و من به آنها پاسخ می‏دادم.(16)
آری! از سربلندی ندیده قافش صدای سیمرغ.
شیخ طبرسی از هروی نقل كرده است كه: هیچ كس را دانشمندتر از علی بن موسی الرضا علیه‏السلام ندیدم و هیچ دانشمندی نیز وی را ندید مگر اینكه همانند من به فضل و دانش او شهادت داد.(17)
شیخ صدوق می‏نویسد: مأمون افرادی را از فرقه‏ها و گروههای مختلف و گمراه دعوت می‏كرد و قصد آن داشت تا بر امام در بحث و مناظره پیروز شوند و این به جهت حقد و حسدی بود كه نسبت به آن حضرت در دل داشت، اما امام با كسی به بحث ننشست جز آنكه در پایان به فضیلت آن حضرت اعتراف كرد و در برابر استدلال امام سر فرود آورد.(18)
آری «چراغی را كه ایزد برفروزد» هیچكس را توان خاموشی آن نخواهد بود.
خود حضرت امام رضا علیه‏السلام می‏فرماید: ... آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان و بر اهل انجیل با انجیلشان و بر اهل زبور با زبورشان و بر صائبین با زبان عبری خودشان و بر هربذان با زبان فارسی‏شان و بر رومیان با زبان
خودشان و بر اصحاب مقالات با لغت خودشان استدلال كنم. و آنگاه كه هر دسته‏ای را محكوم كردم و دلیلشان را باطل ساختم و دست از عقیده و گفتار خود كشیدند و به گفتار من گراییدند مأمون در می‏یابد مسندی كه بر آن تكیه كرده است حق او نیست و در این هنگام پشیمان می‏گردد. سپس فرمود: « و لا حول ولا قوة الا باللّه‏ العلی العظیم».(19)

5 ـ امر به معروف و نهی از منكر

طبق تصریح آیات قرآن و روایات اهل بیت علیهم‏السلام امر به معروف و نهی از منكر از اهمیت ویژه‏ای برخوردار است و اصولاً سایر واجبات به واسطه آن دو برپا می‏گردند.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرموده است: امر به معروف و نهی از منكر را ترك مكنید كه در غیر این صورت ستمگران بر شما مسلط می‏گردند و آنگاه هر قدر هم كه دعا كنید اجابت نمی‏شود.(20)
در جای دیگر نیز فرموده‏اند: قوام دین در سه چیز خلاصه می‏شود: امر به معروف، نهی از منكر و اقامه حدود.(21)
با توجه به فرمایش حضرت رسول اكرم صلی‏الله‏ علیه ‏و‏آله‏ وسلم كه بالاترین جهاد سخن عدلی است كه نزد فرمانروای ظالمی ایراد گردد حضرت رضا علیه‏السلام در مقاطع مختلف زندگی خویش با جلوه‏های گوناگون توانست با بالاترین جهاد سیاستهای باطل زمامداران ستمگر زمان خویش را نقش بر آب نماید و چهره حق و حقیقت را بنمایاند. نقش امر به معروف و نهی از منكر به حدّی در زندگی آن حضرت بارز بود كه یكی از مهمترین علل شهادت حضرت رضا علیه‏السلام محسوب می‏گردد. مرحوم شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا علیه‏السلام در باب اسباب شهادت آن حضرت، سه خبر نقل كرده است كه مؤید ادعای مزبور می‏باشد.(22)
و جالب اینجاست كه در ضمن خبر اول حضرت به پرونده ثروتهای بادآورده مأمون و غیرقانونی بودن آنها نیز اشارت كرده است.
مرحوم شیخ كلینی (متوفا به سال 329) درباره عذاب تاركان امر به معروف و نهی از منكر حدیثی از امام رضا علیه‏السلام نقل كرده كه آن حضرت از قول رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فرموده: زمانی كه امت من نسبت به امر به معروف و نهی از منكر سهل انگاری كنند و مسؤولیت را به گردن یكدیگر اندازند (و هر كس منتظر این باشد كه دیگری آن را انجام دهد) در این صورت بایستی منتظر عذاب الهی باشند و این كار آنها به منزله اعلان جنگ با خداست.(23)
یكی از كنیزان مأمون چنین گفته است: «هنگامی كه در منزل مأمون بودیم در بهشتی از خوردنی‏های و نوشیدنی‏ها و بوی خوش و پول فراوان بسر می‏بردیم اما همین كه مأمون مرا به امام رضا علیه‏السلام بخشید دیگر از آن همه ناز و نعمت خبری نبود، زنی كه سرپرست ما بود، شب ما را بیدار می‏كرد و به نماز وادار می‏ساخت كه بر ما سخت و گران می‏آمد و آرزو می‏كردم از آنجا رهایی یابم ..»(24)
كه البته به زودی توسط حضرت به دیگری بخشیده شد زیرا لیاقت خدمت در منزل امام را نداشت.
همانطور كه ملاحظه می‏شود، امام نسبت به نماز شب خواندن اهل منزل عنایت داشتند و لذا به سرپرست زنان دستور داده بودند كه آنها را در آن موقع بیدار نمایند.
در اینجا یادآوری این نكته بجاست كه میان «تحمیل عقیده» و «تحمیل عمل در برخی امور» تفاوت وجود دارد. در قرآن كریم می‏خوانیم: « لا اكراه فی الدّین»(25) [در دین تحمیل عقیده راه ندارد.] در صورتی كه تحمیل عمل در برخی از موارد كه مصلحت بالاتری وجود دارد نه تنها جایز بلكه ضروری می‏باشد. به عنوان مثال وقتی معلمی دلسوز، دانش‏آموز خود را به انجام پاره‏ای از تكالیف وادار می‏سازد، هیچگاه نمی‏خواهد تحمیل عقیده نماید بلكه به خاطر در نظر گرفتن صلاح و مصلحت دانش‏آموزش به وی نوعی عمل را اجبار می‏كند و چه بسا همان دانش‏آموز پس از رسیدن به مدارج عالی علمی از كار معلم بسیار خشنود و دلشاد گردد.
تذكرات دلسوزانه خمینی كبیر را مروری دوباره كنیم: باید همه بدانیم كه آزادی به شكل غربی آن كه موجب تباهی جوانان و دختران و پسران می‏شود از نظر اسلام و عقل محكوم است و تبلیغات و مقالات و سخنرانی‏ها و كتب و مجلات بر خلاف اسلام و عفت عمومی و مصالح كشور حرام است و بر همه ما و همه مسلمانان جلوگیری از آنها واجب است و از آزادی‏های مخرب باید جلوگیری شود و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه برخلاف مسیر ملت و كشور اسلامی و مخالف با حیثیت جمهوری اسلامی است بطور قاطع اگر جلوگیری نشود همه مسؤول می‏باشند و مردم و جوانان حزب‏اللّهی اگر برخورد به یكی از امور مذكور نمودند به دستگاههای مربوطه رجوع كنند و اگر آنان كوتاهی نمودند خودشان مكلف به جلوگیری هستند خداوند تعالی مددكار همه باشد.(26)

6 ـ هشیاری سیاسی و سازش ناپذیری

ائمه علیهم‏السلام نه فقط خود با دستگاههای ظالم و دولتهای جائر و دربارهای فاسد مبارزه كرده‏اند بلكه مسلمانان را به جهاد بر ضد آنها دعوت نموده‏اند، بیش از پنجاه روایت در وسائل الشیعه و مستدرك و دیگر كتب هست كه «از سلاطین و دستگاه ظلمه كناره‏گیری كنید و به دهان مداح آنها خاك بریزید، هر كس یك مداد به آنها بدهد یا آب در دواتشان بریزد چنین و چنان می‏شود ..» خلاصه دستور داده‏اند كه با آنها به هیچ وجه همكاری نشود و قطع رابطه بشود.(27)
امام خمینی در جای دیگر اینطور می‏فرمایند: ائمه ما علیهم‏السلام همه شان كشته شدند برای اینكه همه اینها مخالف با دستگاه ظلم بودند اگر چنانچه امامهای ما تو خانه‏هایشان می‏نشستند .. محترم بودند، روی سرشان می‏گذاشتند ائمه ما را، لكن می‏دیدند هر یك از اینها حالا كه نمی‏تواند لشکركشی كند از باب اینكه مقتضیاتش فراهم نیست، دارد زیرزمینی اینها را از بین می‏برد، اینها را می‏گرفتند حبس می‏كردند ..(28)
مرحوم شیخ كلینی از قول یكی از یاران امام رضا علیه‏السلام می‏نویسد:
پس از آنكه حضرت رضا علیه‏السلام به امامت رسید سخنانی ایراد فرمود كه بر جان وی ترسیدیم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبی آشكار كردی كه بیم داریم این طاغوت (هارون) بر علیه شما اقدامی كند، و حضرت در جواب فرمود: هر كاری می‏تواند انجام دهد ..(29)
یكی دیگر از یاران حضرت می‏گوید: به امام عرض كردم: شما خود را به این امر (یعنی امامت) شهره ساخته و جای پدر نشسته‏اید، در حالی كه از شمشیر هارون خون می‏چكد (و دوران اختناق عجیبی حكمفرماست، شما با چه جرأتی چنین می‏كنید؟!) كه آن حضرت با پاسخ خود به وی فهماند كه این مسائل و مأموریتهای ائمه علیهم‏السلام قبلاً از جانب الهی تعیین شده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد.(30)
امام هشتم با هشیاری سیاسی خویش توانست پس از مرگ هارون (كه در سال دهم از امامت حضرت اتفاق افتاد) در دوران نزاع و كشمكش‏های میان دو برادر (یعنی امین و مأمون) به ارشاد و تعلیم و تربیت شیعه ادامه دهد. و بالاخره پس از به قدرت رسیدن مأمون ، با حركتها و موضعگیریهای دقیق و حكیمانه نقش عظیم خویش را به خوبی ایفا نمود.
همانطور كه معروف است مأمون در میان خلفای بنی‏عباس از همه داناتر و زیرك‏تر بود، از علوم مختلف آگاهی
داشت و تمام اینها را وسیله‏ای برای پیشبرد قدرت شیطانی خویش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فریبی وی بود. وی با طرح یك نقشه حساب شده، ولایت عهدی حضرت را پیشنهاد كرد كه اهداف مختلفی را دنبال می‏نمود از جمله: در هم شكستن قداست و مظلومیت امامان شیعه و پیروانشان، مشروعیت بخشیدن به حكومت خویش و خلفای جور قبلی و كسب وجهه و حیثیت برای خویش، تخطئه شیعیان مبنی بر عدم اعتنا به دنیا و ریاست، كنترل مركز و كانون مبارزات، دور كردن امام از مردم و تبدیل امام به یك عنصر درباری و توجیه‏گر دستگاه.
مقام معظم رهبری حضرت آیة‏اللّه‏ خامنه‏ای (مدظله العالی) ضمن برشمردن و توضیح اهداف فوق فرموده‏اند:
در این حادثه، امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه‏السلام در برابر یك تجربه تاریخی عظیم قرار گرفت و در معرض یك نبرد پنهان سیاسی كه پیروزی یا ناكامی آن می‏توانست سرنوشت تشیع را رقم بزند، واقع شد. در این نبرد رقیب كه ابتكار عمل را بدست داشت و با همه امكانات به میدان آمده بود مأمون بود. مأمون با هوشی سرشار و تدبیری قوی و فهم و درایتی بی‏سابقه قدم در میدانی نهاد كه اگر پیروز می‏شد و اگر می‏توانست آنچنانكه برنامه‏ریزی كرده بود كار را به انجام برساند یقینا به هدفی دست می‏یافت كه از سال چهل هجری
یعنی از شهادت علی بن ابیطالب علیه‏السلام هیچیك از خلفای اموی و عباسی با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست یابند یعنی می‏توانست درخت تشیع را ریشه‏كن كند و جریان معارضی را كه همواره همچون خاری در چشم سردمداران خلافتهای طاغوتی فرو رفته بود بكلی نابود سازد. اما امام هشتم با تدبیری الهی بر مأمون فائق آمد و او را در میدان نبرد سیاسی كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد و نه فقط تشیع ضعیف یا ریشه‏كن نشد بلكه حتی سال دویست و یك هجری یعنی سال ولایتعهدی آن حضرت یكی از پر بركت ‏ترین سالهای تاریخ تشیع شد و نفس تازه‏ای در مبارزات علویان دمیده شد و این همه به بركت تدبیر الهی امام هشتم و شیوه حكیمانه‏ای بود كه آن امام معصوم در این آزمایش بزرگ از خویشتن نشان داد.(31)
آری نمونه‏های هشیاری و تیزبینی آن حضرت در قضایای متعددی جلوه‏گر است مانند ماجرای نماز عید كه هر چند با پیشنهاد مأمون بود اما حركت و شیوه حضرت به گونه‏ای بود كه مأمون دستور جلوگیری از اقامه نماز را صادر كرد و به قول رهبر عزیزمان «مأمون را در میدان نبردی كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد.»

7 ـ تواضع و فروتنی

مرحوم شیخ صدوق به نقل از یكی از معاصران حضرت رضا علیه‏السلام می‏نویسد:
چون سفره انداخته می‏شد، غلامانش حتی دربان و نگهبان نیز با او سر یك سفره می‏نشستند.(32)
مرحوم ابن شهر آشوب (متوفا به سال 588) نیز می‏نویسد:
روزی امام وارد حمام شد، مردی (كه حضرت را نمی‏شناخت) از وی درخواست كرد تا او را كیسه كشد، امام نیز پذیرفت و مشغول شد. حاضران به آن مرد، حضرت را معرفی كردند و او با كمال شرمندگی و سرافكندگی از حضرت پوزش خواست اما حضرت رضا علیه‏السلام او را آرام نمود و به كار خود همچنان ادامه داد.(33)
مرحوم كلینی طبق حدیثی فرموده: شبی امام مهمان داشت ، در میان صحبت، چراغ دچار نقص گشت، مهمان خواست آن را اصلاح نماید ولی حضرت اجازه نداد و خود به اصلاح آن پرداخت.(34)
مرحوم علامه مجلسی (متوفا به سال 1111) چنین نقل كرده است: مردی از اهالی بلخ گوید: در سفر خراسان با حضرت همراه بودم، به دستور وی سفره انداخته شد و خدمتكاران و غلامان، چه سیاهان و چه غیر ایشان، همگی را بر سر یك سفره نشاند، به امام عرض كردم: فدایت شوم خوب بود برای اینها سفره جداگانه‏ای می‏انداختید. حضرت فرمود: ساكت باش. پروردگار همه یكی است ، پدر و مادر همه یكی است و پاداش و جزا (فقط) به عمل بستگی دارد (نه بر حَسَب و نَسَب و جاه و مقام).(35)

8 ـ احترام و محبت به دیگران

مرحوم اِربلی (از دانشمندان قرن هفتم) در خبری كه نقل نموده است از قول یكی از معاصران امام رضا علیه‏السلام
می‏نویسد: هرگز ندیدم كه امام در سخن خویش نسبت به كسی بی‏احترامی كند و هرگز ندیدم كه كلام دیگری ر اقطع كند ، و می‏گذاشت تا سخنانش به پایان رسد .. هیچگاه در برابر كسی كه مقابلش نشسته بود پاهایش را دراز نمی‏كرد و تكیه نمی‏زد. هرگز ندیدم به هیچیك از خدمتكاران و غلامانش ناسزا گوید ..(36)
آن حضرت فرموده است: محبت به دیگران نیمی از عقلانیت و خرد ورزی است.(37)
و از آنجا كه درصد قابل توجهی از كینه‏ها و دلخوری‏ها به سبب سخنان بی‏مورد و بعضا نیش‏داری است كه نسبت به یكدیگر اظهار می‏گردد و شاید در اكثر موارد نیز بی‏قصد و غرض باشد آن حضرت فرموده‏اند: سكوت موجب جلب محبت می‏گردد.(38)

پوزش

در پایان، از محضر نورانی امام رئوف و مهربان حضرت رضا علیه‏السلام پوزش می‏طلبیم؛ چرا كه بیان یك ویژگی از ویژگیهای خدایی ایشان از عهده كسی ساخته نیست.
كتاب فضل ترا آب بحر كافی نیست كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم

پاورقیها:

(1) بحارالانوار 5 : 261.
(2) همان 18: 382.
(3) بصائر الدرجات: 23.
(4) بحارالانوار 43: 12 به بعد.
(5) ولایت فقیه: 67، قطع جیبی
(6) شرح چهل حدیث: 57.
(7) جهاد اكبر: 287، قطع جیبی.
(8) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 184، بحارالانوار 49: 90.
(9) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 180.
(10) همان 2: 28.
(11) امالی صدوق: 525، عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 180، اعلام الوری 2: 63، بحارالانوار 49: 90.
(12) مسند الرضا علیه‏السلام 1: 294 به بعد.
(13) بحارالانوار 49: 19.
(14) ولایت فقیه: 92.
(15) اعلام الوری 2: 64، كشف الغُمّه 2: 317، حلیة الابرار 2: 302، اثبات الهداة 6: 28، احقاق الحق 12: 354، بحارالانوار 49: 100.
(16) همان.
(17) همان.
(18) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 1: 179، بحارالانوار 49، 179.
(19) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 1: 154، بحارالانوار 49، 174.
(20) نهج البلاغة نامه 47.
(21) غررالحكم 4: 518.
(22) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 237.
(23) كافی 5: 59.
(24) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 179.
(25) بقره/256.
(26) وصیتنامه الهی ـ سیاسی، صحیفه نور 21: 195.
(27) ولایت فقیه: 207.
(28) صحیفه نور 2: 166.
(29) كافی 1: 487.
(30) همان 8: 257.
(31) پیام مقام معظم رهبری (در زمان ریاست جمهوری) به نخستین كنگره جهان حضرت رضا علیه‏السلام : 10.
(32) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام 2: 180، اعلام الوری 2: 63، كشف الغمه 2: 316، بحارالانوار 49: 90.
(33) مناقب 4: 362، بحارالانوار 49: 99.
(34) كافی 6: 283.
(35) بحارالانوار 49: 101.
(36) كشف الغمه 2: 316، بحارالانوار 49: 90.
(37) تُحَف العقول: 326.
(38) همان.

منبع:پایگاه سراج
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:51
اهل بیت
نویسنده: محمد عطایی
اخلاق و كردار امام رضا علیه السلام
ابراهیم بن عباس مى گوید: من هرگز ندیدم حضرت رضا(ع) به كسى ظلم كند یا سخن كسى را قطع نماید یا حاجت كسى را در صورت قدرت رد كند یا در مجلسى پاهاى خود را دراز كند یا به نشانه بى احترامى نسبت به كسى، تكیه دهد یا بنده‏هاى خود را ناسزا گوید یا آب دهان خود را بیرون بریزد یا صدایش را به قهقهه بلند كند بلكه خنده آن حضرت تبسّم بود. وقتى براى آن حضرت سفره مى‏انداختند، تمام بندگان و خدمتگزاران خود، حتى دربانان و چوپانها را در سر همان سفره مى‏نشاند. خواب آن حضرت بسیار كم و بیدارى اش زیاد بود و بسیارى از شب ها تا به صبح نمى خوابید. روزه هاى مستحبى بسیار مى‏گرفت و هرگز سه روز روزه را در یك ماه ترك نمى‏كرد و مى‏فرمود كه آن روزه دهر است و آن روز پنجشنبه اول و پنجشنبه آخر و چهارشنبه اول از دهه دوم هر ماه است . صدقات سرى آن حضرت بسیار بود و اكثرا آنها را در شب‏هاى تار- بدون مهتاب- انجام مى داد. هر كس گمان كند كه مانند آن حضرت را دیده است او را تصدیق نكنید. ابن ابى عباد، وزیر مامون، شیوه زندگى امام(ع) را چنین یادآور شده است: "حضرت على بن موسى(ع) در تابستان روى حصیر مى نشست و فرش او در زمستان نوعى پلاس بود، دور از چشم مردم جامه خشن مى‏پوشید و هنگام رویارویى با مردم، لباس معمولى مى‏پوشید تا خودنمایى به زهد، تلقى نشود."
عطر اخلاق امام(علیه السلام)، در نسیم شعر شاعران
ابونواس، از ادیبان و شعراى معروف عصر امام رضا(ع) است.
وى كه در ادبیات و شعر، شهره و نامدار زمان خود بوده است، با تمام توان ادبى كه داشت، از ستودن امام(ع) اظهار ناتوانى كرد. ابن طولون مى‏نویسد،
برخى از اصحاب به ابونواس اعتراض داشته، چنین گفتند:
تو در باره شراب، كوه و دشت، موسیقى و ... شعر سروده‏اى، تو را چه شده است كه درباره موضوعى مهم، یعنى شخصیت والاى امام على‏بن موسى الرضا(ص) تاكنون چیزى نگفته و شعرى نسروده‏اى؟ با آن كه معاصر امام نیز هستى و او را به خوبى مى‏شناسى.
ابونواس در پاسخ چنین گفت:
والله ماتركت ذلك الا اعظاما له و لیس یقدر مثلى ان یقول مثله
سوگند به خدا كه بزرگى او مانع این كار شده است. چگونه كسى چون من، درباره شخصیتى چون او مدح تواند كرد.
آنگاه ابیات زیر را سرود:
قیل لى انت اوحد الناس‏طرا فى فنون من الكلام النبیه
لك فى جوهر الكلام بدیع یثمر الدر فى یدى مجتبیه
فعلام تركت مدح ابن‏موسى و الخصال التى تجمعن فیه
قلت لا اهتدى لمدح امام كان جبریل خاد ما لابیه
چكیده سخن او چنین است: از من نخواهید او را بستایم، مرا توان آن نیست تا از كسى كه جبرئیل خدمتگزار آستان پدر اوست مدح گویم.
قصیده‏اى به او منسوب است كه در مرو چون چشمش به حضرت رضا(ع) افتاد، آن را سرود و گفت:
مطهرون نقیات ثیابهم تجرى الصلاة علیهم اینما ذكروا
من لم یكن علویاحین تنسبه فماله فى قدیم الدهر مفتخر
فانتم الملا الاعلى و عندكم علم الكتاب و ما جاءت به‏السور
امامان معصوم، پاكیزگان و پاكدامنان هستند كه هرگاه نامى از ایشان به میان آید، بر آنان درود و تحیت فرستاده خواهد شد.
كسى كه انتسابش به سلاله پاك على(ع) نرسد، در روزگاران داراى مجد و افتخار نیست.
به راستى كه شما در جایگاه بلندى قرار دارید و علم كتاب و مضامین سوره‏هاى قرآن نزد شماست.
ابن صباع مالكى درباره حضرتش مى‏نویسد:
حضرت از مناقبى والا و صفاتى پسندیده برخوردار است. نفس شریفش پاك، هاشمى‏نسب و از نژاد پاك نبوى(ص) است.
بعداز جریان ولایتعهدى، روزى عبدالله‏بن مطرف‏بن هامان بر مامون وارد شد. حضرت رضا(ع) نیز در مجلس حضور داشت. خلیفه رو به عبدالله كرد و گفت: در باره ابوالحسن على‏بن موسى الرضا(ع) چه مى‏گویى؟
عبدالله گفت:
«چه بگویم در باره كسى كه طینت او با آب رسالت سرشته شده و ریشه در گواراى وحى دوانیده است. آیا از چنین ذاتى جز مشك هدایت و عنبر تقوا مى‏تواند ظاهر شود؟»
اخلاق امام(علیه السلام) در بیان روایات
او بسیار به مستمندان رسیدگى مى‏كرد. به دادن صدقه به ویژه در شبهاى تار و به صورت پنهانى بسیار مبادرت مى‏كرد. با خدمتگزارانش كنار یك سفره مى‏نشست و غذا مى‏خورد. هیچ فرقى میان غلامان و اشراف و اقوام و بیگانگان نمى‏گذاشت، مگر براساس تقوا. همواره متبسم و خوش‏رو بود. بهترین بخش غذاى خود را قبل از تناول، براى گرسنگان جدا مى‏ساخت. با فقرا مى‏نشست. در تشییع جنازه شركت مى‏جست. خدمتكارى را كه مشغول خوردن غذا بود، به خدمت فرا نمى‏خواند. با صداى بلند و با قهقهه هرگز نمى‏خندید. رفع نیاز مؤمنان و گره‏گشایى از ایشان را بر دیگر كارها مقدّم مى‏داشت. روى حصیر مى‏نشست. قرآن زیاد تلاوت مى‏كرد. با گفتارش دل كسى را نرنجانید. سخن هیچ كس را ناتمام نمى‏گذاشت و نمى‏شكست. هیچ نیازمندى را تا حد امكان رد نكرد. پاى خود را هنگام نشستن در حضور دیگران دراز نمى‏كرد. در حضور دیگران همواره از دیوار فاصله داشت و هیچ گاه تكیه نزد. همواره یاد خدا بر زبان جارى داشت. از اسراف و تبذیر سخت پرهیز داشت. به مسافرى كه پول خود را تمام و یا گم‏كرده بود، بدون چشمداشت، هزینه سفر مى‏داد. در دادن افطارى به روزه‏داران كوشا بود. به عیادت بیماران مى‏رفت. در معابر عمومى، آب دهان خود را نمى‏انداخت. از میهمان شخصا پذیرایى مى‏كرد. هنگامى كه بر جمعى كنار سفره وارد مى‏شد، اجازه نمى‏داد تا براى احترام وى از جاى برخیزند. به سخن دیگران كه وى را مورد خطاب قرار داده، از او پرسشى داشتند، با دقت كامل گوش مى‏داد. خویش را به بوى خوش معطر مى‏كرد، به خصوص براى نماز. به نظافت جسم و لباس به ویژه موى سر توجّه داشت. قبل از غذا دست‏ها را مى‏شست و با چیزى خشك نمى‏كرد، بعد از غذا نیز آنها را مى‏شست و با حوله‏اى خشك مى‏كرد. اگر غذایى از حد نیاز زیاد مى‏آمد، آن را هرگز دور نمى‏ریخت. در حضور دیگران به تنهایى چیزى نمى‏خورد. بسیار بردبار و شكیبا بود. كارگرى را كه به مبلغ معین اجیر مى‏كرد، در پایان افزون بر مزدش به او عطا مى‏كرد. با همگان با رافت و خوشرویى روبرو مى‏شد. بسیار فروتن بود. به فقرا و بیچارگان بسیار مى‏بخشید و آن را براى خود پس انداز مى‏دانست.
این همه كه یاد شد، بى‏گمان خوشه‏اى از خرمن شخصیت اخلاقى آن امام بزرگ است و نه تمام.
مهمانى و آداب آن
شبى حضرت رضا(ع) مهمانى داشتند كه یك مرتبه چراغ تغییرى كرد- و احتیاج به اصلاح داشت- مهمان، دست خود را دراز كرد تا چراغ را درست كند. حضرت رضا(ع) دست او را كنار زدند و خودشان به اصلاح چراغ پرداختند و فرمودند: «ما قومى هستیم كه مهمانهایمان را به كارى وا نمى‏داریم» احترام مهمان، بیش از این است كه به خدمت صاحبخانه بپردازد.
حقوق كارگر
سلیمان جعفرى مى‏گوید:... من با حضرت رضا(ع) وارد منزلشان شدیم، حضرت دیدند غلامانشان مشغول گلكارى هستند و كارگر سیاه چهره‏اى هم با آنها مشغول كار است.
حضرت فرمود، این كیست با شما؟ غلامان گفتند او را آورده‏ایم به ما كمك كند و چیزى هم به او بدهیم.
حضرت فرمود، آیا مزد او را معین كرده‏اید؟ گفتند نه، ما هر چه به او بدهیم راضى است.
حضرت بسیار خشمگین شدند به طورى كه مى‏خواستند غلامان خود را با تازیانه ادب كنند، من پیش رفته گفتم، فدایتان شوم چرا ناراحت شدید؟! حضرت فرمود: آخر من چندین بار آنها را از مانند این كار منع كرده‏ام كه به هیچ كس كارى ندهند مگر مزد و اجرت او را تعیین كنند.- اى سلیمان- بدان اگر كارگرى براى تو كارى كرد بدون تعیین اجرت غالبا چنین است- اگر سه برابر اجرتش را هم به او بدهى باز گمان مى‏كند. كم داده‏اى و اگر مزد او را تعیین كردى، اگر همان مقدار هم بدهى ترا سپاسگزار است و اگر یك ذره اضافه كنى آنرا بحساب مى‏آورد و مى‏فهمد كه به او زیادى هم داده‏اى.
تواضع در كمك كردن
یك بار حضرت امام رضا(ع) وارد حمام عمومى شدند. یكى از كسانى كه داخل حمام بود و حضرتش را نمى‏شناخت از حضرت خواست كه او را دلاكى كند. حضرت با تمام جلالتى كه داشتند شروع كردند به كیسه كشیدن آن شخص.
هنوز چیزى نگذشته بود كه افرادى كه در حمام رفت و آمد داشتند، حضرت را شناختند و به آن شخص معرفى كردند آن مرد شروع كرد به عذرخواهى، ولى حضرت بدون اینكه از كار خودشان دست بردارند، جملاتى براى رفع ناراحتى او فرمودند و همانگونه كه دلاكى مى‏كردند با كلام نرم و ملایم قلب او را آرامش بخشیدند.
تقوى ملاك برترى
یكى از اهالى بلخ مى‏گوید: من در سفر حضرت رضا(ص) به خراسان همراه بودم، یك روز وقتى سفره‏اى براى حضرت انداختند آن حضرت تمام خدمتگزاران اعم از سیاه و غیر سیاه را بر سر آن سفره جمع كرد. من عرض كردم فدایت شوم خوب است براى آنها سفره دیگرى قرار دهید! حضرت فرمود، آرام باش كه خداى همه ما یكى است، مادر همه ما و پدر همه ما یكى است و پاداش هم به عمل است. هر كس عملش بهتر است نزد خداوند مقرب‏تر است هر چند بنده یا سودانى سیاه باشد.
اسراف و تبذیر
یاسر خادم مى‏گوید: روزى غلامان حضرت میوه‏اى خوردند و آن را به پایان نرسانده به دور انداختند. حضرت رضا(ع) به آنها فرمود: سبحان الله اگر شما از همین میوه نیم خورده بى‏نیاز هستید- بدانید- افرادى هستند كه به آن محتاج‏اند، آن را به افرادى كه احتیاج دارند برسانید.
حرمت مؤمن
یسع‏بن حمزه مى‏گوید: من در مجلسى با حضرت رضا(ص) مشغول صحبت بودم و عده زیادى هم براى پرسش از مسائل حلال و حرام جمع شده بودند كه مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و سلام كرد و عرضه داشت من دوستى از دوستداران شما و اجداد شما هستم و از حج مى‏آیم، زاد و توشه‏ام گم شده اگر ممكن است كمكى بفرمائید كه من به شهرم برسم كه این نعمتى است بر من از جانب خداى تعالى، پس چون به شهرم رسیدم آنرا از جانب شما صدقه مى‏دهم چون من احتیاجى به صدقه ندارم.
حضرت فرمود: بنشین، خدا ترا رحمت كند. حضرت رو كردند به مردم و با آنها سخن گفتند تا وقتى كه متفرق شدند و فقط آن مرد و من و سلیمان جعفرى و خیثمه باقى ماندیم. حضرت فرمود، اجازه مى‏دهید من به داخل منزل بروم؟
بلند شدند و داخل رفتند و بعد از لحظاتى آمدند پشت در و دست مبارك خود را از بالاى در خارج كردند و فرمودند: كجاست آن مرد خراسانى؟ آن مرد گفت: بله اینجا هستم. حضرت فرمود: این دویست دینار را بگیر و كار خود را انجام بده و به آن متبرك شو و از طرف من هم لازم نیست صدقه دهى، بیرون برو كه من ترا نبینم و تو مرا نبینى. آن مرد خارج شد. وقتى حضرت آمدند، سلیمان گفت فدایت شوم شما كه عطاى وافر و زیادى به این مرد فرمودید چرا روى نازنین خود را از او پوشاندید؟ حضرت فرمود، تا مبادا ذلت سؤال را در چهره‏اش ببینم. آیا مگر نشینده‏اى كه رسول خدا(ص) فرمود: هر كس حسنه و كار نیك خود را مستور بدارد، برابر است با هفتاد حج و هر كس سیئه و كار زشت خود را آشكار كند خوار مى‏شود و هر كس زشتى خود را بپوشاند و عمل خلافش را در پنهان انجام دهد بخشیده خواهد شد؟!
اطعام مساكین
معمربن خلاد مى‏گوید: وقتى حضرت رضا(ع) مى‏خواستند غذا بخورند یك كاسه بزرگى را كنار سفره مى‏گذاشتند و از بهترین غذاها، از هر كدام مقدارى، در آن كاسه مى‏ریختند و مى‏فرمودند آنرا به مساكین بدهند. سپس این آیه مباركه را قرائت مى‏فرمودند: فلا اقتحم العقبة - سوره بلد آیه 11 - «پس انسان. آن گردنه‏هاى سخت را نتواند پیمود» و بعد مى‏فرمود، چون خداوند مى‏دانست كه براى هر انسانى، آزاد كردن بنده، مقدور نیست راهى براى رسیدن به بهشت قرار داد با اطعام طعام.
عبادت‏هاى سنگین و ختم قرآن و سجده‏هاى طولانى
برادر دعبل مى‏گوید: حضرت رضا(ع) پیراهنى از خز سبز رنگ و انگشترى از عقیق به برادرم «دعبل» عنایت كردند و فرمودند، اى دعبل برو «قم» كه در آنجا فایده خواهى برد، و فرمود: این پیراهن را محافظت كن زیرا كه من در این پیراهن در هزار شب، هر شب هزار ركعت نماز خوانده‏ام و در آن هزار بار قرآن را از ابتدا تا انتها ختم كرده‏ام.
صولى مى‏گوید: از جده‏ام پرسیدند كه درباره رفتار حضرت رضا(ع) سخنى بگوید. جده من كه زنى بسیار عاقل و سخاوتمند بود گفت: حضرت رضا(ع) كه همیشه نمازش را در اول وقت مى‏خواند وقتى نماز صبحش تمام مى‏شد به سجده میرفت و سر مبارك خود را بر نمى‏داشت تابالا آمدن آفتاب. و آن حضرت در این مدت به ذكر خداى تعالى مشغول بود.

منبع: www.balagh.net الف
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:51
اهل بیت
نویسنده:على میرخلف زاده

اداى قرض

خانمى علویه (سیده ) كه از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت باوقات نمازهاى خود و سایر عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پریشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمكن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربیع الثانى 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابى الحسن الرضا (علیه السلام) جسته و الحاح بسیار كرده كه مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده .
در خواب باو گفته شد كه شب جمعه دیگر بیا تا قرضت را ادا كنیم . لذا در این شب جمعه بحرم مطهر تشرف پیدا كرده و انتظار مرحمتى آن حضرت را داشت .
تا قریب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاى شریف كمیل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پیش روى مبارك حضرت نشست در انتظار كه آیا امام (ع) چگونه قرض او را مى دهد.
چون خبرى نشد عرض كرد مگر شما نفرمودید شب جمعه دیگر قرض تو را مى دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد. ناگهان از بالاى سر او قندیلهاى طلا كه بهم اتصال داشت بهم خورده و یكى از آنها از بالاى سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوى آن زن به زمین رسید و عجب این است كه چون گوى بلند شده و در دامن علویه قرار گرفت .
حاضرین از این امر تعجب نموده و بر سر آن علویه هجوم آوردند به نحوى كه نزدیك بود صدمه اى باو برسد، پس خبر به تولیت وقت كه مرتضى قلى خان طباطبائى بود دادند، آن علویه را طلبید و وجهى بوى داد و قندیل را گرفت لكن آن علویه محترمه با ورع بیشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من این مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بیش از این احتیاج ندارم .

شفاى پا

كربلائى رضا پسر حاج ملك تبریزى الاصل و كربلائى المسكن فرمود:
من از كربلا به عزم زیارت حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه 1334) تا رسیدم بایوان كیف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گردیدم و چون خوابیدم و بیدار شدم پاى چپ خود را خشك یافتم از این جهت در همان ایوان كیف دو ماه توقف نمودم كه شاید بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غیره داشتم تمام شد و از علاج نیز مایوس شدم .
پس با همان حالتى كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را كه براى زیر بغلهاى خود فراهم كرده بودم و بدان وسیله حركت مى كردم زیر بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .
گاهى بعضى از مسافرین كه مى دیدند من با آن حال به زیارت امام هشتم (ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قریب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخیابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زیر بغل رو به آستان قدس ‍ رضوى نهادم و نزدیك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بیرون آمده روانه شدم تا بصحن عتیق رسیدم و در كفشدارى چوب زیر بغلم لرزید و بزمین افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گریان نالیدم و عرض كردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشدارى گذاردم و خود را بر زمین كشیدم تا بحرم مطهر مشرف گردیدم و طرف بالا سر شریف ، گردن خود را با شال خود بضریح مقدس بسته و نالیدم كه اى امام رضا مرادم را بده .
پس بقدرى ناله كردم كه بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهمیدم كسى سه مرتبه دست به پاى خشكیده من كشید نگاه كردم سید بزرگوارى را دیدم كه نزد سر من ایستاده است و مى فرماید برخیز كربلائى رضا پایت را شفا دادیم . من اعتنائى نكردم مثل اینكه من سخن تو را نشنیدم . دیدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخیز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا دادیم ، عرض ‍ كردم چرا مرا اذیت مى كنى مرا بحال خود بگذار و پى كار خود برو.
پس تشریف برد بار سوم آمد و فرمود: برخیز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا دادیم ، در این مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا و بحق پیغمبر و بحق موسى بن جعفر كیستى .
فرمود: منم امام رضا تا این سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگیرم بیدار شدم در حالتى كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاى خشكیده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقریبا نیم ساعت بیش نگذشته بود.

شفاى دردها

مشهدى رستم پسر على اكبر سیستانى فرمود:
من دوازده سال قبل از این تاریخ (سیزدهم ماه ربیع الثانى سنه 1335) از سیستان به مشهد مقدس مشرف و مقیم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنیا رفت و بعد از آن درد شدیدى به پاى راست و كمرم عارض شد. به نحوى كه از درد بى تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نادارى و پریشانى نتوانستم به طبیبهاى ایرانى رجوع كنم .
لذا به حمالى گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بیمارستان انگلیسى برد و دكتر انگلیسى در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاى بسیار در مقام علاج برآمد. هیچ اثر بهبودى ظاهر نشد. بلكه پاى راستم كه درد مى كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوى كه ابدا احساس حرارت و برودت نمى كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصرى درد مى كرد و به جهت بى حس ‍ شدن پا نمى توانستم حتى با عصا بایستم . دكتر هم چون از علاج من نامید شد به حمّالى گفت تا مرا از مریضخانه بیرون آورده پهلوى كوچه اى كه نزدیك ارك دولتى بود گذاشت و من قریب ده سال در آن كوچه و نزدیكى آن تكدّى مى كردم و بذلت تمام روزگار را مى گذارندم تا در این اواخر بدرد بواسیر مبتلا شدم .
چون درد شدّت گرفت بسیار متاذى شدم و خود را به طبیب رساندم و او جاى بواسیر مرا قطع كرد و بیرون آمدم از اثر قطع بواسیر بیضتینم ورم كرد و مانند كوزه بزرگى شد و با این حال درد كمرم نیز شدت كرد. و در عذاب بودم .
روزى یك نفر ارمنى از آن كوچه مى گذشت و شنید كه من از درد ناله مى كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مى گوئید هركس به كنیسه ما پناه برد دردش بدرمان مى رسد پس تو چرا پناه نمى برى كه شفا بیابى (مقصود او از كنیسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (علیه السلام) بود.)
شماتت آن ارمنى خیلى بر من اثر كرد بطوریكه درد خود فراموش كردم گویا بى اختیار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنیسه ما چكار است .
ارمنى نیز متغیّر شده به من بد گفت و چوبى هم بر سر من زد و رفت .
من با نهایت خلق تنگى و پریشانى قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوى چپ ، خود را كم كم كشانیدم تا به حرم مطهر رسیدم و بالاى سر مطهر خود را بریسمانى بضریح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائى نمى روم تا مرا مرگ یا شفا دهى و مرگ براى من بهتر است زیرا كه طاقت شماتت ندارم .
پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر و بواسیر شدت گرفت و یكى از خدام در حرم مرا اذیّت مى كرد كه برخیز و از حرم بیرون شو. مى گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسى كارى ندارم و از مولاى خود شفا یا مرگ مى خواهم پس با دل شكسته بقدرى عرض كردم یا مرگ یا شفا و مرگ براى من بهتر است تا خوابم برد.
در عالم خواب دیدم دو انگشت از ضریح مطهر بیرون آمد و بر سینه ام خورد و صدائى شنیدم كه فرمود برخیز!! من خیال كردم همان خادم است كه مرا اذیت مى كرد. گفتم اذیت مكن بار دیگر دو انگشت از ضریح بیرون آمد و بر سینه ام رسید و فرمود برخیز. گفتم نه پا دارم و نه كمر: فرمود كمرت راست شد! در این حال چشمم را باز كردم ، میان ضریح مطهر آقائى دیدم كه قباى سبز در بر و فقط عرق چینى بر سر داشت و از روى مباركش ضریح پر از نور شده بود. فرمود: برخیز كه هیچ دردى ندارى .
تا این سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگیرم و حاجت دیگر بخواهم از نظرم غائب شد. ملتفت خودم شدم كه خواب هستم یا بیدار و دیدم صحیح و سالم ایستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسیر و ورم بیضتین اثرى نیست .

شفاى لال

شب جمعه 23 رجب 1337 زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود:
چون فهمیدم جماعتى از اهل سلطان آباد (كه این زمان آنجا را اراك مى گویند) قصد زیارت امام هشتم على ابن موسى الرضا (ع ) را دارند من نیز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ایشان پیاده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بین راه مقاصد خود را بهمراهان مى فهمانیدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گردیدم .
چون شب جمعه رسید من بى خبر از همراهان بقصد بیتوته در حرم شریف ماندم و پیش روى مبارك امام (ع ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضریح بستم و با اشاره عرض كردم اى امام غریب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گریه زیادى كردم و سرم را بضریح مقدس گذاشته خوابم ربود.
خیلى نگذشت كسى انگشت سبابه به پیشانى من گذارد و سرم را از ضریح بلند نمود. نگاه كردم سید بزرگوارى را دیدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزى بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوى من زد و فرمود شكرالله برخیز خواستم برخیزم با خود گفتم اول باید گره هاى شال گردنم را باز كنم آنگاه برخیزم چون نگاه كردم دیدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم دیگر آن بزرگوار را ندیدم لكن صداى سینه زدن و نوحه زائرین را در حرم مطهر مى شنیدم . آنوقت دانستم كه امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .

شفاى درد

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوینى ساكن سبزوار شفاء یافت چنانچه شوهرش نقل كرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بیمار شد تا گرفتار تب دائم گردید و تب او به 37 الى چهل درجه مى رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعى كردند فائده نبخشید بلكه بمرضهاى دیگر دچار گردید.
یكى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغییر آب و هوا بخارج شهر ببرى . مریضه چون این سخن را شنید به من گفت حال كه دكتر چنین گفته است بیا و منّتى بر من گذار باینكه مرا بزیارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست كنم یا در آنجا بمیرم .
من راى او را پسندیدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شدیم و چهار روز نزد طبیبى كه او را مؤیدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع كردیم لكن اثر بهبودى ظاهر نشد.
آنگاه به دكتر آلمانى رجوع نمودیم و او پس از معاینه گفت بایستى یكسال لااقل معالجه شود. پس بیست روز مشغول معالجه گردید. لكن عوض ‍ بهبودى مرض شدت كرد بنحویكه زمین گیر شد و نتوانست حركت كند.
لذا من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال وقتى كه رفتم دیدم حاج غلامحسین جابوزى با جماعتى نزد دكتر آمدند و حاجى مذكور به دكتر گفت دیروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اینك او را آورده ام تا معاینه كنى همان قسمى كه دیروز معاینه نمودى پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فریاد او از سوزش بلند شد.
دكتر دانست كه دستش صحت یافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باین كار دلالت كردم . آنگاه بدیلماج خود گفت بنویس كه من دیروز كوكب مشلوله را معاینه كردم و علاجى براى او نیافتم مگر به نظر پیغمبر یا وصى او. و امروز او را سلامت دیدم و شكى در شفاى او ندارم .
حاج غلامحسین مى گوید: بدیلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نكردى ؟ جواب داد كه او مردى بود بیابانى و محتاج بدلالت بود لكن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتیاج بدلالت نداشتى .
پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نیست از اینكه حمام رود و پاكیزه شود گفت پس ‍ بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مریضه خود آمدم و حكایت شفاى كوكب را بوى گفتم و او بگریه در آمد من باو گفتم تو نیز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم (ع ) بگیر پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا یافتن كوكب را شنیدم دلم شكست با خود گفتم من بامید شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسیدم تا اینكه پیش از ظهر روز چهارشنبه خوابیده بودم .
در عالم رؤ یا سید بزرگوارى را دیدم كه عمامه سیاه بر سر و قرص نانى بزیر بغل داشت آن نان را بیك طرفى گذارد و بآن علویه كه پرستار من بود فرمود این نان را بردار این سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بیدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود یافتم و حال آنكه پیش از خواب حالت حركت در من نبود.
پس فهمیدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم كه از سبزوار بامیدى بدربارت آمده ام نه بامید طبیب حال یا مرگ یا شفاء مى خواهم . اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم كه شفاء یافت . من همین قدر دیدم نورى ظاهر شد كه دلم روشن گردید. مانند شخص كورى كه یكمرتبه چشمانش بینا گردد و در آنحال هیچ دردى و كسالتى در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسین گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسید: در این چند روز گذشته كجا بودى .
گفتم به جهت اینكه امام ما، مریضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمایى . سپس دكتر آلمانى او را معاینه كرد و گفت او را هیچ مرضى نیست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در این خصوص چیزى بنویسى كه براى ما حجتى باشد.
دكتر مضایقه نكرد و بدیلماج گفت بنویس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت یكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاینه كردم و سلامت دیدم .(2)

شفاى چشم

مرحوم شیخ عبدالخالق بخارائى پیشنماز نقل فرمود كه پسرى نابینا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا یافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر این پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا (ع ) پناهنده گردید. چند وقتى نگذشت كه مادرش هم از دنیا رفت و آن پسر بیكس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائیها بتنهائى بسر مى برد. شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهایش ‍ آب آورد و نابینا شد.
چون كسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دكتر چشم او را دید به بهانه اى گفت دو روز دیگر او را بیاورید. پس از دو روز دیگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه دیگر آورده بود كه شیشه معاینه شكسته .
لذا پسر مایوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائیها یكنفر یهودى بوده از كسانیكه در مشهد معروفند به جدیدالاسلام . چون از بیكسى و نابینائى آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم این پسر بدهم .
پسر این سخن را كه شنید گفت من پول جدید را نمى خواهم بلكه شفاى خود را از حضرت رضا (ع ) مى خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسیاده مباركه رضویه مى رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مى شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه دیدم سید بزرگوارى از ضریح مطهر بیرون آمد لباس سفید در بر و شال سبزى بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مى خواهى ؟ عرض كردم چشمهاى خود را مى خواهم !
حضرت یكدست پشت سر من گذاشت و دست دیگر را بچشمهاى من كشید و من از خواب بیدار شدم در حالتیكه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چیز را مى دیدم و مى بینم .(6)

جوان خوشبخت

مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود:
روز عید نوروزى هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براى وقت تحویل سال بنحوى در حرم مطهر از كثرت جمعیت جاى بر مردم تنگ مى شود كه خوف تلف شدن است .
با جمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مكان در پهلوى خود جوانى را دیدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى دیدم خیال كردم از روى استهزاء این سخن را مى گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نكنى كه من از روى بى اعتقادى گفتم بلكه حقیقت امر چنین است زیرا كه من از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام .
من اصلا اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس ‍ آمدم .
جائى را نمى دانستم و كسى را نمى شناختم یكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم . ناگاه در بین زیارت چشمم بدخترى افتاد كه با مادر خود بزیارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمى كه پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع بگریه كردم و عرض كردم اى آقا حال كه من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم .
گریه و تضرع زیادى نمودم بقسمى كه بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانى حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع بگریه و زارى كردم . و عرض كردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسید و صداى جار بلند شد كه ایّهاالمؤ منون (فى امان اللّه)
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم . چون به كفشدارى رسیدم كه كفش خود را بگیرم دیدم یك نفر در آنجا نشسته است و به غیر از كفش من كفش دیگرى هم نیست .
آن نفر مرا كه دید گفت نصرالله كاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بیا برویم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خیال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پیدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیك خانه بسیار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى كرد. وقتى كه وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا دیدم نشسته است .
مرا كه دید احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله كاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسیار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر زن مرا بگو بیاید كه باو كارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است كه من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش بحرم براى زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یك نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم ، دیدم آن بزرگوار در ایوان روى یك قالیچه اى نشسته چون مرا دید صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترویج كن (و كسى را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشدارى او بیاورد) از خواب
بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشدارى تا او را پیدا كند و بیاورد و حال او را پیدا كرده و آورده اینك اینجا
نشسته و اكنون تو را طلبیدم كه در این باب چه راى دارى ؟
گفت جائى كه امام فرموده است من چه بگویم .
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه كردم الحاصل دختر را به من تزویج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد این است كه مى گویم هرچه مى خواهى از این بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(7)

خرجى راه

سید جلیل آقاى حاج میرزاطاهر بن على نقى حسینى دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشیك چهارم آستان قدس است و بسیارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود:
شبى از شبهائى كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرین بیرون رفتند و حرم خلوت شد من با سایر خدام حرم مطهر را جاروب نمودیم .
آنگاه ملتفت شدیم كه یك نفر زائر عرب از حرم بیرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضریح را گرفته و با امام (ع ) مشغول سخن گفتن است . لكن چون بزبان او آشنا نبودیم نفهمیدیم چه عرض مى كند.
ناگهان شنیدم صداى پول آمد مثل اینكه یك مشت دو قرانى نقره میان دستش ریخته شد این بود نزدیك رفتیم و گفتیم چه خبر است و این پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع ) به من مرحمت فرمود:
پس او را آوردیم در محل خدام كه آنجا را كشیك خانه مى گویند و به یك نفر كه زبان عربى مى دانست گفتیم تا كیفیت را پرسید.
او گفت : من اهل بحرینم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال باید خرجى راه مرا بدهى تا بروم .
ناگهان دیدم این پولها میان دستم ریخته شد (سید ناقل گوید) چون آن پولها را شمردیم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.

شفاى مسیحى

من از كودكى مسیحى بودم و پیروى از حضرت عیسى (ع) مى نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختیار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام . و شرح حالم از كودكى چنین است .
دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن دیگرى اختیار كرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مى بردم تا اینكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خویشان خود بسر مى بردم تا جنگ بلشویك پیش آمد و نیكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس ‍ بطوس آمدم در حالتى كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى (علیه السلام) بسر بردم مریض شدم و بدرد بیمارى و غربت و بى كسى و ناتوانى گرفتار گردیدم تا اینكه مرض من بسیار شدت كرد.
شبى با دل شكسته و حال پریشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نیاز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پیغمبرت عیسى بر جوانى من رحم كن خدایا بحق مادرش مریم بر غربت و بى كسى من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجیل عیسى و بحق موسى و توراتش و بحق این غریب زمین طوس كه مسلمانها با عقیده تمام به پابوسش مشرف مى شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) دیدم در حالتى كه هیچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا دیدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسیحى هستى در اینجا چه مى كنى ؟ چه بگویم ؟
ناگاه دیدم از ضریح نورى ظاهر گردید كه نمى توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و دیدم در جواهر ضریح باز شد و وجود مقدس ‍ صاحب قبر حضرت رضا (علیه السلام) بیرون آمد درحالى كه عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر كمر داشت و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
اى جوان تو براى چه در اینجا آمده اى ؟ عرض كردم غریبم بى كسم از وطن آواره ام و هم بیمارم براى شفا آمده ام بقربان رخ نیكویت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائى .
پس از بیدارى چون خودرا صحیح و سالم دیدم صبح به بعضى از همسایگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ایشان مرا آوردند محضر مبارك آیة الله حاج آقا حسین قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض ‍ رسانیدم مرا تحسین فرمود.
چون اسلام اختیار كردم و مسلمان شدم از جهت اینكه جوان بودم بفكر زن اختیار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسیه رفتم براى اینكه مشغول كارى بشوم .
از آنجائیكه تحصیلاتم كافى بود در آنجا رئیس كارخانه كش بافى و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در میان كارگران دخترى با عفت یافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كنى من تو را بزوجیت خود قبول مى كنم .
آنگاه با یكدیگر بایران مى رویم آن دختر این پیشنهاد مرا قبول كرد و در پنهانى مسلمان شد لكن بجهت اینكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ایران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه (ع ) شدیم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ایشانرا بدو سید كه با یكدیگر برادرند تزویج نمودم یكى به نام سید عباس و دیگرى سید مصطفى كمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زیارت خوانى است براى زائرین و من خودم بكفش دوزى براى مسلمین افتخار مى نمایم .(شفاى خنازیر
صاحب مستدرك السفینه آقاى حاج شیخ على نمازى شاهرودى از فاضل كامل شیخ محمدرضا دامغانى كه مى فرمود:
من مطلع شدم برحال جوانى كه مبتلا شده بود به مرض خنازیر و هرچه به مریضخانه ها مراجعه كرد نتیجه اى بدست نیاورد و بهبودى حاصل نكرد.
لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باین كیفیت كه هر روز بحرم شریف مشرف مى شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مى مالید تا چهل روز لكن در این بین چون مشمول قانون خدمت سربازى شده بود او را براى خدمت بردند و چون دكتر او را معاینه نمود بواسطه مرض خنازیر او را معاف دائم نمود.
جوان به همان ترتیب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدریج به نظر مرحمت حضرت رضا (ع ) بهبودى یافت جز اندازه جاى یك انگشت كه از مرضش باقى مانده بود و بسیار متحیر بود و نمى دانست و نمى فهمید كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمى از مرض ‍ چیست ؟!
تا اینكه شنید بازرسى از تهران آمده است تا معلوم كند آیا اشخاصیكه ورقه معافیت بایشان داده شده در حقیقت مریض بوده اند یا از ایشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافیت داده اند و لذا بناى تجدید معاینه شد.
پس آن جوان را خواستند و چون رفت و دیدند حقیقتا مریض است ورقه معافیش را تصدیق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از این پیش آمد آن بقیه مرض نیز بعنایت حضرت رضا (ع ) برطرف شد و كاملا شفا یافت آنگاه معلوم شد علت باقى ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .

همسر گمشده

محدث نورى در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقى از اهل گیلان نقل كرد:
من بشهرها و كشورها تجارت مى رفتم تا اینكه اتفاقى سفرى بسوى هند رفتم . در آنجا بجهت كارى و پیش آمدى شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اى در سراى تجارتى براى خود گرفتم و بسر مى بردم .
در آن سرا جنب حجره من مرد غریبى كه دو پسر داشت بود من همیشه او را ملول و افسرده و غمناك مى دیدم و جهت حزنش را نمى دانستم و گاهى صداى گریه و ناله او را مى شنیدم و چون حال خون و گریه او را خارج از عادت یافتم بفكر افتادم كه باید بپرسم كه سبب حزن او چیست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .
وقتى نزد او رفتم دیدم قواى او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روى داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گریه و پریشانى شما را سؤ ال كنم و از تو خواهش مى كنم كه برایم نقل كنى كه چرا اینقدر ناراحت و محزون هستى .گفت ناراحتى و محزون بودن من براى پیش آمدى است كه براى من روى داده و آن این است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اى از امتعه نفیس و گرانبها پس انداز كرده و بخیال تجارت بكشتى حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بیست روز كشتى در حركت بود. ناگهان باد تندى وزیدن گرفت و دریا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانید و تارپود كشتى را كرباس وار از هم درید و استخوانهاى وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسیخت . و همه مردمى كه در كشتى بودند با مالهایشان غرق شد.
من در میان آب دریا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اى بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مى برد تا قضاى الهى آن اسب چوبى كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانید و به جزیره اى رسانید و موج دریا مرا بساحل انداخت . چون چنین پیش آمد شد و از هلاكت نجات یافتم ، خداى را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سیر در جزیره شدم كه دیدم جزیره ایست بسیار باصفا و سبز و در نهایت طراوت و زیبائى ولى از بنى آدم خالى بود و هیچ كس در آن نبود. یكسال در آن جزیره بودم شبها از ترس درندگان روى درخت بسر مى بردم تا اینكه روزى نزدیك درختى كه آب باران زیر آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم . ناگهان عكس زنى بسیار خوش صورت میان آب دیدم تعجب كرده سر بلند نمودم دیدم بلى دخترى بسیار جمیله و زیبا و قشنگ و خوش رو روى درخت است ولى لباس نداشت و برهنه بود.
دختر تا دید كه من باو نظر كردم گفت اى مرد از خدا و رسول شرم نمى كنى كه به من نگاه مى كنى . من حیا و خجالت كشیدم و سر بزیر انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مى دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشرى یا از صنف ملائكه یا از طایفه جنى ؟ گفت : من از بنى آدمم .
مرا قصه ایست كه آن این است كه پدر من از اهل ایران است و عازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقا كشتى ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و حال نزدیك سه سال است كه در اینجا هستم .
من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسى در این جزیره نیست و قسمت من و تو این بوده اگر رضایت داشته باشى همسرم شوى و من تو را بعقد خود درآورم .
آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضایت بود پس روى خود را برگردانیدم و او از درخت بزیر آمد و من او را عقد كردم و با یكدیگر با دل خوش زندگى مى كردیم تا خداوند متعال بر بى كسى و تنهائى ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنایت نمود و اكنون هر دوى آنها حاضر هستند كه آنا را مى بینى ...
زندگى خوبى را داشتیم بتوسط این كانون گرم تا اینكه یك پسرم بسن نه سالگى و دیگرى به هشت سالگى رسید. و در آنجا چون لباس و پوشاكى نبود برهنه بسر مى بردیم و موهاى بدن ما دراز شده بود و بسیار بدمنظر بودیم .
روزى همسرم به من گفت اى كاش لباسى داشتیم كه خود را مى پوشانیدیم و ستر عورت مى نمودیم و از این رسوائى خلاص مى شدیم . پسرها كه سخن ما را شنیدند گفتند مگر بغیر از این طورى كه ما زندگى مى كنیم جورى دیگر هم مى شود زندگى كرد.
مادر بآنها گفت بلى خداوند متعال شهرها و جاهاى زیادى دارد و جمعیت مردم آنجا زیاد و خوراكهاى لذیذ و شربتهاى خوشگوار و لباسهاى زیبا و نیكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بودیم لیكن چون مسافرت دریا كردیم و كشتى ما شكست و در دریا افتادیم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اى باین جزیره افتادیم و در اینجا مانده ایم . پسرها گفتند اگر چنین است پس چرا بوطن و جاى سابق خود باز نمى گردیم . مادر گفت چون دریا در پیش است و بى كشتى ممكن نمى شود از دریا عبور كرد و در اینجا كشتى نداریم .
گفتند ما خودمان كشتى مى سازیم و در این امر اصرار كردند. مادر از اصرار این دو پسر اشاره بدرخت بسیار بزرگى كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانید وسط این درخت را بتراشید تا خالى شود شاید بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتى شده و طورى شود كه بر آن نشسته برویم و بجائى برسیم .
پسرها از شنیدن این سخن خیلى خوشوقت شدند و با كمال شوق فورا برخواستند و رفتند بجانب كوهى كه در آن نزدیكى بود و سنگهائى داشت كه سرهاى آن تیز بود. مثل تیشه نجارى . پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر میان بسته شروع بخالى كردن میان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشامیدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اینكه وسط درخت خالى و به هیئت كشتى و زورقى شد بطوریكه دوازده نفر در آن جاى مى گرفتند.
وقتى كه كشتى آماده شد خیلى خوشحال شدیم و خداوند را شكر كردیم كه همچنین پسران كارى بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شدیم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزیره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در یك جانب كشتى حوضى ساختیم و از همان موم ظرفهائى ساختیم كه توسط آن آب شیرین در آن ذخیره نمائیم كه هرگاه تشنه شدیم از آن بیاشامیم .
بعد براى خوراك خودمان در كشتى چوب چینى زیادى كه از ریشه ایست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتى قرار دادیم سپس دو ریسمان محكم از ریشه درخت یافتیم و یك سر كشتى را بیك ریسمان بسته و سر دیگرش ‍ را بریسمان دیگر و آن ریسمان را بدرخت بزرگى بستیم و چون این كار تمام شد انتظار مد دریا را داشتیم برسد تا مد دریا پیدا شد و آب رو بزیادى نمود بطوریكه كشتى ما روى آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداى را بجا آوردیم و تمام سوار كشتى شدیم .
ولى دیدیم كشتى روى آب است لیكن حركت نمى كند. آنوقت متوجه حركت نكردن آن شدیم و آن این ریسمانى بود كه به درخت بسته بودیم و مى بایست پیش از سوار شدن آن را باز مى كردیم .
یكى از پسرها خواست پیاده شود كه ریسمان را باز كند مادر پیش دستى كرد و پیاده شد و سر ریسمان را باز كرد موج دریا یكمرتبه ریسمان را از دست او ربود و كشتى بحركت درآمد و بوسط دریا رسید.
آن زن بیچاره شد و در آن جزیره ماند و شروع كرد بفریاد زدن و گریه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و این طرف دویدن هیچ علاجى براى او نبود و ما دور شدیم و دیدیم آن بیچاره روى درختى رفت و نظر حسرت بما مى كرد و اشك مى ریخت تا وقتى كه ما از نظرش غائب شدیم .
پسرها كه از مادر ناامید شدند ناله و گریه و اضطرابشان زیاد شد و گریه ایشان گویا نمكى بود كه بر روى جراحات دلم پاشیده مى شد لكن چون بوسط دریا رسیدیم ترس دریا آنها را ساكت كرد و كشتى ما هفت روز در حركت بود تا وقتى كه بكنار دریا رسیده فرود آمدیم و از آنجائیكه همه برهنه بودیم روى رفتن بطرفى را نداشتیم .
همانجا ماندیم تا اینكه غروب شد و تاریكى شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندى برآمدم و نظرى انداختم به روى شهر و روشنى آتش را از دور دیدم . پسرها را در آن كشتى گذاشتم و خود بسوى آتش براه افتادم تا بدر خانه اى كه درگاهى عالى داشت رسیدم در را كوبیدم مردى از آن خانه بیرون آمد.
من قدرى عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس و فرش گرفتم و فورا برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم و لباس ها را به آنها پوشانیدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در این سرا حجره اى گرفته و شبها جوالى برداشته و مى رفتیم عنبرها را كه در كشتى داشتم مى آوردم تا تمامى را آورده و اسباب زندگى را فراهم ساختیم و اكنون نزدیك یكسال مى شود كه در اینجا با پسرها بسر مى برم و تجارت مى كنم لیكن شب و روز از دورى آن زن مهجوره و بیكس و بیچارگى او در ناراحتى و حزن و اندوهم .
راوى گوید از شنیدن این قضیه رقت تمامى به من دست داد بقسمى كه به گریه افتادم . سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبیره و لا مغیر لمقادیره و حكمه ) گره تقدیر را بسر انگشت تدبیر نمى توان باز كرد و حكم الهى را بچاره گرى نمى شود تغییر داد.
آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) برسانى و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بدارى امید است كه درد تو را علاج كند و این غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسى . زیرا او پناه بى كسان است و او یارى و كمك مى كند.
این سخن من در او زیاد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روى اخلاص ‍ یك چراغ قندیلى از طلاى خالص بسازد و پیاده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (علیه السلام) طلب كند.
پس فورا برخواست و همان روز طلاى خوبى تحصیل كرد و بعد از آن قندیلى از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتى نشست و روبراه نهاد و بعد از پیاده شدن از كشتى راه بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید.
شب آنروزى كه وارد مى شد متولى آستان قدس حضرت رضا (علیه السلام) را در خواب دید كه باو فرمود فردا یك شخصى بزیارت ما مى آید تو بایستى او را استقبال كنى .
لذا صبح كه شد متولى با جمعى از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بیرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند و منزلى براى او معین نمودند و قندیلى كه آورده بود در محل خود نصب نمودند.
آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا شد تا پاره اى از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براى بستن در بیرون كردند بغیر آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برویش بستند و رفتند. چون حرم را خلوت دید شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زارى و گریه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مى خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .
حال خستگى بوى دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنید كسى مى گوید برخیز!
سر برداشت نگاه كرد دید وجود مقدس حضرت رضا (علیه السلام) است مى فرماید: من همسرت را آورده ام و اكنون بیرون حرم است برخیز و او را ملاقات كن .
مى گوید: عرض كردم فدایت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسى كه همسرت را از راه دور آورده است مى تواند درهاى بسته را بگشاید. پس ‍ برخواسته روانه شدم بهر درى كه رسیدم باز شد تا از رواق بیرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هیئتى دیدم كه در جزیره بود او نیز مرا دید پس یكدیگر را در آغوش گرفتیم .
من پرسیدم چگونه اینجا آمدى ؟ گفت من از درد فراق و زیادى گریه مدتى بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مى كردم .
ناگهان جوانى پیدا شد نورانى كه از نور رویش تمامى جاها روشن شد پس ‍ دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خیلى نگذشت چشم گشودم خود را در اینجا دیدم . پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال یكدیگر رسیدند و مجاورت آنحضرت را اختیار كرده تا وفات نمودند.
منبع: كتاب كرامات الرضویه (علیه السلام) معجزات على بن موسى الرضا(علیه السلام) بعد از شهادت
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:50
اهل بیت
زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز كه دل شیفتگان را مى‏برد .

نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیه‏اى برایتان آورده‏ام كه مانند آن را هیچ كس نیاورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اكرم(صلی الله علیه واله) است. كه از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چیزى نگفت. امام كه فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این كه چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد. (از كتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)

صحبت گنجشك با امام (علیه السلام)

راوى: سلیمان (یكى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یك روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشید و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسید. انگار با جیك جیك خود، چیزى مى‏گفت.
امام علیه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!... این گنجشك در زیر سقف ایوان لانه دارد. یك مار سمى به جوجه‏هایش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم كه پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد كرد و چیزى نمانده بود كه پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید كه آن گنجشك چه مى‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این كافى نیست؟!»

میهمان دوستى امام(علیه السلام)

راوى: یكى از نزدیكان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یك ماه طول كشید». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید كه دیر وقت رسیدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور كرد كه در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانواده‏اى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام كم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمنده‏ام! كاش این قدر شما را به زحمت نمى‏انداختم».
امام در حالى كه با تكه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاك مى‏كرد، فرمودند: ما خانواده‏اى نیستیم كه میهمان را به زحمت بیندازیم».

ابرهاى سیاه

راوى: حسین بن موسى
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى‏شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم. در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش كنم. در همین فكرها بودم كه امام پرسیدند:
«حسین!... چیزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
فكر كردم كه امام با من شوخى مى‏كند ، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز كه حتى یك لكه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما ، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد كه مجبور شدیم به شهر برگردیم.

شربت گوارا

راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‏كرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد كه صحبتشان را قطع كنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام كلامش را قطع كرد و فرمودند: ـ «كمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این كه من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز كردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل كنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یك بار آب خوردن درست نبود كه دوباره تقاضاى آب كنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام كردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «كمى آرد و شكر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شكر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شكر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست كرده بود. نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى كه تشكر را فراموش كردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش كرده بودم. با كلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز كردم.
ـ شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش كه تشنگى‏ات را از بین مى‏برد.

شما امام من هستید

یكى از دوستان ابن ابى كثیر
بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شك و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مكه رفتم.
یك روز، كنار كعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را دیدم. با خود گفتم: «آیا كسى هست كه اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حضرت رضا (علیه السلام) اشاره‏اى كردند و گفتند: «به خداقسم! من كسى هستم كه خدا اطاعتش را واجب كرده است».
خشكم زد. اول فكر كردم شاید متوجه نبوده‏ام و با صداى بلند چیزى گفته‏ام. اما خوب كه فكر كردم، یادم آمد كه حتى لب‏هایم هم تكان نخورده‏اند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه كردم وگفتم: «آقا... گناه كردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابى‏كثیر» كه به این جا رسید نگاهش كردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.

آخرین طواف

راوى: موفق (یكى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مى‏رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏كردیم. در یكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مى‏زد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا كردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمى‏آیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‏آیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مى‏دهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با كعبه است».
سكوت سنگینى بر لب‏هاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .

سؤالى كه فراموش كرده بودیم

راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مى‏كردیم. از احمد خواستیم كه وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى كند كه سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به كلى فراموش كرده بودیم، اما به محض این كه احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».

به سوى شهر غربت

راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه كند. چهره و حركات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع كند، چند بار تا كنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام كردم. به خاطر مسافرت و این كه قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریك گفتم، اما با دیدن اشك امام، دلم گرفت. سكوت تلخى روى لب‏هایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه كن!... حركتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در كنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».

گلیم كهنه اتاق

راوى: نعمان بن سعد
كنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من كردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یكى از فرزندان من در خراسان با زهر كشنده‏اى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر كس كه قبر او را زیارت كند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم على».
حرف امام كه تمام شد، سكوت كردم و به گلیم كهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه كنم كه به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت كنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت كنم».
به امام نگاه كردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مى‏كرد.

در یاد مایى

راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‏گذشت.
یكى از طلبكارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حركت كردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مى‏خواستم خواهش كنم كه وساطت كنند از او بخواهد كه مدتى صبر كنند.
زمانى كه به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت كرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش كردم كه اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى كه گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره كردند كه گوشه سجاده‏اى را كه در كنارم بود ، بلند كنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‏اى هم كنار پولها قرار داشت. یك روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نكرده‏ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است».

كوه و دیگ

راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیك «ده سرخ» توقف كردیم. مؤذن كاروان، نگاهى به خورشید كرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا كردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقدارى از خاك را گود كرده بود و چشمه‏اى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. كوهى نزدیك سناباد بود كه از سنگ آن، دیگ‏هاى سنگى مى‏ساختند. امام به تخته سنگى از كوه تكیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایى را كه مردم با دیگ‏هاى این كوه مى‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها بركت عطا كن!»
فكر مى‏كنم خدا به بركت دعاى امام، به كوه ، نظر خاصى كرد. چون امام خواستند كه از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایى بپزیم كه از سنگ آن كوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از كمى استراحت، امام به طرف محلى كه «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حركت كردند. مأموران حكومتى جار زدند كه امام مى‏خواهد قبر هارون را زیارت كند، اما امام با یك حركت ساده نقشه‏هاى مأموران را نقش بر آب كرد. آن حركت هم این بود كه كنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در كنار قبر، كشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند كرد ... و هركس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد كرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‏اى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه كردند. اشك در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دینى ،شماره 6)

دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‏دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‏توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‏خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‏ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‏نماز» می‏گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‏نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‏نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‏السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‏تردید در این خوابهای سه‏گانه رازی است، به همین جهت‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‏نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‏ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‏سر ساعت‏بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‏کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‏گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‏برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‏کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‏نمازی و لامذهبی زده‏اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‏یافتی و نمازهایت را کجا می‏خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‏کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‏برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‏بیت و خدمت‏به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‏السلام، مورد عنایت قرار گرفته‏ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‏خوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‏نیست که‏نیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج‏2)

پوستین دوز

می‌خواهم جریانی را برایتان بازگو كنم كه برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بكر است. در این شهر مرا به امانت‌داری می‌شناسند. بیشتر مردم امانت‌هایشان را به من می‌سپارند و هر وقت كه خواستند آن را از من طلب می‌كنند. امروز هم مردی به خانه‌ام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او كه رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را كه پارچه‌ای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم می‌خورد جایی مدفون كردم. اینطور خیالم راحت بود كه اتفاقی نمی‌افتد.
حدود یك سال از آن روز می‌گذرد. امروز یا فرداست كه آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپرده‌ام وقتی آمد من را با خبر كند.
ـ پدر مردی آمده و می‌گوید به پدرت بگو به دنبال بسته‌ای آمدم كه مهر من به روی آن است.
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم كه رفت در اتاقم را قفل كردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمده‌ام امانتی‌ام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود كه اندوخته‌ام به یغما نمی‌رود.
ـ علیك السلام، برویم، من بسته‌ات را بیرون خانه در مكانی امن پنهان كرده‌ام.
ـ بیرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن كرده‌ام. اینطور خیالم راحت بود كه فقط من از مكان آن با خبرم.
در طول راه به مكانی فكر می‌كردم كه بسته پوستی را در آن دفن كرده بودم. نمی‌دانم چرا آنجا را به خاطر نمی‌آوردم. به خودم می‌گفتم: ابی بكر فكر كن ، بیشتر فكر كن، باید آن را پیدا كنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش می‌كردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه كنم؟
ـ برادر! ابی‌بكر، ساعتی می‌شود كه در شهر پرسه می‌زنیم، نمی‌خواهی مرا به محل دفن بسته‌ام ببری؟
ـ می‌خواهم، اما خدا می‌داند كه مكانش را به خاطر نمی‌آورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمی‌آوری؟! یعنی فراموش كرده‌ای كجا آن را مدفون ساخته‌ای؟ بیشتر فكر كن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فكر می‌كردم. نمی‌دانم چرا هر چه بیشتر فكر می‌كنم كمتر نتیجه می‌گیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچه‌ها بازی می‌كردند. شب كه شد بسته را آنجا دفن كردم. آن مرد ، ناراحت و غمگین با من خداحافظی كرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود كه به سمت من برگشت و گفت: ابی‌بكر، من به امانت‌داری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه می‌كردم. تو امانت‌دار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمی‌توانی كاری كه در توانت نیست را انجام نده.
او رفت اما صدایش در سرم می‌پیچید: گویا اشتباه كردم، گویا اشتباه كردم، تو امانت‌دار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش كرده بودم. به خودم كه آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها كجا می‌روند؟ باید از آنها بپرسم كه به كدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفته‌اند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟
وقتی فهمیدم آنها به مشهد می‌روند تا علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت كنند دلم لرزید. شاید چاره‌ام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم كمك بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتی‌اش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟
خستگی راه را نمی‌فهمیدم. با كسی هم‌صحبت نمی‌شدم. آنقدر مغموم و نگران بودم كه تنها به رسیدن فكر می‌كردم و بس، دلم روشن بود. می‌دانستم امام نظری به من خواهد انداخت و این فكر به من آرامش می‌داد.
به حرم كه رسیدم، سر از پا نمی‌شناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل كردم. آقا بگو چه كنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا كمك كن تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مكان مقدس كمكم كن.
بعد از نماز و زیارت گوشه‌ای نشستم. از خستگی نفهمیدم كی خوابم برد. در عالم خواب دیدم كسی به سمت من آمد و به من گفت: امانتی تو در فلان محل است.
بیدار كه شدم می‌دانستم جوابم را یافته‌ام. آن مكان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم كه برگشتم بدون اینكه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در كنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مكان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بسته‌اش هنوز به خاطر می‌آورم. اما من امانت‌دار واقعی را پیدا كرده بودم. امانت‌داری كه زائران دلهایشان را نزد او به امانت می‌سپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرمش را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشكر، از آن روز هر وقت گرفتاری را می‌بینم كه از پس مشكلش بر نمی‌آید راه مشهد را نشانش می‌دهم تا گمشده‌اش را بیابد. (عیون اخبارالرضا شیخ مفید ص 532)

خداوندا چه كنم؟

امروز هم زن و فرزندانم گرسنه‌اند! از صبح كه از خانه خارج شده‌ام همین طور بلاتكلیف به دور خود می‌گردم. كوچه‌های مدینه گویا تمامی ندارند. فكر می‌كنم امروز این بار دومی است كه از این كوچه گذشته‌ام!
چرا چنین شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر كوچكم دیگر توانی برایش باقی نمانده. چقدر ضعیف و لاغر شده است.
امروز سومین روزی است كه ناامید به خانه بر می‌گردم. خواستم به نزد امام جواد(ع) بروم اما می‌گویند ایشان را از در دیگری عبور می‌دهند. رمقی برایم باقی نمانده، دو روز است كه من و همسرم چیزی نخورده‌ایم، بچه‌های كوچكم با خرده نانهایی كه در خانه بود سر می‌كنند. خدایا به خاطر آنها گشایش كن. من انسان آبروداری هستم چگونه از كسی بخواهم پولی به من بدهد؟ نه من این كار را نمی‌كنم، پس جواب بچه‌هایم را چه بدهم؟
اینگونه نمی‌شود. امروز به در خانه امام جواد(ع) می‌روم. شاید فرجی شد. بهتر است كمی تندتر راه بروم. گویی نور امیدی به دلم تابیده. آقا تاكنون مسكینی را از خود نرانده‌اند. امیدوارم بتوانم ایشان را ببینم چیزی به خانه امام(ع) نمانده. این كیست كه به طرف من می‌آید؟ هان او هم یكی از مستمندان مدینه است. او بارها مورد عنایت امام قرار گرفته. چه شده سعد؟ امام را دیدی؟ مشكلت را مرتفع ساختی؟ ـ آری همه می‌گفتند حضرت رضا(ع) به فرزندش امام محمدتقی جوادالائمه(ع) نامه‌ای نوشته‌اند و در آن سفارش ما مستمندان مدینه را نموده‌اند. ـ چه سفارشی؟ امام رضا(ع) نوشته‌اند: ای ابا جعفر شنیدم غلامان هنگام سواری تو را از در كوچك خانه‌ات بیرون می‌آورند. آنها نمی‌خواهند خیری از تو به كسی برسد، به حق من بر تو! از تو می‌خواهم كه ورود و خروج خود را همیشه از در بزرگ قرار دهی و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلین بدهی. من می‌خواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگی بلند كند، بذل و بخشش كن و از انفاق مترس، خداوندی كه عرش را آفریده، كار را به تو تنگ نمی‌كند. «فانفق و لا تخش من ذی العرش اقتاراً»
به سرعت قدمهایم می‌افزایم. من هم می‌روم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا كه تنها این خاندان دست رد بر سینه كسی نخواهند زد. (كتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی)

غرور

گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مردانی كه همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمده‌اند. آن سوی اتاق امام رضا(علیه السلام) و نزدیك ایشان زیدبن موسی برادر امام حضور دارند.
من گوشه‌ای از مجلس دو زانو كنار عمویم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، كسی اعتنایی به من نمی‌كند. صدا زید می‌آید، زیدبن موسی، پسر امام موسی كاظم(علیه السلام)، گویا به همه فخر می‌فروشد. ببینم چه می‌گوید، زید: آری ما از ذریه فاطمه(سلام الله علیها) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی كاظم(علیه السلام) روزها را روزه می‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپری می‌كردند. ما از نسل برگزیده‌ایم...
چشمانم به امام افتاد، گویا تازه متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید كرد و گفت: ای زید! آیا گفتگوی نقالان كوفه كه فاطمه(سلام الله علیها) خود را از نامحرم حفظ كردند و خدا آتش را بر ذریه او حرام كرد ترا مغرور كرده است؟ به خدا قسم كه این تنها برای حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) و فرزندانی كه از فاطمه(سلام الله علیها) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینكه موسی بن جعفر(علیه السلام) خدا را اطاعت كند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت كند و تو نافرمانی خدا كنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه می‌شوید؟ همانا امام حسین(علیه السلام) فرمودند: برای ما، در نیكی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر كسی كه خدا را اطاعت نكند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نكنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه كه خدا فرزند نوح(ع) را از او نفی كرد. یعنی گفت آن پسر بد كاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست كه فرد بد كار پسر حضرت نوح(ع) نبوده یعنی پسری كه به خدا كفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه می‌كنم.
نگاه امام به من می‌افتد لبهای مباركشان متبسم می‌شود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر می‌كنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت كنم و كارهایم درست و الهی باشد از دوست داران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمی‌كنم من هر كه باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود می‌بالم. (عیون اخبار الرضا، ص 478).

باران

چقدر هوا گرم است. مدتهاست كه باران نباریده. شایعات تلخی شنیدم. می‌گویند از وقتی امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، دیگر این شهر روی باران را به خود ندیده. خیلی دلم شكست، آنها اشتباه می‌كنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبی‌ها هستند. چرا این آسمان قصد باریدن ندارد؟ خدایا چه می‌شود؟ اگر باز هم باران نبارد بی‌شك خشكسالی می‌شود. در همین مدت كوتاه رودها كم آب شده‌اند. چاه‌ها خشكیده‌اند. اگر این وضع ادامه پیدا كند چه اتفاقی می‌افتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام كمك خواسته. او از امام(ع) خواسته كه برای نزول باران دعا كنند. امام(ع) فرمودند بگویید دوشنبه مردم برای نماز باران به بیابان بیایند. وقتی از مردم شنیدم كه دوشنبه باران می‌آید خیلی خوشحال شدم. احساس غرور می‌كردم. اطمینان داشتم كه باران خواهد آمد و آنهایی كه امام(ع) را نشناخته‌اند باز می‌شناسند.
دوشنبه خیلی‌ها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر كوچكم را گرفتم و همراه جمعیت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها كه به امام(ع) شك داشتند، چه كسانی كه با یقین می‌رفتند. فضه نگاهش را از من بر نمی‌داشت. پرسیدم: چه شده خواهر كوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابری توی آسمان پیدایش نشود چه می‌شود؟ حرفهای فضه ته دلم را خالی كرد. اما نه! باید ایمانم را حفظ كنم. با قاطعیت به فضه گفتم: نه خواهر كوچولو مطمئن باش و وقتی باران شروع به باریدن كرد به گوشه‌ای برو تا خیس نشوی.
جمعیت مانند سیل به راه افتاده بود. تا چشم كار می‌كرد آدم دیده می‌شد. همه متعجب و نگران به هم نگاه می‌كردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالای بلندی رفتند و پس از حمد و ثنای خدا، دستها را به سوی آسمان بلند كردند و برای باریدن باران دعا نمودند. چشم‌هایم به خوبی امام(ع) را نمی‌دید ایشان را در هاله‌ای از اشك می‌دیدم. خیلی‌ها اشك‌هایشان را مقدمه بارانی زیبا قرار داده بودند. فضه زیر لب زمزمه می‌كرد: خدایا به خاطر امام رضا(ع) باران بیاید! امام از مردم خواست به خانه‌هایشان بروند. ابرهای سیاهی شروع به حركت كردند. رعد و برق همه جا را روشن كرده بود. چشم، چشم را نمی‌دید. همه جا پر از خاكی بود كه بر اثر باد تند از زمین بلند شده بود. دست فضه را در دستهایم می‌فشردم. به سرعت قدمهایم افزودم. فضه از صدای غرش رعد و برق می‌ترسید و هر از گاهی جیغ می‌كشید ـ خواهر كی می‌رسیم من می‌ترسم؟ ـ عجله كن، راه بیا و نترس. امام(ع) گفت: این ابرها به كسی آسیب نمی‌رساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسیده بودیم كه احساس كردم قطره‌ای لبهای سرخ و تب دارم را خیس كرد. آری باران بود كه می‌بارید. از خوشحالی با صدای بلند گریه می‌كردم. به خانه كه رسیدم مادرم را دیدم كه در وسط حیاط ایستاده بود. او چشم‌های خیسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست می‌گفتی امام(ع) با خود به توس بركت آورده، اگر امام(ع) به توس نیامده بود چه می‌شد؟ راستی واقعاً چه می‌شد؟ (عیون اخبار الرضا شیخ صدوق ص 407)

كوزه عسل

مرد كه ریش‌های بلند و سپیدش را هوای سرد كوهستان به بازی گرفته بود همچنان در دهانه‌ی غار ایستاده بود و هر لحظه بیشتر ردای كهنه و سوراخش را به خود می‌پیچید. این پا و آن پا می‌كرد تا گروه مركب سوار به نزدیك غار رسیدند. آن وقت با سرعت روی سنگریزه‌ها سر خورد و از سراشیبی پایین آمد. با چنان سرعتی افسار یكی از اسب‌ها را گرفت كه اسب ترسید و حركتی كرد و مرد نزدیك بود بر زمین بیافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ریز و بی‌رنگش به صورت سوار خیره شد: «ای جوانمرد! نمی‌دانی چقدر آرزوی دیدارت را داشتم تا اینكه شنیدم در مسیر خراسان از اینجا خواهی گذشت. مدت زیادی است كه منتظرم تا از تو بخواهم به كلبه ویرانه من بیایی و آن را با شمع وجودت روشن كنی» همهمه دیگر سواران كه به گوشش خورد حاكی از آن بود كه به دنبال كارش برود و اصرار نكند، چون راه درازی در پیش دارند. دوباره در افسار اسب محكم چنگ انداخت. در خود قدرتی عجیب دید تا هر طور شده نگذارد این فرصت از دست برود. یا ابن رسول الله، من سالهاست در این بیابان ذكر می‌گویم و همیشه اجداد پاك شما را ستایش كرده‌ام. من دوستدار شما هستم. آیا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمی‌كنید؟»
او كه از اسب پایین آمد برادرانه آغوش باز كرد و مرد شانه‌اش را بوسید. طولی نكشید كه در دلش قسم خورد رایحه بهشت به مشامش رسیده است. مرد خواست راهنمایی كند كه از آن سراشیبی بالا بروند، اما او ایستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پیاده شوید. قدری در منزل این مرد استراحت می‌كنیم.» در جا خشكش زد. نیم نگاهی شرمگین به سواران انداخت و فهمید شاید بیشتر از سیصد نفر باشند. قلبش تند می‌زد. زود خودش را جمع و جور كرد و به رویش نیاورد: «بفرمایید، بفرمایید منت می‌گذارید»
ساعتی بود كه همه نشسته بودند. از تنگی جا می‌ترسید روی دست و پای كسی پا بگذارد، اما این مانع نشد كه چندین بار به بیرون غار برود و نگاهی به تنها كوزه‌ی عسل و قرص نانی كه پشت تخته سنگ كنار غار پنهان كرده بود نیاندازد و دوباره برگردد و پنهانی به شمار مردان گرسنه نگاه نكند. آخرین بار كه برگشت فهمید بی‌فایده است، هر چه بشمرد كم نخواهند شد، به قدری كه كوزه‌ای عسل و قرصی نان سیرشان كند. گوشه‌ای نشست و از شرم اشك در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقایی كه دعوتش كرده بود نگاه كند. مدتی نگذشت كه شنید كسی صدایش می‌كند، سربلند كرد، خودش بود. با احتیاط از لابه‌لای دست و پاها گذر كرد و دو زانو كنارش نشست، اما به صورتش نگاه نكرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داری بیاور»
دوباره كه بازگشت، طوری كه انگار می‌خواست كسی نفهمد، همان كوزه عسل و قرص نان را جلوی او گذاشت: «شرمنده‌ام یابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول كردی و به كلبه حقیر من آمدی و من طعامی غیر از این ندارم كه از تو و همراهانت پذیرایی كنم. به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.»
امام بدون اینكه پاسخی بدهد ردای خود را به روی نان و عسل انداخت و زیر لب زمزمه‌ای كرد. مرد تند تند می‌رفت و می‌آمد و تكه‌های نان و عسلی كه از زیر ردا بیرون می‌آمد، می‌گرفت و جلوی مهمانان می‌گذاشت. آخرین تكه را كه جلوی سیصدمین نفر گذاشت نفس راحتی كشید، پسر رسول خدا با لبخندی شوخ او را نگاه می‌كرد.
مرد با چشمانی نمناك جلوی غار ایستاده بود و از بلندی به كاروان كه دور می‌شد، خیره مانده بود. باد در ردای پاره‌اش نفوذ می‌كرد. با پشت دست بینی‌اش را پاك كرد و ردا را به خود پیچید و به سمت غار برگشت. قدمی برنداشته بود كه در جا خشكش زد. پشت همان تخته سنگ كنار غار چشمش به كوزه عسلی افتاد و قرص نان، خطوط چهره پیرش در هم كشیده شد. كنار تخته سنگ بر زمین نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هركس كه به امامت شما مشكوك باشد.» آهی كشید و به حركت كاروان در دور دست خیره شد و صدای هق هق گریه‌اش در كوهستان پیچید.( كتاب خورشید شرق، ص 149)

مرز آشنایی

دیگر از خستگی خودم را پشت اسب رها كرده بودم و دست و پایم رمق نداشت. راه بسیار طولانی بود از مدینه تا ایران تا طوس. از پشت سر زمزمه‌ای شنیدم: «آن طرف، دیوارهای طوس را می‌بینم.» با این حرف قدری جان گرفتم. عقال و چفیه از سر برداشتم و به آن طرفی كه مرد گفته بود نگریستم. دیگر به هیچ چیز جز رسیدن به مأمنی و رفع خستگی این سفر طولانی فكر نمی‌كردم، فعلاً نمی‌خواستم فكر كنم حتی به چگونه خارج شدنمان از مدینه و غربتی كه انتظارمان را می‌كشید، دیاری ناآشنا و خیلی چیزهای نامعلوم دیگر.
با پا ضربه‌ای به پهلوی اسب زدم و خودم را نزدیك مركب اماممان علی بن موسی(ع) رساندم. قبل از اینكه چیزی بگویم دیدم لب‌های ایشان آرام تكان می‌خورد.
ـ «آقای من؟» با صدای من آرام رو برگرداند، دهان باز كردم تا چیزی بگویم اما او پیش‌دستی كرد و من لحظه‌ای دچار تردید شدم كه باید بقیه حرفم را بگویم یا نه!
ـ «چه شده، ای موسی پسر سیار؟ طاقتت از كف رفته می‌بینم. دیوارهای طوس به چشم من هم خورد.» قدری مركب را كنار ایشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانید حالا كه دروازه نزدیك است، قدری سریعتر حركت كنیم تا زودتر برسیم و بعد از مدت‌ها سفر، قدری قرار بگیریم.»
امام نه به من نگاه می‌كرد نه به سمت دیوارهای طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال كردم، لكه سیاهی در دوردست كه به نظر می‌رسید گروهی از مردم باشند. امام انگار كه با خودشان زمزمه كنند، گفتند: «خواهیم رسید موسی. عجله نكن! خواهیم رسید. اما بدان كه قرار شیعه تنها در قلبش خواهد بود و روزی كه به دیدار خدای خود بشتابد.» سكوت كردم و به یكباره تمام شوق رسیدن در من فروكش كرد. می‌دانستم علی بن موسی(ع) هیچگاه بیهوده سخن نمی‌گوید. از لحظه خداحافظی در مدینه این تردید را داشتم.
صدای شیون و زاری مرا به خود آورد. گروهی كه از دور می‌آمدند، حالا نزدیكتر شده بودند و تابوتی روی دوششان به چشم می‌خورد. نیم نفسی بلعیدم تا چیزی بگویم كه ناگهان امام پا از ركاب خالی كردند و با شتاب به سمت جمعیت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتی دیدیم امام خود را به كنار جنازه رساندند و چنان كه یكی از نزدیكانشان باشد آن را گرفته و همراهی می‌كردند، ما هم یكی یكی پیاده شدیم. همه با یك سؤال در نگاهمان و جستجو در میان جمع كه شاید آشنایی در آن باشد، به آنها نزدیك شدیم. عاقبت از مردی كه انتهای جمعیت بود پرسیدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش كند. این جنازه كیست؟» با چشمانی غمناك نامی را گفت كه اصلاً نشنیده بودم. گفتم: «به كجا می‌بریدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
یك لحظه از اینكه دریافتم خلاف جهت شهر حركت می‌كنیم، بی‌صبر شدم كه حكمت این تشییع جنازه دیگر چیست؟ ناگهان امام رو به من كرد و گفت: «هركس جنازه یكی از دوستان ما را تشییع كند، از گناه پاك می‌شود مثل روزی كه از مادر متولد شده است.»
یك لحظه از فكری كه از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزدیدم. انگار او از هر چه كه به آن می‌اندیشیدم خبر داشت. خودم را دلداری دادم كه اینطور نیست و او بالاخره می‌داند كه همه ما خسته‌ایم. می‌دانستم كه امام حكمت، تدبیر، عصمت، عدالت و كرامت دارد اما چرا باید از هر چیزی كه از دل ما می‌گذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبیده بود، انگار كه از كودك خود مواظبت می‌كرد. بالاخره جنازه را كنار گور، زمین گذاشتند. امام به مردم فرمودند كه یك طرف بایستند تا میت را واضح ببینند. آن وقت كنارش زانو زدند. نزدیك شدم تا شاید چهره مرد را ببینم. امام دست مباركش را بر سینه مرد نهاده بود و شنیدم كه می‌فرمود: «فلانی، تو را به بهشت بشارت می‌دهم. دیگر بعد از این ناراحتی نخواهی دید.»
علی بن موسی(ع) همان نامی را بر زبان راند كه من از آن مرد پرسیده بودم. وقتی به سمت مركب‌هایمان می‌رفتیم، دیگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض كردم: «آقا، مگر این مرد را می‌شناختید؟ آخر اینجا سرزمینی است كه تاكنون به آن نیامده‌ایم.» امام خندید و سوار اسب شد و دیگر كلامی نشنیدم تا زمانیكه چند قدم دیگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در كنار خود احساس كردم و فرمودند: «مگر نمی‌دانی اعمال و كردار شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می‌شود؟ اگر در اعمال خود كوتاهی نموده باشند، از خداوند برای آنها طلب بخشش می‌نماییم و چنانچه كار نیكی انجام داده باشند، برای آنها درخواست پاداش می‌كنیم.» دلم لرزید. درست بیرون دروازه ایستادم، در حالیكه اشك پهنای صورتم را پر كرده بود. امام را دیدم كه اولین نفری بود كه وارد شهر شد. دیگر نمی‌خواستم وارد شوم به امام خیره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم می‌خواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتی كه برای من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردی كه می‌دانست برای اینكه از آبروی خود برای ما طلب بخشش كند و خواهان پاداش خوبی‌های شكسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقیر دیدم. من نباید می‌گذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما برای خستگی خودم او را تكلیف به شتاب كردم. درمانده شده بودم، بقیه یاران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ایستاده بودم و نگاه می‌كردم.
ناگهان علی بن موسی(ع) بدون اینكه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تكان داد و فریاد زد:
ـ «بیا موسی! این تقدیریست كه رضای خدا در آن است.» چفیه را بر سر انداختم و مركب را به جلو راندم.
(صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان، ص 64.)

نیشكر در تابستان

همین‌طور كه از روستای ایدج به شهر می‌آمدم به او فكر می‌كردم. كاروان حامل او در اهواز توقف كرده بود و من می‌رفتم تا در آنجا به دیدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمه‌هایی را از مردم شنیدم:
«مریض شده است» «فقط كمی كسالت پیدا كرده» «باید طبیب خبر كنیم» از یكی پرسیدم: چه كسی مریض شده؟ معلوم شد كه او، پیشوای هشتم، به خاطر گرمای تابستان دچار كسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اینكه خودم را معرفی كردم با مهربانی گفت: ابوهشام از تو می‌خواهم كه برای من طبیبی بیاوری.
فوراً برخاستم و رفتم. طبیب كه بالای سرش حاضر شد او نام گیاهی را گفت و آن را خواست. طبیب گفت: شما از كجا اسم این گیاه را می‌دانید. به جز شما، هیچ‌كس از مردم این گیاه را نمی‌شناسد. و بعد ادامه داد: از این گذشته در فصل تابستان كه اصلاً این گیاه پیدا نمی‌شود. به چشمان طبیب خیره شدم. انگار از هوش و استعداد برق می‌زد.
پیشوای هشتم مكثی كرد و گفت: پس كمی نیشكر بیاور. طبیب گفت: این یكی كه از آن گیاه اول شگفت‌آورتر است. تابستان اصلاً فصل نیشكر نیست. طبیعتاً می‌فهمیدم كه طبیب درست می‌گوید اما چیزی نمی‌گفتم؛ اگر حرفی می‌زدم به این معنا بود كه حرف‌های پیشوا را قبول ندارم. همان موقع پیشوای هشتم به من نگاه كرد. نشانی محلی را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردی سیاه‌پوش آنجاست كه محل نیشكر و این گیاه را به تو خواهد گفت. آنهم در همین فصل تابستان، برو و آنها را برای طبیب بیاور. در حالی كه از این برخورد عجیب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس كردم به شدت به من خیره شده است و تا لحظه بیرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقیب كرد. اقدام من از ابتدا مأیوسانه بود. من از سر ناچاری آنجا رفتم، تا اینكه آن مرد را پیدا كردم. همان مردی كه لباس تیره‌ای به تن داشت. چهره‌اش بی‌حالت بود. محل نیشكر و آن گیاه را از او خواستم، خودش برایم مقداری از آن دو گیاه را آورد و گفت كه به عنوان بذر برای سال آینده نگه داشته است.
وقتی بر می‌گشتم احساس آسودگی می‌كردم و مغرور از یافتن دارو برای پیشوایم بودم.
بعد از اینكه رسیدم نیشكر و آن گیاه را به طبیب دادم. او با چهره‌ای متعجب آنها را از من گرفت. پیشوای هشتم مرا تحسین كرد و گفت: معلوم است كه برای بدست آوردنش زحمت كشیده‌ای. من اگرچه می‌دانستم كار ساده‌ای را انجام داده‌ام اما به روی خودم نمی‌آوردم.
همان موقع بود كه در پس نگاه بهت‌زده‌ی طبیب، متوجه قطره اشكی شدم كه در گوشه چشمش می‌درخشید. همان چشمانی كه از هوش و استعداد برق می‌زد. بعد او با صدای تازه‌ای كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسید: ابوهاشم این مرد فرزند كیست؟ من گفتم: فرزند سید پیامبران است.
و درست در لحظه‌ای كه این جمله را می‌گفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بی‌حسابی شدم كه آنجا در وجود او بود و به طبیب آگاهی بخشیده بود. (هشتمین سفیر رستگاری)

رهاتر از آهو

دوباره آن را در جلوی خود می‌دید. دقیقاً بعد از آن ماجرا اینطور شده بود و هر جا كه می‌رفت آن بچه آهو را جلوی خود می‌دید. با همان چشمانی كه اشك، خیسشان كرده بود و حالا داشت همین‌ها را به ابن یعقوب سراج می‌گفت: به او گفت كه آن بچه آهو رهایش نمی‌كند. هر جا می‌رود، توی بازار... توی خانه... توی كوچه... آن آهو را می‌بیند و وقتی به او نزدیك می‌شود دیگر هیچ چیز نیست... هیچ چیز.
از ابن یعقوب پرسید: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فكر می‌كنی؟
ابن یعقوب گفت: گاهی می‌شود كه من هم ساعت‌ها به آن روز فكر می‌كنم و سپس گفت: عبدا... به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغییر داد. می‌خواهم بگویم اتفاقی به آن مهمی را كه نمی‌توان فراموش كرد.
آن روز فراموش ناشدنی بود. همین چند وقت پیش كه هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند، یكروز به دنبالش راه افتاده بودند. پیشوا به بیابان رفته بود. بعد آنجا به یك دسته آهو رسیده بودند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیده بودند كه چطور پیشوا به آهو اشاره كرده بود و بعد در حالی كه هیچ انتظارش نمی‌رفت بچه آهو پیش آمده و نزدیك شده بود. اینكه او چطور معنی اشاره پیشوا را فهمید، گیجشان كرده بود. عبدا... و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما می‌توانستند ببینند كه آهو در میان دست‌های پیشوا بیتابی می‌كند. پیشوا دست بر سر آهو می‌كشید و چیزهایی را زمزمه می‌كرد. عبدا... و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس می‌كردند. بچه آهو در حالی كه اشك می‌ریخت از پیشوا جدا شده و رفته بود.
پیشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اینكه آنها سؤالی بكنند گفته بود: می‌دانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تكان دادهِ بودند.
«وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراكی تهیه كرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشك ریخت. دلیل گریه‌اش همین بود.»
عبدا... قبل از این توضیح چیزهایی را كم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس می‌كرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بی‌آنكه سعی كرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بی‌اعتقادی كه تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون كه حقیقت غافلگیرشان كرده بود.
و هنوز عبدا... هر جا می‌رفت، اینجا و آنجا، توی خلوت و بین جمعیت، آن بچه آهو را جلوی چشم خود می‌دید. آن هم بچه آهویی كه حلقه اشك در چشمانش می‌لرزد. (ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی)

باران رستگاری

روز دوشنبه، یكی از سال‌های ولایت عهدی پیشوای هشتم، یك روز ماندگار كه سرشار از انتظار اتفاقی است كه قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.
مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر می‌كرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی كرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بكشاند. حالا می‌توانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دست‌هایی كه حالا به سمت آسمان بالا می‌رفت خیره ماند. زمزمه‌ای را شنید كه نامشخص بود. صداها كه كم كم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همان‌گونه كه دستور داده‌ای آن‌ها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند...
مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه می‌كرد و به دعایش گوش می‌داد. به طرز عجیبی احتیاج داشت كه حرف‌های او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباریده و آن سال خشكسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود كه برای بارش باران نماز بخواند و دعا كند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام كرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.
آن سال‌ها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران... روزهای قبل زمزمه‌هایی شنیده بود.
ـ او راست نمی‌گوید.
ـ چنین نیرویی ندارد.
ـ غیرممكن است كه بتواند
مرد نمی‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنیده بود ، شاید ناخواسته. آنها را باور نكرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود كه نمی‌توانست درك كند و آزارش می‌داد. شاید شكی مبهم... كه دوستش نداشت.
بنابراین با امید به اینكه اشتباه كرده است، آمده بود تا كاری برای خودش بكند. معلوم بود كه دیر یا زود همه چیز روشن می‌شود.
ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازه‌ای كه مردم به خانه‌های خود باز گردند.
بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی كه داشت در وجودش شكل می‌گرفت، صدای پیشوا را شنید.
ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری می‌رود.
ابرهایی كه بالای سر جمعیت در حركت بودند، از آنجا عبور كردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراكنده شدند و یكبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حركت نكنید كه این ابر بر سر شما نمی‌بارد و مأمور شهری دیگر است.
این اتفاق چند بار دیگر تكرار شد. مرد طاقت از كف داده بود. با هر غرشی كه آسمان می‌زد با چیزی درونش را بر می‌آشفت. شكی تازه شاید؟ احساس می‌كرد چیزی وجود ندارد كه به آن متوسل شود. بعد صدایی از یك گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.
بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانه‌های خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.
آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش توده‌های ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه كرد كه گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود كه قادر نبود چشم‌هایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هایشان می‌دویدند. اما مرد در غیبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعی افسون كه خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه كوچه‌ها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌ای حركت می‌كرد و به پیشوا نزدیك نمی‌شد.
بنابراین نتوانست زمزمه‌های آن صدا را بشنود كه می‌گفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش كرده است، سوق ده، به سمت رستگاری. (میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)

اشیاء مقدس

برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط كاروان اعزامی در حال انجام بود. كاروان نزدیك به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور كرده و مدت زمانی طول كشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و كاروان متوقف شد: محله غربی ـ كوچه بلاش‌آباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یكراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاكش را كنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت كاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاك آن قسمت از حیاط را كه انگار نور می‌تاباند، درخشان تر می‌كرد.
دانه بادام كاشته شد، زودتر از آنچه تصورش می‌رفت، سر از خاك بیرون زده به سرعت رشد كرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود كه مردم نیشابور در حالی كه از رشد سریع دانه بادام تعجب كرده بودند، فهمیدند كه می‌توان برای بهبود بیماری‌ها از آن استفاده كرد.
بیماری كه درد چشم داشت، یكی از آن بادام‌ها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یكی از آن دانه‌ها را همراه خود داشت، زایمانش ساده می‌شد و بچه‌اش راحت به دنیا می‌آمد.
آنها همچنین فهمیدند كه برای درمان دل درد چهارپایانشان می‌توانند شاخه‌ای از درخت را بریده و به شكم حیوان بكشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نكشید كه درخت بادام، ناگهان خشك شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخه‌های خشك شده آن را برید و بعد از آن بود كه بینایی‌اش را از دست داد.
عجیب بود كه با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را كه در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری كه اثری از آن باقی نماند.
آیا در این اتفاق نشانه‌ای وجود نداشت كه مردم نباید اشیاء و پدیده‌های مقدس و اسرارآمیز را نابود می‌كردند و بدین ترتیب به كار دانای متعال دخالت می‌كردند؟
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور ، كفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند كه تصمیم گرفتند ساختمان تازه‌ای در آن حیاط بسازند. برای این كار، مابقی آن درخت را هم كه در زمین مانده بود، بیرون كشیدند.
آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فكر كرده بودند: «این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است كه مردم سر هم كرده‌اند.»
بعد همانطور كه انتظارش می‌رفت، قانون معنوی كه در درخت نهفته بود، یكبار دیگر عمل كرد. یكروز اتفاق بدی افتاد. برادر كوچكتر در حالیكه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یكماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد كه با رگ‌زنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، كاری نمی‌توانستند بكنند. به علاوه قانون الهی همیشه قوی‌تر از هر قانون دیگری است.
مسلماً در آن نقطه از زمین كه پیشوای هشتم درخت بادام را كاشته بود ، هاله‌های اسرارآمیزی از جانب خدا موج می‌زد كه مردم برآوردن حاجت‌هایشان را در آن می‌دیدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفت‌انگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود كردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.
و هنوز هم این جمله شنیده می‌شود: این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است كه مردم سر هم كرده‌اند. (عیون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)

آفتابی كه بر نیشابور تابید

زن چندین بار سعی كرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بیهوده بود. پریده رنگ افتاده بود و با چشمانی بی‌حالت به پنجره نگاه می‌كرد. هجوم صداها را از دورترها می‌شنید كه هر لحظه نزدیك‌تر می‌شد. دلش خواسته بود كه پله‌ها را پایین برود و در این روزی كه مردم نیشابور انتظارش را كشیده بودند، به پیشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدری احساس ضعف می‌كرد كه شك داشت حتی ثانیه‌ای دیگر زنده بماند. دلش خواسته بود كسی به كمكش بیاید و او را به میدان ببرد تا در مراسم شركت كند، اما انتظاری بی‌نتیجه بود. حالا آن صداها گاهی مفهومی پیدا می‌كرد و او می‌شنید كه كسی پیشوای هشتم را صدا می‌زد، گریه‌هایی بلند می‌شد و گویا زنی زمزمه كنان دعایی می‌خواند. از پنجره‌ی اتاق تكه ابری دیده می‌شد كه از صبح راه نور را بر او بسته بود.
بنابراین اتاق فضای نیمه روشنی داشت، از صداهایی كه حالا به پایین پنجره رسیده بود، می‌توانست تعداد بی‌شماری از مردم را تصور كند كه در میدان وسیعی كه پنجره‌اش به آن باز می‌شد، ایستاده بودند. صدای به سر و سینه زدن‌ها و گمب گمب قدمها، قلب زن را می‌فشرد. چه كسانی آن بیرون هستند؟ او حالا دارد می‌آید یا آمده است؟ این چه صدای شیونی است؟ هیچ‌كس نبود كه جوابی به سؤالاتش بدهد.
سپس شنید كه كسی با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم می‌دهیم كه چهره خود را برای ما نمایان كنی و حدیثی از جد بزرگوارت برای ما نقل كنی.
ثانیه‌هایی در سكوت گذشت و بعد صداهای فریاد و شیون را شنید. می‌توانست ببیند كه امام، اشتر خود را متوقف كرده و سر از كجاوه بیرون آورده است. حتی گریبان‌های چاك خورده را هم می‌دید. اشكی از گوشه چشمانش چكید. بالاخره همه ساكت شدند. صدای ناآشنا اما صمیمی‌ای را شنید كه گفت: پدرم موسی كاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زین العابدین، به نقل از پدرش سیدالشهدا، به نقل از پدرش علی بن ابی طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئیل نقل كرده كه خداوند سبحان فرمود: كلمه «لا اله الا الله» در من است و هر كس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هركس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود. در سكوت دوباره‌ای كه حكمفرما شده بود، موجی از هیجان، وجود زن را می‌لرزاند، آن حدیث به نظرش نقل جدیدی نیامد، اما مطمئن بود كه حقیقت جدیدی در آن نهفته است. پی برد كه شاید گفتن «لا اله الا الله» برای او و بقیه، تبدیل به سخنی بی‌معنی و كسالت بار شده است و حالا آن را به گونه‌ای تازه باید شنید.
فكر كرد كه سكوت آن بیرون، طولانی شده است. آن وقت بود كه سعی كرد كنجكاوانه خودش را پشت پنجره بكشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را كاملاً حس می‌كرد. انتظار برای شنیدن حرفی كه انگار ناتمام مانده بود، حرف‌هایی از بین صداهای برخاسته شنید:
ـ پیشوا دوباره ایستاد.
ـ پیشوا دارد دوباره سر از كجاوه بیرون می‌آورد.
گوش‌هایش را تیز كرد. دوباره آن صدای صمیمی را شنیبد: اما ورود به این دژ را شرط و شروطی نهاده‌اند و من از شروط آن هستم. دقایقی بعد فریادهای خداحافظی مرد و زن را می‌شنید. این بار صداها كم كم در خم كوچه‌ها خاموش می‌شد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظی بالا آورد و تكان داد، حالا داشت هق هق می‌كرد.
بعد از چهل و سه سال زندگی حالا ایمانش داشت تغییر می‌كرد و عقیده‌اش محكم‌تر می‌شد.
اندكی بعد دیگر صدایی از كوچه باقی نمانده بود و از نفسهای زن هم، تكه ابر در آسمانی محو شده بود و حالا آفتابی درخشان بر او و بقیه شهر می‌تابید. انتظارش برای همیشه تمام شده بود. كمكی به او شده بود، كمكی كه هیچ فكرش را نمی‌كرد. اما در آخرین لحظات، فقط یك حسرت داشت؛ ای كاش می‌توانست قلم در دوات بزند و آن حدیث را بنویسد تا جاودانه بماند.
با این حسرت بود كه نفس آخرش را كشید، چرا كه او نتوانسته بود ببیند آن بیرون 24 هزار قلمدان در جوهر همین كردند و آن حدیث را نوشتند. (میهمان طوس، محمدعلی دهقانی ، خورشید شرق، عباس بهروزیان)

منابع :
پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
كتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی
صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان
مجله هنر دینى ،شماره 6
هشتمین سفیر رستگاری : علی كرباسی‌زاده
ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی
میهمان طوس : محمدعلی دهقانی
عیون اخبارالرضا، جلد 2
کتاب شیفتگان حضرت مهدی : قاضی زاهدی، احمد، ، ج‏2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین‏»
كتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:49
اهل بیت
نویسنده: آیة الله العظمی حسین مظاهرى
اسم آن بزرگوار على و كنیه او ابو الحسن الثانی و لقب مشهور او رضا است. عمر مبارك آن حضرت پنجاه و پنج سال بود. (1) در یازده ذى القعده سال 148 هجرى به دنیا آمد (2) و در سال 203 هجرى (3) در آخر ماه صفر به دست مأمون عباسى مسموم و شهید شد.
مدت امامت آن بزرگوار بیست سال بود (4) ، كه تقریبا هفده سال آن را در مدینه، ملجأ عوام و منجى انام و معلم علما و مروج دین بود. سه سال آخر، او را از مدینه جبرا به طوس بردند و در طوس تا توانست از حریم دین حراست كرد تا سر انجام به دست مأمون شهید شد.

مقام علمى حضرت رضا(علیه السّلام)

از متون اسلامى مى‏توان نتیجه گرفت كه آن حضرت عالم بما سوى الله، واسطه فیض این عالم، معدن كلمات پروردگار، صندوق انوار الهى و خزینه علم خداوند متعال است. احتجاجات و مباحثات حضرت رضا(علیه السّلام) با فرقه‏هاى مختلف در مجلس مأمون، مقام علمى آن حضرت را آشكار مى‏كند. چنانكه بارها مأمون مى‏گفت: ما اعلم احدا افضل من هذا الرجل على وجه الارض.
هیچ كس را در روى زمین داناتر از حضرت رضا نمى‏دانم.
فرید وجدى در دایرة المعارف خود، در ذیل كلمه رضا مى‏گوید: «مأمون سى و سه هزار نفر از بزرگان طوایف و فرق مختلفه را جمع كرد و از آنان خواست كه لایق‏ترین افراد را از میان خود انتخاب كنند تا ولایتعهدى را به او وگذارنماید. همه آن سى و سه هزار نفر، در على بن موسى الرضا اتفاق نمودند.»
در این باب از حضرت رضا(علیه السّلام) مطلبى نقل است كه مقام عبودیت آن بزرگوار را بر ما روشن مى‏كند . آن حضرت به دعبل خزاعى شاعر معروف عبایى داد و فرمود: «قدر آن را بدان كه در این عبا هزار شب و هر شبى، هزار ركعت نماز خوانده است.»
آنان كه حضرت رضا(علیه السّلام) را از مدینه به طوس آوردند، همه از كثرت عبادت و تضرع و انابه و زارى وتهجد و مواظبت كامل آن حضرت در عبادت سخن گفته‏اند.

تواضع حضرت رضا(علیه السّلام)

یاسر، خادم آن حضرت مى‏گوید: حضرت رضا همیشه با خدمه و كارگرهاى خود غذا مى‏خورد و دوست داشت كه با آنها بنشیند و صحبت و درددل كند. بعضى از ناآگاهان به این كار حضرت ایراد مى‏كردند و حضرت مى‏فرمود: ان الرب تبارك و تعالى واحد و الأب واحد و الام واحدة و الجزاء بالاعمال. (5)
پروردگار، پدر، و مادر، یكى است و فضیلت فقط و فقط به كردار است.

ادب و اخلاق حضرت رضا(علیه السّلام)

ابراهیم بن عباس كه در مسافرت از مدینه تا طوس خدمت آن حضرت بوده است، چنین مى‏گوید : «ندیدم به احدى ظلم كند، هیچ وقت كلام كسى را قطع نمى‏كرد. هیچ حاجتى را رد نمى‏نمود .
پاى خود را مقابل احدى دراز نمى‏كرد و در مقابل احدى تكیه نمى‏داد و با هیچ كس سخن جسارت آمیز نمى‏گفت.» (6)

سخاوت حضرت رضا(علیه السّلام)

قضیه‏اى كه كلینى رحمه الله در این باره نقل كرده است، ذكر مى‏كنیم. راوى مى‏گوید: «با جمعى بسیار خدمت حضرت رضا بودیم كه ابن سبیلى آمد و چنین گفت: یابن رسول الله! من دوست شما و پدران شما هستم. نفقه خود را در راه حج گم كرده‏ام. نفقه راه به من عنایت كنید، چون به خراسان رسیدم براى شما صدقه مى‏دهم، زیرا آنجا مكنت دارم. حضرت رضا(علیه السّلام) داخل اتاق شده پس از چندى از بالاى در، دویست دینار به او داد و خواهش كرد برود و فرمود: لازم نیست صدقه بدهى. چون حضرت آمد، از ایشان پرسیدند: پول را از بالاى در دادید و خواهش نمودید كه برود تا او را نبینید. فرمود: من خواستم ذلت سؤال را در صورت او نبینم. آیا نشنیده‏اید كه رسول اكرم فرموده است: صدقه پنهانى، معادل هفتاد حج است، و گناه آشكار موجب خذلان، و گناه پنهانى را خداوند مى‏آمرزد.» (7) آنچه نوشته شد، نمونه‏اى از فضایل حضرت رضا(علیه السّلام) بود. ذكر این گونه فضایل براى حضرت رضا (علیه السّلام) مقام و شأنى نیست. بنابراین بهتر است كه مقدارى از وقایع مسافرت جبرى آن بزرگوار از مدینه به طوس را ذكر كنیم:
ممالك اسلامى، بعد از مرگ هارون الرشید در طغیان بودند و شورشهاى فراوانى پدید آمد. هنگامى كه مأمون برادرش را نابود كرد و توانست زمام امت اسلامى را به دست بگیرد، صلاح را در آن دید كه سران ممالك اسلامى را جمع كند، تا بدینوسیله بتواند فتنه‏ها را خاموش نماید. پس سى و سه هزار نفر از بزرگان بلاد را به نام مستشار در مركز جمع نمود، و ولایتعهدى را به طور جبر و تهدید به حضرت رضا واگذار كرد، و بدین وسیله توانست به ممالك اسلامى آرامش بخشد.
هنگامى كه شورها فرو خفت، افرادى كه به عنوان مستشار خوانده شده بودند، متفرق و بسیارى از آنان مورد بى‏مهرى و یا احیانا زندان و تبعید قرار گرفتند و كشته شدند. از جمله آن افراد كه صلاح دانستند او را شهید كنند، حضرت رضا(علیه السّلام) است. نكاتى كه لازم به تذكر است :
1ـ حضرت رضا(علیه السّلام) در موارد متعددى ذكر كرده كه سفرش به خراسان، قبول ولایتعهدى و ورود به دستگاه مأمون بر ایشان تحمیل شده بود. (8) تشكیل مجلس عزا در مدینه موقع حركت، گریه‏هاى آن بزرگوار در مكه و خدا حافظى با بیت الله قبل از موقع آمدن عمال مأمون، گریه‏هاى او كنار قبر جد بزرگوارش و خدا حافظى با او بعد از آمدن آنان، قبول نكردن مكرر ولایتعهدى تا آنكه تهدید مى‏شود و سپس قبول كردن آن مشروط بر اینكه در امور مملكتى هیچ دخالتى نكند، همه مبین این مطلب است كه این جریان جبرا به حضرت رضا(علیه السّلام) تحمیل شده است. (9)
2ـ مأمون دستور داده بود كه حضرت رضا را از راه فارس به مرو ببرند (10) و سفر ایشان حتى الامكان در شب صورت گیرد. آیا این دستور، خود دلیل بر این نیست كه محبت اهل بیت در دلها جایى داشته و مأمون از اینكه حضرت رضا وارد شهرهاى پرجمعیت و شیعه نشین شود، در هراس بوده است، و یا نمى‏خواسته كه حضرت رضا(علیه السّلام) در دلها جایى باز كند؟
ممانعت مأمون از برگزارى نماز عید فطر توسط حضرت، (11) احتمال دوم را تأیید مى‏كند.
3ـ حضرت رضا از برخوردش با مأمون فوق العاده ناراحت بود، چنانكه هر وقت كه از نماز جمعه باز مى‏گشت، با حالت خستگى از خداوند متعال طلب مرگ مى‏كرد.
آیا درخلوت حضرت رضا را زجر مى‏دادند؟ آیا اعمال منافقانه روى آن بزرگوار اثر مى‏گذارده است؟ آیا مطلب دیگرى بوده؟ نمى‏دانیم، ولى ناراحتى فوق العاده حضرت رضا(علیه السّلام) از مسافرت امرى مسلم است.
4ـ آمدن حضرت رضا علیه السلام به مرو براى اسلام بسیار مفید بود، زیرا طوس براى بیگانگان میدان علم بود و اگر حضرت رضا در طوس نبود، كسى وجود نداشت كه شبهات آنان را رفع كند و اگر آن شبهات رفع نمى‏شد، براى عالم اسلام خطرناك بود.
5 ـ حضرت رضا (علیه السّلام) در بین راه به نیشابور رسیدند. نیشابور فوق العاده پرجمعیت و شیعه نشین بوده است. همه مردم به استقبال حضرت رضا(علیه السّلام) آمدند و مى‏خواستند كه آن بزرگوار خود را در میان مردم آشكار كند و براى آنان روایت بگوید. عقل و درایت حكم مى‏كند كه حجت خداوند متعال در آن وضع حساس باید بهترین سوغات را به آنها عنایت كند.
حضرت رضا صبر نمود تا شوق مردم به نهایت رسید، پس از آن سر از هودج بیرون آورد و چنین فرمود:
حدثنى ابى موسى الكاظم عن ابیه جعفر بن محمد الصادق عن ابیه محمد الباقر عن ابیه زین العابدین عن ابیه الحسین عن ابیه على بن ابى‏طالب قال حدثنى رسول الله صلى الله علیه و آله قال حدثنى جبرئیل قال سمعت عن الله تعالى قال كلمة لا اله الا الله حصنى فمن قال لا اله الا الله دخل فی حصنى و من دخل فی حصنى امن من عذابى!
پدرم و او از پدرش تا به رسول اكرم واو از جبرئیل و او از خداوند متعال نقل كرد كه خداوند فرموده است: كله لا اله الا الله، قلعه محكم من است و هر كه در آن داخل شود، از عذاب من در امان است.
سپس حضرت سر را در هودج بردند و چند قدمى رفتند. دوباره سر را از هودج بیرون آوردند و فرمودند: بشرطها و شروطها و انا من شروطها. (12)
گفتن: لا اله الا الله كه موجب سعادت است شرایط اساسى دارد، و یكى از شرایط اساسى آن من هستم، یعنى اقرار به ولایت.
جا دارد كه چند كلمه‏اى درباره این روایت شریف بحث شود:
كلمه لا اله الا الله، اقرار به آن و عمل نمودن به آن، موجب سعادت است. كلمه لا اله الا الله در حقیقت همان اثر آن است. همان كتابى است كه مایه سعادت جامعه بشرى است، ولى از نظر قرآن، كلمه لا اله الا الله منهاى ولایت، ناقص و بلكه هیچ است.
پروردگار عالم وقتى امیر المؤمنین(علیه السّلام) را به ولایت منسوب نمود، آیه اكمال را فرو فرستاد : الیوم اكملت لكم دینكم و اتممت علیكم نعمتى و رضیت لكم الاسلام دینا. (13)
در این روز كامل نمودم براى شما دین شما را و اتمام نمودم براى شما نعمت خود را و راضى شدم كه اسلام ـ توأم با ولایت ـ دین شما باشد.
قبل از نصب امیر المؤمنین به ولایت، آیه تبلیغ به پیامبر چنین خطاب مى‏كند:
یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته. (14)
اى پیامبر! آنچه را به تو نازل شد ـ نصب امیر المؤمنین به ولایت ـ به مردم بگو و اگر تبلیغ نكنى ، رسالت خود را نرسانیده‏اى.
حضرت رضا با جمله شرطها و شروطها همان آیه اكمال و آیه تبلیغ را یاد آورى مى‏كند و مى‏فرماید : شرط اساسى كلمه لا اله الا الله، ولایت است.
چیزى را كه باید متوجه باشیم، معنى و حقیقت ولایت است. ولایت از نظر لغت، معانى متعددى دارد و از جمله به معنى دوست هم آمده است همه باید اهل بیت را دوست بدارند، و محبت اهل بیت نعمت بزرگى است، چنانچه بغض اهل بیت خذلان بزرگى است. سنى و شیعه این روایت را از پیامبر گرامى نقل مى‏كنند كه فرمود: الا من مات على حب آل محمد مات شهیدا الا و من مات على حب آل محمد مات مغفورا له، الا و من مات على حب آل محمد مات تائبا، الا و من مات على حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الایمان، الا من مات على بغض آل محمد مات كافرا، الا و من مات على بغض آل محمد لم یشم رائحة الجنة. (15)
«آگاه باشید كسى كه با محبت آل محمد بمیرد، شهید مرده است. آگاه باشید كسى كه با محبت آل محمد بمیرد، آمرزیده است. آگاه باشید كسى كه با محبت آل محمد بمیرد، آمرزیده است . آگاه باشید كسى كه با محبت آل محمد بمیرد، مؤمن كامل مرده است. آگاه باشید كسى كه با بغض آل محمد بمیرد، بوى بهشت به دماغ او نمى‏رسد.»
و از جمله معانى ولایت، سرپرستى است. كسى كه سرپرست دل او على بن ابى‏طالب (علیه السّلام) باشد، ولایت دارد. كسى كه از صفات رذیله مهذب شده باشد، ولایت دارد. كسى كه سرپرست دلش طاغوتهاى برونى و درونى، شیطانهاى درونى و برونى، هوى‏ها، هوسها، آمال و آرزوهاى بیجا باشد، كسى كه هواى او، عقیده شخصى او، خواست او مقدم برخواست اهل بیت باشد، بى‏ولایت بلكه بى‏محبت به اهل بیت است. از این جهت است كه امام سجاد(علیه السّلام) مى‏فرماید: «ولایت و محبت بدون متابعت معنایى ندارد. كسى كه خداوند متعال را معصیت كند و با این وصف اظهار محبت خدا كند، اظهار او بیجا است و از عجایب روزگار است.» از این جهت مى‏توان گفت كه معناى اول و دوم ولایت به یك معنى مى‏رسد، ولایت اهل بیت ادامه ولایت خداوند متعال است. خداوند متعال مى‏فرماید : الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الى النور... اولئك اصحاب النار هم فیها خالدون . (16) .
«خدا سرپرست افراد مؤمن است. آنان را از تاریكیها ـ تاریكى كفر و ضلالت تاریكى هوى و هوس، تاریكى صفات رذیله، تاریكى شیطانهاـبیرون مى‏برد به سوى نور ـ نور ایمان، نور خدا، نور صفات خوب، نور ولایتـ و سرپست كافران طاغوت استـطاغوت هوى و هوس، طاغوت درون و برون، طاغوت صفات رذیلهـ آن طاغوتها آنان را از نور به تاریكیها مى‏برند و سرنوشت آنان آتش همیشگى است.»
و این است معنى روایت حضرت رضا(علیه السّلام) كه فرمود است: «كسى كه داخل در لا اله الا الله شود، سرپرست دلش الله باشد ـ عقیده‏اش، عملش، گفتارش و كردارش، نمایانگر این است كه تأثیرى در عالم جز از ناحیه الله نیست ـ و ادامه آن سرپرستى ولایت باشد، در قلعه محكم خداوندى است.» بنابراین باید گفت كه حضرت رضا(علیه السّلام) به یك جمله تمام ایمان، تمام سعادت، تمام قرآن و تمام سنت را عرضه كرده است.
نظیر همین جمله با شرحى كه داده شد از پیامبر اكرم(ص) روایت شده است.
چون آیه شریفه و انذر عشیرتك الاقربین، (17) یعنى: خویشان نزدیك خود را سنجش كن.» نازل شد، پیامبر(ص) بزرگان قریش را دعوت كرد و فرمود :
«اگر یك جمله بگویید، سعادتمند خواهید شد. بگویید لا اله الا الله و هر كه اول بگوید بعد از من وصى من است.» اول كسى كه جواب آن حضرت را داد، امیر المؤمنین (علیه السّلام) بود.
حضرت رسول سه مرتبه كلام خود را تكرار كرد و جز امیر المؤمنین كسى جواب نداد.پیامبر اكرم در همان جلسه فرمودند:« على، بعد از من وصى و جانشین من است.» (18) این كلام با كلام فرزندش حضرت رضا شباهت دارد.
در خاتمه، قسمتى از قصیده دعبل را كه در مرو براى حضرت(علیه السّلام) خوانده است، یادآور مى‏شویم . قصیده بسیار مفصل است و صاحب كشف الغمه همه آن را ضبط نموده است. چند بیتى از آن را اینجا مى‏آوریم. دعبل خدمت حضرت رسید و اشعارش را خواند تا بدین جا رسید:
افاطم لوخلت الحسین مجدلا
و قد مات عطشانا بشط فرات
اى فاطمه! كاش با حسینت در كربلا بودى، كه در كنار نهر فرات تشنه جان داد.
تا اینكه رسید به قبر موسى بن جعفر(علیه السّلام) در بغداد و چنین گفت:
و قبر ببغداد لنفس زكیة
تضمنها الرحمن فی الغرفات
اى فاطمه! از قبر بیرون آى و گریه كن، براى قبرى كه در بغداد است قبر نفس پاكى كه انوار رحمانى آن را فرا گرفته است.
حضرت رضا فرمود: دعبل! من هم شعرى مى‏گویم، همین جا آن را درج كن.
و قبر بطوس یا لها من مصیبة
الحت على الأحشاء بالزفرات
إلى الحشر حتى یبعث الله قائما
یفرج عنا الغم و الكربات
فاطمه! گریه كن براى قبرى كه به طوس است. دل او را غصه‏ها پاره پاره كرده است. این غصه‏ها ادامه دارد تا روز قیامت، نه بلكه، تا قیام آل محمد كه همه غمها و غصه‏هاى اهل بیت را مى‏زداید.
دعبل مى‏گوید: یابن رسول الله! ما در طوس از شما اهل بیت قبرى سراغ نداریم.
حضرت فرمودند: آن قبر من است، زمانى نخواهد گذشت كه من در طوس مدفون مى‏شوم. هر كه مرا زیارت كند، در بهشت با من است و از این جهان آمرزیده خواهد رفت. (19) دعبل ادامه مى‏دهد:
خروج امام لا محالة واقع
یقوم على اسم الله و البركات
یمیز فینا كل حق و باطل
و یجزی على النعماء و النقمات
قیام پیشوا ـ امام ـ قطعا واقع مى‏شود با نام خدا و با فیض و بركات خدا مى‏آید. حق و باطل با وجود او در میان مردم ظاهر مى‏شود و خوبان و بدان به جزاى كردارشان خواهند رسید .
چون به اینجا رسید، حضرت رضا بلند شد و براى احترام دست روى سر نهاد و سر فرود آورد، گریه كرد و فرمود: دعبل این امام را مى‏شناسى؟ دعبل گفت: مى‏دانم كه امامى از شما قیام مى‏كند و به دست او پرچم اسلام روى زمین افراشته مى‏شود و عدالت اسلامى، سرتاسر جهان را مى‏گیرد. فرمود: دعبل، امام بعد از من، محمد پسر من است و بعداز او پسرش على است و بعد از پسرش حسن و بعد از حسن پسر او حجت، قام آل محمد منتظر مطاع است. منتظر است در غیبت، مطاع است وقت ظهور.او است كه جهان را از عدالت انباشته مى‏كند، پس از آنكه از ظلم انبوه بود. سپس حضرت صد دینار و یك لباس به دعبل عنایت كردند. (20)
چون دعبل به قم آمد، هر دینارى را از او صد دینار خریدند و هرچه كردند كه لباس را به هزار دینار از او بخرند نداد، ولى چون از قم بیرون رفت، بعضى از اهل قم لباس را به زور از او گرفتند. (21)
در خاتمه اشاره‏اى به حضرت معصومه سلام الله علیها مى‏كنیم: بانویى كه شأن و مقامى عالى نزد خداى متعال دارد. بانویى كه دختر امام، خواهر امام و عمه امام است. بانویى كه بركات حوزه علمیه قم از گذشته تا به حال، به واسطه وجود مكرمه او است. بانویى كه حضرت رضا (علیه السّلام) درباره‏اش فرموده است: «هر كه او را زیارت كند، بهشت براى او واجب است.» (22)
این بانو در سال 183 هجرى متولد شد، و چون برادر بزرگوارش به مرو برده شد، براى زیارت برادر از مدینه حركت نمود! و چون به قم رسید، بیمار شد. چند روزى بیمار بود تا سرانجام در قم از دنیا رفت. سال وفات ایشان 201 از هجرت است. (23) پس سن مبارك ایشان تقریبا هیجده سال است. در زیر گنبد آن بانوى محترمه چند نفر از دختران و نوه‏هاى امام جواد(ع) مدفونند. (24) از بزرگان و كملین و اصحاب ائمه طاهرین علیهم السلام در قم، فراوان مدفون شده‏اند.

پی نوشت :

1)اصول كافى، ج 1، ص .486
2)اصول كافى، ج 1، ص .486
3)اصول كافى، ج 1، ص .486
4)اصول كافى، ج 1، ص .492
5)كافى، ج 8، ص .230
6)اعلام الورى، ص .314
7)مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 360 و .361
8)امام رضا علیه السلام در پاسخ احمد بن محمد بزنطى مى‏نویسد: «...و اما اینكه اجازه ملاقات خواسته‏اى، آمدن نزد من دشوار است، و اینها اكنون بر من سخت گرفته‏اند، و فعلا برایت ممكن نیست، انشاء الله بزودى ملاقات میسر خواهد شد.» نقل از حیاة الامام الرضا علیه السلام، ص 315 و رجال ممقانى، ج 1، ص 97 و عیون الاخبار، ج 2، ص .212
9)در كتاب حیاة الامام الرضا آمده مأمون در پاسخ درباریان و گروهى از عباسیان راجع به ولایتعهدى چنین گفت: این مرد از ما پنهان و دور بود و براى خود دعوت مى‏كرد. ما مى‏خواستیم او را ولیعهد خویش قرار دهیم تا دعوتش براى ما باشد، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نماید، و شیفتگان او دریابند كه آنچه او ادعا مى‏كرد در او نیست، و این امر ـخلافتـ مخصوص ماست نه او! و ما بیمناك بودیم اگر او را به حال خود باقى‏گذاریم، آشوبى براى ما برپا سازد كه نتوانیم جلوى آن را بگیریم... «عیون اخبار، ج 2، ص 170 و بحار، ج 49، ص 831».
10)اصول كافى، ج 1، ص .489
11)اصول كافى، ج 1، ص 489 ـ490، ارشاد مفید، ص 314ـ .213
امام رضا علیه السلام به برخى از یاران خود درباره مأمون فرمود: به گفتار او مغرور نشویدو فریب نخورید. سوگند به خدا كسى جز مأمون قاتل من نخواهد بود، اما من ناگزیرم شكیبایى ورزم تا وقت در رسد.
«بحار، ج 49، ص 891» شاهد بر فریبكارى مأمون رجاء بن ابى‏الضحاك (فرستاده مخصوص مأمون) است كه گفت: مأمون مرا مأمور كرد به مدینه بروم و على بن موسى الرضا علیهما السلام را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به دیگرى وانگذارم (نقل از اصول كافى، ج 1، ص 498.)
12)عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 131 ـ .134
13)مائده، قسمتى از آیه 3، در غایة المرام در باب 39 شش حدیث از احادیث اهل سنت نقل شده است كه این آیه در روز غدیر خم كه پیغمبر خدا على علیه السلام را به امامت معرفى كرد، درباره على علیه السلام نازل شده و در بیشتر آنها است كه پیغمبر گفت: «الله اكبر على اكمال الدین و تمام النعمة و رضى الرب برسالتى و الولایة لعلی» نقل از كشف الاسرار، ص .136
14)در الغدیر، ج 1 از ابن ابى‏حاتم و ابن مردویه و واحدى نیشابورى از ابو سعید خدرى و حافظ حاكم حسكانى در شواهد التنزیل از ابن عباس و جابر انصارى و ابو اسحاق حموینى در فرائد السمطین، قاضى شوكانى در تفسیر خود فتح القدیر از ابن مردویه و او از ابن مسعود نقل مى‏كند كه این آیه در روز غدیر نازل شده و دلالت بر ولایت و جانشینى على علیه السلام دارد. نقل از كتاب «پرتوى از امامت و ولایت».
15)تفسیر كبیر فخررازى، ج 27، ص 166، كشاف زمخشرى، ج 4، ذیل آیه 32 شورى، نقل از كتاب ولاء و ولایتها تألیف شهید استاد مرتضى مطهرى(ره).
16)سوره بقره، .257
17)شعراء/ .214
18)همین قضیه «انذار عشیره» را كه ذكر كردیم، طبرى در جزء ثانى از كتاب تاریخ الامم و الملوك به طرق مختلفه مذكور داشته و تاریخ طبرى از تواریخى است كه علماء فن تواریخ و سیر از آن مدحها كردند... و علاوه بر طبرى جمع كثیرى از بزرگان محدثین و مورخین و اهل سیر این قضیه را نقل كردند، مثل: ابن اسحاق و ابن ابى‏حاتم و ابن مردویه و ابى‏نعیم و بیهقى در سنن و دلائل خود و ثعلبى در تفسیر كبیر و ابن اثیر در جزء ثانى این قضیه را از مسلمات دانسته و... «نقل از كشف الاسرار، ص 151 ـ 152 تألیف امام خمینى قدس سره» .
19)اعلام الورى، ص .329 330
20)اعلام الورى، ص .33
21)اعلام الورى، ص 330 مناقب ابن شهرآشوب، ص .339
22)عوالم، ج 21، ص 331، ثواب الاعمال، ص 124، ج 1، كامل الزیارات، ص 324 ـ وسائل، ج 10، ص 451 «سعد بن سعد از امام رضا علیه السلام راجع به فاطمه دختر موسى بن جعفر علیهما السلام پرسش نمود. حضرت فرمود: من زارها فله الجنة» امام صادق علیه السلام فرمود: زیارت او با بهشت برابرى مى‏كند، یعنى زائرش به بهشت مى‏رود. (بحار، ج 2، ص 267 المستدرك، ج 2، ص 227، ج 1) و نیز امام رضا علیه السلام فرمود من زاارها عارفا بحقها و جبت له الجنة: هر كه او را زیارت كند در حالى كه به حق او شناخت و معرفت داشته باشد، بهشت بر او وجب مى‏گردد. (عوالم، ج 21، ص 330) امام جواد علیه السلام فرمود: هر كه قبر عمه‏ام را در قم زیارت كند، به بهشت خواهد رفت. عوالم، ج 21 ص 331) محدث قمى(ره) در منتهى الآمال، ج 2 در بخش احوالات حضرت معصومه علیها السلام مى‏نویسد: قاضى نور الله ره در مجالس المؤمنین فرموده از امام جعفر صادق علیه السلام روایت است كه گفت: «آگاه باش به درستى كه از براى خدا حرمى است و آن مكه است و از براى حضرت رسول صلى الله علیه و آله حرمى است و آن در مدینه است و از براى امیر المؤمنین علیه السلام حرمى است و آن كوفه است. آگاه باش به درستى كه حرم من و اولاد بعد از من قم است، آگاه باش: به درستى كه قم كوفه صغیره است، و همانا از براى بهشت هشت در است، سه در آنها به سوى قم است و وفات كند در قم زنى كه او از اولاد من باشد و نام او فاطمه دختر موسى علیه السلام است، كه داخل مى‏شوند به سبب شفاعت او شیعه من جمیع ایشان در بهشت.»
23)وسیلة المعصومیة، ص .66
24)مانند زینب و ام محمد و میمونه دختران حضرت امام جواد علیه السلام و بریهه دختر موسى مبرقع و... «منتهى الآمال، ج 2».


منبع: زندگى چهارده معصوم (علیهم السلام)
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:49
اهل بیت

1. مؤمن‌ ، مؤمن‌ واقعى‌ نیست‌ ، مگر آن‌ كه‌ سه‌ خصلت‌ در او باشد : سنتى‌ از پروردگارش‌ و سنتى‌ از پیامبرش‌ و سنتى‌ از امامش‌ . اما سنت‌ پروردگارش‌ ، پوشاندن‌ راز خود است‌ ، اما سنت‌ پیغمبرش‌ ، مدارا و نرم‌ رفتارى‌ با مردم‌ است‌ ، اما سنت‌ امامش‌ صبر كردن‌ در زمان‌ تنگدستى‌ و پریشان‌ حالى‌ است‌ .(اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 339)
2. پنهان‌ كننده‌ كار نیك‌ ( پاداشش‌ ) برابر هفتاد حسنه‌ است‌ و آشكار كننده‌كار بد سرافكنده‌ است‌ ، و پنهان‌ كننده‌ كار بد آمرزیده‌ است‌ .(اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 4 ، ص‌ 160)
3. از اخلاق‌ پیامبران‌ ، نظافت‌ و پاكیزگى‌ است‌. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
4. امین‌ به‌ تو خیانت‌ نكرده‌ ( و نمى‌كند ) و لیكن‌ ( تو ) خائن‌ را امین‌ تصور نمودى‌ . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
5. برادر بزرگتر به‌ منزله‌ پدر است‌ .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
6. دوست‌ هركس‌ عقل‌ او ، و دشمنش‌ جهل‌ اوست‌ .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 467)
7. دوستى‌ با مردم‌ ، نیمى‌ از عقل‌ است‌. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 467)
8. به‌ درستى‌ كه‌ خداوند ، سر و صدا و تلف‌ كردن‌ مال‌ و پر خواهشى‌ را دوست‌ ندارد . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 467)
9. عقل‌ شخص‌ مسلمان‌ تمام‌ نیست‌ ، مگر این‌ كه‌ ده‌ خصلت‌ را دارا باشد : از اوامید خیر باشد ، از بدى‌ او در امان‌ باشند ، خیر اندك‌ دیگرى‌ را بسیار شمارد ، خیر بسیار خود را اندك‌ شمارد ، هرچه‌ حاجت‌ از او خواهند دلتنگ‌ نشود ، در عمر خود از دانش‌طلبى‌ خسته‌ نشود ، فقر در راه‌ خدایش‌ از توانگرى‌ محبوبتر باشد ، خوارى‌ در راه‌ خدایش‌ از عزت‌ با دشمنش‌ محبوبتر باشد ، گمنامى‌ را از پرنامى‌ خواهانتر باشد . سپس‌ فرمود : دهمى‌ چیست‌ و چیست‌ دهمى‌ ! به‌ او گفته‌ شد : چیست‌ ؟ فرمود : احدى‌ را ننگرد جز این‌ كه‌ بگوید او از من‌ بهتر و پرهیزگارتر است.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 467)
10. از امام‌ رضا (علیه السلام) سؤال‌ شد : سفله‌ كیست‌ ؟ فرمود : آن‌ كه‌ چیزى‌ دارد كه ‌از ( یاد ) خدا بازش‌ دارد.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
11. ایمان‌ یك‌ درجه‌ بالاتر از اسلام‌ است‌ ، و تقوا یك‌ درجه‌ بالاتر از ایمان‌است‌ ، و به‌ فرزند آدم‌ چیزى‌ بالاتر از یقین‌ داده‌ نشده‌ است‌ . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
12. اطعام‌ و میهمانى‌ كردن‌ براى‌ ازدواج‌ از سنت‌ است‌.(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
13. پیوند خویشاوندى‌ را برقرار كنید گرچه‌ با جرعه‌ آبى‌ باشد ، و بهترین‌ پیوند خویشاوندى‌ ، خوددارى‌ از آزار خویشاوندان‌ است‌ .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
14. حضرت‌ رضا (علیه السلام) همیشه‌ به‌ اصحاب‌ خود مى‌فرمود : بر شما باد به‌ اسلحه ‌پیامبران‌ ، گفته‌ شد : اسلحه‌ پیامبران‌ چیست‌ ؟ فرمود : دعا (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 4 ، ص‌ 214)
15. از نشانه‌هاى‌ دین‌ فهمى‌ ، حلم‌ و علم‌ است‌ ، و خاموشى‌ درى‌ از درهاى‌ حكمت‌است‌ . خاموشى‌ و سكوت‌ ، دوستى‌ آور و راهنماى‌ هر كار خیرى‌ است‌ . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
16. زمانى‌ بر مردم‌ خواهد آمد كه‌ در آن‌ عافیت‌ ده‌ جزء است‌ ، كه‌ نه‌ جزء آن‌ دركناره‌گیرى‌ از مردم‌ ، و یك‌ جزء آن‌ در خاموشى‌ است‌ . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
17. از امام‌ رضا (علیه السلام) از حقیقت‌ توكل‌ سؤال‌ شد . فرمود : این‌ كه‌ جز خدا ازكسى‌ نترسى‌ .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
18. به‌ راستى‌ كه‌ بدترین‌ مردم‌ كسى‌ است‌ كه‌ یارى‌اش‌ را ( از مردم‌ ) باز دارد وتنها بخورد و زیر دستش‌ را بزند.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 472)
19. بخیل‌ را آسایشى‌ نیست‌ ، و حسود را خوشى‌ و لذتى‌ نیست‌ ، و زمامدار را وفایى‌ نیست‌ ، و دروغگو را مروت‌ و مردانگى‌ نیست‌ . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 473)
20. كسى‌ دست‌ كسى‌ را نمى‌بوسد ، زیرا بوسیدن‌ دست‌ او مانند نماز خواندن‌ براى‌اوست‌. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 473)
21. به‌ خداوند خوشبین‌ باش‌ ، زیرا هركه‌ به‌ خدا خوشبین‌ باشد ، خدا با گمان‌خوش‌ او همراه‌ است‌ ، و هركه‌ به‌ رزق‌ و روزى‌ اندك‌ خشنود باشد ، خداوند به‌ كردار اندك‌ او خشنود باشد ، و هركه‌ به‌ اندك‌ از روزى‌ حلال‌ خشنود باشد ، بارش‌ سبك‌ و خانواده‌اش‌ در نعمت‌ باشد و خداوند او را به‌ درد دنیا و دوایش‌ بینا سازد و او را از دنیا به‌ سلامت‌ به‌ دار السلام‌ بهشت‌ رساند .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 472)
22. ایمان‌ چهار ركن‌ است‌ : توكل‌ بر خدا ، رضا به‌ قضاى‌ خدا ، تسلیم‌ به‌ امرخدا ، واگذاشتن‌ كار به‌ خدا .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
23. از امام‌ رضا درباره‌ بهترین‌ بندگان‌ سؤال‌ شد . فرمود : آنان‌ هرگاه‌ نیكى‌كنند خوشحال‌ شوند ، و هرگاه‌ بدى‌ كنند آمرزش‌ خواهند ، و هرگاه‌ عطا شوند شكر گزارند ، و هرگاه‌ بلا بینند صبر كنند ، و هرگاه‌ خشم‌ كنند . درگذرند.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
24. كسى‌ كه‌ فقیر مسلمانى‌ را ملاقات‌ نماید و بر خلاف‌ سلام‌ كردنش‌ بر اغنیا براو سلام‌ كند ، در روز قیامت‌ در حالى‌ خدا را ملاقات‌ نماید كه‌ بر او خشمگین‌ باشد . (عیون‌ اخبار الرضا ، ج‌ 2 ، ص‌ 52)
25. از حضرت‌ امام‌ رضا (علیه السلام) درباره‌ خوشى‌ دنیا سؤال‌ شد . فرمود : وسعت‌ منزل‌و زیادى‌ دوستان‌ .
(بحار الانوار ، ج‌ 76 ، ص‌ 152)
26. زمانى‌ كه‌ حاكمان‌ دروغ‌ بگویند ، باران‌ نبارد و چون‌ زمامدار ستم‌ ورزد ،دولت‌ ، خوار گردد ، و اگر زكات‌ اموال‌ داده‌ نشود چهار پاپان‌ از بین‌ روند. (بحار الانوار ، ج‌ 73 ، ص‌ 373)
27. هر كس‌ اندوه‌ و مشكلى‌ را از مؤمنى‌ برطرف‌ نماید ، خداوند در روز قیامت‌اندوه‌ را از قلبش‌ برطرف‌ سازد.
(اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 268)
28. بعد از انجام‌ واجبات‌ ، كارى‌ بهتر از ایجاد خوشحالى‌ براى‌ مؤمن‌ ، نزدخداوند بزرگ‌ نیست‌. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
29. بر شما باد به‌ میانه‌روى‌ در فقر و ثروت‌ ، و نیكى‌ كردن‌ چه‌ كم‌ و چه‌ زیاد ،زیرا خداوند متعال‌ در روز قیامت‌ یك‌ نصفه‌ خرما را چنان‌ بزرگ‌ نماید كه‌ مانند كوه‌ احد باشد. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 346)
30. به‌ دیدن‌ یكدیگر روید تا یكدیگر را دوست‌ داشته‌ باشید و دست‌ یكدیگر رابفشارید و به‌ هم‌ خشم‌ نگیرید.
(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
31. بر شما باد راز پوشى‌ در كارهاتان‌ در امور دین‌ و دنیا . روایت‌ شده‌ كه‌" افشاگرى‌ كفر است‌ " و روایت‌ شده‌ " كسى‌ كه‌ افشاى‌ اسرار مى‌كند با قاتل‌ شریك‌ است‌ " و روایت‌ شده‌ كه‌ " هرچه‌ از دشمن‌ پنهان‌ مى‌دارى‌ ، دوست‌ تو هم‌ بر آن‌ آگاهى‌ نیابد " . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
32. آدمى‌ نمى‌تواند از گردابهاى‌ گرفتارى‌ با پیمان‌شكنى‌ رهایى‌ یابد ، و ازچنگال‌ عقوبت‌ رهایى‌ ندارد كسى‌ كه‌ با حیله‌ به‌ ستمگرى‌ مى‌پردازد. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 349)
33. با سلطان‌ و زمامدار با ترس‌ و احتیاط همراهى‌ كن‌ ، و با دوست‌ با تواضع‌ ،و با دشمن‌ با احتیاط ، و با مردم‌ با روى‌ خوش‌. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 356)
34. هر كس‌ به‌ رزق‌ و روزى‌ كم‌ از خدا راضى‌ باشد ، خداوند از عمل‌ كم‌ او راضى‌باشد. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 356)
35. عقل‌ ، عطیه‌ و بخششى‌ است‌ از جانب‌ خدا ، و ادب‌ داشتن‌ ، تحمل‌ یك‌ مشقت‌است‌ ، و هر كس‌ با زحمت‌ ادب‌ را نگهدارد ، قادر بر آن‌ مى‌شود ، اما هر كه‌ به‌ زحمت‌ بخواهد عقل‌ را به‌ دست‌ آورد جز بر جهل‌ او افزوده‌ نمى‌شود.
(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 342)
36. به‌ راستى‌ كسى‌ كه‌ در پى‌ افزایش‌ رزق‌ و روزى‌ است‌ تا با آن‌ خانواده‌ خود را اداره‌ كند ، پاداشش‌ از مجاهد در راه‌ خدا بیشتر است‌.(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 339)
37. پنج‌ چیز است‌ كه‌ در هر كس‌ نباشد امید چیزى‌ از دنیا و آخرت‌ به‌ او نداشته‌ باش‌ : كسى‌ كه‌ در نهادش‌ اعتماد نبینى‌ ، و كسى‌ كه‌ در سرشتش‌ كرم‌ نیابى‌ ، و كسى‌ كه‌ در خلق‌ و خوى‌اش‌ استوارى‌ نبینى‌ ، و كسى‌ كه‌ در نفسش‌ نجابت‌ نیابى‌ ، و) كسى‌ كه‌ از خدایش‌ ترسناك‌ نباشد. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
38. هرگز دو گروه‌ با هم‌ روبه‌رو نمى‌شوند ، مگر این‌كه‌ نصرت‌ و پیروزى‌ با گروهى‌است‌ كه‌ عفو و بخشش‌ بیشترى‌ داشته‌ باشد.(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
39. مبادا اعمال‌ نیك‌ و تلاش‌ در عبادت‌ را به‌ اتكاى‌ دوستى‌ آل‌ محمد (علیه السلام) رهاكنید ، و مبادا دوستى‌ آل‌ محمد (علیه السلام) و تسلیم‌ براى‌ آنان‌ را به‌ اتكاى‌ عبادت‌ از دست‌ بدهید ، زیرا هیچ‌ كدام‌ از این‌دو به‌ تنهایى‌ پذیرفته‌ نمى‌شود. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
40. عبادت‌ پر روزه‌ داشتن‌ و نماز خواندن‌ نیست‌ ، و همانا عبادت‌ پر اندیشه‌كردن‌ در امر خداست‌. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
41. كسى‌ كه‌ نعمت‌ دارد باید كه‌ بر عیالش‌ در هزینه‌ وسعت‌ بخشد. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
42. هرچه‌ زیادى‌ است‌ نیاز به‌ سخن‌ زیادى‌ هم‌ دارد. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 466)
43. كمك‌ تو به‌ ناتوان‌ بهتر از صدقه‌ دادن‌ است‌. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
44. به‌ آن‌ حضرت‌ گفته‌ شد : چگونه‌ صبح‌ كردى‌ ؟ فرمود : با عمر كاسته‌ ، و كردارثبت‌ شده‌ ، و مرگ‌ بر گردن‌ ما و دوزخ‌ دنبال‌ ما است‌ ، و ندانیم‌ با ما چه‌ شود. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
45. سخاوتمند از طعام‌ مردم‌ بخورد تا از طعامش‌ بخورند ، و بخیل‌ از طعام‌ مردم‌نخورد تا از طعامش‌ نخورند. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
46. ما خاندانى‌ باشیم‌ كه‌ وعده‌ خود را وام‌ دانیم‌ چنانچه‌ رسول‌ خدا ( ص‌ )كرد. (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
47. هیچ‌ بنده‌ به‌ حقیقت‌ كمال‌ ایمان‌ نرسد تا سه‌ خصلتش‌ باشد : بینایى‌ در دین‌ ، و اندازه‌دارى‌ در معیشت‌ ، و صبر بر بلاها.(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 471)
48. به‌ ابى‌ هاشم‌ داود بن‌ قاسم‌ جعفرى‌ فرمود : اى‌ داود ما را بر شما به‌ خاطر رسول‌ خدا ( ص‌ ) حقى‌ است‌ ، و شما را هم‌ بر ما حقى‌ است‌ ، هر كه‌ حق‌ ما را شناخت‌ رعایت‌ او باید ، و هر كه‌ حق‌ ما را نشناخت‌ حقى‌ ندارد . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 471)
49. با نعمتها خوش‌ همسایه‌ باشید ، كه‌ گریز پایند ، و از مردمى‌ دور نشوند كه‌ باز آیند.(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 472)
50. ابن‌ سكیت‌ به‌ آن‌ حضرت‌ گفت‌ : امروزه‌ حجت‌ بر مردم‌ چیست‌ ؟ در پاسخ‌فرمود : همان‌ عقل‌ است‌ كه‌ به‌ وسیله‌ آن‌ شناخته‌ مى‌شود آن‌ كه‌ راستگو است‌ از طرف‌ خدا و از او باور مى‌كند ، و آن‌ كه‌ دروغگو است‌ و او را دروغ‌ مى‌شمارد ، ابن‌ سكیت‌ گفت‌ : به‌ خدا این‌ است‌ پاسخ‌ .(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 473)
51. هركس‌ آفریدگار را به‌ آفریده‌هایش‌ تشبیه‌ كند ، مشرك‌ است‌ و هركس‌ به‌خداوند چیزى‌ نسبت‌ دهد كه‌ خدا خود از آن‌ نهى‌ كرده‌ است‌ كافر است‌ .(وسائل‌ الشیعة‌ ، ج‌ 18 ، ص‌ 557)
52. ایمان‌ انجام‌ واجبات‌ و دورى‌ از محرمات‌ است‌ ، ایمان‌ عقیده‌ به‌ دل‌ واقرار به‌ زبان‌ و كردار با اعضاء تن‌ است‌.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 444)
53. ریان‌ از امام‌ رضا علیه‌ السلام‌ پرسید : نظرتان‌ راجع‌ به‌ قرآن‌ چیست‌ ؟ امام‌فرمود : قرآن‌ سخن‌ خداست‌ ، فقط از قرآن‌ هدایت‌ بجویید و سراغ‌ چیز دیگر نروید كه‌ گمراه‌ مى‌شوید . (بحار الانوار ، ج‌ 92 ، ص‌ 117)
54. امام‌ رضا (علیه السلام) در ضمن‌ تجلیل‌ از قرآن‌ و اعجاز آن‌ فرمودند : قرآن‌ ریسمان‌محكم‌ و بهترین‌ راه‌ به‌ بهشت‌ است‌ ، قرآن‌ انسان‌ را از دوزخ‌ نجات‌ مى‌دهد ، قرآن‌ به‌ مرور زمان‌ كهنه‌ نمى‌شود ، سخنى‌ همیشه‌ تازه‌ است‌ زیرا براى‌ زمان‌ خاصى‌ تنظیم‌ نشده‌ است‌ ، قرآن‌ راهنماى‌ همه‌ انسانها و حجت‌ بر آنهاست‌ ، هیچ‌ اشكال‌ و ایرادى‌ به‌ قرآن‌ راه‌ پیدا نمى‌كند ، قرآن‌ از جانب‌ خداوند حكیم‌ فرود آمده‌ است‌ . (بحار الانوار ، ج‌ 92 ، ص‌ 14)
55. سلیمان‌ جعفرى‌ از امام‌ رضا (علیه السلام) پرسید : نظرتان‌ درباره‌ كار كردن‌ براى‌دولت‌ چیست‌ ؟ امام‌ فرمود : اى‌ سلیمان‌ هرگونه‌ همكارى‌ با حكومت‌ ( ظ‌الم‌ و غاصب‌ )به‌ منزله‌ كفر به‌ خداست‌ . نگاه‌ كردن‌ به‌ چنین‌ دولتمردانى‌ گناه‌ كبیره‌ است‌ و آدمى‌ را مستحق‌ دوزخ‌ مى‌نماید . (بحار الانوار ، ج‌ 75 ، ص‌ 374)
56. عبدالسلام‌ هروى‌ مى‌گوید : از امام‌ رضا (علیه السلام) شنیدم‌ مى‌فرمود : خدا رحمت‌كند كسى‌ را كه‌ آرمان‌ ما را زنده‌ كند . گفتم‌ : چگونه‌ این‌ كار را بكند ؟ فرمود : آموزشهاى‌ ما را یاد بگیرد و به‌ مردم‌ بیاموزد .(وسائل‌ الشیعة‌ ، ج‌ 18 ، ص‌ 102)
57. هركس‌ از خود حساب‌ بكشد سود مى‌برد و هركس‌ از خود غافل‌ شود زیان‌مى‌بیند ، و هركس‌ ( از آینده‌اش‌ ) بیم‌ داشته‌ باشد به‌ ایمنى‌ دست‌ مى‌یابد ، و هركس‌ از حوادث‌ دنیا عبرت‌ بگیرد بینش‌ پیدا مى‌كند ، و هركس‌ بینش‌ پیدا كند مسائل‌ را مى‌فهمد و هركس‌ مسائل‌ را بفهمد عالم‌ است‌ . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 352)
58. عجب‌ درجاتى‌ دارد : یكى‌ این‌ كه‌ كردار بد بنده‌ در نظرش‌ خوش‌ جلوه‌ كند وآن‌ را خوب‌ بداند و پندارد كار خوبى‌ كرده‌ . یكى‌ این‌ كه‌ بنده‌اى‌ به‌ خدا ایمان‌ آورد و منت‌ بر خدا نهد با این‌ كه‌ خدا را به‌ او منت‌ است‌ در این‌ باره‌.
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 468)
59. اگر بهشت‌ و جهنمى‌ هم‌ در كار نبود باز لازم‌ بود به‌ خاطر لطف‌ و احسان‌خداوند مردم‌ مظ‌یع‌ او باشند و نافرمانى‌ نكنند .(بحار الانوار ، ج‌ 71 ، ص‌ 174)
60. خداوند سه‌ چیز را به‌ سه‌ چیز دیگر مربوط كرده‌ است‌ و به‌ طور جداگانه‌نمى‌پذیرد . نماز را با زكات‌ ذكر كرده‌ است‌ ، هركس‌ نماز بخواند و زكات‌ ندهد نمازش‌ پذیرفته‌ نیست‌ . نیز شكر خود و شكر از والدین‌ را با هم‌ ذكر كرده‌ است‌ . از این‌ رو هركس‌ از والدین‌ خود قدردانى‌ نكند از خدا قدردانى‌ نكرده‌ است‌ . نیز در قرآن‌ سفارش‌ به‌ تقوا و سفارش‌ به‌ ارحام‌ در كنار هم‌ آمده‌ است‌ . بنابراین‌ اگر كسى‌ به‌ خویشاوندانش‌ رسیدگى‌ و احسان‌ ننماید ، با تقوا محسوب‌ نمى‌شود .(عیون‌ اخبار الرضا ، ج‌ 1 ، ص‌ 258)
61. از حرص‌ و حسادت‌ بپرهیز كه‌ این‌ دو ، امتهاى‌ گذشته‌ را نابود كرد ، وبخیل‌ نباش‌ كه‌ هیچ‌ مؤمن‌ و آزاده‌اى‌ به‌ آفت‌ بخل‌ مبتلا نمى‌شود . بخل‌ مغایر با ایمان‌ است‌ .(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 346)
62. احسان‌ و اطعام‌ به‌ مردم‌ ، و دادرسى‌ از ستمدیده‌ ، و رسیدگى‌ به‌ حاجتمندان‌از بالاترین‌ صفات‌ پسندیده‌ است‌.
(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
63. با مشروب‌ خوار همنشینى‌ و سلام‌ و علیك‌ نكن‌. (بحار الانوار ، ج‌ 66 ، ص‌ 491)
64. صدقه‌ بده‌ هرچند كم‌ باشد ، زیرا هر كار كوچكى‌ كه‌ صادقانه‌ براى‌ خدا انجام‌شود بزرگ‌ است‌. (وسائل‌ الشیعة‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 87)
65. توبه‌ كار به‌ منزله‌ كسى‌ است‌ كه‌ گناهى‌ نكرده‌ است‌. (بحار الانوار ، ج‌ 6 ، ص‌ 21)
66. بهترین‌ مال‌ آن‌ است‌ كه‌ صرف‌ حفظ آبرو شود. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 352)
67. بهترین‌ تعقل‌ خودشناسى‌ است‌ .(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 352)
68. راستى‌ امامت‌ زمام‌ دین‌ و نظام‌ مسلمین‌ و صلاح‌ دنیا و عزت‌ مؤمنان‌ است‌ ،امام‌ بنیاد اسلام‌ نامى‌ ( افزون‌ شو ) و فرع‌ برازنده‌ آن‌ است‌ ، بوسیله‌ امام‌ نماز و زكات‌ و روزه‌ و حج‌ و جهاد درست‌ مى‌شوند و خراج‌ و صدقات‌ فراوان‌ مى‌گردند و حدود و احكام‌ اجراء مى‌شوند و مرز و نواحى‌ محفوظ‌ مى‌ماند . (تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 462)
69. به‌ خدا خوش‌ گمان‌ باشید ، زیرا خداى‌ عزوجل‌ مى‌فرماید : من‌ نزد گمان‌ بنده‌ مؤمن‌ خویشم‌ ، اگر گمان‌ او خوب‌ است‌ ، رفتار من‌ خوب‌ و اگر بد است‌ ، رفتار من‌ هم‌ بد باشد . (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 116)
70. مرد عابد نباشد ، جز آن‌ كه‌ خویشتن‌ دار باشد ، و چون‌ مردى‌ كه‌ در بنى‌اسرائیل‌ خود را به‌ عبادت‌ وامى‌داشت‌ ، تا پیش‌ از آن‌ ده‌ سال‌ خاموشى‌ نمى‌گزید ، عابد محسوب‌ نمى‌شد. (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 172)
71. تواضع‌ این‌ است‌ كه‌ به‌ مردم‌ دهى‌ آنچه‌ را مى‌خواهى‌ به‌ تو دهند .(اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 189)
72. عیسى‌ بن‌ مریم‌ صلوات‌ الله‌ علیه‌ به‌ حواریین‌ گفت‌ : اى‌ بنى‌ اسرائیل‌ ! برآنچه‌ از دنیا از دست‌ شما رفت‌ افسوس‌ مخورید ، چنانكه‌ اهل‌ دنیا چون‌ به‌ دنیاى‌ خود رسند ، بر دین‌ از دست‌ داده‌ خود افسوس‌ نخورند . (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 205)
73. كسى‌ كه‌ جز به‌ روزى‌ زیاد قناعت‌ نكند ، جز عمل‌ بسیار بسش‌ نباشد ، و هركه‌روزى‌ اندك‌ كفایتش‌ كند ، عمل‌ كند هم‌ كافیش‌ باشد. (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 207)
74. گاهى‌ ، مردى‌ كه‌ سه‌ سال‌ از عمرش‌ باقى‌ مانده‌ صله‌ رحم‌ مى‌كند و خدا عمرش‌را 30 سال‌ قرار مى‌دهد و خدا هرچه‌ خواهد مى‌كند. (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 221)
75. معمر بن‌ خلاد گوید : به‌ امام‌ رضا (علیه السلام) عرض‌ كردم‌ : هرگاه‌ پدر و مادرم‌مذهب‌ حق‌ را نشناسند دعایشان‌ كنم‌ ؟ فرمود : براى‌ آنها دعا كن‌ و از جانب‌ آنها صدقه‌ بده‌ ، و اگر زنده‌ باشند و مذهب‌ حق‌ را نشناسند با آنها مدارا كن‌ ، زیرا رسول‌ خدا ( ص‌ ) فرمود : خدا مرا به‌ رحمت‌ فرستاده‌ نه‌ به‌ بى‌مهرى‌ و نافرمانى‌. (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 232)
76. هركس‌ به‌ مؤمنى‌ گشایشى‌ دهد ، خدا روز قیامت‌ دلش‌ را گشایش‌ دهد . (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 286)
77. خداى‌ عزوجل‌ به‌ یكى‌ از پیغمبران‌ وحى‌ فرمود كه‌ : هرگاه‌ اطاعت‌ شوم‌ راضى‌گردم‌ و چون‌ راضى‌ شوم‌ بركت‌ دهم‌ و بركت‌ من‌ بى‌پایان‌ است‌ ، هرگاه‌ نافرمانى‌ شوم‌ خشم‌ گیرم‌ و چون‌ خشم‌ گیرم‌ لعنت‌ كنم‌ و لعنت‌ من‌ تا هفت‌ پشت‌ برسد . (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 377)
78. هرگاه‌ مردم‌ به‌ گناهان‌ بى‌سابقه‌ روى‌ آورند به‌ بلاهاى‌ بى‌سابقه‌ گرفتارمى‌شوند . (اصول‌ كافى‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 377)
79. مردم‌ از كسى‌ كه‌ با صراحت‌ و صادقانه‌ با آنها رفتار كند خوششان‌ نمى‌آید. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
80. عده‌اى‌ به‌ دنبال‌ ثروت‌ هستند ولى‌ به‌ آن‌ نمى‌رسند و عده‌اى‌ به‌ آن‌ رسیده‌اند ولى‌ قرار نمى‌گیرند و بیشتر مى‌طلبند. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 349)
81. وقتى‌ آشكارا حرف‌ حق‌ مى‌شنوید خشمگین‌ نشوید. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
82. حریصانه‌ به‌ دنبال‌ قضاى‌ حاجت‌ حاجتمندان‌ باشید ، هیچ‌ عملى‌ بعد از واجبات‌بالاتر از شاد كردن‌ مسلمان‌ نیست‌. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 347)
83. نادان‌ ، دوستانش‌ را به‌ زحمت‌ مى‌اندازد. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 352)
84. مسلمان‌ اگر شاد یا خشمگین‌ شود از مسیر حق‌ منحرف‌ نمى‌شود ، و اگر بر دشمن‌مسلط شود بیشتر از حقش‌ مطالبه‌ نمى‌كند. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 352)
85. فقط دو گروه‌ راه‌ قناعت‌ پیش‌ مى‌گیرند : عبادت‌ كنندگانى‌ كه‌ در پى‌ پاداش‌آخرتند یا بزرگ‌ منشانى‌ كه‌ تحمل‌ درخواست‌ از مردمان‌ پست‌ را ندارند. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
86. مرگ‌ ، آفت‌ آمال‌ و آرزوهاست‌ ، و لطف‌ و احسان‌ به‌ مردم‌ تا ابد براى‌انسان‌ باقى‌ مى‌ماند. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
87. عاقل‌ ، احسان‌ به‌ مردم‌ را غنیمت‌ مى‌شمارد ، و شخص‌ توانا باید فرصت‌ راغنیمت‌ شمارد و الا موقعیت‌ از دست‌ مى‌رود. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
88. خسیس‌ بودن‌ آبروى‌ انسان‌ را از بین‌ مى‌برد. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
89. قلب‌ انسان‌ حالت‌ خستگى‌ و نشاط دارد ، وقتى‌ در حال‌ نشاط است‌ مسائل‌ راخوب‌ مى‌فهمد و وقتى‌ خسته‌ است‌ كند ذهن‌ مى‌شود ، بنابراین‌ وقتى‌ نشاط دارد آنرا به‌ كار بگیرید و وقتى‌ خسته‌ است‌ آن‌ را به‌ حال‌ خود بگذارید.(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 357)
90. هر هدفى‌ را از راه‌ آن‌ تعقیب‌ كنید . هركس‌ اهدافش‌ را از راه‌ طبیعى‌تعقیب‌ كند به‌ لغزش‌ دچار نمى‌شود و بر فرض‌ كه‌ بلغزد چاره‌جویى‌ برایش‌ ممكن‌ است‌ . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 356)
91. بهترین‌ مال‌ آن‌ است‌ كه‌ خرج‌ آبرو و حیثیت‌ انسان‌ شود .(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 355)
92. خود را با كار مداوم‌ خسته‌ نكنید و براى‌ خود تفریح‌ و تنوع‌ قرار دهید ولى‌از كارى‌ كه‌ در آن‌ اسراف‌ باشد یا شما را در اجتماع‌ سبك‌ كند پرهیز كنید . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 346)
93. تواضع‌ و فروتنى‌ مراتبى‌ دارد ، مرتبه‌اى‌ از آن‌ این‌ است‌ كه‌ انسان‌ موقعیت‌خود را بشناسد و بیش‌ از آنچه‌ شایستگى‌ آن‌ را دارد از كسى‌ متوقع‌ نباشد و با مردم‌ به‌ گونه‌اى‌ معاشرت‌ و رفتار نماید كه‌ دوست‌ دارد با او آنگونه‌ رفتار شود و اگر كسى‌ به‌ او بدى‌ نمود در مقابل‌ خوبى‌ كند ، خشم‌ خود را فرو خورد و گذشت‌ پیشه‌ كند و اهل‌ احسان‌ و نیكى‌ باشد . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 355)
94. باید لطف‌ و احسان‌ قابل‌ اعتنا باشد . نباید چیز كم‌ ارزشى‌ را صدقه‌ دهیم‌ . ( در زمانى‌ كه‌ عموم‌ مردم‌ تمكن‌ نسبى‌ دارند نباید به‌ خرما دادن‌ بسنده‌ كرد . ) (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 354)
95. كسى‌ كه‌ محاسن‌ و امتیازات‌ زیادى‌ داشته‌ باشد مردم‌ از او تعریف‌ مى‌كنند ،و به‌ تعریف‌ خود نیاز پیدا نمى‌كند.
(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 353)
96. هركس‌ به‌ راهنمایى‌ تو اعتنایى‌ نكرد نگران‌ مباش‌ حوادث‌ روزگار او را ادب‌ خواهد كرد.(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 353)
97. كسى‌ كه‌ در پوشش‌ نصیحت‌ به‌ تو از دیگرى‌ بدگویى‌ مى‌كند ، به‌ عاقبت‌ بدى‌گرفتار خواهد شد.(بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 353)
98. هیچ‌ چیزى‌ زیانبارتر از خودپسندى‌ نیست‌. (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 348)
99. برنامه‌ آموزش‌ دین‌ داشته‌ باشید در غیر این‌ صورت‌ بادیه‌ نشین‌ و نادان‌محسوب‌ مى‌شوید . (بحار الانوار ، ج‌ 78 ، ص‌ 346)
100. از فقر اندیشه‌ مكن‌ كه‌ خسیس‌ خواهى‌ شد ، و در فكر عمر دراز مباش‌ كه‌ باعث‌ حرص‌ به‌ مادیات‌ است‌ .

منبع: موسسه جهانی سبطین
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:47
اهل بیت
نویسنده:امیرمهدی حكیمی
"عمل" به جای "حرف"
در اندیشه اسلامی، آنچه دارای ارزش و اهمیت است اعمال انسانهاست؛ بدین معنا كه آدمیان ساخته دست خویشند و با اعمال و كارهایی كه انجام می دهند سنجیده شده و به سعادت می رسند و هیچ گاه عوامل بیرونی مانند خانواده، نیاكان و روابط اجتماعی در ساخته شدن انسانها نقشی ندارد. هیچ كس به خاطر اینكه از خانواده ویژه ای است و حتی از خاندان پیامبر و امامان(ع) و یا در گروه خاصی قرار دارد یا به طبقه برتر اجتماعی تعلق دارد و... نمی تواند دل خوش كند و دست از كار و كوشش بردارد و برای خود انتظار سرانجامی نیك داشته باشد و در این دنیا نیز خود را برتر از دیگران بداند، این شیوه تفكر اسلامی نیست، بلكه تنها سكوی پرش انسان، عمل و كوشش اوست.
پیشوایان راستین ما نیز همواره مردم را با این اصل آشنا كرده و حتی افراد خانواده خود را نیز آموزش داده اند كه با تكیه بر شرافتها و ارزشهای خانوادگی، از پارسایی و نیكوكاری دست برنداشته و برای خود اسطوره های خیالی نسازند.
حضرت علی بن موسی الرضا(ع) نیز چنین بودند و انسانها را با تقوا و عمل الهی و انسانی سنجیدند و میان سیاه و سفید، فقیر و غنی و هر گروه و طایفه با هر اصل و نسبی فرق نمی گذاشتند و تنها برتری را در تقوا و خداباوری راستین و عمل شایسته، می دانستند.
به عنوان مثال، وقتی فردی به امام(ع) گفت: به خدا سوگند، در روی زمین از نظر نیاكان و نسب كسی از شما برتر نیست، امام(ع) به آن مرد فرمودند: "تقوا به آنان برتری داد و فرمانبرداری خدا آنان را به آن پایه و مقام رسانید." (1)
همچنین، امام دلیل برتری امامان شیعه(ع) را بر مردم، فرمانبرداری بیشتر آنان از خداوند می دانستند و تقوای الهی آنان را ملاك والایی و برتری می شمردند.
روزی شخصی به آن حضرت عرض كرد: به خدا قسم تو بهترین مردم هستی. امام(ع) به او فرمودند: "سوگند مخور، بهتر از من كسی است كه برای خدا فرمانبردارتر و از نافرمانی او پرهیزگارتر باشد." به خدا سوگند این آیه نسخ نشده است كه "و شما را شاخه ها و تیره ها كردیم تا یكدیگر را باز شناسید. هر آیینه گرامی ترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست..." (2) (حجرات ص 133)همچنین ابراهیم بن عباس صولی می گوید: از علی بن موسی الرضا(ع) شنیدم كه فرمودند: برای سوگند خود، بنده ای را آزاد می كنم، و من چنین سوگندی نمی خورم مگر اینكه بنده ای را آزاد و پس از آن همه دارایی خود را در راه خدا انفاق می كنم. "سوگند می خورم به قرابتی كه با پیامبر خدا(ص) دارم، اگر كسی گمان كند من بهتر از این هستم (اشاره به یكی از غلامان سیاه خود فرمودند) درست نیست، مگر اینكه من دارای عمل شایسته باشم، تا این كه بهتر از او باشم." (3)

پی نوشت:

1- عیون اخبارالرضا، ج2، ص236
2- عیون اخبارالرضا، ج2، ص236
3- همان، 237

منبع: روزنامه قدس
چهارشنبه 5/7/1391 - 15:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته