• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4398روز قبل
دانستنی های علمی

پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟

ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست .

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت .

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .

در خواب به خدا گفت : خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟

جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی

دوشنبه 10/1/1388 - 11:22
طنز و سرگرمی

گاو ما ما می كرد

گوسفند بع بع می كرد

سگ واق واق می كرد

 و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی

  شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آمد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

 موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

 دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد .كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

 برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود .ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبری و مسافران قطار مردند.

 اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و كور بود .الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند.

 او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

 او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد...

دوشنبه 10/1/1388 - 11:21
دعا و زیارت

حضرت محمد (ص) :

بالا ترین جهادها ، سخن عدل است که درنزد پیشوای ستمگر گفته شود.

عدالت یک ساعت ازشصت سال عبادت بهتراست.

دوشنبه 10/1/1388 - 11:6
خواستگاری و نامزدی

یه ساعتی میشد که داشت عباس آقا و بستی فروختنش رو نگاه میگرد

بدو بستی آوردم تازه !-

عباس آقا یه دونه از اون قرمز هاش به من میدی-

بله که میدم آقا پسر گل ، بفرما اینم یه دونه از قرمزاش برای شما میشه 5 تومن -

آقا بستی ها دونه ای چنده -

دونه 5 تومن همه رنگی داره تازم هست -

عباس آقا من 3 تومن بشتر ندارم نمیشه یکی به من بدی-

نه که نمیشه شما برو دو روز دیگه پولت رو جمع کن بعد بیا یه دونه خوبش رو بهت میدم-

نه آخه من الان میخوام پولام رو جمع میکنم بعدا براتون میارم -

نه خیر نمیشه بستنی میخوای باید الان پولش رو بدی-

چشمش رو دوخته بود به دست عباس آقا و بستنی هایی که میداد به بچه ها داشت تو ذهنش مرور میکرد که هرکدومش ممکنه چه مزه ای باشه

ولی خب من که پول ندارم عباس آقا به اونی که 3 تومن هم داشت نداد من که هیچی پول ندارم!

حسین آقا میگه یه ساعته کجا موندی؟

صدای مریم بود خواهر کوچیکترش ،کافی بود مریم یه چیزی بخواد تا حسین به هر سختی ای شده بهش بده تو چشمای مریم یه چیزی بود که هیچ جای دیگه نبود فقط مریم بود که باورش میشد جسین اگه 8 سالشم باشه مرد شده

برو الان میام برو سرما میخوری-

اااااا حسین اونجا رو بستنی ها رو حسین یکی برام میگیری -

چی بستنی ؟-

آره -

آخه ..آخه ...-

چی بگه پول نداره که ولی مریم بستنی میخواد اگه براش نگیره!نه مریم باعث شد دلش رو بزنه به دریا و بره با خودش گفت:

مریم اشتباه نمیکنه من مرد شدم عباس آقا هم مرد شده میرم باهاش حرف میزنم

نگاه مریم یه قدرت عجیب بهش داده بود

آخه چی ؟بالاخره میخری یا نه -

هیچی الان میرم برات میگیرم همین جا وایسا-

محکم راه افتاد دستش رو که خالی خالی بود مشت کرده بود

سلام عباس آقا اگه من یه بستنی بخوام بهم میدی؟-

بله که میدم چه رنگیش رو میخوای ؟-

دستش رو آورد بالا و گفت :

من هیچ پولی ندارم ولی یه دونه بستنی میخوام برا خواهرم بعدا پولام رو جمع میکنم میارم -

عباس آقا یه خورده نگاهش کرد گفت

پس خودت چی که یه ساعته داری نگاه میکنی-

من ..من نمیخوام پولش رو ندارم ولی برای مریم یه دونه بدید من قول میدم که پولش رو بیارم-

عباس آقا خندید و گفت

نه معلومه مرد شدی حالا چه رنگیش رو بدم-

قرمز -

عباس آقا دو تا بستنی داد بهش گفت :

یکیش برا مریم یکیشم برا خودت چون مرد شدی !بعدا پولات رو جمع کن برام بیار –

يکشنبه 9/1/1388 - 12:4
خواستگاری و نامزدی

تا حالا فکر کردید که بزرگترین هدیه خدا به شما چه بوده ؟؟

 زندگیتان؟..... خانواده خوبتان ؟..... بچه هایتان و یا همسر مهربانتان ؟.... شغل و یا موقعیت تحصیلیتان ؟.... همین که نفس می کشید و سالمید ؟ .... ویا .... دعاهای بی جوابتان ؟ ....

  اگر بخواهید از خدا در این ماه بزرگترین هدیه برای تمام عمر خود را بگیرید چه می خواهید از او ؟

البته لطفا نگویید .. می خواهم بزرگترین هدیه خداوند در این ماه برای تمام عمر من این باشد که :هیچ دعایم را نپذیرفته نگذارد .... درست بگید ... خوب؟

 فقط قبلش :

یادتان باشد برگها از وقتی که فکر می کنند طلا شده اند از شاخه می افتند !

يکشنبه 9/1/1388 - 12:2
خواستگاری و نامزدی

صبر به معنای تحمل زیباست.

صبوری و بردباری لازمه ی یک زندگی سالم است، شتاب و عجلهآفت زندگی امروز بشر می باشد. عجله، رشد معنوی و خلاقیت انسان را متوقف می سازد.

ذهن عجول، آشفتگی به بار میآورد.

شتاب و عجله، ذاتی ذهنیت دنیای مدرن شده است.

دنیای مدرن، شکیبایی را از یاد برده است و همین امر دلیل بی ثمری وجود آرامش درزندگی انسان میباشد.

چرا که به دنبال نتیجه ی فوری هر عمل هستند.

اگر آرام باشیم وشکیبایی پیشه کنیم و انتظار را اصل اساسی حرکت های خویش بشماریم آنگاه درخت هدفخیلی زود به بار خواهد نشست.

هر چه این صبوری ژرفتر باشد، نتیجه عمیقتر خواهد بود .

يکشنبه 9/1/1388 - 12:1
طنز و سرگرمی

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت ازكنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.

 بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن  سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

يکشنبه 9/1/1388 - 12:0
طنز و سرگرمی

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید(: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد
يکشنبه 9/1/1388 - 11:58
دانستنی های علمی

گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم.

 یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!"

 خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم."

 جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟"

 من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...!

 لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند:" بفرمایید با ما ناهاربخورید."

 پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:

 "همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده ، در این دنیا هیچ ندارم!"

يکشنبه 9/1/1388 - 11:54
دانستنی های علمی

زنی که سر میز مشرف به خیابان نشسته بود، به ضرب گلوله ناشناسی کشته شد. یادداشتی روی میز بود. دنبال قاتل نگردید.

 بیماری لاعلاج داشتم. می‌خواستم خودکشی كنم؛ جرأت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نداشتم. پول دادم تا مرا بکشند.

 پاسبان‌ها با بازپرس قتل آمدند. بازپرس گفت خودش است. چه‌قدر دنبالش گشتیم. کیف زن را گشتند. كارت ویزیت زن بیرون افتاد. هر كس را كه بخواهید می‌كشیم، با نازل‌ترین قیمت.

 این بار نوبت خودش بود.

يکشنبه 9/1/1388 - 11:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته