• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4398روز قبل
دعا و زیارت

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست

يکشنبه 9/1/1388 - 11:50
طنز و سرگرمی

تاجری در دهکده ای مقدار زیادی کاکائو خرید و می خواست با گاری کالایش را به انبار خانه اش منتقل کند. در راه از پسری پرسید تا جاده چقدر راه است.پسر جواب داد اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت اسب هایش را به جلو راند اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ گاری به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن گاری همه کاکائو ها به زمین ریخت.

 تاجر وقت زیادی برای جمع کردن کاکائوی ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت گاری اش بر می گشت یاد حرف های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.

يکشنبه 9/1/1388 - 11:49
طنز و سرگرمی

درزمان های قدیم مردی که به تنهائی از جنگلی می گذشت، میمونی را دید و پیش خود فکر کرد که می تواند از این میمون به عنوان همراه استفاده کند تا تنها نباشد. او را پیش خود صدا کرد و با ایما و اشاره به او گفت چون اجداد آدم و میمون یکسان بوده اند، آنها می توانند با هم دوست باشند و به این ترتیب آنها با هم همراه شدند.

 در راه ناگهان شیری غرش کنان جلوی آنها ظاهر شد. آنها به سرعت فرار کردند و به بالای درختی پناه بردند. شیر در زیر درخت می گشت و با عصبانیت و گرسنگی منتظر بود تا یکی از آنها به پایین درخت بیفتد. مرد شاخه بزرگی را با دو دست چسبیده بود. اما میمون با بی پروایی و مهارت روی یک شاخه درخت نشسته بود.

 زمان زیادی گذشت. شیر حوصله اش سر رفت و به مرد و میمون گفت که اگر تنها یکی از شما خود را پایین بیندازد و به من تسلیم شود دیگری از مرگ خلاص خواهد شد. آدم و میمون مشورت کردند، هر دو می گفتند که می خواهند برای دیگری فداکاری کنند. عاقبت تصمیم گرفتند در زندگی و مرگ شریک یکدیگر باشند. شیر چاره ای ندید بجز نشستن زیر درخت و انتظار کشیدن.

 شب فرارسید و مرد و میمون خواب آلوده شدند ولی می ترسیدند که اگر بخوابند از درخت بیفتند. آنها تصمیم گرفتند به نوبت بخوابند و دیگری کشیک بدهد. اول مرد خوابید و میمون کشیک داد، اما وقتی نوبت میمون رسید که بخوابد، مرد پیش خودش فکر کرد اگر میمون را به زیر درخت بیندازد شیر او را رها خواهد کرد.

 او با تمام نیرو میمون را تکان داد. میمون که در خواب بود، در حال افتادن از درخت از مهارتش استفاده کرد و پیش از افتادن شاخته ای را گرفت و نجات پیدا کرد، اما به روی خودش نیاورد و دوباره خوابید. مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. در سپیده دم میمون با استفاده از فرصت خواب بودن شیر، مرد را به جای امنی برد. فقط در آن جا به کنایه به مرد گفت که دیگر هیچ وقت جد میمون و انسان را یکی نداند!

يکشنبه 9/1/1388 - 11:48
دانستنی های علمی

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید .

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :

ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

و خط دومی از هیجان لرزید .

خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .

در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .

خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهای سوزان ...

از کوهای بلند ...

از دره های عمیق ...

از دریاها ...

از شهرهای شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .

نه در دنیای واقعیات .

آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .

خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .

خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .

خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید..

يکشنبه 9/1/1388 - 10:32
دانستنی های علمی

روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید و در روز تولد او آنرا به مادرش هدیه داد. سپس ظهر همان روز به مناسبت تولد مادر کلیه اعضای خانواده به رستورانى رفته تا نهارشان را در آنجا میل کنند. مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید و به دستشویى رفت اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شده و به دنبالش رفتند. در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است .او با دیدن اعضای خانواده اش به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر خداحافظى کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .

 شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که در دستشویی ایستاده بودم مدام نگران بودم که نکند گردنبند با کف صابون آلوده شود، پس آنرا به کناری گذاردم و سرگرم مرتب کردن موهایم شدم، اما ناگهان متوجه شدم که گردنبند سر جایش نیست. به یاد آوردم که در آن زمان فقط یک دختر در کنارم ایستاده بود.

 مادر ادامه داد : می دانستم که سراسیمگى من دختر را می ترساند، براى‌همین به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است و آنرا با حقوق یک ماه خود خریده است. من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود چون امروز روز تولد من است و به همین خاطر با تمام اعضاى خانواده براى صرف غذا به این رستوران آمده ایم.

 دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردنبندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .

 مادر به اینجاى حرفش که رسید دستى یه گردنبدش کشید و گفت او دختر خوبى بود ولى دیگر اعضاى خانواده با او مخالف بودند و مى‌گفتند او گردنبند را دزدیده بود و مادر نباید ازش تشکر مى‌کرد ولى مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است، به علاوه اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر هرگز آن گردنبند پیدا نشود .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:31
دانستنی های علمی

پدر بزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری می‌کرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند. به یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می کردند. پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش می شد و به راه می افتاد، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.

 گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود، برای این که سگش خسته نشود، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آن قدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا می کرد و با هم به خانه بر می گشتند.

 مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آن ها می رود، او را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره او را آزاد کردیم. به محض آزاد شدن، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیار دور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.

 حدود 15 روز مداوم، کار هر روز سگ مان همین بود. تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود.

 تا این که حدود یک ماه و نیم بعد، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت 600 کیلومتر، سرانجام اسب را پیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه وارد می شود، چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا می‌میرد . .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:29
طنز و سرگرمی

روزی از روزها گمرک آمریکا تعدادی دوچرخه را به مزایده گذاشت . در محل مزایده پسر 10 ساله اى قبل از دیگران پیشنهاد پنج دلاری خود را برای خرید دوچرخه مطرح کرد . با این حال در جریان مزایده مشاهده کرد که هر بار دیگران پیشنهادهایی 30 و 40 دلاری را برای خرید دو چرخه مى دهند و آنها را می خرند .

 در همین اثنا مسوول مزایده از پسر سوال کرد که چرا قیمت بالاتری را پیشنهاد نمی کند ؟ پسر جواب داد که او فقط 5 دلار دارد . مزایده ادامه یافت و پسر کماکان 5 دلار خود را برای هر دو چرخه ى حراج شده پیشنهاد می داد اما دو چرخه ها یک به یک نصیب دیگران می شد. کم کم توجه حاضرین به سمت پسر کوچک جلب شد.

 مزایده در حال خاتمه بود اما هنوز آخرین دوچرخه مانده بود . این دوچرخه تجهیزات پیشرفته ای داشت . مسوول حراج دوچرخه ها پرسید : چه کسی نخستین قیمت را پیشنهاد می کند ؟ پسر که تقریبا ناامید شده بود به آهستگی گفت : 5 دلار .

 آن مسوول به اطراف نگاه کرد و در انتظار پیشنهاد مزایده دیگران بود . اما حاضران همگی به پسر نگاه می کردند. هیچ کس دستش را بلند نکرد و پیشنهاد بالاترى نداد. مسوول حراج پس از سه بار اعلام رقم پنج دلار صاحب این دو چرخه را پسر جوان عنوان کرد . بدین ترتیب پسر صاحب بهترین دو چرخه ى این مزایده شد و با خوشحالى آن محل را ترک کرد

يکشنبه 9/1/1388 - 10:28
طنز و سرگرمی

پسر یک مرد اسپانیائی که هیچ وقت میانه خوبی با پدرش نداشت و مرافعه هایشان قطع نمی شد، عاقبت تصمیم گرفت خانه پدرش را ترک کند. پدر پس از آن که احساسات بدش نسبت به پسرش فروکش کرد، راهی جستجوی پسر خود شد. چند ماهی در این راه صرف کرد اما به نتیجه ای نرسید. سرانجام با حداقل امید تصمیم گرفت آخرین راه را بیازماید و به این ترتیب در یک روزنامه محلی آگهیى به این مضمون داد: عزیزم، ظهر یکشنبه در جلوی برج ساعت منتظرت هستم. هرچه بوده گذشته و پدرت تو را بخشیده است. دوستت دارم. پدرت.

 ظهر یکشنبه موعود در ساعت دوازده وقتی مرد با ناامیدی به میعادگاه رفت،دید که بیشتر از هشت صد جوان با سنین و قد و قیافه های گوناگو جلوی برج ساعت جمع شده اند. آنها همگى منتظر پدران گم کرده شان بودند.

يکشنبه 9/1/1388 - 10:27
دانستنی های علمی

بهار بود.

اولین بار بود كه پدرم، مادرم را می‌دید.

فهمیده بودند كه مالِ هم خواهند بود.

بهارِ سالِ بعد كه من به دنیا آمدم، به مادرم خبر دادند كه پدرم را در كوه‌های كردستانِ عراق، كشته یافته‌اند.

مادر پرسیده بود: باری كه آورده بود كو؟

بارِ قاچاقش را كه هنوز پشتِ قاطرهایش بود، آورده بودند: چهار گونی پر از خاك.

مادر گریسته بود.

گفته بود: پسرم را هم خواهند كشت!

بهارِ امسال كه مادر مرد، برای اولین بار همسرِ آینده‌ام را دیدم.

فهمیدیم كه مالِ هم خواهیم بود.

بهارِ سالِ آینده، من را خواهند كشت.

يکشنبه 9/1/1388 - 10:24
دانستنی های علمی

روزی در نوک یک برج، عقابى حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه کسی تو را به اینجا آورده است؟

 حلزون جواب داد: هیچکس، من خودم به این جا آمدم.

 عقاب با تعجب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می توانی به بالای برج بیایی؟

اما حلزون با خونسردى پاسخ داد: "اگر هر روز کمی جلوتر بروم، حتی با سرعت کم، به مرور زمان می توانم به نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم.

يکشنبه 9/1/1388 - 10:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته